انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بوم شناسی مارکسی از تغییرات اقلیمی

یکی از ضعف‌های معمول در نقدهای رادیکال محیط‌زیستی از سرمایه‌داری، اتکای آن‌ها بر مفاهیم انتزاعی سیستم مبتنی‌ بر شرایط قرن نوزدهم است. بنابراین بسیاری از مبانی ویژه‌ی تاریخی بحران‌های زیست‌محیطی مرتبط با شرایط قرن بیستم (و بیست و یکم) به اندازه‌ی کافی تحلیل نمی‌شوند. نقد بوم‌شناختی خودِ مارکس، ناگزیر، محدود به دوره‌ی تاریخی‌ای که در آن قلم می‌زد، یعنی مرحله‌ی رقابتی سرمایه‌داری، می‌شد و لذا قادر به درک برخی جنبه‌های مهم تخریب محیط‌زیست ناشی از ظهور سرمایه‌داری انحصاری نبود.

مصرف انرژی، مبحث پیچیده‌ای است که بر مسائل مختلف فراوانی درمورد ماهیت تمدن انگشت می‌گذارد. وقتی اکثر حکومت‌ها و سازمان‌ها درمورد مصرف انرژی صحبت می‌کنند، معمولاً به معیاری با نام مصرف انرژی اولیه ارجاع می‌دهند، که استفاده‌ی مستقیم از منابع انرژی را بدون هیچ تبدیل یا استحاله‌ی پیشینی بازنمایی می‌کند. مصرف اولیه شامل سوزاندن زغال‌سنگ در نیروگاه و تقطیر نفت خام در پالایشگاه است. اشکال اولیه‌ی انرژی به خودی خود سودمند نیستند، بنابرین به اشکال ثانویه‌ی انرژی تبدیل می‌شوند و استحاله می‌یابند. برای مثال، زغال را می‌سوزانیم تا بتوانیم انرژی بخار حاصل را به برق تبدیل کنیم، و نفت خام را تقطیر می‌کنیم تا بتوانیم بنزین تولید کنیم. زغال‌سنگ و نفت خام، اشکال اولیه‌ی انرژی هستند، در حالی که برق و بنزین، اشکال ثانویه در نظر گرفته می‌شوند. منابع ثانویه نیز می‌توانند به سایر کارکردها و بهره‌برداری‌های نهایی تبدیل شوند، که جمعاً تحت عنوان منابع ثالث شناخته می‌شوند. با این حال باید تأکید کرد که تمام منابع انرژی اولیه خودشان نتیجه‌ی تبدیل‌ها و استحالات در طبیعت هستند، بنابرین روی هم رفته چندان هم اولیه نیستند. برای مثال، هیدروکربنات گیاهان و جانوران مرده که نفت را می‌سازد، فرآورده‌ی ثانویه‌ی فتوسنتز است، که نیاز به انرژی خورشیدی و مولکول‌های آب دارد. این واقعیت به چالشی مهم برای روش‌های معمول حسابداری انرژی اشاره می‌کند: مفهوم شکلی اولیه از انرژی، به لحاظ نظری مشکوک است.

تمام تراکنش‌های اقتصادی قابل‌تصور، از مبادله‌ی پول تا تولید کالاها، مستلزم تبدیل‌های انرژی از منابع مختلف هستند. انرژی در تمام کنش‌های انسانی گنجانده شده است. به‌سادگی پس از این‌که منابع طبیعی را در نیروگاه‌ سوزاندیم از دور خارج نمی‌شود. جریان انرژی در خلال اجزای گوناگون تمدن، تمام کنش‌های بشری ممکن را تسهیل می‌کند، همچون رانندگی تا خواربارفروشی، اینترنت‌گردی، بازی‌های ویدئویی، تماشای نمایش‌های تلویزیونی و خواندن رمان‌های عاشقانه در ساحل. به این معنای بنیادین، فعالیت‌های اقتصادی را نمی‌توان از بهره‌برداری از انرژی جدا کرد، زیرا انگار از اقتصاد بخواهیم که کاملاً به خارج از قوانین فیزیک گام بگذارد. اما برخی نظریات اقتصادی تلویحاً اشاره می‌کنند که دقیقاً همین بیهودگی آشکار می‌تواند در واقع اتفاق بیافتد: آن‌ها سرمایه و کار را به‌طور مصنوعی از محدودیت‌های انرژی جدا می‌کنند، و عملاً هرگونه پیوندی را میان علم فیزیک و اقتصاد قطع می‌کنند. بسیاری از اقتصاددانان، از مصرف انرژی اولیه به‌عنوان تکیه‌گاهی برای [فهمیدن] نحوه‌ی تأثیرگذاری انرژی بر فرآیندهای اقتصادی استفاده می‌کنند، و بدین‌ترتیب طوری تظاهر می‌کنند که گویا زندگی ما در قلمروی به‌تمامی مجزایی از محدودیت‌های انرژی جریان دارد. در عوض تمرکز انحصاری بر مصرف اولیه، باید بر اهمیت آن‌چه جریان کل می‌نامند تأکید شود، که به‌عنوان مجموع کل تمام انرژی‌هایی که از طریق فعالیت‌های اقتصادی ما تبدیل شده‌اند. به عبارت دیگر، جریان کل بر جریان‌ها و استحاله‌های انرژی که تمدن را ممکن می‌سازند، تمرکز می‌کند. کمیت بااهمیت دیگری مرتبط با آن، نرخ جریان کل یا AFR است که جریان کل را در واحد زمان می‌سنجد. جوامع ثروتمندتر به‌طور کلی AFR بالاتری نسبت به جوامع فقیرتر دارند؛ یعنی آن‌ها می‌توانند مقادیر بیش‌تری را از ثروت مازاد واقعی در قالب ارزش‌های مصرفی، تولید و توزیع کنند. با این حال، بخش بزرگی از این ثروت همچنین به صورت هدررفت‌های اجتماعی، اقتصادی و زیست‌محیطی درمی‌آید.
