انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بازتاب منطق تضاد در«پیرمرد و دریا»ی همینگوی

بازتاب منطق تضاد در«پیرمرد و دریا»ی همینگوی

 

حکایتی مشهور در کتب قدیم آمده است که بر اساس آن دیداری رخ داده بین شیخ الرییس ابوعلی سینا فیلسوف مشهور و شیخ ابوسعید ابوالخیر صوفی بنام معاصر وی. گفته اند پس از این دیدار شاگردان فیلسوف از وی پرسیدند که شیخ بوسعید را چگونه یافتی؟ و ابن اسینا پاسخ داد: «آنچه ما میدانیم او میبیند». و نیز وقتی مریدان شیخ ابوسعید از او در مورد ابن سینا سوال کردند او گفت :«آنچه ما می‌بینیم او میداند».

این حکایت جدا از صحت و سقم تاریخی آن حقیقتی در بردارد و آن این که آنچه به ابزار عقلی میتوان دریافت و به کمک زبان بیان میشود، همواره ممکن است به ذوق و احساس ادراک و چه بسا به ابزار و زبانی درخور بیان گردد. البته پیداست ابزاری که یافتهٌ ذوق و احساس را بیان کند متجانس با آن و ضرورتـاً از مقولهٌ هنر است. از این جهت است که شماری از مهم ترین آثار هنری ما –مثل مثنوی مولوی- را افراد اهل ذوق و شهود پدید آوردند در حالی که نه بحث از هنر میکردند و نه داعیهٌ زیبایی آفرینی داشتند. بلکه صرفاً به دنبال نمود و نمایش آن حقایقی بودند که میپنداشتند دریافته اند.
میدانیم کار هنری بشر هرآینه از کار عقلی و علمی وی اقدم است و در آغاز و تا مدتها گفتگوی افراد بشر تا جایی که فراتر از رفع نیازهای روزمره باشد، به زبان رمز و تمثیل و تصویر بوده. و بعدها که عقل بشر به ساخت مفاهیم کلی قادر شد و به ابزار زبان منطقی مجهز گشت، از اهمیت هنر نکاست و این دو مقولهٌ فرهنگ بشری موازی هم پیش رفتند همچنان که هنوز میروند.

یکی از حقایقی که ظاهرا ابتدا در کاوشهای عقلی سعی به بیانش کردند و بعدها در فرهنگهای گوناگون در قلمرو هنر بازتابید، آن چیزی است که در بیان متاًخران «منطق تضاد» و یا «دیالکتیک» نام گرفت. نخستین کسی که سعی به بیان و تفهیم این مقوله کرده ظاهرا هراکلیتوس، فیلسوف مشهور یونانی زبان اهل افسوس است.برای ورود به این بحث تمهید مقدمه ای لازم است.

از جذابیت های تفکر قدیم یونانی یکی این است که ایشان ظاهرا پیش از رسیدن زبانشان به آن درجه از بلوغ که قادر به بیان مفاهیم کلی و منطقی باشد –و در نتیجه کاوش عقلی در آن ممکن باشد- عادت به نوشتن داشتند و از بخت خوش بسیاری از نوشته هایشان باقی مانده است که در آنها میتوان سیر طبیعی تفکر بشر برای کلی سازی و تجرید و انتزاع و استنتاج و غیر آن را دید.

توضیح این که بشر ابتدایی آن گونه که از شواهد تاریخی برمی آید برای هریک از کثرات عالم که احساس میکرده نامی خاص خودش میساخته و قادر به درآوردن امور جزئی تحت یک مفهوم کلی نبوده است. بلکه احتمال میرود که کاملا متوجه حدود صحیح تشابهات و اشتراکات امور جزئی نمیشده و از آنجا که برای گذران امور خود نیازی هم به این کار نداشته، زبانش هم امکان بیان این مقولات را نداشته است. ای بسا آثاری که از این تفکر ابتدایی هنوز در زبان های زندهٌ دنیا بازمانده است. مثلا تذکیر و تانیث لغات و ضمایر که احتمالا در تمام زبان های باستانی به اشیا هم سرایت کرده، ظاهرا شتافتن تفکر به کمک زبانی باشد که در اشارهٌ دقیق حتی به اشیا جزئی محسوس و حاضر تا حدی ناتوان است. از اینجا درمی یابیم که امور جزئی عالم محسوس و تفاوت و تکثرشان نخستین چیزی است که به عنوان داده پیش روی بشر است. و نظم و سامانی به این داده دادن یا به بیان بهتر کشف نظم و سامانی که در آن است، همانا مفهوم ساختن جهان و شناخت آن است.
در یونان پژوهشگران بسیاری وقت خود را صرف این کردند که این تکثرو تنوع و احیانا تضاد امور را به وحدتی برگردانند. تا آنجا که به هراکلیتوس مربوط است این امور متکثر و ظاهرا متضاد نه تنها ضد هم نیستند بکله مکمل هم اند و همکاری و هماهنگی شان است که جهان را استوار و ماندگار داشته است. «تضاد» هست و باید باقی بماند تا جهان باقی بماند. آن چه هست، حاصل تعادلی است که دو نیروی متضاد آن را ممکن کرده اند. زمان باعث تعییر مداوم هستی است. اشیا متضاد در گذر زمان به یکدیگربدل میشوند. از آنچه هستند دور میشوند و به خاطر مستدیر بودن مسیر تغییرشان همزمان به آن نزدیک میشوند. از آن فاصله میگیرند و به ضد آن بدل میگردند و سرانجام دوباره خود آن میشوند. افکار هراکلیتوس بسیار متنوع تر از این است اما برای غرض ما به توضیح بیشتر در مورد وی نیاز نیست.
برای درک بهتر این افکار باید در نظر گرفت که در این مرحله از ذهن و زبان یونانی هنوز تباین و تضاد و تناقض و عام و خاص مطلق و من وجه و مفاهیم دیگر منطق که بعدها توسط ارسطو تعریف و تدوین شد، وجود نداشت. و این ابهام زبان همانقدر که بیان منظور را دشوار میکرد، گریز از دشواری هایی را ممکن میکرد که زبان دقیق پیش روی تفکر میگذارد. به همین صورت از طرفی مغالطه آسان بود و از طرف دیگر توضیح و دفاع از مفهوم ناواضح سخت. برای یونانیان این زمان گفتن این که «آب» و «آتش» متضاد هستند همانقدر مفهوم بود که گفتن این که «آب» و «خاک» متضاد هستند، چه واژه های تضاد و تفاوت و تباین و تناقض کمابیش یک چیز را میرساندند ولی البته مبهم تر از زمانی که تعاریف خود را یافتند.
باری وقتی نوبت تفکر به ارسطو رسید، با علاقه ای که وی به وضوح داشت و با زبان بسیار کاملتری که در دست داشت و نیز با تاثری که احیانا مستقیما و یا به واسطهٌ معلمش افلاطون از پارمنیدس الئایی گرفته بود، اقدام به به تدوین منطق کرد که درآن «تضاد» و «تناقض» با قرار دادن شروطی به صورت مفاهیمی تعریف شدند که در واقعیت بر سر هیچ شئ واحد نمی آیند. به عقیدهٌ وی و پیروانش اگر آب و آتش متضادند، وقتی که باهم برخورد میکنند این آتش نیست که تبدیل به آب –یعنی ضد خود- شده. بلکه صورت آتش از بین رفته و اکنون فقط آب باقی است. برای جمع اضداد همزمانی لازم است و این ناممکن است. دو امر متضاد با هم جمع نمیشوند. ادامهٌ این تحقیقات شرایط مفصل هشت گانه و یا نه گانه هم برای وقوع تناقض قائل شد. برای وقوع تناقض که بنا به تعریف و اصلا ناممکن است وحدت موضوع و محمول و مکان و زمان و ….. لازم است که هرگز اتفاق نمی افتد. و هرکجا که ظاهرا تضاد یا تناقضی اتفاق افتاد اگر نیک بنگریم درمی یابیم که حداقل یکی از این وحدت ها غایب بوده است. چاقو «کشنده» و «نجات بخش زندگی» است اما نه در یک موضع. بلکه یکجا در دست قاتل و یکجا در دست پزشک جراح.
