انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تاریخ وادادگی، تاریخ واماندگی و ایده غایب: فقدان سنت دمکراتیک

همواره فکر می‌کنم، تاریخ داستانی خطی نیست. تاریخ روایتی است که می‌توان آن را از انتها به ابتدا، در میان یک باغ خرم و یا از میانۀ یک میدان رزم که با صدای شیهه اسبان در هم آمیخته است، تورق کرد. می‌خواهم با بستن چشمان خود به اردوگاه جنگی عباس میرزا در برابر قوای روس در سال۱۲۲۱ه.ق بروم. آن گاه که خسته و ملول از شکست‌های پی‌درپی قوای فداکارش و با بغضی به وسعت تمام تاریخ کشورش، چشم در چشم ارنست ژوبر فرستاده ناپلئون بناپارت می‌پرسد: «نمی‌دانم این قدرتی که شما (اروپایی‌ها) را بر ما مسلط کرده چیست؟ نمی‌دانم چه چیز موجب ضعف ما و ترقی شما شده است؟ آیا خدایی که مراحمش بر جمیع ذرات عالم یکسان است خواسته شما را بر ما برتری دهد؟ گمان نمی‌کنم…» این که ژوبر چه پاسخی داده است، برای ما چندان اهمیتی ندارد آن چه مهم می‌نماید دغدغۀ عباس میرزا است که همان دغدغۀ امروز ماست.

در این جا چند مقطع تاریخی مطرح می‌شوند. و در دل آن‌ها از یک فرض بهره می‌بریم. در واقع می‌خواهیم از فرضیه «چه می‌شد اگر….» استفاده کنیم. «به‌راستی چه می‌شد اگر خشایارشاه در جنگ با یونانیان شکست نمی‌خورد ؟» چه می‌شد اگر… یک رویاپردازی صرف نیست بلکه به گفته جرمی به‌لک و رابرت مک‌ریلد در کتاب «مطالعه تاریخ» این نوع تاریخ‌نگاری «گمانه‌زنی درباره آنچه اتفاق نیفتاد، یا می‌توانست اتفاق بیفتد، با هدف فهم آنچه اتفاق افتاد» تعریف می‌شود. گروهی از مورخان معتقدند تاریخ را نقاط عطف آن می‌سازند و تلاش برای پاسخ به سؤال «چه می‌شد اگر این نقاط عطف طور دیگری پیش می‌رفتند؟» به فهم عمیق‌تر رویدادهای تاریخی کمک می‌کند که آن را تاریخ موازی یا روی نداده می‌نامند.[۱]

حملۀ خونبار مغول به شرق و به‌ویژه شرق اسلامی و ایران در قرن ۱۳ میلادی و نرسیدن موج تهاجم و تخریب آن‌ها به اروپا به دلیل سرمای بی‌سابقۀ هوا در تضعیف شرق و تقویت جهان غرب که در آن زمان دچار نوعی تاریکی، گسست و هرج و مرج شده بود، نقش ویژه‌ای داشت. گرچه پیش از این جنگ‌های صلیبی آغاز شده بود اما جهان شرق با حملۀ چنگیز شوک و رکود بزرگی را از سوی نیرویی که تصوری از قدرتش نداشت، تجربه کرد. پس از این شوک و یا استقرار حکومت‌های مغول در ایران به دلیل وجود مراودات حکومت‌های مغولی با اروپاییان، غربی‌ها که قبلا از طریق اسپانیای اسلامی و همچنین جنگ‌های صلیبی با شرق آشنا شده بودند، توانستند فرهنگ و بسیاری دیگر از علوم را نیز به حوزۀ دانش خود بیفزایند.[۲]

