وقتی بعد از یازده سال زندگی در ایران به خانهام بازگشتم، مجال و فرصت کافی داشتم که به زندگیام، چه در ایران و چه در زادگاهم، فکر کنم. تردیدی نیست که تربیتهای اولیه در خانواده و دیگر محیطهای تأثیرگذار اهمیتی بیچونوچرا دارد؛ با وجود این، اغلب اوقات به دیگران میگویم من در ایران بزرگ شدهام. جایی که در ۲۱ سالگی به آنجا رفتم تا در جایگاه یکی از داوطلبهای اولیه در برنامهی تازه و هیجانانگیز رئیسجمهور کندی، به نام «سپاه صلح»، خدمت کنم. سال ۱۹۶۴ بود که برنامهای کامپیوتری در واشنگتن دی. سی. تصمیم گرفت، دو سال، در مقام معلم انگلیسی به همدان در ایران بروم. دو سالی که برای همیشه زندگیام را عوض کرد. احتمالاً کامپیوترها فقط کار مکانیکیشان را انجام داده بودند، اما من باور داشتم که این تقدیر است.
باید بگویم بابت همهی آن جایزهها و نشانهای لیاقتی که بعد از بازگشتم (نزدیک به چهل سال پیش) دریافت کردهام، سپاسگزارم؛ اما، بزرگترین افتخار زندگیام، چه قبل و چه بعد از سالهای بودنم در ایران، بیشک درخواست لیلی امیرارجمند، در ۱۹۷۲، از من بود تا «گروه تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را تأسیس کنم. کانون فقط در ایران یگانه نبود، بلکه پدیدهای مهم و رؤیایی و در کل دنیا بینظیر بود. تمام اعتبار این پدیده هم از آن بنیانگذار کانون، لیلی امیرارجمند، است؛ کسی که بصیرت، شهامت و تمرکز کافی داشت تا رؤیایی زیبا را به واقعیتی چهبسا زیباتر تبدیل کند. او بعد از مطالعات پیشرفته در دانشگاه راتگرز[۱] به ایران بازگشت. طرفدار دوآتشهی آموزش بود و آشنا به چالشهای راه. طبق آمارها هفتاد درصد مردمش بیسواد بودند؛ پس مسیرش مشخص شد. میدانست که باید با کوکان شروع کند و مجبور است تمام توان و منابعش را فرابخواند تا نهفقط از سوادآموزی دفاع کند، بلکه کاری کند بچهها عاشق خواندن شوند؛ و با خواندن کتابهای بینظیر، چشم بچهها را بهروی تمام دنیا باز کند، همانطور که برای خود او چنین شده بود.
نوشتههای مرتبط
بنابراین، شروع کرد به بررسی کتابهای کودکان که تا آن زمان منتشر شده بود. نتیجه شوکه کننده بود. بیشترشان ترجمههایی بد از کتابهایی متوسط بود که برای بچههای آمریکا و دیگر کشورها نوشته شده بود، اغلب هم بدون تصویری خلاقانه، بدون گرافیکی چشمگیر و با کیفیت چاپی بسیار بد؛ البته امیرارجمند از اینها نترسید و منصرف نشد. او مغازهای بر خیابان در جنوب تهران گرفت و اولین کتابخانهی تخصصی کودکان را افتتاح کرد. کموبیش همه گوشزد میکردند که بچهها کتابها را خواهند دزدید، اما امیرارجمند فقط لبخند میزد و میگفت حتی اگر بچهها کتابها را برنگردانند، او باز هم به هدفش رسیده و موفق شده است کتابها را بهدست بچهها برساند تا شاید برای اولینبار در زندگی امکان بیابند آنها را نگهدارند، بخوانند و باز بخوانند، و به تصویرهاشان دست بکشند. هر کتاب هدیهای دارد از داستانها و سخاوت کلمات که بالهای بچهها میشود تا بتوانند با آن «به جایی ورای رنگینکمان» پرواز کنند؛ درست شبیه همان آوازی که جودی گارلند[۲] در فیلم کلاسیک جادوگر شهر اوز (۱۹۳۹) میخواند.
