مریم پیمان
به پاهایش خیره میشوم. چیزی برای پوشاندن آنها ندارد. از خاک، رنگ گرفته است. صدای خندهاش نگاهم را می¬دزدد. همبازی میخواهد. لنز دوربین را می¬خواهد و تا صدای شاتر را نشنود خیالش راحت نمیشود. برق هست. آب هست. گاز هست. حتی تلفن و موبایل هم هست. تلویزیون هم دارند، در این چندین صد کیلومتر مارپیچ دور از شهر. گویا نان ندارند. گندم و حبوبات ندارند. جان هم ندارند برای کشاورزی و دامداری. بدبینانه، شاید هم همت. آب را میجوشانند و با تهماندههای نان خشک بچهها را سیر میکنند. در هر خانه روستای هشت خانواری، حداقل چهار کودک زیر ۱۰ سال حضور دارد. کوچکترها لباسهای بزرگترها را میپوشند. کفشی از کسی به دیگری نمیرسد. میدوند، روی سنگ و کلوخ کوچه. کسی درد را به روی خود نمیآورد. کسی رنج را تکرار نمیکند. کسی فقر را باور نمیکند. اگر همین آب و برق را بگیرند و نان خشک هم نباشد، آنقدر ضعیف شدهاند که بیماری از پای درشان آورد و شبیه تصاویر قحطیهای بزرگ تاریخ شوند. آری! قحطی از این سرزمین و از این مردم دور نیست.
نوشتههای مرتبط
برای خواندن متن کامل مقاله از لینک زیر استفاده کنید: