انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

به نادانی خویش مفتخر باشیم و از نادانیِ بیشتر نهراسیم

 بازشناسی جهل و چیرگیِ هراس‌انگیز و هوس‌انگیزش

در اواسط دهه‌ی هشتاد میلادی، مارلیز ویت – پزشک، جراح و استاد دانشگاه آریزونا- پیشنهاد برگزاری کلاسی را داد با عنوان “مقدمه‌ای بر پزشکی و دیگر نادانی‌ها”. از ایده‌اش استقبال گرمی نشد؛ یکی از مقامات دانشگاه در پاسخ گفت ترجیح می‌دهد از مقامش استعفا دهد تا از برگزاری کلاسی درباره‌ی جهل حمایت کند. به ویت دوستانه پیشنهاد کردند عنوان کلاسش را تغییر دهد شاید بشود کاری کرد، زیر بار نرفت. قویا متعقد بود اساتید و مدرسان به قدر کافی بر ابعاد ناشناخته‌ی مسایل تاکید نمی‌کنند و مثال آورد که گاه کتب تخصصی درباره‌ی سرطان پانکراس تا ۱۰ صفحه را سیاه می‌کنند بدون آن‌که به سادگی به دانشجو بگویند “هنوز چیز چندانی در این‌باره نمی‌دانیم”. ویت اصرار داشت دانشجویانش را از حدود دانش آگاه، و به آن‌ها یادآوری کند که پرسش‌ها هم به اندازه‌ی پاسخ‌ها سزاوار توجهند. سرانجام، انجمن پزشکی آمریکا پذیرفت از کلاس‌هایش حمایت کند؛ دانشجویانِ آن روزگار هنوز عنوان کلاس نخست را با لذت به یاد می‌آورند: “جهل ۱۰۱”

پیش از آن‌که در ژرفای نادانی غوطه‌ور شویم، لازم است تاکید کنیم که اگرچه مفهومِ نادانی ظاهرا ثابت است، وجوه متفاوتی دارد و از زوایای مختلف، جلوه‌ها و کارکردهایی متمایز. در این متن، در واقع به شکل خلاصه با سه جنبه از نادانی مواجهیم: وجه عام و کلاسیک آن که همانا ناآگاهی از چیز یا چیزهایی است، در این معنا، پیش‌فرضی مستتر است که جهل را ناشی از ندانستن “چیزی” می‌داند، و با دانستن درباره‌ی آن‌چیز، جهل از میان می‌رود. در وجهی دیگر که در دپارتمان‌های علمی اقبال بیشتری دارد (و در مقدمه به آن اشاره‌ی مختصری شد)، جهل الزاما به معنای ندانستن نیست، بلکه کنجکاویِ مستمری است در جهت یافتن مرز میان دانسته‌ها و ناشناخته‌ها و تلاش برای فراتر رفتن؛ در این معنا نادانی هم‌چون دانایی در حال تغییر دائم است، و تغییرِ یکی، به معنای تغییر در دیگری است. و در نهایت، در وجهی روان‌شناختی و ذهنی که اساسا ارتباطی با دانش یا اطلاعاتی مشخص ندارد، بلکه بیشتر وضعیتی ذهنی است، هم‌چنان که کنجکاوی یا تعجب یا نگرانی؛ در این معنا، در جهل بودن یا از جهل بیرون آمدن دارای عواقبی روانی است و در نتیجه، هم‌چون هر فعالیت ذهنی دیگر، بیشتر به عوامل ذهنی دیگر وابسته تا به جهان بیرون. تلاشم می‌کنیم دریافتی هرقدر مختصر از این برداشت‌ها به دست دهیم.
استیوارت فایرستین –دانشمند علوم اعصاب از دانشگاه کلمبیا- هم‌چون مارلیز ویت، تجربه‌ای مشابه داشت و به نتیجه‌ای یکسان رسید. فایرستین می‌گوید واحدی تدریس می‌کردم با نام علوم اعصاب مولکولی و سلولی ؛ شامل ۲۵ سخنرانی سرشار از یافته‌ها و فکت‌ها با کتابی قطور در حدود ۱۴۰۰ صفحه با نام “اصول علوم اعصاب”، اما مشکل آن‌جاست که دانشجویان تصور می‌کردند که در انتهای آن دوره هرآنچه درباره‌ی مغز لازم است بدانند را فرا می‌گیرند؛ که قاعدتا تصور نادرستی است. او نیز از سال ۲۰۰۶ شروع به تدریس دوره‌ای کرد درباره‌ی نادانیِ علمی، و از آن پس مداوما مشغول روشن‌گری در باب این مفهوم است. در توصیف نادانی-آن‌چنان که در بافت و گفتار علمی، مدنظر اوست- به مثلی از عهد باستان رو می‌آورد: یافتن گربه‌ای سیاه در اتاقی تاریک بسیار دشوار است، به خصوص اگر گربه‌ای وجود نداشته باشد. فایرستین اذعان دارد که جهل حاوی زیرمعناهای ناخوشایندی است و مراد او هیچیک از آن‌ها نیست؛ معانی ضمنی نظیر بی‌تفاوتی به فکت‌ها و بی‌توجهی به خِرَد یا اطلاعات و یا حتی حماقت. در نظر او، نادان تنها بی‌اطلاع است و نا‌آگاه، به یک معنا، فاقد آگاهی از چیز یا چیزهایی. این ناآگاهی الزاما چیز بدی نیست مادامی‌که از آن مطلع باشیم.
در یکی از سخنرانی‌هایش درباره‌ی جهل اشاره می‌کند که تنها در سال ۲۰۱۷ یک و نیم میلیون مقاله‌ی علمی به چاپ رسیده، و با تقسیم بر تعداد دقایق یک سال، یعنی دقیقه‌ای سه مقاله. برخی ممکن است بپرسند این حجم از کوشش علمی آیا به راستی در خدمت فهمیدن است؟ و آیا می‌توان امیدوار بود در ادامه‌ی این کوشش جهانی در یافتن پاسخ برای پرسش‌هایی، چیزهای بیشتری خواهیم دانست، یا به زبان ساده‌تر از جهل بیرون می‌آییم؟ فایرستین در جمله‌ای مناسب عنوان مقالات پرهیاهو می‌گوید: جهل پس از دانش به دست می‌آید و نه بالعکس. تاحدودی می‌توان دریافت که مراد فایرستین، ویت و دیگران از جهل چیست. این شکل از مفهومِ جهل، گویی پیش‌نیاز کشفی تازه‌است یا دستِ‌کم پیش‌نیاز کوشش برای فهم جهان. نادانی وضعیتی است که بشر در آن قرار دارد، و هر کشف تازه، تعریفی تازه از ابعاد جهل به دست می‌دهد. در این تفسیر، کوشش برای فهم جهان به منظورِ رهایی از جهل نیست، بلکه کیفیتِ آگاهی از جهل تعیین می‌کند، قدم بعدی چگونه چیزی خواهد بود. اروین شرودینگر –فیزیک‌دان برجسته‌ی اتریشی- گفت در جستجوی صادقانه‌ی دانش، اغلب مجبورید جهل را برای مدتی طولانی تاب آورید. در این معنا، کشف، یافتن و دانستن، گویی توقفی است کوتاه در میان حرکت از صورتی از جهل به صورتی دیگر. باید در نظر داشت که این تفسیر از نادانی، در بافت و گفتمان علمی معنا می‌یابد، و فاصله‌ای بسیار دارد با نادانی در اشکال دیگر. در این معناست که گویی نادانی نه وضعیتی تاریک و تحقیرآمیز که قدمی است در مسیر شناخت.
