علل به وقوع پیوستن انقلاب:
تبیین علل انقلاب یکی از دشوارترین مراحل دانش سیاسی می باشد. از انجایی که انقلاب همچون کل جامعه از ابعاد پیچیده و گوناگونی برخوردار است, توضیح علل آن نیز به مراتب دشوار خواهد بود.در واقع نیز مطالعه در مورد علل انقلابات نگرشی چند علیتی داشته اند[۳].به عنوان مثال امروزه تحقیقات اخیر نشان داده که انقلاب فرانسه یک حادثه واحد نبوده است بلکه از درگیری میان دربار و اشرافیت,شورش بورژوازی,شورش های دهقانی و شورش های توده شهری نشات می گرفته. به طورکلی برای درک و فهم علل و عوامل انقلاب ها باید نخست عوامل نظم و تداوم نظام سیاسی را شناخت و همچنین دلایل اختلال در نظم جامعه را دریافت.به عنوان مثال در جوامع در حال توسعه, نظام تکنولوژیک امکان دارد در نتیجه تاثیرات خارجی تغییرات سریع را تجربه کند, بدون آنکه تغییرات مشابهی در نظام فرهنگی پدید آید[۳]. بلعکس در انقلاب نیز می توان شاهد اشاعه و نفوذ در لایه های فرهنگی و اجتماعی بدون تعییرات مشابه در نظام تکنوژیک بود.فردریش نیچه, فیلسوف آلمانی و گوستاو لوبن ,رواشناس اجتماعی فرانسوی, انقلاب را ترکیدن عواطف وحشیانه و از بند رسته و ویرانگر توده دانسته اند که در سطح جامعه اعمال می گردد[۲]. درمارکسیسم نیز عدم تعادل میان زیربنا و رو بنای اجتماعی موجب افزایش تضاد و بروز انقلاب تلقی می گردد[۳]. به عبارتی دیگر هنگامی که طبقات زبردست نمی خواهند پایگاه خود را از دست بدهند و طبقات زیردست نمی خواهند در وضع کنونی بمانند برخورد شدیدی میان آنها صورت می گیرد که به انقلاب خونینی می انجامد که مارکس آن را «لوکوموتیو تاریخ» می داند[۲]. از یک دیدگاه تغییرات موثر بر تعادل اجتماعی بر دوگونه اند: تغییرات دوری و تغییرات خطی[۳]. تغییرات دوری هرچند یکبار به وقوع می پیوندند, به عنوان مثال رکود اقتصادی و جنگ مقطعی می باشند و در از این نوع می باشند.اما تغییرات خطی اصولا تکرار ناپذیر می باشند. مثلا رشد علم و صنعت در قرون گذشته غیر قابل بازگشت می باشد. در این بخش قصد داریم تا به ترکیب علل دوری و خطی علل کوتاه مدت و دراز مدت انقلاب را به صورت کاملا خلاصه تشخیص دهیم.
علل دراز مدت[۳]:
کرارا مطالعات درباب علل طولانی مدت انقلاب ها را در یک قرن قبل از به وقوع پیوستن ان جست و جو می کنند. علل دراز مدت همانطور که اذعان شد تغییراتی از نوع خطی می باشد. در این بخش قصد داریم تا با مقایسه ارا و نظریات مختلف به تعریف روشنی از هر یک از علل دست یابیم.
نوشتههای مرتبط
۱- ظهور طبقه جدید اجتماعی:
به نظر مارکسیست ها وقوع انقلاب نیازمند ظهور طبقه جدیدی است که در روابط اجتماعی مستقر ذینفع نباشد و مصالحش در گرو تغییر در روابط و شیوه تولید قرار داشته باشد[۳].بورژوازی طبقه ای می باشد که محصول گسترش تجارت و روابط سرمایه داری در خارج از چارچوب روابط تولید و شیوه تولید فئودالی مستقر بود. چنین طبقه ای از دید مارکسیست ها نیروی محرکه و اصلی انقلابات قرون جدید بود.
۲- نوسازی اجتماعی و اقتصادی:
در ظریه نوسازی, علت اصلی به وقوع پیوستن انقلاب در دراز مدت پدید آمدن تحولات اقتصادی و اجتماعی به واسطه اصلاحات و نوسازی از بالا و طبقه حاکمه می باشد که فشار هایی را برای تغییر در نظام سیاسی اعمال می کند. در صورتی که نظام سیاسی بتواند به فشارهای ناشی از نوسازی پاسخ مثبت دهد,شیوه اصلاحات غلبه می کند, در غیر این صورت فشارهای ناشی از نوسازی به بحران می انجامد( در بخش علل کوتاه مدت به صورت جداگانه به بحران اقتصادی پرداخته خواهد شد) و بساط نظام سیاسی دولت را برمی چیند[۳]. تدا اسکاچپول در کتاب «دولتها و انقلاب های اجتماعی (۱۹۷۹)» استدلال کرده است که انقلاب های بزرگ در دوره نوسازی و رقابت های اولیه اقتصادی-نظامی رخ می دهد.
۳- ظهور دولت مطلقه:
برطبق نظر بسیاری از صاحب نظران انقلابات کلاسیک اصولا واکنشی به تمرکز قدرت در دست دولتی می باشد که می خواهد با استفاده از آن ساختار منافع اجتماعی و اقتصادی را در هم بریزد. دولت های مطلقه در غرب در فاصله زوال فئودالیسم و ظهور لیبرالیسم و سرمایه داری استقرار یافتند[۳].بسیاری از خاندان های سلطنتی همچون انگلستان و فرانسه در زمان وقوع انقلابات در سرزمینشان با تمایلات مطلقه ای که داشتند زمامداری می کردند و به همین علت واکنش هایی را بر انگیختند که سرانجام به وقوع انقلاب اجتناب ناپذیر مبدل شد.
۴- ظهور ایدئولوژی انقلابی:
ژرژ سورل نویسنده فرانسوی بر آن بود که ایدئولوژیها, افسانه تازه ای برای زندگی بوجود می آورند و انسان ها را وا می دارند تا بر حیب مقتضیات این توهمات و افسانه ها زندگی کنند. افسانه ها در بیشتر مواقع بهترین موتور محرکه برای به جنبش در آوردن توده های مردم هستند. در بسیاری از انقلابات اعمم از فرانسه زمینه فکری لازم پیش از پدید آمدن انقلاب فراهم گشته بود.
علل کوتاه مدت:
همانطور که اذعان شد علل کوتاه مدت در دسته دوری قرار می گیرند و در یکی دو دهه قبل از انقلاب پدید می آیند.
۱-بحران اقتصادی:
بحران اقتصادی به معنی رکود اقتصادی,بیکاری,کاهش قدرت خرید و از میان رفتن بازار فروش برای بازاریان می باشد که همواره در سال های قبل از انقلاب رخ می دهد,همچون بحران اقتصادی ونزوئلا که در دولت نیکلاس مادورو تشدید گشت و باعث گردید تا برخی از فعالیت های انقلابی و شورش ها گریبان این کشور را بگیرد. جیمزد دیویس در نظریه معروف «منحنی جی» رشد اقتصادی در دراز مدت و بحرانهای کوتاه مدت را برای توضیح انقلاب ترکیب نمود[۳]. وی اذعان کرد” انقلاب زمانی رخ می دهد که پس از یک دوره طولانی از توسعه اقتصادی دوره کوتاهی از بحران پیش بیاید”[۳].
۲- نارضایی روشنفکران:
در گذشته در معانی انقلاب به «چرخش نخبگان» پرداختیم که کاملا با موضوع نارضایی روشنفکران و سلب وفاداریشان نسبت به دولت ارتباط نزدیک دارد.به نظر کارل مانهایم نویسنده المانی پیدایش روشنفکران جدید,یکی از پدیده های عمده دوران مدرن است[۳]. طبقه روشنفکران جدید بر خلاف روشنفکران سنتی موقعیت ثابتی ندارند و طبقه واحدی را تشکیل نمی دهند بلکه از طبقات اجتماعی مختلف ریشه می گیرند. البته روشنفکران می توانند در برهه های خاص تاریخ می توانند خود را با طبقه متخاصم متحد سازند[۳]. معمولا روشنفکران در نقش توجیه قدرت طبقه حاکمه وارد می گردند. آنها دست به انتقاد وضع موجود می زنند و با اتخاذ به ایدئولوژی جدیدی جامعه مطلوبی را ترسیم می کنند و با افزایش امکان وقوع انقلاب طبقه حاکمه را تحدید می کنند.