از نظر مارکس، پارادکس لادردِیل، که از «نسبت معکوس دو نوع ارزش» (ارزش مصرفی و ارزش مبادله) نشأت می‌گرفت، بیانگر یکی از تناقضات اصلی تولید بورژوایی بود. شاکله‌ی کلی الگوی پیشرفت سرمایه‌داری با هدررفتن و نابودی ثروت طبیعی جامعه شناخته می‌شود. به‌گفته‌ی وی «به‌رغم تمامی خسّت‌ها، نحوه‌ی مواجهه‌ی تولید سرمایه‌داری با زندگی مادی انسان کاملاً اسرافگرایانه است؛ درست همان‌طورکه شیوه‌ی توزیع تولید‌اتش از راه تجارت و طریقه‌ی رقابت‌اش، منابع مادی را به‌شدت هدر می‌دهد، و درنهایت آن‌چه را که جامعه می‌بازد [ثروت عمومی]، به نفع سرمایه‌داری فردی [ثروت‌های خصوصی] تمام می‌شود .
غلبه‌ی ارزش مبادله بر ارزش مصرفی در توسعه‌ی سرمایه‌داری و تأثیر بوم‌شناختی آن را همچنین می‌توان در فرمول عمومی سرمایه‌ی مارکس، M-C-M’، مشاهده کرد. سرمایه‌داری عموماً به‌عنوان سیستمی منطبق بر تولید ساده‌ی کالایی، C-M-C توصیف می‌شد که در آن پول نقش واسطه‌ای در فرآیند تولید و مبادله بازی می‌کند و آغاز و پایان آن حک‌شدگی ارزش‌های مصرفیِ خاص در کالاهایی مشخص است. اما، با اتخاذ رویکردی کاملاً متضاد، تعبیر مارکس این‌گونه بود که تولید و مبادله در سرمایه‌داری شکل M-C-M› به خود می‌گیرد؛ به‌طوری‌که سرمایه‌ی پولی بر نیروی کار و موادی که کالا را تولید می‌کنند برتری یافته و در انتهای فرآیند کالای تولیدشده از امکان فروش به پول بیش‌تر برخوردار می‌شود، یعنی M› یا ( همان ارزش اضافی است). اصلی‌ترین تفاوت این دو فرآیند در این است که برای فرآیند اخیر، مادام که هدف پول یا ارزش انتزاعی باشد، هیچ نهایتی نمی‌توان متصور شد. در دوره‌ی بعد، با سرمایه‌گذاری مجدد M› فرآیند M›-C-M» شکل می‌گیرد، به دنبال آن M»-C-M»› و این فرآیند به همین منوال تداوم خواهد یافت.
درک این نکته که نیروی کار و خودِ فرآیند تولید، به عنوان رابطه‌ی متابولیک بین انسان‌ها و طبیعت، تعیین‌کننده هستند در فهم جایگاه و اهمیت این نقد بوم‌شناختی در نقد کلی مارکس از سرمایه‌داری، بسیار ضروری است. بر این اساس، تعریف اولیه‌ی مارکس از سوسیالیسم/کمونیسم، جامعه‌ای بود که در آن «تولیدکنندگان همواره متابولیسم انسان با طبیعت را به‌شکلی عقلانی مدیریت می‌کنند… و آن‌را با کم‌ترین مخارج انرژی به سرانجام می‌رسانند.» در کنار این، مارکس رادیکال‌ترین مفهومِ ممکن از پایداری را، با تأکید بر اینکه هیچ کس، حتی تمامی کشورها و انسان‌های جهان، مالک کره‌ی زمین نیستند، بلکه آن‌را به امانت برده‌اند و لازم است تا ابد مطابق با اصل سرپرست خوب (boni patres familias) از آن محافظت کنند، بسط داد. بنابراین، نقد کلی بوم‌شناختی وی معطوف به این است که به جای ایجاد چنین گسست‌هایی توسط سرمایه‌داری، می‌بایست چرخه‌های بسته‌ی متابولیکی بین انسان و طبیعت برقرار باشد. این امر زمینه‌ی به‌کارگیری مفاهیم ترمودینامیکی از اقتصاد و جامعه را فراهم ساخت.
در بسط نظریه‌ی اصلی سولو، نهاده‌‌های تولیدی معمولاً شامل سرمایه، نیروی کار و فناوری شده‌اند. انرژی گاهی‌اوقات تحت این سه ورودی سنتی قرار می‌گیرد، یا شاید به‌خودی خود نهاده‌های مجزایی قلمداد شوند. مهم این است که نهاده‌‌های تولیدی تا حد زیادی مستقل از یک‌دیگر نگریسته می‌شوند، بدین معنا که می‌توانند در صورت لزوم برای حفظ یا افزایش حداکثر سطح تولید، جایگزین هم شوند. نظریه‌ی نوکلاسیک مدعی است که اگر جوامع در زمینه‌ی منابع طبیعی دچار کمبود باشند، این کمبود را می‌توان از طریق نوآوری تکنولوژیک، افزایش بازده، یا سایر اشکال جایگزین، جبران کرد. به‌راستی، اقتصاددانان نوکلاسیک تمایل دارند فرض بگیرند که پایداری درازمدت سرمایه‌داری از لحاظ مادی امکان‌پذیر است، و تمام کاری که باید انجام دهیم همین است که ترتیبات اجتماعی و نهادی را که می‌توانند آن پایداری را تضمین کنند، کشف کنیم. سولو این ایده را که جهان طبیعی، حد و مرزی بر رشد اقتصادی نمی‌گذارد، بر مبنای ذیل مطرح کرد: «اگر جایگزینی منابع طبیعی با عوامل دیگر بسیار آسان باشد، پس اصولاً هیچ «مشکلی» وجود ندارد. جهان عملاً می‌تواند بدون منابع طبیعی به کار خود ادامه دهد؛ بنابراین اتمام آن‌ها فقط یک رخداد است، نه یک فاجعه» اگرچه مدل او همچنین نشان می‌داد که رقابت در نهایت به اتمام منابع طبیعی منجر خواهد شد، گزاره‌ی او نگرش کلی را که بسیاری از اقتصاددانان درمورد ناگزیری رشد تحت لوای سرمایه‌داری دارند، به زیبایی توصیف می‌کند.
وبلن معتقد بود که در مرحله‌ی رقابت آزاد، «منابع [طبیعی] چهارگانه»، به‌دلیل «بالا‌رفتن سرعتِ تولیدِ محصول و پایین‌آمدن قیمت»، بیش از حد مورد بهره‌کشی قرار گرفتند که منجر به «فرسودگی سریع، همراه با هدررفت منابع طبیعی» شد. چنین وضعیتی، به کمک ابزار تنظیم مقرراتی دقیق برای کمیابی و قیمت‌گذاری انحصاری، به شکل‌گیری مرحله‌ی سرمایه‌ی انحصاری (مالکیت غیابی) همراه با تبانی برای تبدیل ثروت عمومی به منفعت شخصی منجر شد. این سیر تحول، به‌ویژه در صنایع نفت، زغال‌سنگ و الوار بسیار مشهود بود؛ اتلاف حیرت‌آور آنها در مراحل آغازین بهره‌برداری، منجر به اعمال کنترل انحصاری تعداد نسبتاً اندکی مالکان غایب بر آن‌ها در نهایت امر شد. به‌گفته‌ی وبلن، درنتیجه‌ی چنین تحولاتی، «میزان ‌الواری که شرکت صنایع چوب، در طول این دوره از اواسط قرن نوزدهم، نابود کرده بسیار بیش از آن میزانی است که از آن بهره برده است.»
