انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تأملی بر «وانموده»، اثر ژان بودریار، ترجمه مانی حقیقی

یکی از کوشش‌های پست‌مدرنیستی، بازخوانی برخی مقولات به ارث رسیده از فلسفه باستان (عموماً افلاطونی) و از کار انداختن قدرت نهفته در آن‌ها است. در این مقاله خوانش مجدد «وانموده» اثر بودریار به همین نکته اشاره دارد. در بحث گذشته بازخوانی دلوز را مورد تأمل و بررسی قرار دادیم و در بحث حاضر سراغ بودریار خواهیم رفت.

بحث را با تمثیلی آغاز می‌کنیم که بودریار خود از داستان بورخس آورده. می‌گوید: “نقشه‌برداران امپراتوری نقشه‌ای آنقدر دقیق تهیه می‌کنند که تمامی سطح امپراتوری را فرا می‌گیرد (که با فروپاشیِ امپراتوری، پاره پاره می‌شود و سرانجام از بین می‌رود و تنها تکه‌هایی از آن را می‌توان در بیابان یافت…) ” (ص۸۵). بودریار از این تمثیل استفاده می‌کند تا بحران دنیای مدرن را نشان دهد. این‌که پس از سقوط امپراتوری‌ِ حقیقت، واضمحلال قلمرو اسطوره‌ای آن، اکنون با واقعیتی بدون بنیاد مواجه‌‌ایم. با جهانی که برای تفاوت‌گذاری بین «این/ آن»، معیار و منطقی بنیادین ندارد. از نظر بودریار امروز، با انسان و جهانی روبروییم که دیگر برای اشاره و نشانه،‌ به عالم مرجع اسطوره‌ای ـ جوهری نیازی ندارد، زیرا به تعلق وانموده‌هایی درآمده‌ که به عنوان واقعیت تولید می‌‌شود. وانموده‌هایی که تولید کننده‌ی امر واقعی، واقعیتی حاد هستند. او می‌گوید: “امروز، تجرید در دست نقشه، بدل، آیینه یا مفهوم نیست که شکل می‌گیرد. وانمودن، دیگر مربوط به یک قلمرو، یک موجود مرجعی، یا یک جوهر نیست. وانمودن، تولید الگوهای امر واقعی است، امری فاقد خاستگاه و فاقد واقعیت: امر حاد ـ واقعی” (ص۸۵). لازم است به رابطه‌ی مشترکی پی ببریم که وی در خصوص «امر حاد ـ واقعی»، «واقعیتِ بی‌بنیاد» و «وانموده‌ها»، می‌بیند. رابطه‌ای که به باور بودریار هرچند محور آن، حول از دست رفتنِ توانایی تمیز و اثبات امر واقعی است (ص۹۵)، اما به وانموده‌ای دست یافته که نه تنها می‌تواند خود را به جای واقعیت جا زند، بلکه می‌تواند موقعیت وانمودیِ این واقعیتِ وانمودی را هم به تعلق خود در‌آورد. زیرا با محو تفاوتِ بین واقعی و وانمودگی، اکنون خود قلمرو «وانمودگی» است که به سازواره‌ی تولیدِ امر واقعیت و وانموده مجهز شده است، از این‌رو توانا در تولید و نشانه‌‌های مربوطه است.

