انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

با امیر نادری، در فاصله ۳۴ سال (۱۳۵۲-۱۳۸۶)

امیر نادری

سیف الله صمدیان

اگر قرار باشد در سینما جایزه ای به کسی داده شود، بدون شک این جایزه متعلق به امیر نادری است، از بس او در سینما و سینما در او زندگی میکند.»

عباس کیارستمی

سال ۱۳۵۲: سینما پلازا

…امیرو، سازدهنی عبداله را که در کشمکش «تصاحب» بچه ها روی زمین افتاده، بر میدارد و به طرف دریا میدود، روی تپه های مشرف بر دریا می ایستد و با نگاهی به پشت سر و میان دو واقعیت و دو عشق: بچه ها و سازدهنی، حقیقت دریا را انتخاب میکند و سازدهنی را بهدست امواج میسپارد…

با فیکس شدن چهرهی پیروز، امیرو، سکوت نفسگیر فیلم به فریاد و تشویق و پایکوبی تماشاگران بر کف سینما و قیامتی از هیجان و شورِ بیدارشده بدل می شود.

امیر نادری جوان، به ناچار روبهروی تماشاگران قرار میگیرد. تشویق بهحد انفجار میرسد و ظاهرا پایانی ندارد تا اینکه برق سالن را قطع میکنند تا ترس تاریکی و ترس جان، صداها را بخواباند ( بغلدستیام میگوید: کار، کارِعینک دودیهاست!)

ولی پاها کوبندهتر میکوبند و نور بهناچار دوباره برمیگردد.خودم را میان انبوه مردم که از بالکن به طبقه پائین سرازیر میشوند، رها میکنم و در مقابل در خروج، خود را در برابر امیر نادری مییابم. فشار جمعیت آنچنان زیاد است که فقط میتوانم صورتم را به صورت عرقکردهاش نزدیک کنم و سپاسم را با بوسهای بر گونهاش بنشانم.

سال ۱۳۵۴: خیابان فرانسه، بعدازظهر یک روز گرم تابستان:

از روبهرو میآید، صندل به پا دارد، پیراهن سفید و گشادش را روی شلوار انداخته و با دستمالی عرق پیشانیاش را پاک میکند. میایستم. آنچنان در خود غرق است که فقط میتوانم با حرکت چشمهایم تعقیبش کنم و از پشت سر ببینمش که چه ساده و از جنس معمولیترین مردم کوچه و خیابان در خلوت پیادهرو دور میشود… و من بهیاد سیل عاطفهای میافتم که آن شب در سینما پلازا به دورش حلقه زده بود.

سال ۱۳۶۴: یوسفآباد، منزل بهروز مقصودلو:

روبه رویم نشسته است. حالا دیگر منِ عکاس را میشناسد. ساعت ۴ صبح است و همه خوابیدهاند. از سر شب، سناریوی فیلم «دونده»را عکاسانه و پلان به پلان برایم تصویر میکند و از برکت همین ارتباط تصویری است که میتوانم «دونده» را پیش از دیگران و با جزئیاتی تمام بر پرده ذهنم ببینم. «دوندهای» که با مسابقه دویِ امیرو و یک جت بوئینگ در باند یک فرودگاه به پایان میرسد تا به اعتبار تعبیر نادری؛ سمبلی باشد از پیروزی «خواستن» یک جهانسومی مستعد و آرمانگرا در برابر « سرعت » تکنولوژی غرب. همچنان که ساز دهنی به عنوان نشانه ای از استعمار، توسط امیرو به دریا پرتاب می شود.

سال ۱۳۶۵، خانهام در خیابان سهیل:

از لحظهای که آمده، مدام کتابهای عکس کتابخانهام را میبلعد. آتشفشان همیشگی کلامش بهکلی خاموش شده است. کسی میپرسد «امیرخان» چرا سکوت؟ و چرا فقط این کتابها و او میگوید: «در خانهای که اینهمه کتاب عکس است، هرکاری جز دیدن عکس گناه دارد.»

