عاملیت زنانه یا عادی نماییِ برده داری؟
بر باد رفته، بر اساس رمانی با همین نام در سال ۱۹۳۸ تولید شد. این فیلم روایت داستان دختر نوجوانی به نام اسکارلت از ایالات جنوبی آمریکا است که جبر زمانه طی جنگ داخلی (۱۸۶۱-۱۸۶۵) او را به زنی مستقل بدل ساخته، که درخلال این سالها برای عشق، بقا، خانواده و موقعیت اجتماعیاش جنگیده، گاه مایوس شده و شکستخورده و گاه هم موفق شدهاست. به دلیل فرایند پرهزینه تولید و تکنولوژی پیشرفته زمانهاش، این فیلم در زمان اکران با استقبال عظیمی مواجه شد. علاوه بر آن پیچیدگیهای داستانی، بستر تاریخی و ویژگیهای شخصیتهای داستان به جذابیت آن افزود و موجب شد در دهههای بعدی نیز اکران مجدد آن پرطرفدار باشد. روایت فیلم هرچند به ظاهر داستانی عشقی در بستر جنگ قرن نوزدهم است، متضمن مفاهیمی نه چندان رایج در جامعهاش است همچون عاملیت زنانه یا جنبههای غیرستمگرانهای از بردهداری.
نوشتههای مرتبط
نخستین اکران این اثر در سال ۱۹۳۹ مقارن با آغاز جنگ جهانی دوم بود. شاید تکنولوژی مدرن فیلم رنگی از طرفی، و جلوههای بصری پرشکوه مردمانی مرفه در مهمانیهای پر زرق و برق در خانههای اعیانی در کنار پرت کردن حواس از اخبار فاجعه آمیز جنگی فراگیر در آن سوی آبها، از طرفی دیگر در استقبال بینظیری که از فیلم شد بیتاثیر نبودند. به هرحال فیلم برای چندین سال روی پرده ماند و به تاریخ سینما پیوست. شاید هم، عبارتِ «تمدنِ بر باد رفته»، تصور این که آمریکا دارای تمدن و تاریخی آنقدر طولانی و پیچیده شده که بخشی از آن تمدن فراموش شده و بر باد رفته در ذهن آمریکاییهایی که در مجاورت تمدن و تاریخ سرخپوستان و اروپاییان، حرفی از خود نداشتند خوشایند میآمد.
با تمامی استقبالی که در آمریکا و جهان از این فیلم شد، نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که داستان به هیچ عنوان بازنمایی تمام عیاری از واقعیت آن جامعه نیست. این نکته کنایه آمیز به نظر میرسد که «بر باد رفته» به عنوان یکی از انگشتشمار فیلمهایی که در زمانهاش عاملیت زنانه را به تصویر میکشد، از طرف دیگر درخصوص تبعیض نژادی موضعی نه چندان منصفانه میگیرد. گویی صحبت از عدالت جنسیتی و نژادی در یک مجموعه ممکن نباشد یا به ذائقه تماشاچیان خوش نیاید.