و همهچیز آغاز شد. امیرارجمند خیلی زود متوجه شد بهتر است این مؤسسه انتشار کتابهای خود را آغاز کند. وی نویسندگان و طراحان برجستهی ایرانی را دعوت کرد تا به خلق کتاب بپردازند؛ کتابهایی که خیلی زود جوایز بینالمللی زیادی، هم در زمینهی نگارش و هم در زمینهی طراحی، بهدست آورد. چاپ کتابها روی کاغذ مرغوب و با هر دو جلد سخت و نرم انجام شد. در همین حین، کتابخانههای بیشتر و بیشتری ساخته شد. کتابداری این مجموعهی در حال گسترش در سراسر کشور برنامهای آموزشی نیاز داشت تا بتواند مهارت لازم را به افراد آموزش دهد. کتابخانههایی تخصصی برای شهر و محله طراحی شد و تعداد زیادی مهندس معمار بااستعداد طرحهاشان را پیشنهاد دادند و اینگونه هریک از این سازهها یگانه و زیبا از کار درآمد. همهشان گرم بودند و پذیرا و بیعیب. دخترها همینکه میرسیدند چادرهاشان را از رختآویز میآویختند تا دوباره، موقع رفتن، سرشان کنند. درست مثل وقتی که در خانه بودند.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، بهگمانم بهجای کتابخانه میشد آنها را مراکز فرهنگی بنامیم که کتابخانه هم در خود داشت. برنامهی موسیقی را زن فوقالعادهای به کانون آورد که خیلی زود جزو دوستان شد. شیدا در آلمان درس خوانده بود و اسلوب تدریس بینظیری را معرفی کرد که آهنگساز آلمانی، کارل اُرف، خالقش بود. روشی پر از شادی و نشاط برای بچهها تا از این راه یاد بگیرند چطور موسیقی بنوازند. کلاس هنرهای بصری خلاقیت بچهها را به چالش میکشید و همیشه نتیجهی کار همهمان را شگفتزده میکرد.
کارگردانان فیلم با نوجوانان کار میکردند و اصرار داشتند، بچهها فیلم کوتاه خودشان را بسازند، چه بهشکل انیمیشن و چه فیلم زنده. ایدههای نو را تقویت میکردند و آنها را به داستانهایی بدل میساختند که در طول فیلم گفته میشد. جوانترها از فیلمهای شگفتانگیزی که در گروه فیلم کانون ساخته میشد، الهام میگرفتند. عباس کیارستمی این گروه را هدایت میکرد. آن هم خیلی پیشتر از آنکه در جهان مشهور شود. فیلمها نیز، درست مانند کتابها، علاوهبر دریافت جوایز بینالمللی از جشنوارههای فیلم، ستایش بیمانند منتقدان را با خود همراه کردند. چند سال پیش، مقالهای در نیویورک تایمز منتشر شده بود که بر نبوغ فیلمهای تولید شده در ایران تمرکز داشت. من هم نامهای نوشتم تا از این طریق بگویم اعتبار و افتخار این هنرمندان بزرگ در عرصهی جهانی، این کسانی که امروز تقدیر میشوند، همه از آنِ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است که همواره و همیشه، از این هنرمندان حمایت کرده و مشوق آنها بوده است.
حالا هم میخواهم بگویم اینها را همه، منحصراً، ایرانیانی خلاق بهوجود آوردند که در اوج خلاقیت هنریشان بودند. آنها خیلی زود متوجه شدند امیرارجند خود را وقف رؤیای تغییر واقعی وضعیت موجود کرده است. فرهنگ هر مؤسسه را مدیری بنا میکرد که در رأس قرار داشت. تیم امیرارجمند، بیباکانه، با نیروی هنریشان او را حمایت کردند و بدین نحو توانستند زندگی و آیندهی تعداد بیشماری از کودکان ایران را تغییر عمیق دهند.
