وریس لوموان برگردان منوچهر مرزبانیان
”آندرس“ شصت ساله، که دیکتاتوری نظامی سبعانه وی را از خویشان و کشورش شیلی برکنده، ”سالوادور آلنده“ و سخنرانی های «ساده او» خطاب به مردم هنوز در خاطرش مانده، «درست مثل نانی که تازه از تنور درآمده باشد». با اینهمه، او که از سی سال پیش دور از وطن در پایتخت فرانسه زیسته، ناچار باید سرکردن با واقعیت ها را نیز فرا گیرد. برای تحمل آنها، خوشبختانه کامجوئی هائی نه چندان اندک یاورش بوده اند. تا اینکه ”مادلن“ چپگرا پیدا می شود و زندگیش را مدتی پر می کند. اما ناگهان از ”لئون تروتسکی“ به ”کارلوس کرادل“ [خواننده آرژانتینی] می رسد و دست به سرش می کند: ”مادلن“ به تازگی در معیت ”نوربرتو“ ”باندونئون“ نواز ــ آرژانتینی! ــ سپهر نحس تانگو را «با همه زیر و بم هایش» کشف کرده و در نامه وداعی به ”آندرس“ نوشته بود، «آبونمان لوموند دیپلوماتیکت را که آنهمه به آن دل داده ای نگهدار، ”نوربرتو“ به من ”کاماسوترا“ هدیه داده. فرق این دوتا سرت می شود؟» سپس به او پیشنهاد می کند که گشتی در ”سانتیاگو“ بزند، تا بادی به کله اش بخورد. در پریشانی خاطربه این سفارش تن در می دهد …
نوشتههای مرتبط
«خوش آمدی، رفیق. بهت گوشتزد می کنم که کشور عوض شده». تصویر ”لا موندا“، [کاخ رئیس جمهور] پیش چشمانش هنوز در شراره های آتش می سوزد، ”آندرس“ دورادور، خود را آماده کرده. با اینهمه ضربه سخت فرود می آید: «می توانستم سلسله جبال ”آند“ و زیبائی کارت پستالی آنرا ببینم. تشویشی در دلم افتاده بود، ناگهان احساس کردم که اسیر شده ام.» ”آندرس“ ناظر بر همه چیز است، انگار دوربین فیلمبرداری به جای چشمانش نشسته ــ نمای کلی همه چیز یکجا، نمای نزدیک، سرعت کُند. یک فاجعه. شیلی به جعبه آینه کاپیتالیسم جهانی مبدل شده. اما مطلب ابدا برگرداندن به سر جای اولش نیست. «خرده گیری هایت را پیش خودت نگه دار! کسی که برای ایراد گرفتن سر برسد، از بالا بنگرد، حسابش پاک است، یکهو، دیگر کسی قبولش ندارد.» داخلی ها خاطرات متفاوتی از آنهائی دارند که در خارج مانده بودند. «ما، ما در شیلی ماندیم، و مائیم که به راستی رنج دیکتاتوری را تحمل کردیم!» تأملی، غالبا به مکر آمیخته، که تفسیری را می برازد: «نمی گویم که ما آوارگان در دوزخ زیستیم اما، مذهبتو شکر، از بهشت هم دور بوده ایم!» برو اینرا به آنها بفهمان …
”بازآمده“ نه حق دهان بازکردن دارد، نه رأی دادن. فقط می تواند در کباب خوری ها شرکت کند، غذای دریائی بپزد، در بندر ”والپاره زو“ قدم بزند، از خانه ”پابلو نرودا“ دیدار کند. و خویشانی را بازیابد ــ که نمی شناسدشان، گیریم پسرعمه و پسرخاله هایش باشند. به اشتباه نیافتیم، ”آندرس“ می داند حق مطلب را چگونه ادا کند: «انتقاداتم همه هم منفی نیست. سیستم کباب پختن در جمع فامیل جنبه خوبی هم دارد» (تأملی که با بالا انداختن نخستین جرعه ”عرق مخلوط با افشره لیموی“ خوب جا افتاده، چندان بیگانه نیست). وانگهی، دلبستگان به افکار چپ هنوز هستند ــ «حق با شماست آقا، اما کدام چپ؟» ”آندرس“ خود را بیرون گود احساس می کند؛ چیزی باز مانند قبل نخواهد شد. بیشتر از آنرو که به آدم های شوم دیروز بر می خورد، که سخت به فعالیت مشغول اند. همانها که تیر باران کرده، شکنجه داده، آدم ربوده اند، حالا سالمندانی بی خیال، باغبان اند یا مأمور شهرداری. «این بی شرف های رذل، سُر و مُر و گنده، راحت و آسوده زندگی می کنند، مثل ماهی توی آب.»
بدیهی است که با اندیشیدن به آنهاست که ”آنخل پارا“، آوازه خوان و آهنگساز، مبارزی که دیکتاتوری در سال ۱۹۷۳ به زندان انداخت و ناچار به تبعید در فرانسه شد، پایان چهارمین رُمان خود را دور از مضمون کلاسیک غم غربت پرورانده. با خواندن سطور پایانی کتابش آنقدرها بدمان نمی آید که واقعیت از تخیل جلو بزند.
اثرآنیل پارا Ángel Parra، ترجمه از اسپانیائی (گویش شیلی) Bertille Hausberg، انتشارات Métailié، پاریس ۲۰۱۵، ۱۵۵ صفحه، ۱۶ یورو.
نوشته: MAURICE LEMOINE