سال ۱۳۷۲، دفتر ماهنامهی تصویر:

از شاهرخ شهیدثالث شمارهی فکس ویدئوکلوپ بهمن مقصودلو را در نیویورک میگیرم. سخت هوایی شدهام که در شماره چهارم مجله به بهانه فیلم جدید نادری، یادی در خور از او شود. تصویر نامهام همان روز بهدست امیر نادری میرسد… چند روز بعد، بهروز مقصودلو که تازه از نیویورک رسیده، بستهای بزرگ را روی میز میگذارد با قول اینکه عکسها و طرحهای امیر را هم که در خانه دارد در اختیارمان قرار خواهد داد. روی بسته، خط خود نادری است. بسته را که باز میکنم پر از عکس است و چند بروشور و فتوکپی مطالب مربوط به فیلم «منهتن شماره به شماره» در جراید مختلف و بر پشت عکسی که پالتو بر تن دارد و در یکی از خیابانهای منهتن نیویوک فریاد میزند، نوشته است: برای مجله تصویر و تولد آن و صمدیان عزیز و اینکه همچنان راه ادامه دارد و دیگر هیچ. کات ۱۴/۴/ ۱۹۹۳

بهار ۱۳۷۶، فستیوال کن پنجاهم:

ABC منهتن را دربخش نوعی نگاه نمایش میدهند. خبرهای عجیب و غریبی درباره نادری به گوشم رسیده است؛ امیر دیگر آن امیروی سابق نیست. حسابی رفته توی جلد آمریکاییها (یا بالعکس) و به «آب» میگوید «Water» و تنها کلمهای که عین گذشتهها تلفظ می کند و هی تکرار می کند همان «کات» همیشگی اوست.

قبل از اینکه به دیدن امیر بروم، رفتم دیدن آخرین دستپختاش. فیلم غریبی است، فقط باید امیر نادری باشی که بتوانی چنین فیلمی بسازی؛ امیر نادری با تمام مختصاتش: یعنی همان پادوی چهاردهساله مغازهی عکاسی در فیلم تجربه کیارستمی، امیروی سازدهنی، عکاس خارقالعاده فیلم قیصر و رضا موتوری، کارگردان آسوپاس خداحافظ رفیق، سازندهی آرمانخواه فیلمهایتنگنا؛ تنگسیر؛ ساخت ایران؛ جستوجو ۱ و ۲ ؛ دونده؛ آب، باد، خاک؛ و همان کارگردان مهاجر منهتن شمارهبهشماره. روز پیش از حرکت به فستیوال کن و در بهت تلخ بودن و نبودن طعم گیلاس در بخش مسابقه جشنواره کن، عباس کیارستمی میگوید: « اگر قرار باشد در سینما جایزهای به کسی داده شود، بدون شک این جایزه متعلق به امیر نادری است، از بس او در سینما و سینما در او زندگی میکند.»

… بعد از حدود ۱۰ سال، صدای امیر را از بیرون سالن کنفرانس فیلمسازان مستقل در غرفه «ورایتی» میشنوم. دوربین ویدئوی HI8 لعنتی دوستداشتنیام را روشن می کنم و با عشق کشف لحظهبهلحظه امیرِ این سالها به داخل سالن میروم و در حالی که او پشت میکروفن از مشکلات، سختیها و لذت غرور فیلمسازی مستقل میگوید، رو در رویاش میایستم. خدای من باورم نمیشود، نه این که چرا امیرو انگلیسی حرف میزند، این که چگونه هنوز اینجور حرف میزند؛ با انرژی تمامنشدنیاش و با ایمان و صداقت بیمثالش. صحبتهایش که تمام میشود و در حالی که همدیگر را بغل کردهایم، در گوشم به فارسی سلیس آبادانی با لهجهی تهرانی میگوید: « قرارمان دو روز دیگر یعنی بعد از پایان جلسات نمایش در کن.»