از نظر باران و سوییزی مشکل اصلی سرمایه‌داری انحصاریْ جذب حجم عظیمِ مازاد اقتصادی حاصل از گسترش مداوم بهره‌وری سیستم است. این مازاد اقتصادی از سه طریق می‌تواند جذب شود: مصرف، سرمایه‌گذاری و یا ضایعات سرمایه‌داری. مصرف سرمایه‌داری به دلیل بالابودن انگیزه‌ی انباشت در طبقه‌ی سرمایه‌دار و سرمایه‌گذاری به دلیل اشباع بازار (در اصل به‌خاطر سرکوب مصرف مبتنی بر دستمزد و شروط بلوغ صنعتی) محدود می‌شدند. لذا، سرمایه‌داری در مرحله‌ی انحصاری خود با بروز مشکلی در بازارها و کاهش نرخ بهره‌برداری از ظرفیت مولد و نیروی کار قابل استخدام، به‌شدت تهدید می‌شد. در چنین شرایطی، اتکای شدید به ضایعات اقتصادی به خدمت حفظ و تداوم بازارها درآمد و به بخشی جدایی‌ناپذیر از اقتصاد سرمایه‌داری انحصاری بدل گشت.
اقتصادها انرژی را از دنیای طبیعی جذب می‌کنند و سپس از آن انرژی برای چرخه‌های تولید و مصرف بهره می‌برند. برای اقتصادهای شدیدا انرژی-بر، این چرخه‌ها ضرورتاً به سطوح گسترده‌ی تلفات و اتلاف، یا خسران انرژی‌هایی که به محیط‌زیست بازمی‌گردند، منجر می‌شود. این خسران‌های انرژی از منظر فیزیک یا اکولوژی «بی‌فایده» نیستند. تحت شرایط مناسب، می‌توانند نیروی شکل‌گیری سایر نظام‌های پویای طبیعی را ازجمله همه‌چیز از ویروس‌ها و باکتری‌ها گرفته تا آتش‌سوزی‌ها و تندبادها، تأمین کنند. این اثرات بسیار آشوب‌ناک ملازم با اقتصادهای انرژی-بر، عمدتاً توسط نظریه‌ی نوکلاسیک نادیده گرفته و انکار می‌شوند، گرچه اغلب نقش مهمی در تطور تاریخ بشری ایفا کرده‌اند. سرمایه‌داری به‌مثابه نظامی شدیدا اتلاف‌گر، مرتباً اثرات تقویت‌کننده‌ی بسیار قدرتمندی را تولید می‌کند. در مجموع، این تقویت‌کننده‌ها اکنون آن‌چه را که مارکس «گسست متابولیک» میان طبیعت و جامعه می‌نامید به وجود می‌آورند، که یعنی پایه و اساس زیست‌محیطی تمدن به‌طور پیوسته توسط توسعه‌ی سودجو و انرژی-بر که به جایگزینی آن‌چه استخراج می‌کند اهمیت نمی‌دهد، تحلیل می‌رود. دنیای طبیعی دارای نقاط عطف عمده‌ای است که نباید از آن‌ها عبور کنیم، اما رشد اقتصادی نامتناهی از طریق جایگزینی، در واقع تضمین می‌کند که برخی از آن آستانه‌های بحرانی نقض خواهند شد، و زیست‌کره‌ی گسترده‌تری که از تمدن بشری حمایت می‌کند در مرض تهدید قرار خواهد گرفت.
به طور کلی می توان گفت در اقتصاد سرمایه داری فشار شرکت ها و ابر شرکت ها برای بالا بردن حجم مصرف ناگذیر به تخریب محیط زیست و توسعه مراکز صنعتی خواهد انجامید. این شرکت ها از آنجایی که خود را تنها در قبال سرمایه گذاران خود مسئول می دانند، دغدغه ی اصلی آنها بالا بردن سود و بازگشت سرمایه خواهد بود نه مصلحت و آینده بشری. لذا سیستم سرمایه محور بر اساس فلسفه بالابردن نفع فردی به منابع بیشتری برای تولید و پیروزی در بازار های رقابتی نیازمند است و این به معنی هزینه بیشتر جامعه و سودآوری بیشتر برای سرمایه سالاران خواهد بود. آنچه اهمیت دارد گسترش صفحه های خورشیدی یا ساختمان های سبز نیست بلکه در نگاه کلان و بلند مدت درک می شود که ماهیت سیستم سرمایه محور در سرتاسر جهان مادامی که در درون خود از تضاد های اکولوژیکی رنج میبرد اصلاح پذیر نیست و این تضاد ها نه تضادهایی محیطی بلکه ذاتی هستند. لذا نجات زمین و آینده بشری در گرو اصلاح سیستم سرمایه محور است نه خط و مشی شرکت ها.

متن مقاله به همراه پانویس ها در فایل پیوست: