انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بر لبۀ دره بزرگ ریفت

گفتگو دلارام علی با «رودیا مان»، پژوهشگرِ مستقلِ فرهنگِ سامبورو

رودیا مان[۱] نویسنده، محقق و طراح مهره و جواهرات[۲] متولد کنیا است. پدر و مادر رودیا از یهودیانی بودند که در زمان حملۀ نازیها به رومانی در جنگ جهانی دوم به کنیا پناهنده شدند و مادرش اریکا[۳] که او را بیشتر با نام خانوادگی همسرش «مان» می‌شناسند معمار و برنامه‌ریز شهری بود که سهم قابل توجهی در طرح جامع نایروبی(۱۹۴۸) و همچنین نقش رهبری در برنامه‌ریزی شهری مومباسا را برعهده داشت،   زنی پیشرو که موفقیت‌هایش را به سختی و با تلاش‌های مستمر در کنیای تحت استعمار انگلیس که مایل به پذیرش غیر انگلیسی‌ها درمستعمره خود نبود، محقق شد.

رودیا نزدیک به چهار دهه در زمینه فرهنگ برخی قبایل دامدار شمال کنیا (قبیله سامبورو[۴] و بورانا[۵]) پژوهش کرده و تاکنون شش کتاب از او در این زمینه به انتشار رسیده است. او همچنین خالق مستندی با نام «مردم پروانه‌ای»[۶] است که به آیین گذار در میان سامبوروها می‌پردازد.

این گفتگو در سال ۲۰۲۴ در منزل شخصی رودیا مان در نایروبی که بیشتر شبیه موزه‌ای از دست‌سازه‌های نقاط مختلف کنیا به‌ویژه مردم سامبورو است انجام شد و او بسیار مشتاق بود تا نسخه‌ای از آن به فارسی نیز منتشر شود.

 

رودیا اگر ممکن است برای شروع، کمی از خودتان و پیشینه‌ خانواده‌تان برای ما بگویید

من سال ۱۹۴۲ در کنیا به دنیا آمدم. پدر و مادرم یهودی بودند و در اروپای شرقی زندگی می‌کردند. آن‌ها جزو آن دسته از پناهندگانی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم با دستِ خالی خود را به اینجا رساندند. من دو ماه پس از ورود آنها به کنیا متولد شدم. ده سال نخستِ زندگی‌مان را در «آتی ریور»[۷] گذراندیم که در آن زمان عملاً بیابانی بکر در۲۰ مایلیِ نایروبی بود. آن دشت‌های باز و افق‌های دور در من اثر زیادی گذاشت—عاشق وسعت بودم و از حسِ دربند بودن خوشم نمی‌آمد.

نه‌ساله که شدم به نایروبی نقل مکان کردیم. پدرم که دامپزشک بود در آنجا شغلی گرفت که به واسطه آن برای دیدار از دام‌های قبایل مختلف به سراسر شمالِ کنیا می‌رفت. یک‌بار مرا هم با خود برد و این نخستین‌ دیدار و آشنایی من با مردمِ سامبورو شد. ظاهراً من هم نخستین کودکِ سفیدپوستی بودم که می‌دیدند. عینک طبی‌، موهای نسبتا بور و سیم‌کشیِ دندانم همگی برایشان تازگی داشت. این دیدار را من هرگز فراموش نخواهم کرد.

آنها مرا به سکویی بر لبهٔ «درهٔ بزرگ ریفت»[۸] بردند. برای یک کودکِ نه‌ساله، انگار تمام جهان به یک‌باره در برابر چشم بود و این منظره تاثیری فراموش‌نشدنی بر من گذاشت. در شانزده‌سالگی خوابی دیدم، در آن خواب دوباره همان‌جا بر لبه دره ایستاده بودم، اما این‌بار در پایانِ عمرم و دور تا دورم سامبوروها بودند. معنیِ خواب را نمی‌فهمیدم، اما آن‌قدر حس قوی را در من بیدار کرده بود که در دفترچه خاطرات روزانه‌ام نوشتمش.

نزدیک به چهل‌سالگی‌، بعد از تحصیل در انگلستان و تجربه ازدواجی ناموفق و زندگی در آمریکا به کنیا برگشته بودم و فصلی از زندگی‌ام در حال بسته شده بود. در جستجوی خودم به سراغ دفترچه‌های خاطرات قدیمی رفتم و آن نوشته را دوباره پیدا کردم و با خودم گفتم: «باید نزدِ سامبوروها بروم و بفهمم معنایش چیست.»