این داستان از سوی مخالفان نژادپرستی و بردهداری مورد نقدهای فراوانی واقع شدهاست. روایت جنگهای داخلی آمریکا و سبک زندگی جنوبی بدون اشاره به یکی از محورهای اصلی اختلاف، یعنی غیرانسانی بودن شرایط موجود برای بردگان منصفانه بهنظر نمیرسد. نویسنده این داستان، مارگارت میچل، با نادیده گرفتن شرایط سخت زندگی آمریکاییهای آفریقایی تبار، گاه رنجهای بردگی را تقلیل داده و گاه منکر آن میشود. در اوایل فیلم، در تصویری خوش رنگ و لعاب بردگان روی مزارع پنبه مشغول کارند که زنگ استراحتشان به صدا در میآید و تعطیلیشان دستمایه گفتگوی طنزآمیزی میان یکی از کارگران و سرکارگر میشود. یا در میانه جنگ و تخلیه شهر آتلانتا، اسکارلت بردههایشان را در میان سربازان جنوبی میبیند که به ارتش پیوستهاند و به مبارزه شمالیها، یعنی کسانی که برای نجاتشان میجنگند، میروند. اسکارلت با مهر تمام از آنان احوالپرسی میکند. بهجز اینها، تنها مورد دیگری که به کارگران مزارع اشاره میشود، دیالوگ دایه سیاه اسکارلت است که در شماتت رفتار ناپسند دخترک، آن را به کارگران مزرعه تشبیه میکند. در سایر موارد بردههای خانگی به تصویر کشیده میشوند که یا اقتدار و جایگاهی در خانواده دارند و یا بیمسئولیت و کودنند. همچون مامی، دایه اسکارلت، که مانند عضوی از خانواده، به اسکارلت امر و نهی میکند، گاه نصیحتش میکند و حتی پس از لغو بردهداری در خدمت خانواده میماند. برده دیگر، دخترکی است به نام پریسی که ترسو، پرمدعا، دروغگو و بیمسئولیت است. غفلت پریسی در ساعات حساس و حیاتی زایمان ملانی در زمان تخلیه شهر، چنان به تصویر کشیده میشود که گویی دارد به مخاطب القا میکند ببینید این دخترک چقدر دردسر درست میکند. پس اسکارلت حق دارد روی او دست بلند کند تا ادب شود. به طور کلی، این بازنمایی از وضعیت بردگان خانگی و به دیده اغماض نگریستن به نابرابریهای نژادی و شرایط غیرانسانی از نقاط ضعف بازنمایی این جامعه است. هتی مک دنیل، در نقش مامی، هرچند نخستین بازیگر آمریکایی آفریقاییتباری بود که جایزه اسکار گرفت اما به دلیل قانون جیم کرو مبنی بر جداسازی سیاهان، در نمایش افتتاحیه فیلم در آتلانتا شرکت نکرد. این همان موقعیت نمایشی، توخالی و مزورانه سیستمی است که از طرفی بر روی صحنه، تندیس طلایی افتخار به دستش میدهد و از طرف دیگر او را از حقوق اجتماعیاش محروم میسازد. میتوان این احتمال را پذیرفت که تمامی بردهها مورد حداکثر ظلم فیزیکی و روانی نبودهاند و حتی علاقهای انسانی میان ارباب و برده ایجاد میشد اما هیچ یک، از زشتی در بند کردن و نادیدهانگاشتن شأن انسانی دیگر کم نمیکند. چنانکه امروزه با گذشت بیش از صد سال از داستان فیلم همچنان وقایع تاثربرانگیز تبعیض نژادیِ بازمانده از دوران برده داری در آمریکا مشاهده می شود.
فیلم، حرفهای غافلگیرکنندهای برای بینندگانش دارد. اسکارلت اوهارا، زن خودپسندی است که سرووضع ظاهری و دلربایی کردن برایش بیشترین اهمیت را دارد اما در تبعیت از هنجارهای جامعهاش همچون سایر زنان خانواده به فعالیتهای خیریه و پرستاری از مجروحین میپردازد. با این حال حتی در پرستاری نمیتواند خودخواهی را کنار بگذارد. در صحنه بیمارستان، که با ملانی بر بالین مجروحی به تیمارش مشغولست، علنا اعلام میکند که خسته است و باید به خانه برود در حالیکه ملانی با نوعدوستی آسمانیاش سعی دارد بر خستگی فائق آید و هر چه در توان دارد برای خدمت به سربازان انجام دهد. اسکارلت در کنار ملانی به تصویر کشیده میشود که زنی فرشتهسان، و درعینحال از نظر جسمی، ضعیف و نیازمند حمایت است. ملانی با اینکه متوجهِ توجه و علاقه بیش از حد اسکارلت به شوهرش میشود سعی دارد این وضعیت را ندیده بگیرد و علیرغم توصیه اطرافیان همچنان در کنارش بماند. روایت از دو زن است با شخصیتهایی کاملا متضاد؛ یکی معصوم، مظلوم و وفادار و دیگری پرشور، فریبنده و منفعتطلب! و مخاطبانی که عادت داشتند اولی را خیر و دومی را شر بخوانند با بازنمایی متفاوتی از زن مواجه میشوند که در غیاب مردان، درخلال جنگ، مسئولیت امور را برعهده میگیرد و به اوضاع مزرعه و بستگانش سر و سامانی میدهد. همین زن خودخواه است که با جسارتش در میان آتش جنگ به ملک پدری برمیگردد، حتی به دشمن شلیک میکند تا همگی سیر و امن بمانند. از این تصویر دوگانه، کدامشان مطلوب جامعه است؟ سوالی که در دقایق ابتدایی فیلم مطرح می شود این است که مردها چه زنانی را میپسندند و «با او ازدواج میکنند» و شکایت اسکارلت نوجوان از این که چرا برای موردپسند واقع شدن مردها باید تلاش کند. او دختری است که به جای این که از بین خواستگاران متعددش بهترینش را برگزیند میخواهد به وصال کسی برسد که خودش عاشقش شده و حتی برخلاف سنت ها به معشوقش ابراز عشق نموده، جواب رد میشنود.