من افتخار میکنم که در جریان همهی اینها بودم و بهخصوص که من اولین غیرایرانیای هستم که کانون استخدام کرد تا گروه جدیدی (مرکز تئاتر) تأسیس کنم و این فرصت را در اختیارم گذاشت تا به جمع هزاران همکارِ ازخودگذشتهام بپیوندم که زیر نظر مدیریتی کاربلد به معجزهای دست پیدا کرده بودند. در ابتدا، فقط قبول کردم قرارداد یکسالهای ببندم و در این مدت با استخدام و آموزش جمعی از بازیگرها نمایشهایی را در کتابخانهها/ مراکز فرهنگی اجرا کنم. میخواستم، بعد از آن یک سال، با برنامههایی که دارم به لندن باز گردم. دفتری با میز و صندلی به من دادند. وقتی در بسته شد، جداً در عجب بودم که خودم را درگیر چه چیزی کردهام؛ و بعد کمکم همه چیز روشن شد. پیش از هر چیز، باید دستیاری برای خودم استخدام میکردم. یادم آمد وقتی در «انجمن فرهنگی ایران و آمریکا» کارگردان بودم و تست بازیگری میگرفتم، مرد جوانی، به نام اردوان، یکی از اعضای اصلی تیم تولیدم بود. نقشی اصلی در نمایش نداشت، اما اینکه چطور هیچ جلسهی تمرینی را غیبت نکرد و همیشه سروقت حاضر بود، من را تحت تأثیر قرار میداد. اردوان چنان حس مثبتی در من ایجاد کرده بود که در مقام دستیار انتخابش کردم و یکی از نقشهای اصلی در نمایش جدید را به او دادم. در راستای آماده کردن اردوان تا بتواند جانشین من در مرکز نمایش شود، آن هم وقتی در نهایت بعد از شش سال مدیریت به کشورم بازمیگشتم، او را به فلوریدا فرستادیم تا مدرک کارشناسیاش را بگیرد. بسیار قدردان سالها وفاداری، ازخودگذشتگی و سختکوشیاش هستم.
اردوان با گروه شگفتانگیزی از نوجوانان تمرین کرد که علاقهمند بودند با برنامهی ما همکاری کنند. در زمان کار با همین گروه بود که علی پورتاش شانزدهساله را پیدا کردیم. وقتی علی دبیرستان را تمام کرد، بیدرنگ او را عضو تیم حرفهای بازیگری کردم. خیلی خوشحالم که در آمریکا و در همهی کشورهایی که به آنها سفر میکند، توانسته چنین موفقیتی بهدست آورد. ایرانیها ساعتها بهتماشای اجراهای فارسیاش مینشینند. همچنین مجید میرفخرایی را در جایگاه مدیر صحنه استخدام کردم و به لندن فرستادم تا در آکادمی سلطنتی هنرهای نمایشی تحصیل کند. او بدون ذرهای خستگی در مرکز تئاتر کار میکرد و در همانجا هم بود که او و همسرش دوستان نزدیک و صمیمی هم شدند. امروزه مجید یکی از کارگردانان مهم هنری فیلم در ایران است.
از همان اول هم مطمئن بودم، بههیچوجه، نمیخواهم از نمایشنامههای غیرایرانی استفاده کنم. باور داشتم در ایران ادبیاتنمایشی کودکان پیشرفت نمیکند، مگر اینکه هر نمایشنامهای که اجرا میکنیم به فارسی نوشته شده باشد. استواری این مأموریت به من بستگی داشت. بار دیگر تقدیر پادرمیانی کرد، یا شاید هم من، بهطرز خاصی، خوششانس بودم. بیژن مفید که از نمایشنامهنویسهای زبدهی ایرانی بهحساب میآید، از دوستان خوبم بود و اغلب مهمان خانهاش بودم. روزی دربارهی این تصمیم که میخواهم فقط از نمایشنامههای فارسی استفاده کنم با او صحبت کردم؛ هیچوقت پاسخش از یادم نمیرود. گفت از خیلی وقت پیش شروع کرده است به نوشتن نمایشنامهای برای کودکان. هیجانزده گفتم: «پیداش کن و تمومش کن!» او هم اینکار را کرد. تربچه اولین نمایشنامهی ما شد و سالها در سرتاسر ایران به اجرا درآمد. بدین ترتیب، اولین هدفم، یعنی تولید نمایشنامهای از آن خود، به انجام رسید. بعد از تمرینهای کافی با بچهها، تصمیم گرفتم اجرای نمایشمان در یکی از کتابخانههای مرکزی تهران را امتحان کنم. همیشه خوشحال بودم که در تمام دوران کارگردانی، نمایشهایم را طبق سنت سر ساعت هشت شب آغاز میکردم؛ اما حالا پر از استرس بودم، چون قرار بود برای اولین بار، اجرا را ساعت ۱۰ صبح شروع کنیم. بعد قسمت تکاندهندهی ماجرا پیش آمد. درست قبل از شروع، بیژن مفید وارد شد! میدانستم که بیژن معمولاً، از ظهر به بعد، روزش را شروع میکند؛ اما حالا او اینجا بود، با تمرکز کامل و آمادهی دیدن کاری که با نمایشنامهاش کرده بودم. نیازی نیست بگویم که بهشدت مضطرب بودم. در پایان نمایش، وقتی بچهها با خنده و شادی دست زدند، خیالم راحت شد. بهگمانم آنها خیلی اشتیاق داشتند دوباره نمایش را ببینند. اما بیژن چه فکر میکرد؟ دیدمش که به سمتم میآید. فقط گفت میخواهد نمایشنامهی بعدیاش را هم برای ما بنویسد. باید بگویم آن روز دومین روز پر افتخار زندگی من بود.