چنان‌که پیداست با نگرشی دوری ـ تکثیری مواجه‌‌ایم. نگرشی که هر چند از بی‌بنیادی عصر حاضر سخن می‌گوید، اما در همان حال به وانموده‌هایی چنگ می‌اندازد که مطابق تفسیر خودش، وانموده‌های قلمرو سقوط کرده‌‌ی حقیقت است. چرا؟ ـ شاید به این دلیل که پذیرش مغاک مدرنیستی سخت است. مسلماً آن روی سکه‌ی آزادی متافیزیکی مدرن (انسان و جهان رسته از بندهای متافیزیکی)، یله شدگی و سرگشتگی انسان و جهانِ معنا از دست داده است. و در این بی‌بنیادی، اگر فلسفه انتقادی مدرن، رسالت خود را روایت بی‌معنایی و از خود بیگانگیِ حاصل از بی‌بنیادی دانست، به نظر می‌رسد نگرش پست‌مدرنیستیِ بودریار مجذوب ‌ قلبِ واقعیتی است که ظاهراً از سر ناگزیری توسط وانمود‌ه‌ها صورت می‌گیرد. وانموده‌هایی که بدون قدرت تمیز، به تکثیر جهانی می‌پردازند که در غیاب واقعیت به حال خود رها شده است. او فلسفه‌اش را با این فرضیه پیش‌ می‌برد که پس از فروپاشی امپراطوری واقعیت، با وجود عطش نسبت به واقعیت و دلتنگی برای آن، هر آن چه تولید می‌شود، از سطح وانموده‌ای که تمنای واقعیت دارد فراتر نمی‌رود، بنابراین بازتاب این وانمودگی و یا نشانه‌هایش، به جای آن‌که جلوه‌گر تصاویر واقعیت باشند، همواره در همان سطح نظام وانمودی باقی می‌مانند حتا اگر وانمود به تکثیر «امر حقیقی دست دوم» بینجامد. وی می‌گوید: “هنگامی که امر واقعی دیگر آن‌چه در گذشته بوده نیست، دلتنگی به معنای واقعی خود می‌رسد. اسطوره‌های خاستگاه، نشانه‌های واقعیت، حقیقت‌های دست دوم، عینیت و اصالت تکثیر می‌‌شوند. امر حقیقی و تجربه‌ی زیسته تشدید می‌شوند، و در آن هنگام که جسم و جوهر محو شده‌اند، امر تجسمی احیاء می‌شود. و امر واقعی و امر اشارتی به گونه‌ای هراسان تولید می‌شوند، شانه به شانه‌ی هراسِ تولید مادی. وانمودن، در مرحله‌ای که مورد نظر ما است، این‌گونه نمایان می‌شود (…) حاد ـ واقعی که بدل جهان‌گیرش تدبیری است برای جلوگیری و بازداری” (ص۹۲).

اگر بخواهیم جدی‌ترین هراس جهان به اصطلاح پست‌مدرنیستی بودریار را شناسایی کنیم، احتمالا می‌باید آن‌را از بابت «محو بنیان‌»های «تفاوت‌ساز»ی دید که در غیاب‌شان «امر واقعی» و «امر اشارتی»، ناگزیرند از سوی وانمود‌های فاقد بنیاد، برساخته ‌شوند. وی می‌گوید: “تمثیل امپراتوری شاید تنها چیزی است که باقی مانده. چرا که با چنان جهان‌جوییِ امپراتورانه‌ای است که وانمود کنندگان امروزی، سعی در برابرساختنِ امر واقعی با الگوهای وانمود‌شده‌شان دارند. ولی مسئله دیگر مسئله نقشه یا قلمرو نیست. چیزی ناپدید شده است: تفاوت حاکم بر نقشه و قلمرو، تفاوتی که موجب جذابیت تجرید بود” (ص۸۶).

تردیدی نیست که از هر حیث که بنگریم جهان در وضع موجودش با مشکلات بسیاری روبروست. اما اگر هنگام بررسیِ این مشکلات در افقی هیجانی قرار گیریم، امکان دارد خواسته و ناخواسته به گزارشِ خود‌، شاخ و برگی بیش از حد و اندازه دهیم‌. به هرحال چنان‌‌که پیداست با تفکری مواجه‌ایم که مایل است اندیشه‌های خود را در افقی با شکوه و استعارات شاعرانه بیان کند. مسلماً این انتخاب بودریار است، و نمی‌توان از این نظر به او خرده‌ای گرفت، اما این بدان معنا نیست که نگرشش از نقد در امان باشد. زیرا فقط کافی است تا از نگاه شاعرانه ـ اسطوره‌ای‌اش نسبت به جایگاه بنیادین واقعیت و وانمود فاصله گیرد و به این پرسش پاسخ دهد که چگونه می‌توان بر از دست رفتن چیزی دلتنگ شد که وسیله‌ای برای اثبات وجودش نیست. به بیانی دیگر آیا می‌تواند به گونه‌ای سخن گوید که بی‌آن‌که به دامان اسطوره بلغزد، از وجود تفاوت حقیقی بین واقعیت و وانموده مطمئن باشد؟ شاید امکان‌پذیر باشد، منتها اگر بپذیریم فلسفه را در همان‌جایی مستقر سازیم که زندگی می‌کنیم: قلمرو روزمره. به بیانی، فلسفه را مقیم قلمرو روزمره کنیم؛ در این‌ صورت واقعیت و وانموده، چهره‌‌هایی ملموس و برخاسته از هستی‌ِ اجتماعی‌مان خواهند داشت. منظور هستی‌ای است که خود را نه از راه «متافیزیک» بلکه از راه روابط اجتماعی برمی‌سازد و به همین دلیل در نحوه‌ی برساخته شدنش به گونه‌ای دخیل هستیم. در این‌ هستی است که واقعیت، از مفهوم انتزاعی و تجریدیِ به قول بودریار «مجذوب»شدگی‌اش فاصله می‌گیرد…. نه از آن‌رو که فاقد اصالت است، بل از این‌رو که اصالت را در انتخابی آگاهانه از خود زدوده است تا به انقلاب مدرنیستی امکان حضور دهد. آری تفاوت نگاه نیچه و بودریار در همین است….

به نظر می‌رسد نگرش‌های متأخری که به نوعی احیاگر مباحث «تفاوت نخستین»حقیقت و وانموده‌، به شیوه‌ی نسبتاً رمانتیک‌اند، نمی‌توانند به چارچوب فکری خود وفادار بمانند. زیرا دیر یا زود ناچار می‌شوند جامه‌ی انتزاعیِ خود را به دور افکنند و وارد مباحثی شوند که همگی بنیانی روزمره دارند. مانند جنگ، بیماری و …؛ و نگرش بودریار هم از این موضوع مستثنا نیست زیرا برای تبیین نظریه‌ی بدلِ کاربردی‌ِ نشسته به جای واقعیت، ناگزیر است مثال‌هایی از عرصه عمومی بیاورد. بنابراین نگرش انتزاعی او اکنون نگران این است که ” مسئله دیگر مسئله‌ی تقلید، رونوشت‌برداریِ دوباره، یا ….نیست. بلکه بر عکس، مسئله‌ی جایگزین کردن نشانه‌های امر واقعی به جای خودِ امر واقعی است. یعنی عملیاتی برای بازداشتن هر گونه روند واقعی در دست بدل‌ِ کاربردی آن، یک ماشین توصیفیِ فرا ـ ثابتِ (meta-stable) برنامه‌ریزی شده کامل که همه‌‌ی نشانه‌های امر واقعی را تدارک می‌بیند و همه نوساناتش را به کنار می‌زند”(ص۸۷).

گزارش‌هایی که بودریار، در خصوص جایگزینی نشانه‌های امر واقعی به جای امر واقعی از موقعیت‌های به اصطلاح حاد ـ واقعی می‌دهد، ظاهراً مستعد این نتیجه‌گیری‌اند که تمایل خارج از کنترلی که در گرایشات حاد ـ واقعی وجود دارد، برخاسته از ماهیت نظام اجتماعی است. ما هم با این موضع موافقیم، اما بودریار با تفکر انتزاعی و به اصطلاح نگرش متافیزیکی خود، با این به اصطلاح «نظام» مواجه می‌شود. زیرا به جای برخورد با ساختار اجتماعی آن، خود را درگیر مباحث هستی متافیزیکی آن می‌کند. این‌که فی‌المثل با نظامی سر و کار داریم که با وجودی‌که خود بی‌بنیاد و وانموده‌ای بیش نیست (و البته مجهز برای تولید نشانه‌های خود)، خود را به مثابه واقعیت می‌فهمد. به عبارتی، با درک و بینش حاکم بر نظامی مواجه‌ایم که خود را در مناسبت با گونه‌ای «واقعیت» شکل می‌دهد. و در نهایت این‌که به گفته‌ی وی در جهان معاصر”حاد ـ واقع‌گراییِ وانمودن، همه جا در دست همسانیِ مبهوت‌کننده امر واقعی با خودش بیان می‌شود” (ص ۹۷).

آیا این بدین معنی است که با نظامی بیمار مواجه‌ایم!؟ چنان بیمار که به کلی از بیماریِ حاد ـ واقعیت خویش بی‌خبر مانده…؟ آیا این‌جایی که تحت تصرف حاد ـ واقعیت درآمده، همان فضایی نیست که کل عرصه‌ی عمومی را از نظر وی به آشوب کشانده و وی فی‌المثل در خصوص روان‌شناسی و یا پزشکی، نسبت به آن، این‌گونه هشدار می‌دهد‌: “روان‌شناسی و پزشکی در این نقطه، در مقابل حقیقت کشف‌ناشدنیِ یک بیماری متوقف می‌شوند. چرا که اگر بتوان علائم هر گونه بیماری را «تولید» کرد، اگر نتوان آن علائم را به منزله حقیقتی طبیعی پذیرفت، آن‌گاه هرگونه بیماری‌ای را می‌توان وانمودنی و وانمود شده انگاشت و پزشکی دیگر معنایی نخواهد داشت”(ص ۸۸). اما چگونه می‌توانیم بر این آشوب چیره شویم؟ آیا بودریار اصلا از این بابت دغدغه‌ای دارد؟ یا بر عکس تلاش می‌کند تا آتش این آشوب‌ بیشتر شعله‌ور شود…؟ به طوری که این‌بار می‌کوشد تا نمونه‌ای دیگر از این به اصطلاح حاد ـ واقعیت ‌ارائه دهد. مثلاً آن‌جا ‌که توانایی تشخیص سرقت مسلحانه از سرقت مسلحانه وانمودی وجود ندارد. او این مسئله را حمل بر حضور حاد ـ واقعیت می‌کند. به گفته او از آن‌جا که هم سرقت مسلحانه واقعی و هم سرقت مسلحانه وانمودی، از یک سری نشانه‌های مشترک تبعیت می‌کنند دیگر قدرت تشخیص این دو از یکدیگر وجود ندارد (ص۹۳). موضوع وقتی جالب می‌شود که به دلیل رعایت ضروری نشانه‌ها در هر دو مورد، بودریار به این نتیجه‌گیری شگفت‌انگیز می‌رسد که امروز سرقت‌های مسلحانه و گروگان‌گیری‌ها به دلیل تعهدشان به نشانه‌ها و نه اهداف واقعی‌ خود، به وانموده تبدیل شده‌اند (ص ۹۵)؛

اما اکنون پرسش این است، چگونه بودریار می‌تواند بیماری را از نشانه‌اش، و یا نشانه‌های سرقت‌مسلحانه را از خود سرقت مسلحانه تفکیک کند. (فرقی هم نمی‌کند که وانمود به سرقت باشد یا خود سرقت). چیزی که بیماری را به مثابه بیماری نشان می‌دهد، نشانه‌های آن است. حتا اگر این نشانه‌ها، نشانه‌هایی باشند که به گفته بودریار جایگزین واقعیت شده باشمد. به هر حال آن‌چه پیداست این است که همین نشانه‌ی وانمودی، (که جای واقعیت نشسته است) تنها موقعیتی است که می‌تواند هدایت‌گر به بیماری یا عدم بیماری باشد. (همان‌گونه که بودریار این‌گونه به فرضیه‌ی خود رسیده است). به هر حال نشانه‌ها، اعم از آن‌که برخاسته از واقعیت‌ها باشند، و یا برخاسته از واقعیت‌های وانمودی، جایگاهی تشخیصی دارند و همین امر مهم‌ترین دلیل است که بر این‌که هرگز نمی‌توان به «نشانه‌»ها بی‌اعتنا بود و آن‌ها را از شناخت شناسی (هر چقدر هم که غیر قابل اعتماد باشند) بیرون راند. زیرا تبعیت از نشانه‌ها، قبل از هر چیز بیانگر حضور قواعد و به اصطلاح «بازی»‌ای است که دربین انبوهی از کنش‌ها، به کنشی خاص، هویت مشخص و تشخص یگانه می‌دهد. به بیانی برای آن‌که فی‌المثل سرقت‌مسلحانه (چه واقعی و یا وانمودی) از هر چیزی غیر از خود، (فوتبال، مسابقه سرعت اتوموبیل‌رانی، تبلیغ کالا، فروشندگی و …) مشخص و متمایز گردد، نیازمند مجموعه نشانه‌هایی‌‌ است که به مثابه قواعد بازی، تعیین کننده هویت آن شود و قطعیت آن‌را به مثابه «سرقت مسلحانه» تضمین کند. بنابراین، هدف سرقت مسلحانه و یا گروگان‌گیری هر چه باشد، این هدف تنها زمانی می‌تواند کامیاب باشد که بتواند قواعد کامل در نشانه‌ها را رعایت کند. و اما در مورد بیماری و تفکیک نشانه از بیماری، باز می‌توان همین نکته را گفت. البته با اضافه کردن این نکته که با توجه به بحران‌های اجتماعی، فرهنگی و روانی در جوامع موجود، عملاً در جهانی بیمار زندگی می‌کنیم که ساختارهای بیماری‌زا دارد و طبیعی است که در چنین وضعی نشانه‌هایی هم که از این نظام‌ از خود بروز می‌دهد، تأکیدی است بر بیماریِ جهان‌ما. و اصلاً جا دارد بگوییم فلسفه‌ای که خود بودریار هم در حال گزارش آن است، صرف نظر از خصلت افشاگرانه‌اش که به نوعی از تمایل به چیرگی بر بیماری خبر می‌دهد، به دلیل خصلت ویران‌گری‌‌ خود، به نوعی دیگر می‌تواند اشاره‌ای باشد به نشانه‌های بحرانی این بیماری…

بنابراین جایی که بودریار مایل است با تفکیک نشانه‌ها از موقعیت، به وانمودسازی دست زند، به واقع خود را در موقعیتی متافیزیکی قرار می‌دهد. این‌که گویی می‌باید نمونه‌ای «انتزاعی» و «کلی» وجود داشته باشد تا بتواند برای موقعیت‌های گوناگون تفاوت‌های اصیل و واقعی را آشکار سازد. چیزی که بتواند نقش الگوی سرنمونی و اصیل را بازی کند. در حالی‌که حتا اگر قرار باشد به شیوه‌ی آرمانی از سرنمون‌ و واقعیت، سخن بگوییم، به هیچ رو نمی‌توان آن‌را چیزی جدا از فقدان‌ و کاستی‌ای دید که در دم دست‌‌ترین موقعیت‌های روزمره با آن‌ها مواجه می‌شویم. مواجهه‌ای که شاید بتوان آن‌را از روزنه رابطه‌ی دیالکتیکی هستی اجتماعی و شعور اجتماعی دید.

باری، بودریار در گسترش «وانموده»هایش در عرصه عمومی بی‌مهابا عمل می‌کند: تک‌ساحتی و غیرتأملی. از این‌رو ضمن بی‌اعتنایی به مصائب گسترده‌ی بی‌کاری، تزلزل و شکنندگی موقعیت کار، و یا حتا بی‌اعتنایی نسبت به ساختار بهره‌کشانه‌ی «کار» در نظام سرمایه‌داری نئولیبرالیستیِ جهان معاصر، این‌گونه اعلام ‌کند که: “«کار» به آرامی تبدیل به چیزی دیگر شده است: به یک نیاز؛ (همانطور که مارکس، به گونه‌ای آرمانی، ولی به معنایی کاملاً متفاوت، مجسمش کرده بود،) شیئی مورد «تقاضا»ی جامعه، که در روندِ کلی گزینش‌های زندگی، همسان است با اوقات فراغت؛ (….) کار واقعی، محو شده است، درست مثل اعتصاب واقعی که دیگر نه وقفه‌ای در کار، که رویه‌ای است برای علامت‌گذاری تشریفاتیِ تقویم اجتماعی” (ص۹۸).