۳-شکاف درون طبقه حاکمه:
افلاطون در جمهوری گفته” آیا این حقیقتی ساده نیست که در هر شکل حکومت انقلاب همواره با وقوع نزاع درونی در طبقه حاکمه آغاز می شود؟ مادام که آن طبقه یکپارچه باشد, حکومت واژگون نمی گردد. هر چند آن طبقه, طبقه ای کوچک باشد” هیات حاکمه در صورت وحدت و یکپارچگی تمایل بیشتری به اعمال زور بر ضد انقلابیون دارد, در حالی که اختلاف موجود در درون هیات حاکمه ممکن است به اختلاف نظر در مورد کاربرد نیروهای مسلح بر ضد انقلابیون بینجامد[۳].
۴- جنگ: بین جنگ و انقلاب رابطه نزدیک و نسبتی وجود دارد. گفته اند که جنگ مامای انقلاب است[۳]. این قضیه در مورد انقلاب چین و روسیه و سقوط امپراطوری فرانسه پس از جنگ ۱۸۷۰ کاملا صادق است. جنگ مردم را خسته می سازد و موجب فرسودگی و انزجار حکومت می شود. جنگ جمیعیت را بسیج می کند و انقلاب نیز دقیقا نیاز به بسیج مردمی دارد. در زمان جنگ مردم به صلح دل می بندند,اما وقتی در زمان صلح هم پیشرفتی حاصل نمی شود امکان تمایل به انقلاب افزایش می یابد[۳].
۵- فشار مالی بر مردم:
وقتی هزینه های حکوت به دلایل مختلف افزایش یابد و در آمد ها آنها رو به کاهش باشد, فشار مالیاتی بر مردم افزایش می یابد و این نارضایتی موجود را افزایش می دهد.در فرانسه هزینه های درگیری دولت در جنگ استقلال استقلال امریکا موجب اعمال فشار مالیاتی بر مردم شد[۳]. و عدم تکافوی مالیاتهای دولت را به استقراض کشاند.
مدل و تئوری مارکس در باب انقلاب
به دلیل حجم چشمگیر آثار مارکس که علتی به جز قلم فرسایی های فراوان وی در حوزه های مختلف فلسفه و علوم اجتماعی ندارد و نیز تفاسیری که از وی و اعتقاداتش برگفته های حقیقی یا فرضی نقل شده ما را با خیل عظیمی از تحلیل های اندیشمندان روبه رو ساخته و مایه تشویش شده است. با وجود این تفاسیر شایان ذکر است که تمامی این اندیشمندان در باور های اصلی خود با یک دیگر شریک هستند ولی در موضوعات حساس اختلاف هایی میان آنها وجود دارد. گاهی اوقات تعیین اینکه کدام تفسیر و تلقی از مارکس در دست بررسی است حقیقتا کار دشواریی می نماید[۴]. «ارائه اندیشه های مارکس چندان دشوار تر از ارائه افکار محوری مونتسکیو یا آگوست کنت نیست. صرفا اگر چند میلیون مارکسیست نبودند هیچ پرسشی درمورد اندیشه های اصلی مارکس یا آنچه کانون تفکر وی را تشکیل می دهد وجود نداشت»[۵].