بیژن به قولش عمل کرد و خیلی زود نمایش دوم در کتابخانهها و مدارس سراسر ایران اجرا شد. و بعد شاهکاری واقعی نوشت: شاپرک خانم. اولین تولیدمان را در تئاتر روباز وسیعی اجرا کردیم و سپس، از ما خواسته شد اجرای دیگری در تئاتر شهر، ساختمانی که بهتازگی ساخته شده بود، تدارک ببینیم. این نمایش دومین کاری بود که در آنجا به روی صحنه میرفت. در ادامه از ما دعوت شد تا نمایش شاپرک خانم را به جشنوارهی تئاتری در آلمان ببریم. این اولین باری بود که بیرون از ایران کاری را اجرا میکردیم. بعدتر، چهار هفته، به استرالیا دعوت شدیم. هر هفته در یکی از شهرهای سیدنی،[۳] ملبورن،[۴] آدلاید[۵] و پِرث.[۶] بعدازآن، به مناسبت تولد شاهحسین در اُردُن اجرا کردیم. همچنین، آنجا نمایش را برای کودکان یک پرورشگاه هم اجرا کردیم که آن اجرا ضبط شد تا در تلویزیون اردن نمایش داده شود. از مرکز تئاتر نیز دعوت شدیم که برای جشنوارهای در وِیلز[۷] نمایشی تدارک ببینیم. شاید باید به این نکته هم اشاره کنم که بازیگران حرفهایی که هر سال صدها نمایش اجرا میکردند، تماموقت استخدام شده بودند. من پافشاری میکردم تا حقوقی برابر و یا حتی بیشتر از بازیگرانی دریافت کنند که در کمپانیهای تئاتر بزرگسالان فعالیت میکردند. میدانستم که بازیگران تئاتر کودک در کشورهایی مثل آمریکا، انگلستان، کانادا، استرالیا و نیوزلند یا اصلاً حقوقی نمیگرفتند و یا اگر میگرفتند، دستمزدشان کمتر از باقی بازیگران بود. کانون همیشه استانداردهای بالایی داشت و من هم میخواستم ارزش تصمیم بازیگرانی که استعدادشان را برای کودکان و نوجوانان بهکار میبردند، فهمیده شود و ایران، در این زمینه، پیشرو و بهترین نمونه در جهان باشد.
هدف دیگرم معرفی مفهوم «نمایش خلاق»[۸] در ایران بود. میدانستم هر وقت اسمی از تئاتر کودکان برده میشود، همهی دنیا بلافاصله تصویر بازی کودکان در نمایش مدرسهای به ذهنشان میآید. همانطور که پیشتر گفتهام، سنت اروپای شرقی را انتخاب کردم که بازیگران بزرگسال را برای تئاتر کودکان آموزش میدهند. در همهی آن سالها، در مقام بنیانگذار کارگردانی در مرکز تئاتر کانون، بجز یک استثناء، هیچوقت کودکان را کارگردانی نکردم. هدف «هنرهای نمایشی خلاق» استفاده از تکنیکهای تئاتر برای توسعهی توانایی کودکان در راستای خلاقانه فکر کردن است. درواقع، بهجای اینکه تلاش کنیم توانایی کودکان را در اجرای نمایش بالا ببریم، میخواستیم آنها را تشویق کنیم تا خلاقیت شکوفاشدهشان را در هر حرفهای (دکتر، معلم، کشاورز، وکیل و …) که انتخاب میکنند، بهکار ببرند. نتیجهی کار یک معلمِ نمایش خلاق تولید محصول نمایشی نیست. او نمیخواهد فقط نمایشی را تمرین و بعد آن را برای تماشاگران اجرا کند. من نمایش خلاق را تمرین زندگی مینامم. کمک به کودکان هدف است تا به بازیگوشی، مکاشفهها و تفریحشان ادامه دهند.
