انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

به یاد آن «دَم» خیامی؛ در حال و هوای کتابِ «سینگورینگ»

«سینگورینگ» خواندنی است. مثل مجموعه‌داستان‌های علی خدایی. این یکی داستان نیست. ناداستانی است با فصل‌هایی کوتاه برای معاشرتی دلپذیر. نشستن پای حرفِ نویسنده‌ای که در سال ۱۳۳۷  به دنیا آمده است. وقتِ خواندنِ کتاب یادِ «روزها در راه» شاهرخ مسکوب افتادم. روشنفکری که دست خواننده را می‌گیرد و با خودش می‌برد تا تهران سال ۵۷ و پاریس در سال‌های بعد از انقلابِ ایران. نویسنده‌ای که برای خواننده از موسیقی،  پروست،  وطن، غزاله، رابطۀ پدر و فرزندی و رفاقتش با حسن(کامشاد) نوشته. بدون اینکه قصد مقایسه دو اثر را داشته باشم به فضای اصفهان در دو کتاب فکر می‌کنم. اصفهانِ شاهرخ مسکوب و اصفهانِ نوشته‌های علی خدایی. «چرا هیچ شهری هیچ جایی را به اندازه اصفهان دوست ندارم و چند تا از بهترین دوستانم مال آنجا هستند؟»[۱]کتابِ «روزها در راه» مسکوب را ورق می‌زنم: «اصفهان بی‌تردید از زیباترین شهرهای جهان است اگر زیر فشار جمعیت لگدکوب و از آلودگی خفه نشود. از دروازه شیراز که نگاه کنی شهر را در حجاب دود و غبار پوشیده می‌بینی. حیف![۲]» این سطرها را مسکوب در چه سالی نوشته؟ یکم مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و یک. و نوشتۀ چند روز بعد:«یک ساعتی در خیابان‌های شهر(اصفهان) قدم زدم. از شلوغی، بی‌نظمی ترافیک، درهمی پیاده و سواره، شلختگی در همه چیز، از آشفته‌بازاری عظیم و دودآلود، سرسام گرفتم و به خانه پناه بردم. از ساعت هشت صبح همین بساط شروع می‌شود تا دستکم نُه شب.»[۳] و در ادامه دهم مهر ماه هزار و سیصد و هفتاد و چهار: «امروز دو سه ساعتی در اصفهان پرسه زدم، نگاه می‌کردم بی‌آنکه فکر کنم، انگار تنم پر از هیچ بود. ناخواسته و نیندیشیده از میدان نقش جهان (که مانند همۀ خیابان‌ها و میدان‌های دیگر اسمش را عوض کرده‌اند تا شهر بدون تاریخ و بی‌خاطره شود و تولد و تعمیدی تازه بیاید)، از میدان نقش جهان سردرآوردم. در گوشه‌ای به دیوار تکیه دادم و با چشم‌هایی خالی از شگفتی و تحسین ولی تسلیم زیبایی، واداده و از دست رفته نگاه می‌کردم. راه افتادم بی‌اراده، مثل چرخی که روی خود بغلتد و بی‌تفاوت و نادانسته برود، خودم را جلو سر در مسجد شاه (که اسمش را عوض کرده‌اند) روبروی آن دو طاووس آب و آسمان دیدم. رفتم تو. نور بود و صحن مستطیل و حوضی چهارگوشه در میان و دیگر هیچ، به‌سادگی ِ دشتی هموار و بی‌گیاه، آفتاب و خاک برهنه. در شبستان‌ها و دو حیاطِ کنار گنبد آهسته‌آهسته قدم زدم، روشنی و رنگ و نقش را تماشا کردم و زیر گنبد روی سنگی نشستم.»[۴]

«سینگورینگ» مثل بقیۀ نوشته‌های خدایی داستانِ اصفهان و زندگی است. خدایی در کتاب از علاقه‌اش به موسیقی و رامش نوشته. از اینکه «چه‌قدر در برنامۀ صبح جمعه‌های رادیو منتظر می‌مانم تا تابش و نوذری و فرخزاد بگویند مهمان بعدی ما رامش عزیز…» او از «کشف باران و آفتاب و کشف خوانندگانی مثل داریوش» نوشته. از ساعت‌هایی که گوشش به «دست‌های تو» بود. از سال‌های دانشگاه و آشنایی با «بنان، قوامی، شهیدی، مرضیه، دلکش، الهه و پوران»، از سال‌های اول پس از انقلاب: «اتفاق بزرگی افتاده بود. در آن روزها گیتی خوانده بود: «شاخه و جوونه‌ش و دفن کردم من.» همین ترانه کافی بود تا چهرۀ آهنگ‌های آن دوران نمایان شود. همۀ خواننده‌ها رفته بودند آن طرف آب. این‌جا هم سرو صدای موسیقی ایرانی رفته‌رفته فرو می‌نشست و، مثل سینماها که رو آورده بودند به فیلم‌های تکراری، همۀ استدیوهای تهران و اصفهان موسیقی فیلم و ساز تنها  و گاه‌گاهی بقایای کاست‌هایی را که پنهان کرده بودند رو می‌کردند.»

مسکوب در «روزها در راه» از صدای پریسا و هنگامه اخوان نوشته:«خانم عزیز، گلی به گوشه جمالت که با معرفتی. در صدایت نوعی بی‌اعتنائی و دوری از ابتذال روزانه، رنگی از بی‌نیازی و خرسندی، سازگاری با درد و همدلی با غم(نه تسلیم و دوستداری، آزاردوستی و غم‌پرستی که آواز را بدل به نوحه‌خوانی می‌کند)، نوعی پذیرشِ سربلند و بزرگوارانۀ اندوه موج می‌زند که باید سرچشمه در درون خواننده‌ای داشته باشد که سرشتِ روان و لحن روحش، از صدای او تراوش می‌کند. شاید برای همین است که گاه صدای کسی حالی دیگر دارد. با «شخصیت» و دارای «آنی» است که به شنونده راه می‌یابد.»[۵]،«آواز غمزده و پرحسرت هنگامه اخوان را دارم می‌شنوم که مرا به یاد قمر و بچگی خودم می‌اندازد. صدا سرشار از محرومی کسی است که روحش در بهشت اما تنش در دوزخ باشد، مثل خود قمر و خیلی از زن‌های دیگر آن دردستان که در آررزوی آب روی خاکِ سوختۀ بیابان سرگردانند؛ سراب![۶]»

«سینگورینگ» فصلی دارد به یاد زاون. زاون قوکاسیان(۱۳۹۳-۱۳۲۹) رفیقِ قدیمی خدایی. نویسنده از زاون و مادر و پدرش نوشته و از خانۀ آنها. خانه‌‌ای که قصۀ خودش را دارد. و در نهایت آنطور که زاون می‌گوید: «مثل این‌که خونه هم به پت‌پت افتاده.» خانه‌ای که انگار اصفهان زیر طاقش یک شعبه داشت. به دوستیِ مسکوب و حسن کامشاد فکر می‌کنم. آنجا که مسکوب در جلد دوم کتاب از این دوستی پنجاه ساله نوشته:«چه تفاوتی است میان روزهایی که با حسن در چهارباغ قدم می‌زدیم و این روزها که با هم در کنار «سِن» راه می‌رفتیم؟ تفاوت در مکان را نمی‌گویم؛ که پرسیدن ندارد. حتی تفاوت در زمان توجه مرا برنمی‌انگیزد. آن سالِ فلان بود و این سالِ بهمان، آن وقت بیست ساله بودیم و حالا هفتاد… تفاوت در حال نفسانی، کیفیت روح دو نفر را می‌گویم در رابطه‌ای دوستانه – که البته زمان با سیری پنجاه ساله در تحول و دگرگونی آن دست داشته، بستر این تحول بوده و هر آزمون روزانۀ این رابطه را در تن خود پرورده و باز در همین «تن» به ثمر رسانده، مثل زنی که نطفه را در زهدان بگیرد و به دنیا بیاورد. ولی در اینجا توجه من به نقش زمان در ساختن و پرداختن این رابطه نیست بلکه در این است که پس از ساخت و پرداخت، حالا این رابطه، این که هست چه کیفیتی دارد؟ دو جانی که در غفلتِ جوانی به هم برخوردند و در بازار دراز، آشفته، سرپوشیده و نیمه‌تاریک که به زندگی ما بی‌شباهت نیست، همراه شدند حالا همدیگر را چه‌جور درمی‌یابند…»

فصلی از کتابِ خدایی به «خوراک» و «چی می‌خوری؟» اختصاص دارد. خوراک که بخشی از فرهنگ اصفهان و هر شهری است. اضافه شدن فلافل به فهرستِ ساندویچ‌ی‌های چهارباغ  و تغییر نظم غذایی آن به‌دلیل آمدنِ جنوبی‌ها به اصفهان. «خوزستان این تکۀ چهارباغ را قبضه می‌کند.» و جنگ که «راستۀ عباس‌آباد تا انقلاب را دگرگون کرد، خوزستان فاتح مهم‌ترین ساندویچی‌های اصفهان شد.» و کامل کردن نقشۀ خوراکی اصفهان با پیتزا و بوی آویشن. بوی پیاز و نیمرو با چای لیوانی و گلدان‌های شب‌بوی کنار دخلِ ساندویچ‌فروشی‌ها، قهوه‌خانه‌ها، آبمیوه‌فروشی‌ها، بستنی و فالوده‌فروشی‌ها در نزدیکی عید.