ارسطو اصل حفظ اعتدال را از هراکلیتوس اخذ کرد و به حکمت عملی برد و در اخلاق از آن استفاده کرد. اما در قلمرو منطق و پژوهش نظری، جهانی ایستا در نظر گرفت که «تضاد» غیر قابل فهم و ابهام زا و موذی در آن رخ نمیدهد! مهار زمان و در عین حال در نظر گرفتن سهم آن در فهم هستی، بدون درافتادن به منطق مبهم تضاد، نزد ارسطو با ابداع و تعریف مفاهیمی از قبیل قوه و فعل و ماده و صورت سرانجام یافت که به بحث ما مربوط نیست.
اصل تضاد و پیوستگی آن به عنصر زمان بعدها توسط هگل که افکار پیشینیان را به جد میگرفت باز کشف شد، بسیار بسط یافت، به عنوان یک منطق و مبنای متافیزیکی فهم جهان عرضه شد و به بیانی تازه و پیچیده درآمد. ادامهٌ این تحقیق که ما در اینجا به آن نیاز نداریم تا زمان حاضر با جد و جهد بسیار ادامه دارد و از آن برای درک پدیده های طبیعی و اجتماعی بهره میبرند. اما آن حد ابتدایی که برای منظور ما لازم است را میتوانیم با چند مثال توضیح بیشتر دهیم:
هرچه هست متضاد با غیر خود است و اگر هرچه هست در تغییر و تبدیل است، که هست، میتوان گفت اشیا به ضد خود بدل میشوند. پس اضداد در واقع ضد هم نیستند. آنچه فراوان است بی ارزش است و آنچه ارزشمند است نادر است. آنچه مطلوب و مفید است در اثر کثرت استعمال نامطلوب یا دست کم بی فایده میشود. آنچه تقویت میکند –مثلا ورزش- همان است که خسته و فرسوده میکند. آنچه برای چیزی مفید است –مثلا باران برای کشت- همان است که اگر تعادل نگاه ندارد مضر است و از بین میبرد. از همین چند مثال میتوان درک کرد که تعادل و به بیان قدیم یونانی «حد وسط» چرا اینقدر مهم است و چرا درک واقعیت جهان اضداد بلافاصله ما را در قلمرو اخلاق به حفظ حد وسط مجبور میکند.
پس از این مقدمه میتوانیم به آغاز بحث برگردیم و از بازتاب حقیقتی فلسفی در اثرادبی مورد نظرمان صحبت کنیم. انعکاس بحث «تضاد در واقعیت» و مسائل مربوط به آن، منتها در داستان و بی نیاز از رموز منطق و غوامض فلسفه. باید دقت کرد که تلاش برای انعکاس حقیقت در اثر هنری اگر طبیعی نباشد و اندکی از واقعیات شناخته شده برای عموم فاصله بگیرد به ابتذال و تصنع میکشد و در هدف خود شکست میخورد. و این زمانی است که هنرمند بخواهد حقیقت نظری که میشناسد را به اثرش تحمیل کند. اما برعکس اگر تئوری اندیشی در کار نباشد و هنرمند حقیقت را مستقیما از واقعیت اخذ کرده و به حس دریافته باشد، به شرط توفیق در انعکاس آن، همان چیزی را خلق میکند که «شاهکار» خوانده میشود.
اکنون میتوانیم در مورد «پیرمرد و دریا» و راز و رمز توفیقش سخن بگوییم.
ابتدا به نقل مستقیم جملاتی از داستان میپردازیم که در عین اشتمال بر امور متضاد آنقدر مستقیم از واقعیت اخذ شده اند که هیچ چیز مصنوع در آنها خواننده را از ماجرا دور نمیکند. و بعد به کلیت داستان میرسیم و آنچه خواننده خود درمی یابد و خواه و ناخواه از آن متاثر میشود.

« دریا مهربان است و خیلی زیباست. اما خیلی هم بی رحم میشود و آن هم ناگهان…» ص ۱۱۸
«پیرمرد با خود گفت که د رتمام مدت عمرم آفتاب اول صبح چشمم را زده است …. غروب زور خورشید بیشتر است. اما صبح چشم آدم را می زند.» ص ۱۲۲
«پیرمرد با خود گفت از نابکاری من بود که (ماهی) ناچار شد این هدف را انتخاب کند. هدف ماهی این بود که دور از دامها و بندها و نابکاریها در ژرفای آب تاریک بماند. هدف من این بود که جایی بروم که هیچ کس نرفته است و او را پیدا کنم. اکنون به هم رسیده ایم و از ظهر تاکنون با هم بوده ایم. و هیچ کس نیست که به داد هیچ کداممان برسد.» ص ۱۴۱
«گفت ای ماهی، خیلی پیش من عزیزی، خیلی هم محترمی. اما تا این روز تمام نشده کارت را میسازم، میکشمت.» ص ۱۴۴
« بلند گفت ماهیه دوست منه. تا حالا همچین ماهی ای نه دیده ام و نه شنیده ام. ولی باید بکشمش.» ص ۱۶۵
« آن وقت دلش برای آن ماهی بزرگ سوخت که چیزی نخورده است و غصه ای که برای او می خورد در تصمیمش به کشتن او کمترین فتوری پدید نیاورد.» ص ۱۶۶
« حالا موسم گردباد است، و موسم گردباد، وقتی که گردبادی نباشد، بهترین هوای سال است.» ص ۱۵۱
« پیرمرد در دل خود گفت ماهی تو داری مرا می کشی…. بیا مرا بکش. هرکه هرکه را میکشد بکشد.» ص ۱۸۲
« آن گاه ماهی جان گرفت و با مرگی که درونش بود از آب بیرون جست.» ص ۱۸۵
« سپس مغزش را اندکی تاریکی گرفت و با خود گفت که او دارد مرا می برد یا من او را می برم؟ اگر او را دنبال قایق میکشیدم شکی نبود. یا اگر ماهی توی قایق افتاده بود و همهٌ فر و شکوهش رفته بود باز جای شکی نبود. اما حالا هر دو داشتند کنار هم آب را می شکافتند و پیرمرد گفت اگر دلش می خواهد او مرا ببرد، بگذار ببرد.» ص ۱۹۰
« بمبک غلتی زد و برگشت و پیرمرد دید که چشمهایش زنده نیست، آنگاه بمبک غلت دیگری زد و خود را در دو حلقهٌ طناب پیچید. پیرمرد می دانست که بمبک مرده است، ولی بمبک قبول نمی کرد.» ص ۱۹۴
« ولی آدم را برای شکست نساخته اند. آدم ممکنه از بین بره ولی شکست نمیخوره.» ص ۱۹۵
« هر چیزی به نحوی چیزهای دیگر را میکشد. ماهیگیری هم مرا میکشد، درست همان جور که مرا زنده نگه می دارد.» ص ۱۹۷
« گفت ای ماهی، من نباید اینقدر دور می رفتم. نه به حال من فایده ای داشت و نه به حال تو.» ص ۲۰۱
« تو بخت را از خودت راندی، چون زیاد دور رفتی، از حد گذراندی.» ص ۲۰۷
« با خود گفت باید نیزهٌ ماهی را می بریدم، بمبکها را با آن میزدم ….. آن وقت با هم بمبکها را تار و مار می کردیم.» ص ۲۰۶
« دستهایش را روی هم گذاشت و کف دستها را حس کرد. مرده نبودند و همین قدر که او دستها را باز و بسته می کرد درد زندگی در آنها برانگیخته می شد.» ص ۲۰۶

