در پیشانینوشتِ فیلم «ماهی و گربه» جملهای هست که صدایی که پیشانینوشت را قرائت میکند، آن را، به عمد انگار، نمیخواند. نمیخواند و به جایش همچنان دربارهی پروندهی تعطیلی رستوران در سال ۱۳۷۷ چیزهایی میگوید و این جمله را که حوادث مربوط به آن پرونده در قتل و خونریزی آن سال فراموش شد نمیخواند. بیننده هم اگر حرفگوش کن باشد طبعاً فقط در صندلیاش فرو میرود و فراموش میکند آن جمله را بخواند و فقط چیزی را که صدا به او میگوید بشنو میشنود و چشماناش را به روی آن جمله و به روی آن اتفاقات میبندد. عاقبت هم وقتی از روی صندلی بلند میشود که از سالن سینما بیرون برود جز روایتهای مغشوش و درهم و مضحک و عقیم و نارس چیزی به یادش نمانده است. احساس غبن میکند. احساس میکند کارگردان فقط برای به رخ کشاندن قابلیتهای دوربین جدیدش او را دو ساعت و اندی بر صندلی نشانده و با پرگوییهای بی سر و تهاش و با خودنماییهایش آزارش داده است. البته او فیلم را ندیده، نخوانده ، فیلم را فقط شنیده، تماشا کرده و فراموش کرده است.
کسانی که در محل اردوگاه تفریحی تردد میکنند مثل دختری که مدام رو به مردِ همسایه تکرار میکند اصلاً نمیداند اینجا چه خبر است ، اصلا نمیدانند آنجا چه خبر است. گاهی میپرسند اتفاقی افتاده؟ ولی نمیداند چه اتفاقی افتاده. نه میدانند و نه حتا اگر بدانند به یاد میآورند. گاهی خاطرهای مبهم و فرّار و مسطح از پیشانیشان رد میشود ولی خیلی زود فراموشاش میکنند. از وجود همسایه هاشان خبر ندارند. از کلبههایی که زیر آب رفته خبر ندارند. خبر ندارند اگر نجنبند آب آنجا را میگیرد، میبَرد. بدانند هم انگار فرقی نمیکند، بلد نیستند کاری کنند: کاری از دست من برنمیآید . کاری از دستهای نارسشان برنمیآید. از وجودِ خودشان خبر ندارند. نمیدانند چند نفرند. نمیدانند کی رفته، کی آمده. کی برگشته، کی برنگشته. فقط شایعاتی هست. خبرهای مبهم و تأیید نشدهای از روزنامههای زرد که هیچ حساسیتی برنمیانگیزند. حالا این مارال {که گم شده} چه شکلی هست، خوشگله؟ . حساسیتی در آنها برانگیخته نمیشود. قصهی انگشت آدمی شبیه ماهی یا ماهیای شبیه انگشت آدمی در دهان گربهی سیاهِ قشنگ نه به هیجانشان میآورد نه متأثرشان میکند نه حتا به فکر فرو میبردشان. یک لحظه از پیشانیشان میگذرد و فراموشاش میکنند. اتفاق های دور و برشان به آنها ربطی ندارد. آب آنجا را ببرد یا نه به آنها ربطی ندارد. مسئولیتی حس نمیکنند. مسئولیتی در قبال جایی که در آن هستند حس نمیکنند: اینجا کمپ ما نیست . مال آنها نیست. در زمینِ آنجا ریشه ندارند؛ مثل چادرهای ریز و درشتی که آنجا برپا شدهاند، و ظاهراً موقتند چون چادرها خانه نیستند؛ چادرند و برچیده خواهند شد، در زمینِ آنجا ریشه ندارند. اتصالاتشان با زمینِ آنجا موقت است. مثل اتصالات چادرها به زمین یا مثل اتصالات بادبادکها به زمین که چاهار تا تکه سنگ است، به طور موقت، تا باد آنها را با خود نبرد. چادرها به هیچ جا تعلق ندارند. چادرها در سرحدّات برپا شدهاند، در مرز، مرزِ بین جنگل و دریا یا جنگل و دریاچه. در کنارند. در کنار جنگل، یا در کنار دریاچه. نه به دریاچه تعلق دارند نه به جنگل. کسانی که در اردوگاه تردد میکنند در خودِ مرز تردد میکنند، در سرحدّات. و به نظر میرسد چنان اسیر این کشآمدگیِ مدوّر و مکرّرِ زمان و مکانِ اردوگاهند که نمیتوانند از آن دایره پا بیرون بگذارند. نه بیدار شدنی در کار است و نه به خواب رفتنی. در مرز میان خواب و بیداری، وهم و واقعیت، در خود مرز، تردد میکنند؛ خوابزده. نمیتوانند سوژه باشند. . آنها، بیخبر، فقط در اردوگاه تردد میکنند، مثل ذراتِ ریز معلقی به هم برخورد میکنند، لحظهای، و دوباره از هم دور میشوند؛ از هم جدا و منفصل.