آنچه جذاب‌تر از فصل‌های دیگرِ «سینگورینگ» به نظر می‌رسد «نمکدان‌شکن‌ها»ست. روزهای دانشجویی خدایی در سال ۵۶ و شنیدن اخبار رادیوها با کبودی‌های دست و پا و سر. فکر کردن به اینکه آنها در واقعۀ مهم‌تری از شکستن شیشۀ پنجره و پرتاب سینی غذا شرکت دارند. روزهایی که در آن «فرفرۀ بزرگ شدن و دنیا را عوض کردن خیلی تندتر می‌چرخید.» و خیلی زود از جوانی گذشتن. «همه پیر می‌شوند.» و در ادامه اینکه: «همۀ ما جوانی‌مان را به تاریخ می‌دهیم و در آن حل می‌شویم و بعد با نفس‌های باقی‌مانده، اگر باشد، می‌دویم دنبال زندگی که تمام می‌شود.» و البته ترانه‌هایی که هیچ‌وقت پیر نشده‌اند. «با هر نسل یک‌بار زندگی کرده‌اند. عمر نوح هم داشته باشند، همیشه سرزنده‌اند.»

عنوان فصلی از کتابِ خدایی «بیستوری» است. خدایی در این فصل از درسی که در زندگی یاد گرفته و کاری که کرده نوشته. چند جمله بیشتر نیست. آنطور که خودش نوشته: «من با این چند جمله پیر شدم.» او که در آزمایشگاه حواسش جمع بوده تا راه درست ورود به زخم، لک، جوش، حلقۀ تغییر رنگ‌یافته را پیدا کند: «نباید رنج اضافه را به بیمار اضافه کرد.» در «سینگورینگ» صدای کارخانه‌ها و یاد کارگران هم هست. سینما، گوزن‌ها، «آدم‌هایی که سوختند، سینمایی که خاکستر شد»، وطن، بازار مسگرها و شنیدنِ «زنگِ صدای نتی مثل تق‌تق سکوت، تق‌تق‌تق»، کشف کردن جایی به‌نامِ «اصفهان» و غرق شدن در آن«جا» برای شنیدن قصه‌ها و ساختن ِ قصه‌هایی دیگر. سفر، فهمیدنِ معنیِ «مهاجر» و نوشتن از مهاجر پیری که دوران تلخی را پشت سر گذاشته. در «روایت کیش»، خدایی از بازی خودش با دریا و آدم‌ها نوشته. «بخشی از یک خواب را رنگ‌آمیزی کرده بودم، ولی رنگ‌هایم کافی نبود، چون کیش آن را به تمامی عرضه نکرده بود.» این کتاب هم انگار بازیِ خدایی است با اصفهان و تهران و آدم‌ها و البته زندگی خودش. یادها، خاطره‌ها، شادی‌ها و رنج‌هایش. اینجا هم خوابی را رنگ‌آمیزی کرده و باز انگار رنگ‌ها کافی نبوده. کتاب با این جمله تمام می‌شود: «همسرم می‌گوید برای مهمان‌ها رنگینک درست کرده. می‌خواهم بروم سراغ مهمان‌ها. رنگینک و قصۀ آشنایی با آن را بعدا می‌نویسم.»

خواندنِ کتاب خدایی یادآور این سطرهای مسکوب است: «ادبیات، هنر به طور کلی موهبت بزرگی است برای اینکه لحظه‌هایی کوتاه  اما خوشبخت، جنایت و بیدادِ این دنیای جنایتکارِ بیدادگر را فراموش کنیم و در نهایت هشیاری غفلت شاد را دریابیم. (به یاد آن «دَم» خیامی افتادم: از فرط آگاهی به عدم، هستی را دریافتن: چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!)»[۷] و البته این سطرها:«مدتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همین‌طوری…»

 

۱-روزها در راه – جلد دوم- صفحه ۴۲۴

[۲] – روزها در راه جلد دوم- صفحه ۵۲۶

[۳]– روزها در راه جلد دوم- صفحه ۵۲۷

 ۴ – روزها در راه جلد دوم- صفحه ۶۷۲

۵- روزها در راه جلد دوم- صفحه ۶۵۷

[۶] – روزها در راه جلد دوم- صفحه ۴۳۴

۷-روزها در راه جلد دوم- صفحه ۵۳۰