هیچ‌کدام از این‌ها برنامه‌ریزی‌شده نبود. من انسان‌شناسی نخوانده بودم بلکه در انگلستان در رشته طراحیِ مُد و کسب‌وکار تحصیل کرده بودم. اما قدم به قدم تبدیل به یک انسان‌شناس شدم. در طولِ دهه‌ها -شاید چون فرصت‌اش را داشتم- توانستم در کنار آنان بازه‌ای بلند از تاریخ‌شان و دگرگونی‌هایی که از سر گذرانده‌اند را ببینم بیشتر از خیلی‌ها آموختم.

 

کارِ میدانیِ جدی را از چه زمانی شروع کردید؟
سال ۱۹۸۰ که بعد از یک طلاقِ سخت در آمریکا، به کنیا برگشتم یکی از آخرین آهنگرانِ سنتی سامبورو را دیدم. او مرا به خانه‌اش برد و نشانم داد چگونه نیزه و تیر می‌سازد. با خودم گفتم «می‌توانم بازدیدکننده بیاورم، کسی این کار را نمی‌کند.» اما تا زمانی که با فرهنگ آنان آشنایی نسبی پیدا نکردم، هرگز حاضر نشدم گردشگری را با خودم ببرم.

خانوادهٔ همان آهنگر بعدها مرا به فرزندی پذیرفتند. به لطفِ آن‌ها با یک فالگو/شفابخش، یک درمانگر و یک متخصص گیاهان(گیاه‌دان) آشنا شدم و کم‌کم برنامه‌ای کامل با عنوان «سافاریِ فرهنگیِ سامبورو»[۹]شکل گرفت که طی آن من به همراه گردشگران علاقمند در طول یک هفته به دیدار  خبره‌ها و مکان‌های مقدس می‌فتیم و از آنان درباره دانشِ ستاره‌ها می‌شنیدیم. این کاری بود که من نزدیک به ۲۰ سال انجام می‌دادم.

 

زیستِ جمعی‌ سامبوروها چگونه است؟

هر خانواده در محوطه‌ای دایره‌وار به‌نامِ اِنکانگ[۱۰] زندگی می‌کند که با بوته‌های خاردار حصار شده است؛ اندازه‌اش بسته به شمارِ همسران/فرزندان و دام‌هاست. چون مرتع کم است، پراکندگی زیاد است. در طول این سال‌ها سیلاب‌های سخت و خشکسالی‌های وحشتناکی دیده‌ام.

 

وقتی تنها، به‌عنوان یک زنِ سفیدپوست به آن‌جا رفتی، فضا چگونه بود؟

مورد استقبال قرار گرفتم. چون در فرهنگِ آن‌ها اگر کسی مشتاقِ یادگیری باشد، شما عرفاً وظیفه دارید به او بیاموزید، به‌شرط آن که به او اعتماد داشته باشید. احتمالا برای آنان روشن شده بود که قصدِ سوءاستفاده ندارم.

اما زمانی همه درها به رویم باز شد که مادرِ سامبورویم مرا به عنوان دخترش در خانواده پذیرفت، هنوز هم خیلی‌ها مرا «دخترِ او» می‌دانند؛ به نظرم برای سامبوروها تعلق، مهم‌تر از جنسیت بود و من هرگز صرفاً به‌خاطرِ زن بودنم مشکلی در میان آنان نداشتم.

 

از رابطه‌تان با مادرِ سامبورویی‌تان بگویید. چرا شما را به فرزندی پذیرفت؟

به‌خاطرِ عشق و استمرار. از وقتی پسرش مرا به او معرفی کرده بود، من مدام برمی‌گشتم. گاهی برایش هدیه‌های کوچک می‌بردم. بعدها که بینایی‌اش کم شد،  تلاش کردم عملِ آب‌مرواریدش را انجام دهد. روزی در خشکسالی که آب بسیار کم شده بود بیست بار تا نزدیک‌ترین چاه آب رفتم و برایشان آب آوردم. در آن زمان ما زبان هم را خوب بلد نبودیم اما همدیگر را می‌فهمیدیم. او مادر دو پسر بود و دختری در خانه نداشت. شاید همین موضوع هم بر پذیرفتن من به عنوان دخترش تاثیرگذار بود.

تصویر ۲: رودیا مان به همراه مادرخواندۀ سمبورویی‌اش

فکر می‌کنید در طول سال‌هایی که کار کردید آیا «زن بودن»، تاثیری بر نوع نگاه‌تان و اساسا موضوعاتی که به چشم شما می‌آمد، داشت ؟

کاملاً. پژوهشگرانِ مرد معمولاً بر دام، چراگاه و جنگاوری تمرکز می‌کنند یعنی همان حوزه‌های مردانه. من بی‌آن‌که از پیش برنامه‌ای داشته باشم، بیشتر با زنان حرف می‌زدم و چیزهایی آموختم که دیگران ندیده بودند، به‌ویژه دربارهٔ معنویت. مثلاً در ۱۹۹۵ به شمال رفتم تا سالمندی را که در میان سمبوروها مقام والایی داشت ببینم. او فردی بود که زمانِ برگزاریِ «ختنه» که آیینِ گذار و معرفی نسلِ تازهٔ جنگاوران(نگهبانان) بود را اعلام می‌کرد. رخدادی که حدود هر ۱۴–۱۵ سال یک‌بار و به طور همزمان برای تمام سمبوروها در سراسرِ منطقه برگزار می‌شود. او را روی تختِ مرگ یافتم و فقط فرصتِ یک پرسش بود: «از کجا سالِ مناسب را می‌فهمید؟» لبخند زد و گفت:«با زهره سخن می‌گویم.»

همین پاسخ مسیرِ پژوهشم را عوض کرد. تا آن زمان هیچ‌کس به طور جدی دربارهٔ دانشِ ستاره‌ها ننوشته بود. من در گفتگوها دریافتم که آنان در روایتِ آفرینش‌شان می‌گویند از زهره آمده‌اند و زنان هر صبح و شام به «ستارهٔ صبح/شام» دعا می‌کنند. اما برای فهم بهتر موضوع یک چالش جدی وجود داشت و آن زبان مشترک بود. عناوینی که آنان برای نام‌ ستاره‌ها و یا صورت‌های فلکی‌شان استفاده می‌کردند با ما یکی نبود. بنابراین یک «جعبهٔ مهره» ساختم تا آسمان را با هم بسازیم: یک مهرهٔ سفیدِ بزرگ، سیریوس بود، یک مهرهٔ قرمزِ بزرگ، دِبران، سه مهرهٔ سفیدِ کوچک کمربندِ جَبّار، رشته‌های ریزِ سفید هم در حقیقت همان راهِ شیری. چهار سال طول کشید تا برای فصلِ پایانیِ کتابم به‌قدرِ کافی مستند گردآوری کنم. هر چند که خیلی از دانشگاهیان هنوز آن را نمی‌پذیرند؛ اما من به آنچه از خودِ آن‌ها آموخته‌ام پایبندم.

 

شما در حوزهٔ مهره‌ها و تاریخ آنها هم فرد شناخته شده‌ای هستید. پیوند این موضوع با کارتان چیست؟
پیش از ورودِ مهره‌های شیشه‌ای، زیورها را از صدف، دانه، چوب و سیمِ برنجی می‌ساختند. نخستین مهره‌ای که به سامبورو رسید، شیشه‌ای به رنگ صورتیِ تیره بود که از راهِ بیابان آمد—به‌احتمال زیاد ساخته شده در ونیز حوالی سال ۱۸۵۰. کمیاب و گران‌بها بود و به عنصرِ اصلیِ گردن‌بندِ زنانِ متأهل سامبورو بدل شد. رفته‌رفته هزاران مهرهٔ ریز رسید و زبانِ رنگ‌ها و نقش‌ها شکل گرفت. سربندی که زنان و دختران سامبورو به پیشانی می‌بندند، آویزی فلزی به‌شکلِ ستاره دارد که در حقیقت یادآورِ آمدن آنها از زهره به زمین است.

اما متأسفانه در سال‌های اخیر، نمادپردازی‌های دقیق جای خود را به سلیقه و مُد داده و این هم بخشی از همان تغییرِ گسترده‌ترِ فرهنگی است.

 

اقتدارِ مردانه و زن‌بودنِ شما در کار میدانی چگونه تلاقی می‌کرد؟

جامعه سامبوروها پدرسالار است. زنان سنتاً قدرتِ رسمیِ چندانی ندارند. هرچند همسرِ اول بر دیگران ارجح است و «لایبون»های[۱۱] زن (شفادهندگان) بسیار محترمند.