نوشتههای مرتبط
دور تا دور را درختهای خشکِ خواب رفتهی سرد و بیبر گرفته. درختهای خشکِ مشابه. آنقدر مشابه که نمیشود نشانشان کرد. نمیشود راه را با آنها پیدا کرد. با اینهمه پسر میخواهد که برود. تک. تنها. با کولهای بر پشتِ نحیفاش، عازمِ عزیمتی که هیبتاش ما را نگران میکند. درختها آنقدر مشابهند که نمیشود نشانشان کرد. نمیشود راه را با آنها پیدا کرد. پسر سر برنمیگرداند. پشت سرش را نگاه هم نمیکند. میرود و پدرش را با مرد غریبهی غریبی رها میکند که دست متجاوزش روی شانهی نحیف پدر فرود آمده است: ژست ترسناکی از صمیمیت و قرابت. ترسناک است چون آن دستی که بیاجازه از حریمِ تن گذشته و روی شانه فرود آمده دستی مَحرم نیست؛ دستی متجاوز و دلهرهآور است. دستیست که چند لحظهی پیش، پیش چشمانِ پسر و پدر، کولهی شخصیِ پسر را کاویده، دست در موهای انبوه پسر فرو برده، و صندلی جلوی ماشین را کاویده است. درست مثل دوستی که محرم است و قدیمیست و محرم بودناش به او اجازه میدهد در موهای ما دست فرو کند، شانهی ما را لمس کند و ازمان سیگار بخواهد. ولی او غریبه است. محرم نیست. و حق ندارد وسایل شخصی ما را دستمالی کند. ما به سوی او خواهیم دوید و کولهمان را از چنگاش بیرون خواهیم کشید. این کوله پشتیِ شخصیِ ماست آقا. ولی پسر تماشا میکند. پدر با صدای نحیفی اعتراض میکند. دست کم او بلد است اعتراضکی بکند. اینها وسایل ما هستند آقا . پسر چیزی نمیگوید. تماشا میکند. اعتراض نمیکند. سرش را پس میکشد وقتی مرد موهایش را چنگ میزند. دستِ مرد را پس نمیزند. فعالانه دستِ مردِ متجاوز را پس نمیزند. سرش را منفعلانه پس میکشد. در راه که آن دو مرد را میبیند فقط راهاش را کج میکند، کناره میگیرد و میرود. از وسایل شخصیاش دفاع نمیکند. از خودش دفاع نمیکند. از حریم خصوصیاش دفاع نمیکند. از پدرش دفاع نمیکند. بلد نیست دفاع کند. بلد نیست چطور از خودش، انتخاباش، حریماش، تناش دفاع کند. از او خواستهاند کناره بگیرد. از او خواستهاند ادای فراموشی دربیاورد: مهناز کیه؟ . از او خواستهاند تماشا کند ولی فراموش کند. عکس بگیرد، فیلم بگیرد، طرحهای فوری بزند و فراموش کند. از او خواستهاند شهروندِ جایی نباشد: تهران تهران نکن . شهروند نباش. مسئول نباش. فراموش کن. خودت را به ندیدن بزن. نبین. فراموش کن. مردِ غریبهی قوی به پسر میگوید برو ، و پسر بیدرنگ میرود. پدر را با آن مردِ متجاوزِ چیره میان جنگل رها میکند. میرود و پشت سرش را نگاه هم نمیکند. از اتفاق های پشت سرش خبر ندارد. فقط گاهی از هم میپرسند اتفاقی افتاده؟
مردی که روحاش در اردوگاه تفریحی پرسه میزند خبرنگاریست که دوست ندارد دربارهی مرگاش یا دربارهی گذشتهاش یا دربارهی اتفاقی که افتاده است حرف بزند. دوست ندارد حرف بزند یا ترجیح میدهد حرف نزند یا یادش دادهاند یا عادتاش دادهاند که حرف نزند، و از روی آن جملهی به خصوص بپرد و به جایش خبرها و حوادث روزنامههای زرد را نقل کند که البته مخاطبهای انبوهتری دارد.
آنجا کمپ دانشگاه است و طبعاً دختری که کلاه منگولهدار سرش است و با حالات چهره و الحانِ مرموزش دوست دارد ماکت مضحک و مسطحی از خبرنگارِ لابد جسور و سمجی باشد که مُرده، دانشجو به حساب میآید. یا دختری که با بالاپوش قرمزش گم میشود و مثل شنلقرمزی، گرگ او را در جنگل میدرد، یا پسری که پدرش را در جنگل رها میکند، یا پسری که دربارهاش میگویند چقدر هم واکنش نشان میدهد که یعنی واکنشی نشان نمیدهد، یا دختری که معصومانه میپرسد سیاسی چیه ، یا دختری که میگوید من اصلا نمیدانم اینجا چه خبر است و تمام کسانی که آمدهاند بادبادک هوا کنند، دانشجو به حساب میآیند. دانشجوهای لابد نخبه ولی بیخبر . بیخبر و بیبر. مثل درختهای آنجا که خوابند و بر نمیدهند.
همسایه هایی که مخفیانه و پلیسوار آنها را زیر نظر گرفتهاند از کاراکتر های آنها حیرت میکنند. یکی از مردهای همسایه میگوید اینها کاراکترهایشان عجیب است. زیادی آرامند و بیسر و صدا. آرامند. نه که به آرامش رسیده باشند یا نه که آرامشِ قبل از طوفان باشد یا حتا نه آنطور که ترجیح بدهند که نه . هیچ ترجیحی ندارند. فقط تردد میکنند. حتا اغلب نمیدوند. راه میروند. مثل وقتیکه در خوابی به سر میبرند که باید در آن خواب بدوند، با حرارت، به سمت کسی یا چیزی، یا فرار کنند از کسی یا چیزی و نتوانند. ندوند. نتوانند دستهایشان را با حرارت و با شدت تکان دهند. رخوتی که در حرکتِ دستها و پاها و چشمها و پلکها و لبخندها و الحان بیرمق اغلبشان نشت کرده مثل وقتیست که در خوابی به سر میبرند یا در خوابی زندگی میکنند و در آن بیدارند. یا مثل وقتیکه عروسکهای چوبی خیمهشببازی، به رغم خشکیِ منفعلانه و نه فعالانهی دستها و پاهایشان در دستِ عروسکگردان، زیر نگاهِ چیرهی او عاقبت به حرکت درمیآیند، نگاه چیرهی فراگیری که حتا از پشت عینکهای تیره هم چیره است و راه میبرد. با من بیایید. باید با من بیایید. آنها اطاعت میکنند . اطاعت میکنند چون در پنجههای قوی و نامرئی ترسی فراگیر محاطند. ترسی تصریح ناشده. ترسی که چون تصریح ناشده و نامعین است در همهی ذرات هوا هست. ترس همراهِ ذرات هوا در تن همهی اشیاء نشت میکند: ترس مثل انگلی به تن اشیاء متصل میشود، از خون اشیاء تغذیه میکند، در تنشان نفوذ میکند و پیش میرود، عاقبت تمامی تن را در اختیار میگیرد و مطیع میکند. ترس آنقدر پیش میرود که مرز میان واقعیت و وهم را محو میکند. دیگر همه چیز وهم است و همهی وهمها واقعیاند. نشانههای پیدا و پنهانی وجود دارند که زیر برگها در حال زوالند و همین زوال است که میترساند. زوالی که مرزها را برمیدارد. کلمهها را از تجربه و معنا خالی میکند. جهان را غریبه و ناآشنا میکند. همسایه کلمهایست که از معنای قبلیاش تهی شده. همسایه مخفیانه آنها زیر نظر میگیرد. حریمها را، مرزها را رد میکند. تعرض میکند. میترساند و عروسکهای مطیعِ بیاعتماد را با خودش به میان جنگل میبرد.
کلامِ این عروسکهای بیخون، کلامی بیخون و بیمزه است. هیچ رنگ و بو و طعم و مزهای ندارد. گرما ندارد. از کنار هم رد میشوند و کرخت میگویند خیلی بیمزهای . مثل باد سردی به صورت هم میزوند و رد میشوند. زبان این عروسکها با صورتهای انسانی ولی انگار عاری از هویتشان، درست مثل کاراکترهای بیرمقشان، زبانی عقیم است. زبانیست که عقیم شده، زبانیست که به گفتگو منتج نمیشود. نمیتواند گفتگو کند، نمیتواند بیانگری کند، نمیتواند اعتراض کند. زبانی نارس است یا زبانیست که از تجربه و معنا عاری شده است. زبان پدریشان، زبانی که بهشان به ارث رسیده، زبانیست که، شاید از ترس، به لکنت افتاده: مهناز مهناز مهناز . نمیتواند تمایزی برقرار کند. نمیتواند زبان باشد. همه چیز در آن یکنواخت و مشابه است و بنابراین هیچ چیز در آن بازنمایی نمیشود. آدمها اتصالاتشان را با دنیای واقعی، با محیط اطرافشان، با خاطرات و گذشتهشان، که همه در زبان جا میگیرد و محقق میشود، از کف میدهند. دیگر نمیتوانند جز در کارتهای شناسایی هویتی داشته باشند. زبان به سرحدات خودش رانده میشود. زبان دیگر ابزار ارتباط نیست. آدمها نمیتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. مثل وقتی موبایل خط ندهد یا وقتی سیم تلفن به طور اتفاقی قطع شده باشد. آدمها از هم بیخبر میمانند. و مثل توده ی سبکی از ذرهها به هم برخورد میکنند لحظهای، و دوباره از هم دور میشوند؛ منفعل و جداافتاده از هم و نارس .
صفحه نویسنده در انسان شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/28579