نمیدانیم میچل، نویسنده کتاب بر باد رفته، در سال ۱۹۳۶ که داستان اسکارلت را روایت میکرد، کتاب منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را خوانده بود یا دست کم با ایدههای انگلس و همفکرانش در این مورد آشنا بود یا خیر. انگلس پنجاه سال پیش از این داستان، گفته بود که زنان زمانی عاملیتشان را در جمعیتهای انسانی از دست دادند و به حاشیه رانده شدند که موضوع مالکیت زمین مطرح شد و در انحصار مردان درآمد. بدینترتیب مردان با مالکیت زمین و پس از آن مالکیتِ سرمایه در جوامع، پدرسالاری را توسعه دادند و زن موجودی منفعل و وابسته گشت. پدر اسکارلت در نوجوانی پس از دلشکستگی دخترش او را دلداری میدهد و میگوید که وصیت میکند مزرعه تارا به او برسد. دختر نوجوان غافل از بازی روزگار میپرسد «زمین به چه دردم میخوره». در پایان فیلم پس از گذشتن بیش از سه ساعت بر مخاطبان و در حالی که اسکارلت سه همسر و یک فرزند را از دست داده، ناامید از عشق و خانواده به خود دلگرمی میدهد که «من تارا رو دارم» و به فردا میاندیشد که بر روی زمینی از آن خودش، روز دیگری است. همانطور که در میانه فیلم وقتی مستاصل و بیپشتیبان، در حالیکه موطنش در جنگ شکست خورده، از آن جز خرابهای متروک چیزی بر جای نمانده، شوهر و مادرش فوت کرده، پدرش به جنون مبتلا شده و خواهران کوچکترش گرسنه و بیپناه کاری از دستشان برنمیآمد، خاک تارا را در مشت گرفته، سوگند خورد که گرسنه نخواهد ماند.
در روزهای پرهیاهوی جنگ و تغییرات بنیادین جامعه پس از جنگ، همه شخصیتها دارند برای بقا میجنگند. برخی همچون رت باتلر و اسکارلت، به این باور رسیدهاند که داشتن سرمایه و درامد همه چیز است لذا هر طور که شده خود را با شرایط جدید وفق میدهند. هرچند که بسیاری دیگر قادر به تطبیق خود نیستند و بیشتر به افسوس برای سبک زندگی گذشته مشغولند. اسکارلت به هر قیمتی مزرعه سوخته تارا را احیا میکند اما در مقابل تغییر سیستم اجتماعی متوجه میشود به حمایت مالی بیشتری نیاز دارد و برای به دست آوردن این حمایت، با فریبکاری به ازدواجی مصلحتی روی میآورد. اسکارلت اما حتی پس از مرتب شدن اوضاع مالی، و بازگشت و حضور مردان خانواده، نمیخواهد جایگاه و عاملیتش را از دست بدهد. به در خواست همسر دومش که از او میخواهد «مثل بقیه زنها» در خانه بماند وقعی نمینهد و با عواقب فعالیت در چنین جامعه ناامنی نیز مواجه میشود. گروهی از ولگردان شمالی قصد تعرض به او را دارند که بردهای قدیمی پیدایش میشود و اسکارلت را میرهاند. همسر دوم اسکارلت در راه انتقام از توهین به ناموسش، کشته میشود. پس از گذشت زمانی کوتاه، اسکارلت که پس از تجربه این سالها به خوبی قدر مادیات را میداند، زندگی پر زرق و برقی که رت باتلر به او پیشنهاد میکند چشمش را میگیرد و برای بار سوم ازدواج میکند.