آیا مفهوم جهل یا نادانی، مسئله‌ای تازه است؟ آری و خیر؛ در معنای متداول و عمومی‌اش مفهومی‌است کهن و می‌توان شکلی از آن را در هر فرهنگی سراغ گرفت، در معنا یا معناهایی متفاوت، مدرن و پیچیده‌تر، به شکلی که ویت و فایرستین بر آن انگشت نهاده‌اند، می‌توان گفت آری، مفهومی تازه است. مابین این دو برداشت البته چند هزارسال فاصله است. جروم رَوِتز-فیلسوف آمریکایی- در مقدمه‌ی یکی از مقالاتش درباره‌ی نادانی نوشت “ناآگاهی از جهل اصولا موضوعِ آشنایی به حساب نمی‌آید، چون فرهنگ غالب علمیِ ما هر نوع آگاهی از جهل را سرکوب می‌کند. به باور رَوِتز از زمان سقراط و افلاطون مسئله‌ی جهل ایده‌ی آشنایی بود اما پس از انقلاب علمی و ظهور گالیله، دکارت، نیوتن و دیگران، محبوبیتش از بین رفت چراکه با شکل‌گیری باوری عمیق بر موفقیت و توانایی علم در کشف حقیقت، ایده‌ی جهل به کناری نهاده‌شد.” اما از اواسط قرن پیشین، جدی‌گرفتن مفهوم نادانی مجددا در فهرست کوشش‌های فکری قرار گرفت. آیا قضیه تا این بار جدی است؟ گویا همینطور است، در کنار کتاب‌ها و مقالات متعدد در زمینه‌های مختلفی هم‌چون فلسفه، منطق، علوم‌شناختی، زیست‌شناسی و فیزیک، انتشار کتابی ۴۰۰ صفحه‌ای در ۴۰ فصل با عنوان مطالعات جهل از سوی انتشارات روتلج، در مجموعه‌ی کتاب‌های بین‌المللی روتلج نشان از گستردگی و اهمیت بحث در سطحی جهانی و در میان دپارتمان‌های متفاوت در مراکز آکادمیک دارد.
در حقوق و قوانین جزایی جهل و ندانستن (در معنای عامِ آن) مفهومی کاربردی و کلیدی است. در یک تقسیم‌بندی کهن (ظاهرا برگرفته از روم باستان)، ناآگاهی از فکت (ignorantia facti) را از ناآگاهی از قانون (ignorantia juris) مجزا کرده و در نتیجه تعیین کیفر و مجازات برخی امور را بر این تفکیک بنا نهاده‌اند. فرد نمی‌تواند دیگری را به قتل برساند و پس از دستگیری مدعی شود از قوانین جنایی بی‌اطلاع بوده و خبرنداشته کشتن عملی خلاف قوانین است. اما کسی ممکن است کیفِ دستی فرد دیگری را بردارد و در دادگاه به این بهانه که در آن لحظه نمی‌دانسته کیف دستی متعلق به او نبوده، از خود دفاع کند. مورد نخست ناآگاهی از قانون و دومی مثالی از ناآگاهی از فکت است، در قوانین قضایی بسیاری کشورها مورد نخست پذیرفته نیست، دومی غالبا به عنوان دفاعی معتبر شناخته می‌شود مگر آنکه روشن شود متهم عادت دارد دائما کیف دیگران با کیف خود اشتباه بگیرد.
در منطق، گاه جهل را در تضاد با شک قرار می‌دهند، هردو باعث می‌شود نتوان گزاره‌ای را رد یا اثبات کرد؛ اولی در اثر نبود شواهد، دومی در اثر وجود شواهدی به یک اندازه سترگ اما متضاد. مورد دوم البته شباهتی قابل‌توجه با دردسری بزرگ در علم مدرن دارد، کواین و دیگران به تفصیل در این باب نوشته‌اند و آن‌را در ذیل مفهوم کم‌دادگی بررسی کردند؛ در مقاله‌ی آنچه علمی ست، و آن چه علمی نیست، اشاره‌ای به این بحث کرده‌ایم. در هر حال، گذشته از بحث کم‌دادگی، شباهت و تفاوت‌های جهل و شک به تفصیل مورد مطالعه قرار گرفته که کمی بعدتر به خلاصه‌ای از آن می‌پردازیم.
جِیمی هولمز -نویسنده‌ی کتابی درباره‌ی جهل- معتقد است مردم تصور می‌کنند ندانستن چیزی است که باید آن را زدود یا برآن غلبه کرد، چیزی است به معنای نبود دانش؛ دانش کسب می‌شود و جای نادانی می‌نشیند. مسئله این‌جاست که پاسخ، پرسش را محو نمی‌کند، بلکه آن را با پرسش جدیدی جایگزین می‌کند. جرج برنارد شاو از این هم بدبین‌تر بود آنگاه که به طعنه گفت: “علم همیشه برخطاست، هیچ مشکلی را حل نمی‌کند مگر آن‌که ده‌تای بیشتر هم درست کند”. نویسنده‌ی شهیر انگلیسی این جملات را در مراسمی به زبان آورد که به پاسداشت و احترام به آینشتین برگزار شده بود، در یک قدمی او دانشمند صاحب نشسته بود و تمام مدت مشغول خندیدن. نویسنده‌ی انگلیسی در جمله‌ای که بعدها شهرتی جهانی یافت ادامه داد: “بطلمیوس جهانی ساخت که ۱۴۰۰ سال دوام آورد، نیوتون هم جهانی دیگر ساخت که البته ۳۰۰ سال دوام آورد. آینشتین هم جهانی خلق کرده‌است، که نمی‌توانم بگویم چه اندازه دوام خواهد آورد”. بینش شاو برخطا نبود، آینشتین در زمان حیاتش دستِ‌کم یک‌بار پذیرفت اوضاع آن‌گونه نیست که او می‌پنداشت؛ صرف‌نظر از چنین اعترافی، نظریه‌ی نسبیت خاص و عام پاسخ‌هایی داده و در همان حال پرسش‌های بیشتری را سبب شده‌است.
نتیجتا، عده‌ای بر این عقیده‌اند که کشفیات بیشتر به جهل بیشتر می‌انجامد؛ به این موضوع برخواهیم گشت. اما شایسته‌است بپرسیم “پرسش به واقع چیست و چه خاصیتی دارد؟” و آیا اساسا هیچ سوالی ارزش پاسخ گفتن دارد اگر پیشتر بدانیم که به پرسش‌های بیشتری می‌انجامد؟ آیا هر “پرسش” از اساس چیزی قابل تعریف و یگانه است و چیزی در عالم را هدف می‌گیرد یا صرفا ناشی از خصوصیات زبان است و برخاسته از ساختار آن؟ اگر دومی است (که محتمل‌تر است) آیا نمی‌توان مدعی شد خصلت زایشِ نامتناهیِ زبان به معنای تعداد نامتناهی پرسش‌هاست؟ گفتگویی آشنا میان مادر و کودک:
کودک: کجا می‌روی؟
مادر: سرکار
کودک: چرا؟
مادر: باید پول در بیارم
کودک: چرا؟
مادر: بتونم برایت لباس بخرم
کودک: چرا؟
بیشتر به بازی شبیه است تا کوشش برای فهم چیزی. اما پرداختن به این سوال که ماده از چه تشکیل شده؟ از مولکول، مولکول از چه؟ از اتم، اتم از چه؟ از ذرات زیراتمی و … چنین به نظر نمی‌آید. تفاوت این دو در چیست، اگر دومی را هم بتوان برای ابد ادامه داد؟ بدیهی است که اینجا با بحثی معرفت‌شناختی روبه‌روییم، ولازم است کمی به توضیح مفاهیم بپردازیم.
مایکل اسمیتسن –استاد دانشگاه ملی استرالیا- از مشهورترین چهره‌ها در زمینه‌ی تحقیق و تدریس نادانی و عدم قطعیت است. او برای بیان ارتباط دانش و جهل، کماکان طرفدار همان مثال قدیمی است: دانش جزیره‌ای است در میان دریای نادانی و جهل، تلاقی این دو همان پرسش‌هاست؛ هر اندازه دانش گسترش یابد، خط‌ساحلی هم افزایش می‌یابد. اسمیتسن می‌گوید بدیهی است که ناشناخته‌ها دلیل اصلی تحقیقات و کنکاش‌های هرروزه‌ی ما هستند، بدون فرض چیزهایی که نمی‌دانیم، دلیلی ندارد برای تحقیق و پژوهش خود را به زحمت بیاندازیم. منتها به نظر می‌آید در عموم مواقع فاقد روشی سیستماتیک برای فهم این ناشناخته‌ها هستیم. در نظر وی، هر سنت فکری حاوی نقطه‌کورهایی است، من‌جمله سنت فکری غربی (که اسمیتسن بر آن متمرکز است). هر رشته از علم، رویکرد متفاوتی به ناشناخته‌ها دارد، اما این رویکرد از دیگر شاخه‌ها جداست و در نتیجه منزوی، جداافتاده و تکه‌تکه می‌ماند و گاه حتی یکدیگر را تکرار می‌کنند. در نظر اسمیتسن، برای وجود این نقطه‌کورها می‌توان دلایلی طرح کرد، از آن جمله: سوگیریِ تاییدی، که تمایلی است در ذهن ما برای توجه به جزییاتی که باور ما را تایید می‌کنند و بی‌توجهی به اطلاعات مغایر. هم‌چنین ناچیزشماری، نشان از تمایل بر این باور که احتمال اتفاقات جدید کم است. در نهایت و شاید به همان اندازه مهم، تمایل ما به حفظ وضع موجود و نادانسته ماندن هرچیز که نمی‌دانیم، چراکه ساختار جامعه و روابطش به همان اندازه که بر شناخته‌ها استوار است به ندانسته ماندن چیزهایی هم وابسته است.
اسمیتسن بحث را شدیدا نظری و فلسفی پی می‌گیرد و اگرچه در جهت روشن شدن آن می‌کوشد، دست‌ِکم در ظاهر به پیچیدگی‌هایش اضافه می‌کند؛ شاید کوشش اسمیتسن خود شاهدی بر درستی رابطه‌ی عجیب دانایی و نادانی است. بگذارید مروری کوتاه کنیم بر آنچه وی می‌گوید: در نظر او، جهل و عدم قطعیت (uncertainty) (یا به زبانی ندانستن و مطمئن نبودن) بسیار به هم نزدیکند اما هم‌چنان که بسیاری متفکران تاکید کرده‌اند، تفاوت‌هایی هم دارند. اسمیتسن شکلی از طبقه‌بندی پیشنهاد می‌دهد که به طور خلاصه: جهل را به تحریف‌شدگی (distortion) و نقص یا ناتمامیت (incompleteness) تقسیم می‌کند. تحریف‌شدگی خود به نادرستی (inaccuracy) و اغتشاش یا سردرگمی (confusion) قابل تقسیم است، و ناتمامیت به عدم یا فقدان (absence) و به درجات تا عدم قطعیت کشیده می‌شود. عدم قطعیت در نگاه اسمیتسن شامل احتمال یا پیشایندی (probability)، ابهام (vagueness) و گنگی و ناروشنی (ambiguity) می‌شود. در کنار تقسیم‌بندی فوق که به زعم اسمیتسن توصیف طبیعت یا ذات آنهاست، به تقسیم‌بندی دیگری اشاره می‌کند که در نظر او در لایه‌ای بالاتر عمل می‌کند، تقسیم جهل به آگاهانه (conscious ignorance) یعنی مطلع بودن از چندوچون جهل، در برابر فرا-جهل (meta-ignorance) که طبیعتا به معنی ناشناختگیِ کیفیت جهل است. از جیمز مکسول-فیزیک‌دان مشهور- نقل است: “جهل کاملا آگاهانه، مقدمه هر پیشرفت علمی است”؛ شاید بتوان نادانیِ مدنظر مکسول را مصداقی بر جهل آگاهانه‌ی مورد نظر اسمیتسن دانست.
با وجود تلاش کسانی چون اسمیتسن در تفکیک مفهوم جهل از مفاهیم مشابه هم‌چون عدم‌قطعیت و شک، در بسیاری موارد این‌دو چنان به هم نزدیک می‌شوند که در زیر یک عنوان به‌کار می‌روند. مثلا، در سال ۱۹۹۵ به ابتکار رابرت پراکتِر –پژوهشگر علم از استنفورد- و یِین بوال –زبان‌شناس از برکلی- با هدف مطالعه‌ی جهل، شک و ابهام، به ویژه آنگاه که زاییده اطلاعات فراوان و گمراه‌کننده باشد، تِرم اگنوتولژی (Agnotology) پیشنهاد گردید؛ مشکلی که در نظر پیشنهاددهندگان با همه‌گیری استفاده از اینترنت، رو به وخامت خواهد گذاشت و وقایع سه دهه بعد حدسیات پراکتِر و بوال را تایید کرد. در این نگاه، جهل الزاما زاییده‌ی ندانستن نیست، بل‌که نتیجه‌ی فراوانی یا شاید بمباران اطلاعاتِ گاه گمراه‌کننده‌ای است که فرد از فهم پدیده‌ی مورد نظر ناتوان می‌کند.
در نظر اسمیتسن، قطعیت و عدم قطعیت موضوع کوچکی نیست و تاثیر شگرفی بر عملکرد ذهنی انسان دارد. تحقیقات متعدد نشان می‌دهد عموم مردم به آرا و نظرات متخصصی که با فرد موافق است بیشتر توجه می‌کنند تا متخصصی که با فرد مخالف است، حتی اگر اولی در بیان و دلایل مبهم باشد و دومی دقیق و مستدل. به بیانی دیگر، مردم موافق‌بودنِ فرد متخصص را به دقت او ترجیح می‌دهند؛ دلیلی دیگر در تایید این‌که انسان لزوما به دنبال رفع ابهام و فرار از جهل نیست. یافته‌های اینچنین بیش از آن‌که توضیحات نظری- منطقی داشته باشند، مبتنی بر خصویات روان‌شناختی و عملکرد‌های شناخته‌شده‌ی ذهنی‌اند؛ در ادامه و در مروری بر نگرش علوم‌شناختی به مسئله‌ی جهل، به این خصوصیات باز خواهیم گشت.
نیکلاس رِشِر –فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی- متفکر دیگری است که بخشی از سال‌های فعالیت فکری‌اش را بر مسئله‌ی جهل متمرکز کرد، کتاب و مقالات متعددی نوشت و این بحث را در جنبه‌هایی متفاوت بسط داد. در نظر او و آن‌چنان که در کتابش “جهل” شرح داده، نادانی را می‌توان بر دو گونه متصور شد: گونه‌ی هستی‌شناختی و گونه‌ی معرفت‌شناختی. به طور خلاصه، در شکل هستی‌شناختی، ندانستن و عدم دسترسی به اطلاعاتی که می‌توانست به دانستن بیانجامد، ریشه در وقایع طبیعی، بی‌نظمی، رویدادهای اتفاقی و مسایلی از این دست دارد. شکل معرفت‌شناختی اما، ناشی از ناکافی بودن قوا و منابع ذهنی ماست. از این بحث و جزئیات تقسیم‌بندی رشر می‌گذریم چراکه ماهیتا مشابه تقسیم‌بندی دیگری است که تحت عنوان مشکل و معما به تفصیل در مقاله‌ای دیگر بررسی کردیم. اما خلاصه‌وار و در بیانی دیگر که در نقد وودنبرگ –استاد فلسفه دانشگاه آمستردام- بر کتاب رشر آمده اشاره می‌کنیم. وودنبرگ می‌گوید کسی دقیقا نمی‌داند آخرین نئاندرتال چه روزی با زندگی بدرود گفته یا جولیوس سزار روز قتل خویش را با چه صبحانه‌ای آغاز کرده‌بود. این‌ها چیزهایی است که درباره‌شان در جهل به سر می‌بریم، اما کماکان محتمل است دست‌نوشته‌ یا شواهدی به دست آید که وضعیت ما را در خصوص موارد فوق به کل دگرگون کند؛ دانستن درباره‌ی این موضوعات ماهیتا غیرممکن نیست و پیشنهاد می‌دهد آن‌ها را جهل مشروط بنامیم.
در سوی دیگر، وودنبرگ متمایل است آنچه رشر بر آن متمرکز دارد را جهل ضروری بنامد. وودنبرگ توضیح می‌دهد که چنین موضوعاتی ماهیتا قابل دانستن نیستند. او به مرور استدلالِ منطقی-ریاضیِ رشر می‌پردازد که نگاهی اجمالی بر آن خالی از لطف نیست. اگر فرض کنیم F1 فکتی است که فرد X1 نمی‌داند و F2 فکتی است که X2 نمی‌داند، می‌توان نتیجه گرفت که F1و F2 یی وجود خواهد داشت که نه X1 آن را می‌داند و نه X2. وودنبرگ بر این نظر است که ادامه‌ی این خط استدلالی به شکل زیر خواهد بود:
F3 فکتی است که X3 نمی‌داند
Fn-1 فکتی است که Xn-1 نمی‌داند
Fn فکتی است که Xn نمی‌داند
در نتیجه، فکتی خواهد بود مانند F1 و F2 و F3 و Fn-1 و Fn که هیچ‌کس آن را نمی‌داند.