با این اوصاف تمامی آثار متفکران کمونیست آمیزه ای از تشریح یک قانون علیت تاریخی(law of historical causation) و فراخوانی پر شور عمل را باز می نماید. در هیچ مورد از آثار این متفکران خبری از دیالیکتیکی که آمیخته با نوعی عیب جویی خوار شمارنده از بورژوازی و اندرزی عینی در مورد تاکتیک ها و استراتژی انقلابی باشد نیست. همه نظریه ها در حقیقت با شوقی آتشین به سرنگونی سامان موجود آغاز می شود و سپس این شوق با نظریه ای علمی در باره تکامل تاریخ تقویت می گردد[۶]. تاکر مدعی می باشد که «به عنوان آموزه سوسیالیستی….مارکسیسم از اندیشه انقلاب تفکیک ناپذیر است.» [۷]. اما تنها راه, تجزیه و تحلیل انبوهی از آثار وی می باشد که تئوری مارکس در باب انقلاب را آشکار می کند .از جمله پر آوازه ترین این موارد,بیانیه حزب کمونیست(The Manifesto of the Communist party ) می باشد که مطالعه آن برای درک انقلاب ضرورت دارد. این بیانیه تنها یک رساله ایدئولوژیک نیست بلکه یک رساله ای جامعه شناختی هم هست[۴].مارکس پس از بیانیه حزب کمونیست به صورت مختصر و بسیار مجمل در نقد اقتصاد سیاسی روند تحول جامعه را ترسیم کرده است. ما در اینجا سعی در آن داریم تا در میان آثار بی شماری که مارکس و هم کیشان وی نگاشته اند کند و کاو کنیم و مارکس را به عکنوان یک مبلغ کنار گذاشته و دید مارکس را درباره چرایی و چگونگی انقلاب بررسی کنیم. مدل انقلابی مارکس مدل نسبتا ساده ای است زیرا به جای چند علتی,یک مدل تک علتی می باشد. مارکس تنها یک عامل وسیع و کلی را مشخص می سازد[۴].این عامل همان ترتیبات ساختاری خاص جامعه است.ساختار اجتماعی باعث توسعه روابط اجتماعی معینی می شود و از این علل ترتیبات طبقاتی خاصی منعبث می گردد. در هر جامعه به تعبیر مارکس دو طبقه اصلی وجود دارد. یک طبقه حکومت و استثمار کننده می باشد و طبقه دیگر مورد استثمار قرار می گیرد. اعضای طبقه اسثمار شده از ارزش های مسلط و شیوه انجام امور«بیگانه» می شوند و عاقبت گروه بزرگی را تشکیل می دهند که به واسطه آگاهی طبقاتی مشترک با هم به یک سو رانده می شوند. هر گاه طبقه استثمار شده به حد کافی مقتدر گردد طبقه حاکمه را بر خواهد انداخت به جای گروه پیشین طبقه حاکمه جدیدی را تشکیل خواهد داد.مارکس آنطور که آکسلوس نوشته است فیلسوف تکنیک نیست. او,چنانکه جمعی دیگر(همچون عالیجناب ایوکالوز) معتقدند فیلسوف خود بیگانگی نیست. وی نخست و قبل از هرچیز جامعه شناس و اقتصاددان نظام سرمایه داری است[۵].تمام دانش اجتماعی مارکس در این محور قرار داشت که جامعه اساسا بی ثبات و در حال تحول است و به عنوان یک ساختار منسجم یا مجموعه ای از ساختار های منسجم قابل شناخت نیست. هانطور که میلز اشاره کرد:
“جامعه شناسان جزئیات محیط اجتماعی خرد را مطالعه می کنند.مارکس این قبیل جزئیات را بررسی می کرد البته در داخل ساختار کل جامعه.جامعه شناسانی که تنها اندکی از تاریخ آگاهی دارند حداکثر به مطالعه تمایلات زودگذر تاریخی می پردازند[اما] مارکس مطالب تاریخی را با مهارت فوق العاده ای مورد بررسی قرار می دهد و تمامی دوران های تاریخ را واحد مطالعه خویش می گیرد. ارزش های جامعه شناسان معمولا آنان را به سوی قبل جامعه خویش به شکلی بسیار زیبا تر از آنچه هست می کشاند[ولی] ارزش های مارکس وی را به اعتراض نسبت به ریشه,پیکره و شاخه های جامعه خود بر می انگیزد. جامعه شناسان مشکلات جامعه را صرفا مواردی از«اختلال سازمانی» می انگارند[ولی] مارکس این مشکلات را چونان تناقضات سرشته شده با ساختار موجود جامعه می بیند.جامعه شناسان اجتماع خویش را چونان موجودیتی مستمر در یک مسیر تحولی بدون گسست های کیفی در ساختار آن می بینند. اما مارکس در آینده جامعه یک گسست کیفی می بیند بدین معنی که شکل جدیدی از جامعه و در حقیقت عصری جدید از طریق انقلاب در شرف تحقق است[۱].”
ادامه دارد …