… این دفعه دیگر دوربین ویدئو و عکاسی را بیرون نمیآورم. دوست دارم هیچ چیزی مزاحم دیدارمان نشود، گفتوگویمان یا بهتر بگویم صحبتهایش حدود دوساعت طول میکشد و من هرچه بیشتر میشنوم، خوشودیام از لجبازی درونیام در همنوا نشدن چندروز اخیرم با دوستان گلهمند از امیر بیشتر میشود و به جنس اراده و ظرافت و پختگی نگاه امروز امیر به جهان- و قطعا سینما- بیشتر میبالم.

… و حالا که دربارهی امیر مینویسم- در ادامه نوشتههایم در شماره ۴ مجله تصویر- و در روزهایی که حقیقت امیر نادری در کشورم دچار جو بدبینی و کجاندیشی اکثر دوستان و دوستداران او شده است و نیز چاپ نامه سرگشادهای به امیر با امضای شخصی که نمیشناسمش در یک مجله سینمایی که خوب میشناسمش و به نیکی، و معمولا از این جوانبازیها نمیکرد! مجبور شدهام برخلاف عهدی که با خود بستهام- به هزارویک دلیل شخصی و عمومی- دیدارم را با امیر نادری به حساب مطبوعاتی بودنم نگذارم، فقط بنویسم دوستان عزیز دیده و نادیده، امیر به جبر ریشه و فرهنگی که دارد، روزبهروز ریشهدارتر هم میشود، منتها ریشه هایش نه فقط در عمق خاک زیر پایش، که در چهار گوشه جهان گسترش مییابد و این رسم ریشهداران این سیاره خاکی است.

گول ظاهر خبرها و نقلقولها را نخوریم. اگر من و شما به نامهی سرگشاده نوشتن و خواندن و پشتبندش به صفحه گذاشتن پشت سر زیباترین فرزندان سینمای کشورمان دلخوش کردهایم یا دلخوشمان کردهاند، امیر به تحول بزرگ در فیلمسازی همه آزادگان میاندیشد، همهی فیلمسازانی که در جایجای جهان بهدنبال امکاناتی لایق فیلمسازان مولف و مستقل میگردند. اوخودش را پل میان فیلمسازان این گونه ی جهان میداند با آیندهای که او در طلوع شیرین اولین روز قرن بیستویکم میبیند، روزی که آرزو دارد طلوع آفتابش را در توکیو فیلمبرداری کند.بله دوستان، همین آقای بهزعم خیلیها وطنفراموش کرده، در لابهلای صحبت از وسعت جهان امروزش، نتوانست یکی از آرزوهای بزرگش را به زبان نیاورد. آرزویی که برای زادگاهش آبادان و همهی بچههای مستعد ایران دارد؛ یعنی راهاندازی اولین مدرسه سینمایی مستقل در آبادان.

… و مثل همیشه آخر سر هم گفت … «کات» و رفت.

۱۳۸۶، نیویورک

بعد از نمایش فیلم مستندم “روزی روزگاری در مراکش” در جشنوارهی فیلم ترابیکا، درمنزل یک دوست مشترک ایرانی که جمعی از اهالی سینمای ایران و آمریکا را برای یک شام بی اندازه لذیذ ایرانی دعوت کرده بود ( رابرت دونیرو و جان مالکویچ هم بودند و نمیدانید چهگونه دیوانه وار قورمه سبزی را می بلعیدند!!) و من از پس ۳۴سال، رو در روی امیرخان نادری نشستهام و او همچنان، بی تاب و مذاب بیرون میدهد آتشفشان سینمای همیشه فعال درونش را و این بار گیر او دیگر گیر زمینی نیست و طناب آرزوهایش را آن بالا بالاها انداخته است گردن “ماه” گردون!. امیر میگوید: من اگر به این دنیا آمدهام، شاید فقط و فقط، بهخاطر این بوده است که فیلم Moon را بسازم.

این مطلب در همکاری با مجله آزما منتشر می شود