بسیاری معتقدند که همین موضوع انتقال دانش دلیل اصلی وقوع رنسانس در اروپا بود و به این ترتیب پیشرفت‌های بعد از رنسانس را نیز به نوعی به حساب انتقال دانش از شرق به غرب عنوان می‌کنند در حالی که به نظر می‌رسد چنین نگاهی بیشتر معلول یک رویکرد غرب‌ستیزانه است که سعی دارد، داشته‌های رقیب را به نام خود مصادره کند. در واقع در جریان شکل‌گیری رنسانس لایه‌های بسیار زیادی وجود داشتند که شاید تنها یکی از آن‌ها انتقال دانش از شرق به غرب باشد. اما به هیچ روی نباید تلاش انسان نخبه غربی در جهت تغییر جهان پیرامون خود را نادیده گرفت. وقتی به یاد داشته باشیم که دو قرن پس از حملۀ مغول، فروپاشی یکی از اضلاع جهان مسیحیت، یعنی امپراطوری بیزانس و بر سر کار آمدن امپراطوری قدرتمند اسلامی عثمانی یکی از دلایلی مهم وقوع رنسانس-به عنوان نقطه آغاز جهش غرب- است، به این نتیجه خواهیم رسید که علل پسرفت یا پیشرفت یک قوم، تنها به تهاجمات خارجی وابسته نیست که اگر چنین بود جهان غرب پس از فروپاشی امپراطور بیزانس باید رو به افول بیشتر می‌گذاشت.

به نظر می‌رسد طناب تقصیر را نمی‌توان بر گردن مغولان انداخت، چنان که نمی‌توان اعراب بادیه‌نشین را که حکومت ساسانی را منقرض کردند، مقصر پیاده‌شدن ما از قطار پیشرفت تلقی کرد. حدود ۸۰، ۹۰ سال بعد از عباس‌میرزا عده‌ای از مورخان گفتند حملۀ اعراب و دین اسلام باعث توسعه‌نیافتگی ما شده است و آن قدر این اندیشه قوی شد که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میرزاآقاخان کرمانی و خیلی‌های دیگر معتقد بودند که حملۀ اعراب باعث گسترش کژی در برابر راستی و حتی تغییر رنگ پوست سفید ایرانیان به تیرگی و خمیدگی قامت کشیده آنان شده است!!! به نظر می‌رسد برای یک نگاه واقعی باید در ابتدا حقایق را بدون قضاوت نژادی پذیرفت و از این مورخان پرسید به راستی چگونه چنین مردمان سفیدی! چنین مردمان آزاد، برابر و خوش قد و قامتی به سرعت اسیر بادیه‌نشینان بی‌فرهنگ صحراهای جنوبی شدند؟ پس برای یافتن شکاف بزرگ باید سراغ مقطع دیگری از تاریخ رفت. پیش از رفتن به سراغ مقطع دیگر، می‌خواهم به شکلی جادویی روال تاریخ را تغییر دهم.

در اینجا فرض می‌کنم که پس از حمله مغولان به ایران، حکومت خوارزمشاهیان به رهبری جلال الدین خوارزمشاه سپاهیان چنگیز را به در هم شکسته و به سلطنت ۲۰۰ ساله خود ادامه می‌دادند. سلطان محمد همچنان پادشاه می‌ماند و مادرش نیز همچنان به دنبال دسیسه‌ای در دربار جهت از سر راه برداشتن جلال‌الدین بود. ری و نیشابور، سمرقند و … تخریب نمی‌شدند و اکنون نام چنگیز تنها یادآور یک فرمانده شکست‌خورده و گمنام نظامی در میان صفحات ویکی‌پدیا بود. در هرحال می‌توان گمان کرد که این دوره خیالی می‌توانست چیزی شبیه به دوره قبل از خود (۲۰۰ سال اول خوارزمشاهیان) باشد. مقطع مهم دیگر، می‌تواند مرتبط با حملۀ محمود افغان به ایران باشد. حوالی سال‌های ۱۷۲۲ میلادی و در دوره‌ای که اروپا در آغاز عصر روشنگری و گذار از رنسانس به سمت مدرنیزم است. اروپا امواج اولیه و ثانویه رنسانس را پشت سر گذاشته و اکنون شکاف بین سنت کلیسایی و سنت رومی-یونانی اوج گرفته است. متفکرین ایده‌آل‌های زندگی انسان را نظریه‌پردازی می‌کنند و بنیان‌های کلیسا در حال فروریختن است. در ایران اما شکست گلون‌آباد اوضاع حکومت شاه سلطان حسین را بیش از پیش پیچیده ساخته است. لشگر جنیان که شیخ‌الاسلام علامه مجلسی قول دفاع از شهر را به پشتوانه آن‌ها به سلطان درمانده بود، هنوز نرسیده‌اند و هجوم زنان و مردان و اطفال برای یافتن پناهگاه، حکومت را به وضع رقت‌انگیزی سردرگم کرده است. یک فرانسوی که شاهد عینی اوضاع بوده، گزارش داده‌است:

«با وجود آنکه برای حمل سلاح عده‌ای کثیر مرد وجود دارد اما از هر هزار نفر ساکنان شهر، ده نفر مسلح نیز به چشم نمی‌خورد. در اینجا همه چیز آشفته و به هم ریخته ‌است.»[۳]

محمود افغان سپس به فرح آباد حمله می‌کند و به سادگی باغ بزرگ شاه را بدون حتی یک لحظه مقاومت تصرف می‌کند. اصفهان سقوط می‌کند و شهر بی‌دفاع غارت می‌شود.