اکنون اگر از نقل جملات مستقیم بگذریم میرسیم به کلیت داستان:
پیرمرد در کارش بزرگترین پیروزی را به دست آورده و در عین حال شکست خورده است. زیرا پیروزی به این بزرگی نگه داشتنی نیست و با شکست یکی است.
پیرمرد آنقدر ساده است و دنیای کوچکی دارد که آرزویش داشتن رادیویی است که با آن در دریا و هنگام جنگ مرگ و زندگی، اخبار بیس بال را دنبال کند. اما قهرمان بودن او برای ما خوانندگان که با وی آشنا شده ایم مسلم است.
در آخرین صفحه دو توریست که از کنار لاشهٌ مارلین پیرمرد میگذرند گفتگویی میکنند که در بدو امر معلوم نیست چرا در داستان آمده و چه اهمیتی داشته. زنی از یک گارسون پرسید: این چیه؟ و به تیر دراز ماهی غول پیکر اشاره کرد. گارسون گفت: بمبک، کوسه. منظورش این بود که بمبک چنین کرده است. زن میگوید: هیچ نمیدونستم کوسه دم به این خوشگلی و خوش ترکیبی داره. مردی که با او بود گفت: من هم نمیدونستم.
ظاهرا نویسنده میخواهد نشان دهد که دنیای بزرگ قهرمان بزرگ ما، این قدر کوچک است که در همان ساحل و در همان زمان و در کنار همان شاهکار بی نظیر دو نفر همنوع او هستند که نه به صید توجه دارند و نه به شگفتی کار پیرمرد و نه از صیاد میپرسند. از کسانی که فرق مارلین و بمبک را نمیدانند انتظار نمیرود از کار پیرمرد چیزی سر درآورند و فقط پیرمرد است که میداند خودش کیست و چه کرده است.
آخرین عنصر داستان که باید از آن سخن گفت شاید به لحاظ اهمیت نخستین باشد: کودکی که از پیرمرد ماهیگیری آموخته. کودکی خرد سال که لابد روزی صیادی ماهر و پیر خواهد شد. همانگونه که پیرمرد روزی کودکی خردسال مانند او بوده و شاگردی میکرده. این دو چنان هم را دوست دارند و از شادی و غم یکدیگر شاد و غمگین میشوند که گویی یک تن اند. پیرمرد پیر و ضعیف است اما قوی. کودک سرزنده و نیرومند است اما ضعیف. پیرمرد فوت و فن کار را به کودک آموخته اما کودک در کار توفیق می یابد. کودک که کار را از پیرمرد آموخته و هنوز چیزهای بسیار باید از او بیاموزد، موفق است و پیرمرد کاردان و با تجربه، ناموفق. شاگرد مراقب استاد است و برایش خوراک و پوشاک فراهم میکند. پیرمرد و کودک دو روی یک شخص اند. انسانی که قوت دارد و تجربه و دانش ندارد. انگیزه دارد و توان ندارد. مهربانی دارد و امکان ندارد. و در گذر زمان هرکدام از چیزها که ندارد را وقتی به دست می آورد که جفت ملازمش را از دست داده است. پیرمرد و کودک همان انسان است با همهٌ محدودیت ها و توانایی هایش.

در آخر میتوانیم نگاهی دوباره به عنوان کتاب کنیم : پیرمرد و دریا.
دریایی که دوست و دشمن پیرمرد است. مایهٌ زندگی و مرگ او. و پیرمرد هر روز به جنگ این دریای دوست داشتنی میرود. پیرمرد روحی پهناور مثل دریا دارد و دریا روحیه ای سرسخت مثل پیرمرد. باز در این مورد هم طرفین این تضاد هر دو یک چیزند. پیرمرد در این عنوان، نوع بشر است با همهٌ خوب و بدش و از همه چیز به دریا شبیه تر است با همهٌ تنوع و پهناوری و مهربانی و خطرناکی اش.

شماره صفحات این متن به چاپ زیر راجع است:
پیرمرد و دریا ، ارنست همینگوی ، ترجمهٌ نجف دریابندری ، انتشارات خوارزمی ، چاپ ششم ۱۳۹۴

ایمیل نویسنده

hamedmousavi62@gmail.com