توضیح آن‌که در این استدلال، فرض بر این است که F1 یک فکت است و F2 فکتی دیگر، و همچنین فکتی وجود خواهد داشت که مرکب از F1 و F2 است. وودنبرگ در تذکری منطفی هشدار می‌دهد پیشنهاد استدلالی در باب وجود جهل ضروری، به معنای روکردنِ مثال یا نمونه‌ای از این گونه‌ی جهل نیست، چون در نظر او، چنین چیزی ماهیتا در تناقض با خود مدعاست.
بررسی مفهوم نادانی از منظر علوم‌شناختی و توضیحش بر اساس مدل‌ها و نظریات موجود درباره‌ی چگونگی کارکرد ذهن، خود شکل دیگری از پرداختن به این مقوله است؛ و همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد به ماهیت روان‌شناختی جهل می‌پردازد. سلین ارفینی در کتاب خود و در توضیح مطالعه‌ی نادانی جمله‌ای از ویلیام جیمز را وام می‌گیرد. جیمز درباره‌ی دشواریِ تحلیلِ درون‌نگرشی گفته بود شبیه به روشن کردن سریع شعله‌ی آتش است برای این‌که ببینیم تاریکی چه شکلی است؛ ارفینی می‌گوید کافی است تاریکی را با نادانی جایگزین کنیم تا نسبت ما با جهل و مطالعه‌اش نمایان شود. ارفینی به درستی اشاره می‌کند که نادانی مفهومی فرار و چندوجهی است و هر تلاشی برای دادن تعریفی یک‌خطی از آن ناکام خواهد ماند چون یقینا بر پاره‌ای جنبه‌ها متمرکز می‌شود و وجوهی دیگر را ناگفته می‌گذارد، در نتیجه او خود رویکردی چندجانبه اختیار می‌کند. یک پرسش آن است که جهل تا چه اندازه در ژرفای شکاکیت ما نقش دارد و در ارزیابی دانش تا چه اندازه حضور می‌یابد. در کنار این سوال پایه‌ای و نظری، ارفینی به وجه عمگرایانه‌ی جهل پرداخته و آن‌را در محاسبات قوای شناختی انسان لحاظ می‌کند، نکته‌ی کلیدی آن‌جاست که در کارکرد مکاشفه‌ایِ ذهن، در ساخت و پرداخت فرضیات علمی، طراحی مدل‌های نظری و دیگر روش‌های استدلالی که در علم مدرن متداول‌اند، جهلِ فرد نقشی تعیین کننده در گردآوری داده‌ها و فهم و کاربردشان دارد. پس می‌توان پرسشی اساسی مطرح کرد: ذهن آدمی با جهل چه می‌کند؟ تلاش می‌کند آن‌را بزداید؟ مدیریتش کند یا هیچ‌کدام، بلکه حفظش کند؟
از نظر علوم‌شناختی، وضعیت ِباورداشتن و شک‌داشتن (در معنایِ معرفتی) خصوصیاتی دارند که آن‌دو را در برابر هم قرار می‌دهد. باور داشتن، برای ذهن وضعیتی است توام با لذت و آرامش چرا که برای کنش و دست به عمل زدن، اطمینان کافی می‌دهد. حتی اگر چنین اقدامی بلافاصله نباشد، وضعیت ذهنیِ مطمئنی شکل می‌گیرد که اقدام به کنش را کاملا موجه می‌کند. در مقابل، شک‌داشتن عملا به معنای ایجاد وقفه در کنش، و برای ذهن و روان ناخوشایند، آزاردهنده و ناامیدکننده است. در این وضعیتِ ذهنی، فرد می‌داند که اطلاعاتی یا پاسخ‌هایی در اختیار ندارد؛ در نتیجه دست به کنش زدن برایش ناممکن یا دستِ‌کم نامطلوب می‌شود. در چنین معنایی، و در ادامه‌ی کوشش‌های جان وودز و داو گِبِی –دو منطق‌دان و فیلسوف معاصر- تِرمی پیشنهاد شد که در مطالعه‌ی نادانی تاثیر قابل توجهی گذاشت: خودایمنی شناختی. خودایمنی در زیست‌شناسی اصطلاحی است شناخته شده و پرکاربرد؛ اشاره به وضعیتی است که در آن سیستم ایمنی به سلول‌های سالم خود ارگانیزم واکنش نشان می‌دهد. یک دلیل می‌تواند ناتوانی سیستم ایمنی در تشخیص بین سلول سالم میزبان و عامل ناسالم خارجی باشد. وودز و گبی، مفهوم خودایمنی را برای بیان عملکرد ذهن آنگاه که قادر به تشخیص و برطرف کردن باورها واستدلالات نادرست یا مغشوشِ خود نیست، مناسب یافتند. در چنین زمینه‌ای، شکل‌گیریِ باور، مطلوب و شک، نامطلوب می‌نماید و در نتیجه‌ی وجود خودایمنی شناختی، ذهن پیوسته در حفظ باورها می‌کوشد و در برابر ایجاد شک مقاومت می‌کند. می‌توان به سادگی حدس زد که نتیجه یا دستِ‌کم یکی از نتایج مکانیزم خودایمنی شناختی چیست: نادانی.