در فیلم بارها از اسکارلت میشنویم که از جنگ شکایت میکند و یک بار دیگر این واقعیت که جنگ امری مردانه است که آسیب آن گریبان زن و مرد و کودک را میگیرد یادآوری میشود. شاید تمامی این معنا در این دیالوگ کتاب (۱) خلاصه بشود.
اسکارلت: «اوه رت! این جنگ برای چیه آیا بهتر نبود یانکیها پول میدادن، این سیاها رو میخریدن و آزاد میکردن؟ ما حتی میتونستیم سایهها رو مجانی بدیم. اصلا ولشون کنیم برن. بهتر از این جنگ بود».
رت: «موضوعِ سیاهها نیست اسکارلت! همه اینا بهانهست. جنگ همیشه هست چون انسان جنگ رو دوست داره. زنها از جنگ خوششون نمیاد ولی مردها چرا. بله مردها بعد از زن، به جنگ بیشتر از همهچیز علاقه دارن».
در داستان اصلی در کتاب، اسکارلت از هر یک از سه همسرش دارای فرزندی شده که در فیلم به کلی حذف شدهاند. گویی مادر شدن و حواشیاش، در حوصله فیلم نمیگنجید. جز فرزند آخر اسکارلت از رت باتلر که مرگش نقطه عطف بزرگی است و قابل حذف نبوده، لزومی به اشاره به روابط مادر فرزندی اسکارلت و فرزندانش دیدهنشد. شاید بازنماییِ واقعیتهای ناگفتنی مادری همچون بیحوصلگی مادری هجده ساله و بیوه در رسیدگی به فرزندش، برای فیلمسازان مطرح نبوده و نمیخواستند صحنههای پررنگ و لعابشان را با این حواشی به خطر بیندازند.
بر باد رفته با روایت ماجراهای زندگی یک زن به عنوان قهرمان داستان، و به تصویر کشیدن قوس شخصیتی اش به گونه ضمنی شکاف جنسیتی را به چالش میکشد. اسکارلت از نوجوان دختر نازپروردهای که در خانوادهای مرفه پرورش یافته و با تکیه بر موقعیت اجتماعی والدینش به دنبال خواستههای شخصیاش است، تبدیل به زنی جسور میشود که برای بقای خود و خانوادهاش دست به هر کاری میزند و رفته رفته به قدر و اهمیت مالکیت زمین و سرمایه پی میبرد. فیلم از این لحاظ که قهرمان داستانش زنی است که با تمامی ضعف و قوت های انسانیاش به تصویر کشیده میشود پیشرو محسوب میشود هرچند درخصوص عادی جلوه دادن برده داری و چشمپوشی از ستمی که بر این گروه از مردمان در آمریکا میرفت همواره آماج انتقاد قرار گرفته است. با وجود تمامی انتقادات منطقی اکتیویستهای اجتماعی از یک سو، و مردانی که حوصله نشستن پای روایتی از زندگی یک زن را نداشتهاند از سویی دیگر، هیچ یک از محبوبیت این اثر درخشان سینمایی در هشت دهه اخیر کم نکرده است و بر باد رفته همچنان به عنوان یکی از آثار برجسته کلاسیک سینمایی شناخته میشود که ارزش یک بار دیدن را دارد.
پینوشت:
- میچل مارگارت (۱۹۳۶)، بر باد رفته، انتشارات ناهید، ترجمه پرتو اشراق