زمانی که بودریار اعلام می‌کند کار واقعی محو شده است، مشخص نیست، منظور او از «کار واقعی» چیست. البته با توجه به اعلامِ همزمانی او در خصوص «نمایشی بودن اعتصاب»‌ها، شاید بشود حدس زد که منظور او از محو کارِ واقعی همان کارِ استثمارگرایانه‌ای است که مناسبات خشونت‌آمیز بین کارگر و کارفرما را رقم می‌زند. همان کاری که از نظر ادبیات مارکسی، به عنوان کار از خود بیگانه شناخته می‌شود:کارِ بهره‌کشانه و فاقد شرایط اجتماعی مولد و خلاق. وانگهی به نظر می‌رسد، بودریار، صرف نظر از چشم بستن به روی «بیکاریِ» تحمیلیِ ناشی از شرایط سرمایه‌داری نئولیبرالیستی، «کم‌یابی کار» و «کم شدن تحمیلی ساعات کار» را حمل بر اوقات فراغتی شدن کار می‌کند تا از این طریق نظریه‌ی وانمودگی کار را هم به مجموعه نظریاتش در خصوص وانموده‌ها اضافه کند. غافل‌ از این‌که آن‌چه وی به نام «کارِ وانمودی» به ثبت می‌رساند، همان «کارِ از خود بیگانه» است. به هر حال، به محض آن‌که از تز وانموده‌ بودریار در خصوص کار فاصله گیریم و در این به اصطلاح «اوقات فراغتی شدن کار»، موقعیت تحمیلیِ «بیکاری» و «اوقات فراغت» را در شرایط اجتماعی جدید تشخیص دهیم، آن‌گاه به وضوح می‌توان جریان سیال سرمایه‌ای را دید که امروزه آزادانه، بدون هر گونه مرز و منعی می‌تواند خود را به نیروی کار ارزان برساند. نیروی کاری که می‌توان آن‌را بدون هر گونه قانونی برای کنترل و نظارت بهره‌کشانه به کار گرفت. و از نو چهره‌ی کلاسیک (و شاید هم بدتر) کارگر استثمار شده آشکار می‌شود. لب کلام، بر خلاف تصور بودریار ما نه با وانموده‌های بیماری، بزهکاری، جنگ‌، بی‌حقوقی، بیکاری و ….، بلکه با بیماری، بزهکاری، جنگ، قانون، ساختار پلیس و ارتشی مواجه‌ایم که بسته به شرایط اجتماعی و تاریخی خود، شکلی دیگرگونه یافته‌اند. مثلاً در خصوص جنگ‌های امروزی، به واسطه‌ی تکنولوژیِ جدید کشتار و تخریب ابعاد بی‌سابقه‌ای پیدا کرده است. و از قضا همین روند نابودگرانه‌ی تکنولوژیکی، نه تنها به وسعت معنایی جنگ در مفهوم تکنیکیِ آن، یاری می‌رساند، بلکه با توجه به نظام‌بیمار سرمایه‌داریِ نئولیبرالیستی، پا به پای ساختارهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و… آن، متحول می‌شود. پس با تحولاتی انضمامی مواجه‌ایم، تحولاتی که در حیطه‌‌ی جنگ‌افزارها با سلاح‌های هسته‌ای و شیمیایی مواجه‌ایم، همانطور که فی‌المثل در عرصه‌ی اقتصاد با تراست مالی به شدت تحول یافته‌ای که می‌توانند سرنوشت ملت‌ها را در خیابانِ وال استریت رقم زنند…. به هرحال واضح است که ما نه با «وانموده‌»هایی در خصوص جنگ، کار و بی‌کاری، بیماری، جنایت ‌سازمان‌یافته، و … ، بلکه با واقعیت‌های خشونت‌باری مواجه‌ایم که از نظام استثمارگرایانه‌ی حاکم بر جهان‌ما سرچشمه می‌گیرد. نظامی که همواره در حال تجهیز خود برای حاکمیت بیشتر است، حاکمیتی که مترادف است با ویران‌گری جهان و منابع آن، و استثمار روزافزون انسان در هر شکل و روشی که باشد؛ از خشونت به اصطلاح نرم تا خشونت‌های آشکار ….؛ مهم افشاگری آن است. اما در این بین هر موضعی که به تقلیل و یا پوشاندن این حاکمیتِ ویران‌گری بینجامد که هر روزه با آن در عرصه عمومی سروکار داریم، در حقیقت آگاه یا ناآگاه یاری رسان آن است. زیرا گفتمان عمومی را به عوض شناسایی وضعیت اسف‌بار به سمت و سوی انفعال می‌کشاند.

اصفهان ـ خرداد ۱۳۹۳

مشخصات کامل: وانموده‌ها، ژان بودریار؛ ترجمه مانی حقیقی، برگرفته از کتاب «سرگشتگی نشانه‌ها» (مجموعه مقالات)، نشر مرکز، ۱۳۷۴