دوباره می‌خواهم تاریخ روی نداده را تصور کنم. خیال می‌کنم که اگر سلطان حسین به توصیه اندک عقلای دربار همچون فرمانده شجاع خود لطفعلی خان داغستانی گوش داده و با تقویت مرزهای خود و سرکوب محمود، از شورش او جلوگیری می‌کرد، چه رویدادی پیش می‌آمد؟ سلطان حسین در زمان سقوط اصفهان حدودا ۴۵ ساله بود. قدرت مطلقه را در دست داشت و جمیع علمای زمان در حمایت از او دریغ نمی‌کردند. مخالفتی اگر بود، صرفا از سوی دیگر مدعیان دودمان صفوی بود که تنها به دنبال سهم خواهی بیشتر از عناوین درباری خود بودند. پایه‌های قدرت او مستحکم بوده و اراده‌ای برای تغییر اوضاع وجود نداشت. او تا ۳۰ سال دیگر به همان شکل سابق حکومت را اداره می‌کرد و همچنان فساد، تبعیض و جهل گسترش بیشتر می‌یافت و محمود اقغان نیز همچون چنگیز مغول تبدیل به شورشی شکست خورده و بی‌اهمیتی در لابه‌لای صفحات ویکی‌پدیا می‌شد. پس از سلطان حسین، بی‌گمان حکومت صفوی نمی‌توانست با حجم عظیم فساد موجود چندان دوام بیاورد و یا از درون و یا با تهاجمی خارجی در هم می‌شکست و مجددا تاریخ نادرشاه افشاری را می‌یافت که اوضاع بهم ریخته را با قدرت نظامی‌گری سامان داده و سیکل معیوب ترمیم اوضاع، تثبیت اوضاع و تخریب اوضاع کشور را به وجود بیاورد.

از این زمان تا مرگ نادر، و شکل‌گیری مجدد این سیکل و تکرار آن در شورش آغا محمدخان و قتل لطفعلی خان زند و شروع سلسله قاجار تا ظهور رضاخان و حکومت پهلوی تمام این مسیر به دفعات تکرار شده‌اند.

آیا تسلسل غمگین رویدادهای تاریخی و افرادی چون عمر ابن خطاب، چنگیز مغول، محمود افغان و … باعث عقب ماندگی ما در دوران حرکت سریع السیر غرب شده‌اند؟ آیا ما وارث تراژدی «نجات‌دهنده شکست‌خورده» هستیم که اولینش آریوبرزن و آخرینش شاید همان عباس میرزای غمگین باشد؟ آیا ما حاملان شکست جنگ قادسیه و نبرد چالدران هستیم؟ آیا می‌توان گفت که عقب‌ماندگی ما درست از فلان لحظه تاریخی آغاز شده است؟ سوالی که پیش می‌آید این است که کدام حمله در طول تاریخ ما ویرانگرتر از حمله هخامنشان به یونان و نیز حمله آتیلا به امپراطوری روم غربی و شرقی بوده است و چرا امروز اروپاییان حمله آتیلا را تنها یک رویداد تاریخی می‌بینند؟ پیشرفت‌های شگفت انگیز ما پس حمله اعراب به ایران پس از ویرانگری بی‌سابقه آنان چگونه توجیه می‌شود؟ به نظر می‌رسد پیش از یافتن یک مقطع تاریخی مشخص باید به دنبال یافتن یک ایدۀ گمشده در تمام دوران باشیم. ایده‌ای که خلا آن سبب شکست‌های پر تکرار ما و شکل‌گیری سیکل ترمیم، تثبیت و تخریب بوده است. ایده‌ای که به هر دلیلی در سنت اصلی تمدن غربی یعنی یونان همچون یک عنصر فعال و پویا حضور همیشگی داشته است و اگر در دوران حاکمیت کلیسا به زیر خاکستر رفته است، دوباره همچون آتشی مهیب سر برآورده است. در این سو ما شاید به استثنای بخش کوچکی از تاریخمان در دوره حکومت‌های علویان، این عنصر را نداشتیم (یا تلاشی جهت به دست آوردن آن نکردیم) به این ترتیب و با یک نگاه دیرینه‌شناسانه (نه دیرینه انگارانه)، این ایده غایب و مهم می‌تواند فقدان سنت دمکراتیک باشد.

فقدان سنت دمکراتیک یعنی سیاست به عنوان رکن اصلی سازنده جوامع، تا سالیان نزدیک به امروز در گستره خصوصیِ قبایل، عشایر و خانواده‌های حاکم محدود ماند. به‌بیان‌دیگر سیاست و تصمیمات مهم در ایران، در عرصۀ همگانی و عمومی به ارتباطات و مناسبات میان مردم اتکا نیافته‌اند. در عرصۀ مکالمه، گفت‌وگو و نقد مطرح نگردیدند و تنها در حوزۀ عقلانیت ابزاری نخبگان حاکم و در خدمت منافع و اهداف ازپیش‌تعیین‌شده آنان درآمده و حاصل این مسئله نیز چیزی جز نهادینه‌شدن فرهنگ سیاسی تک‌‌گفتار و اقتدارگرا نبوده است. در چنین فرهنگی که رعیت توانایی بروز خود را ندارد، نقشی در تغییرات ایفا نمی‌کند و صرفا نظاره‌گر است، شمشیر عمر ابن خطاب، کمان چنگیز مغول و نیزه محمود افغان همگی به یک اندازه برنده‌اند و ری، نیشابور و اصفهان به یک میزان تخریب‌پذیرند. مردم توانی جهت دفاع از داشته‌هایشان ندارند چون از اساس هویت و داشته‌ای برای خود متصور نیستند و این چنین است که در پاسخ اولین سوال این مطلب که یافتن مقطع تاریخی مشخص عقب‌افتادگی ما است، سوال را با یافتن مهم‌ترین ایده غایب منجر به عقب‌افتادگی ما پاسخ می‌دهم و معتقدم تمام تاریخ‌نگاری موازی و روی‌نداده‌مان پاسخی به سادگی «هیچ» خواهد داشت. اگر چنگیز به ایران حمله نمی‌کرد چه می‌شد؟ آیا در پس ذهن‌های ایرانیان ایده‌ای جهت تغییر استبداد خوارزمشاهیان وجود داشت یا سردار دیگری شورش می‌کرد و سلطان محمد را به قتل می‌رساند و داستان دوباره تکرار می‌شد؟ اگر محمود افغان سرکوب میشد چه اتفاقی روی می‌داد؟ مردم ایمان می‌آوردند که لشگر جنیان، همان طور که علامه وعده داده بود به کمک آمده‌اند. آیا فردای شکست محمود افغان، در اصفهان فریادی از سر اعتراض به ظلم و بی‌کفایتی شاهان صفوی به گوش می‌رسید؟ به نظر می‌رسد از نظر عده‌ای ظاهرا در عقب ماندگی ایرانیان همه مقصرند الا خود ایرانیان و این نوعی فرافکنی است. باید بپذیریم که غرب‌شدن غرب ارتباط قطعی با شرق‌ماندن ما ندارد. بهتر است سبب اصلی عقب‌ماندگی را داخل سرزمین خود و در میان عوامل اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی خاص ایران جست و جو کنیم و توطئه‌ها و دسیسه‌های عوامل خارجی را نه علت که معلول عقب‌ماندگی ایران بدانیم.[۴]

یا این نگاه است که در جستارهای بعدی به سراغ معماری، که سخن اصلی این جستار است خواهیم رفت تا با تعلیق مقصر انگاشتن دیگران، با نگاهی به درون، دردهای معماری خود را واکاویم.

 

منابع

[۱] . روابط اروپا با دربار مغول، ف.اللهیاری،۱۳۹۱.

[۲] . تاریخ معاصر ایران از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ تا ۲۴ شهریور ۱۳۲۰ ،ن. سعید ،۱۳۴۵.

[۳] . تاثیر حمله محمود افغان بر اوضاع سیاسی اجتماعی ایران،ر.شعبان، ۱۳۸۷.

[۴] . ما چگونه ما شدیم؟ص.زیباکلام، ۱۳۸۹.