سومین برنامهای که طرحریزی کردم «گروه نمایش عروسکی» بود. از اردشیر کشاورزی خواستم رهبری این پروژه را برعهده بگیرد و کامبیز صمیمیمفخم نیز معاونت او را عهدهدار شود. این پروژه را از صمیم قلب دوست داشتم؛ زیرا وقتی حدوداً دهساله بودم، تئاتر را با نمایشی از اجرای عروسکهای روستایی در شمال کانزاس شروع کردم. نمایشهای عروسکی مرکز تئاتر به کتابخانهها برده شد و همراه تئاتر سیار نیز به اطراف سفر کرد. عروسکها زیبا ساخته شده بود و همیشه موجب شادی کودکان میشد. کودکانی که بیشترشان هرگز نمایش عروسکی ندیده بودند. کامبیز مهارتهای چندگانهای داشت و سرآخر هم او را در گروه بازیگری قرار دادم. برای اینکه از پشت صحنه مطلعتان کنم، ماجرایی را بگویم. در تور بزرگ استرالیا، باید پنج بازیگر انتخاب میکردم. سرآخر کامبیز و هنگامه مفید عزیز را انتخاب کردم. بهگمانم در طول همین سفر بود که آن دو عاشق شدند و بعدتر با هم ازدواج کردند. کامبیز عزیز همیشه بذلهگو بود. بعد از ازدواجشان پرسیدم آیا به ماه عسل رفتند و او هم جواب داد وقت نداشتند و در عوض به «روز عسل» رفتند. عالی! یکی از سه فرزندشان، یاشار، هنرمند شد و من و همسرم یکی از نقاشیهایش را از گالری سیحون در لسآنجلس خریدیم (سالهایی که در تهران بودم خانهام با گالری سیحون یک خیابان فاصله داشت). پسر دیگرشان، آیدین، آهنگساز است و در دانشگاه تهران مشغول بهکار؛ و دخترشان، آلما، زیبا همچون مادرش، خوانندهی اپرا و موسیقی کلاسیک در اروپاست. کامبیز درنهایت تأسف چند سال قبل فوت کرد، اما جای او در قلبهای ماست و میراثی را که در فرزندانش بهجا گذاشته قدر میدانیم. فرزندان عزیزی که با تمامشان از راه فیسبوک در ارتباطم.
آخرین توری که با بازیگران همراه شدم، سفر به مشهد و شهرهای اطرافش بود. ازآنجاکه اولین اثر بیژن نمایشنامهای منظوم بود، تمام بازیگران کل متن را، از اول تا آخر، حفظ شده بودند. برای همین، قبل از شروع اجرا، از تماشاگران کودکمان میخواستیم بگویند کدام بازیگر چه نقشی را بازی کند. آنها هم گاهی برای شوخی و تفریح دست به کارهایی میزدند، مثلاً بازیگری مرد انتخاب میکردند تا نقش زن کشاورز یا دخترش را بازی کند. بازیگر هم بدون تردید شروع به پوشیدن لباس زنانه میکرد. خاطرهی ارزشمندی دارم از روزی که در مدرسهی دخترانهای اجرا میکردیم و وقتی زمان انتخاب بازیگر نقش اصلی رسید، نقشی که همیشه مرد برایش انتخاب میشد، همهی دخترها هنگامه را انتخاب کردند! بیتردید همهشان باور داشتند که زنان قادر به انجام هر کاری هستند.
حالا چند کلمهای از رسالتم در طراحی و ساخت اولین تئاتر کاملاً مجهزِ سیار در جهان بگویم. واقعاً دلم میخواست نمایشهایمان را ببرم به آنسوی بیابانها و شهرها و روستاهای خیلی دوردست، جاییکه برق در دسترس نبود، پس باید حتماً با خودمان ژنراتور هم میبردیم تا بتوانیم نور صحنه و دیگر نیازهامان را برطرف کنیم. به انگلستان و بعد به آلمان سفر کردم تا با مهندسها دربارهی چگونگی ساخت این تئاتر سیار صحبت کنم. در آخر با شرکتی در هامبورگ آلمان قرارداد بستم. آنها کارشان را با کامیون مرسدس بنز، بزرگترین وَنِ متحرک، شروع کردند. ابتدا ون را تکهتکه باز کردند و زمین گذاشتند تا بستر صحنه ساخته شود. همچنین جایی شبیه آشپزخانه ساختند تا چای درست کنیم، و یک دستشوئی برای بازیگرها، عوامل صحنه و راننده. سرتاسر یکطرف ون دیواری دو جداره وجود داشت که از بالا و پایین باز میشد تا بتوانیم اندازهی صحنه را با استفاده از فضای داخلی دو برابر کنیم. نورهای صحنه را میشد بالای پنل نصب کرد، چیزی که شبیه به سقفی روی صحنه بود. با فشار دکمهای پردهای خودکار پایین میآمد و امکان نمایش فیلم برایمان مهیا میشد. با فشار دکمهای دیگر پردهای متفاوت از قبلی، خودکار، پایین میآمد. این پردهی ویژه به ما اجازه میداد، با استفاده از پروژکتورهای انتهایی، صحنهآرایی کنیم.
وقتی ساخت این وسیلهی شگفتانگیز به پایان رسید، اردوان بههمراه رانندهای به آلمان رفت تا آن را به ایران بیاورند. وقتی با آن همه گرد و غبار سفر به ایران رسید، خوب شسته شد و تیم طراح گرافیکمان آن را نارنجی روشن رنگ کرد و تصاویر رنگارنگی رویش اضافه شد. ماشین عظیم و درخشانی بود. کودکان میتوانستند از کیلومترها نزدیک شدنش را ببینند. دوست دارم فکر کنم نوعی «شهرفرنگ» مدرن بود که با خودش تصویرهایی میآورد، داستانهایی شاد و کلی لبخند برای بچهها. بهزودی متوجه شدیم که مادرها، پدرها و پدربزرگمادربزرگها نیز به دیدن نمایش میآیند. با آن تئاتر سیار، کار ما فقط به تئاتر کودکان ختم نشد، بلکه به چیزی منجر شد که میتوان آن را «تئاتر خانواده» نامید. اینطور که شنیدهام آن تئاتر سیار ما هنوز هم استفاده میشود. چقدر شگفتانگیز!
به همهی کسانی که در کانون کار کردهاند یا میکنند تبریک میگویم و آرزوی خوشبختی دارم برای نسلهای گوناگون کودکانی که کتابها و برنامههای کانون را تجربه کردند، برنامههایی که چندین نسل از هنرمندان و کارمندان آنها را توسعه و بسط دادند. خیلی از ما، وقتی به عقب برمیگردیم، آن دورانی را که در کانون مشغول بودیم، بهترین روزهای زندگیمان میدانیم.
و در آخر تبریک فراوان به امیرارجمند که رؤیا و سختکوشیاش ناممکن را به چالشی بزرگ تبدیل کرد. سپاس بهدلیل اینکه نهفقط همهمان را واداشت بیشترین تلاشمان را بکنیم، بلکه واداشت چیزی بالاتر از بیشترین تلاشمان را انجام دهیم، چرا که کودکان ایرانی شایستهی اینها همه بودند؛ هنوز هم هستند.
[۱] .Rutgers University
[۲]. Judy Garland، (۱۹۲۲- ۱۹۶۹) ، بازیگر و خوانندهی آمریکایی که با بازی در فیلمهای جادوگر شهر اوز و بیتجربهها به شهرت رسید.
[۳] .Sydney
[۴]. Melbourne
[۵]. Adelaide
[۶]. Perth
[۷]. Wales
[۸] .Creative Dramatics
نویسنده دان لافون برگردان علی امیرریاحی است و این مطلب قبلا در مجلۀ آنگاه منتشر شده است.