یادم هست که در خشکسالیِ ۱۹۹۶ چشمه‌ای مقدس به‌نام کیسیما[۱۲] خشکید و صخره‌ای در میانه آن آشکار شد که در سال‌های پُرآبی اصلا پیدا نبود. زنان دسته‌دسته بر فرازش می‌رفتند و برای بقای مردم و فرهنگ دعا می‌کردند. گفتند وقتی خدا آنان را از زهره به زمین فرستاد، بر همین صخره فرود آمدند. آغازگرِ این حرکت دختری شانزده‌ساله‌ای به نام اِرِه یودا[۱۳] («فرستادهٔ خدا») بود. نخست باید خود را ثابت می‌کرد تا مردان هم بپذیرند؛ وقتی پذیرفته شد، رهبری‌اش موردِ احترام بود. این برایم مهم است: در آن‌جا چه مرد و چه زن، باید خود را «ثابت» کند—صرفِ ادعا پذیرفتنی نیست.

در میان سامبوروها گاهی پیرمردها مرا به خاطر نام سامبورویی‌ام دست می‌انداختند. نام من«نونگی‌شو»[۱۴] است. یعنی «گاوها»، اما به زنِ توانگری اشاره دارد که به مرد نیاز ندارد. گاهی آنها تا مرا می‌دیدند می‌گفتند «نونگی‌شو، چند گاو آورده‌ای؟» من هم به خودم اشاره می‌کردم و می‌گفتم«همین یک گاو را دارم و نمی‌توانید بخوریدش!». یادم هست که یک‌بار هم یک درمانگر مشهور (و همیشه مست) که برای آموزش نزد او رفته بودم، پیش از شروع از من درخواست مشروب کرد و بعد هم در فرآیند کار تصمیم گرفت که من می‌توانم «همسرِ پنجم» او شوم. اما در کل چیز مهمی نبود و به سادگی ختم شد.

 

شما در کارتان گردشگران را به منطقه زندگی سامبوروها می‌بردید. آیا حساسیتی نسبت به «ابژه‌انگاریِ» مردم داشتید؟

من فکر می‌کنم در این کار همه‌چیز به نحوه معرفی و مواجهه برمی‌گردد. مردم و فرهنگ سامبورو همیشه برای من محترم بوده و از آن با احترام صحبت می‌کردم. مثلا به همراهانم می‌گفتم: «ما آمده‌ایم یاد بگیریم که آنان چگونه در محیطی سخت زندگی می‌کنند—چگونه تصمیم می‌گیرند، درمان می‌کنند، نیایش می‌کنند و دوام می‌آورند.». یا مثلا ما سافاری‌های پیاده یک‌هفته‌ای و با شتر می‌رفتیم که استاد بومی بعه نام «لِچیلاین» همراهی‌مان می‌کرد. او درباره داروشناسیِ گیاهی دانشی به اندازه یک دایرهالمعارف داشت—از درمانِ بزهای بیمار تا مالاریا، بارداری و کودکان- که برای همه حیرت‌انگیز بود. یادم هست که یکبار در آخر یکی از این هفته‌ها، یکی از همراهان از او پرسید: «چرا از دولت نمی‌خواهید برایتان بیمارستان راه‌اندازی کند؟» لچیلاین، که قدّ کوچکی داشت، برخاست و گفت: «خدا همهٔ آنچه لازم داریم داده است؛ چرا مزاحمِ دولت شویم؟» این پاسخ عصارهٔ جهان‌بینی‌شان بود و به نظرم همه ما وقتی از آنها جدا می‌شدیم، متواضع‌تر به زندگی بر می‌گشتیم.

 

تغییرات و نوسازی‌های فعلی چه اثری بر زندگیِ سامبوروها گذاشته است؟

احساس می‌کنم که لبِ یک آستانه‌ایم. با تلفن و اینترنت چرا دیگر باید به سالخوردگان گوش داد؟ سال‌ها پیش پیران به من گفتند ستاره‌ها نشان می‌دهند «یک نسلِ دیگر» هم به سنت وفادار می‌ماند؛ بعد از آن «منتظر می‌مانیم تا ستاره‌ها به خواب بروند». آخرین دورِ آیین ختنه سراسری سال ۲۰۲۲ برگزار شد و هنوز همان «دانای ستاره‌ها» زمان را تعیین کرد—پس آن پیوستگی هنوز هست. اما جوانانِ بسیاری به شهر رفته‌اند؛ آنها را در نایروبی به عنوان پزشک و وکیل و نگهبان و .. دیده‌ام. دیدنِ این دگرگونی برایم دردناک است، ولی جلوِ تغییر را نمی‌توان گرفت.

 

به عنوان فردی که دهه‌ها در زمینه فرهنگ سامبورو فعالیت کرده، میراثی که دوست دارید از شما بماند چیست؟

موزه‌ام. این موزه در یک اقامتگاه در همان ناحیه دایر شده است؛ ۵۰–۶۰ شیء که طی سال‌ها جمع کرده‌ام و بعضی از آنها امروز بسیار نایاب‌اند در موزه قرار داده شده‌اند. از جمله گردن‌بندِ ازدواجِ مادرِ سامبورویم، با همان مهره‌های شیشه‌ایِ صورتیِ ونیزی که دیگر پیدا نمی‌شوند. کیفِ سنتیِ زنانهٔ او—برای نگه‌داریِ زیور و چیزهای شخصی—هم هست که «سامبور» نام دارد؛ تنها نمونه‌ای است که من تا به حال از نزدیک دیده‌ام.

در کنار همه اشیا، برچسب‌ها و متن‌هایی مفصل گذاشته‌ام: خاستگاه و ساختارِ قبیله، نقشِ سالخوردگان و آهنگر، آیین‌های گذار، سوگواری و مرگ، و دانشِ ستاره‌ها. نمودارهای نه‌گانه از الگوهای ستاره و سیاره هم کشیده‌ام و معنایشان را شرح داده‌ام. تمامِ دل و جانم را گذاشته‌ام. نمی‌دانم موزه تا کی پایدار خواهد ماند، پس به همه می‌گویم: تا می‌توانید زود ببینیدش.[۱۵]

 

شما در این سال‌ها چندین کتاب درباره سامبوروها نوشته و یک مستند نیز از آیین گذار ساخته‌اید، واکنش محافل دانشگاهی نسبت به آنها چه بوده است؟

آنها اغلب نادیده‌ام می‌گیرند چون از مسیرِ دانشگاهی نیامده‌ام. همین اواخر فیلمم را در «مؤسسهٔ بریتانیا در آفریقا» نمایش دادم؛ جوان‌ها مجذوب شدند و مدیرِ مؤسسه تحت تأثیر قرار گرفت. اما در فضای آکادمیک، فکر می‌کنم «می‌ترسانم‌شان»—چون کارم معنویت را هم دربر می‌گیرد. نمی‌توانم همه‌چیز را با معیارهای دانشگاهی «اثبات» کنم، اما به آنچه کسانی که زیرِ آسمان و دور از فناوریِ ما زندگی می‌کنند به من آموخته‌اند، باور دارم.

اگر یک آرزوی برآورده‌نشده داشته باشم، این است که نهادی دانشگاهی کارِ یک‌عمرم را با «دکترای افتخاری» به رسمیت بشناسد. اما چه بشود چه نشود، من کاری را که باید، کرده‌ام.

 

در پایان می‌توانید بنیادی‌ترین چیزی که از فرهنگ سامبورو آموختید را به ما بگویید؟
این‌که زندگی را «جمع» پیش می‌برد، نه افراد تنها و پراکنده. تواضع در برابرِ زمین و آسمان، قوت است و این‌که «اثباتِ» منش و دانش، از هر ادعایی مهم‌تر است.

 

ممنون از وقتی که برای این گفتگو گذاشتید.

تصویر ۳: گروهی از جوانان درحال بازدید از موزۀ رودیا مان از فرهنگ سمبورو

 

[۱]Rhodia Mann

[۲]bead and jewelry designer

[۳]Erica Mann

[۴]Samburu

[۵]Borana

[۶]The Butterfly People

[۷]Athi River

[۸]Great Rift Valley

[۹]     Samburu Cultural Safari

[۱۰]   Enkang

[۱۱]   Laibons

[۱۲]   Kisima

[۱۳]   Ere Yuda

[۱۴]   Nongishu

[۱۵]   https://abiri.home.blog/counties/samburu-county/rhodia-mann-museum/