این رویکرد در علوم‌شناختی راه را برای پیوند با دیگر مباحث مشابه نیز می‌گشاید، مثلا سوگیریِ تاییدی کاملا در تناسب با این مدل، و به شکلی مشابه توضیح می‌دهد که چگونه فرد تنها به اطلاعاتی متمرکز است که باورش را تایید می‌کند. یا در نمونه‌ای دیگر، آن‌چنان‌که استفن شفرد و آرون کِی در مقاله‌ای شرح دادند، برخلاف تصور رایج که نبود اطلاعات، ناآگاهی و نادانی سبب می‌شود آدمی در جستجویی صادقانه و مجدانه به دنبال آگاه‌شدن باشد، بسیاری تحقیقات نشان می‌دهد که بخشی قابل توجهی از مردم ترجیح می‌دهند فرض کنند بر عهده‌ی آنان نیست سردرآورند گره مسایل کجاست، و ترجیح می‌دهند به نظام سیاسی اعتماد کنند، مسئولیت را به گردن آن بیاندازند و ضمنا فرض کنند دانستن چند و چون مسایل هم غیرممکن است و هم بی‌فایده. در نهایت اعتقادشان این است که از دست ایشان در صورت دانستن هم کاری ساخته نیست، پس تلاش می‌کنند از دانستن اطلاعاتی که ممکن است این وضعیت مطلوب را بر هم زند، فاصله بگیرند. در واقع، آگاهی از نادان بودن به نادانی بیشتر می‌انجامد. این گرایش به ویژه در مسایل کلان مانند اقتصاد، گرمایش زمین، رابطه‌ی سوخت‌های فسیلی و محیط زیست و نظایر آن بسیار رایج است.
جمله‌ی “جهل سعادت است”، در زبان انگلیسی و در فرهنگ عامه از شهرتی عالمگیر برخوردار است. سعادت یا برکتِ نهفته در این عبارت قدیمی، ناشی از آرامشی است که از سرِ ندانستن برقرار می‌ماند، ندانستن اطلاعاتی که دانستنش می‌تواند به شک، ابهام، دودلی و نگرانی بیانجامد و ساختار باورها را دچار تزلزل کند. چارلز داروین به بیانی پدرانه نوشت “همیشه توصیه می‌شود که نادانی خویش را به وضوح درک کنیم”، در زمانه‌ی او خوش‌بینی عمیقی به چیره‌شدن بر جهل وجود داشت، اما دانشمند انگلیسی عاقل‌تر از آن بود که تصور کند پاسخ همه‌ی پرسش‌ها در دسترس است. دو قرن بعد از او، هم‌سلکانش به تلاشی همه جانبه دست زده‌اند تا بفهمند نادانی چیست، بلکه بتوان نادانی خویش را به وضوح درک کرد. نسل امروز اما همچون تمامی نسل‌های پیشین چندان به خود سخت نمی‌گیرد، کلنجار با مسئله‌ی جهل را می‌سپارد به “عده‌ای” و خودش را الزاما نادان نمی‌داند، پرسش‌های مورد نظرش را در گوگل جستجو می‌کند و بر این باور است که اگر آن پرسش واقعا به دردی بخورد، در کسری از ثانیه، پاسخی خواهد یافت. گوگل نمی‌گوید نمی‌دانم.

تصویر مقاله:
اثر: M.C. Escher
عنوان: Circle Limit IV (Heaven and Hell)