مقوله فرهنگ یکی از پیچیدهترین مقولات بشری در جوامع مختلف است. در این گفتگو قصدمان طرح سوالاتی پیرامون ویژگیهای «فرهنگ» و تغییرپذیری آن در شرایط مختلف و البته بررسی تغییرات و تحولات فرهنگی ایران در دورههای لااقل معاصر بوده است.
۱– کلمه فرهنگ، در شنیدار نخست برای هرکسی معانی خاصی همچون اصلیت و ریشههای تاریخی را تعبیر میکند و این مفهوم در ذهن مخاطب ماهیتی منسجم و خلل ناپذیر مینماید. اما با پذیرش سیر صعودی و رو به پیشرفت جریانهای اجتماعی در گذر زمان، قبول تغییر و تحول فرهنگ برای شنونده پذیرفتنی میشود. به نظر شما خاصیت ماهوی فرهنگ تحول است؟ آیا این تحولات به محوریت اصلیتی ثابت اتفاق میافتند؟
نوشتههای مرتبط
ابتدا باید بگوئیم که «فرهنگ» همچون همه واژگان دیگری که در زبان ما وجود دارند (و اینجا من خودم را به یک زبان در شکل متعارف و رسمی آن محدود می کنم)دارای معنای واحدی نه از جانب کسی که آن را به زبان می آورد و نه از جانب کسی که آن را می شنود، نیست. در اغلب موارد، ما از آنجا که اکثریت افراد یک جامعه را از یک نظام آموزش عمومی عبور داده ایم که در آن کلمات در زبان مشخصی انتقال می یابند، می توانیم بگوئیم معنایی غالب تر هم وجود دارد، نظیر همان که شما گفتید. اما حتی همین معنا نیز به صورت دلبخواهانه ای تعمیم یافته و برای همه یکسان تصور می شود. من این بحث را ادامه نمی دهم زیرا ما را به مسائل گسترده ای می کشاند که فرصت باز کردنش را در اینجا ندارم، این را تنها از این لحاظ گفتم که در ادامه بر آن تاکید کنم که در زبانی که از این پس به کار می برم، معنای فرهنگ در علوم اجتماعی به طور عام و در انسان شناسی به طور خاص، مورد نظرم خواهد بود. فرهنگ در این معنا، به مجموع مختصات مادی و غیر مادی عمدتا اکتسابی و تا اندازه ای انتسابی در یک جامعه در یک مقطع زمانی/مکانی خاص اطلاق می شود که به آن جامعه هویت و انسجام درونی و برونی داده و آن جامعه برای حفظ خود، آن را به صورت نسلی و از طریق ابزارهای آموزشی در محور ز مانی از نسلی به نسل دیگر منتقل می کند. البته این تنها یکی از تعاریف فرهنگ است. اما شما از اصالت یا اصلیت در فرهنگ و تحول صحبت کردید. در این مورد باید بگویم که مفهوم اصالت فرهنگی مدتهاست به زیر سئوال رفته است بدین معنا که ما نمی توانیم امروز جامعه ای را بیابیم که فرهنگی «خالص » داشته باشد: همه فرهنگ ها در درجه های مختلف به یکدیگر پیوند خورده و با یکدیگر آمیخته و در حال تبادل فرهنگی با یکدیگر هستد. فرهنگی که این تبادل با محیط را به هر شکلی قطع کند خود را محکوم به نابودی دیر یا زود خواهد کرد. این نکته ای است که بسیاری از انسان شناسان تا گذشته های بسیار دور نیز تعمیم می دهند. مثالی بزنیم ، آنچه ما فرهنگ غرب می نامیم ، چیزی نیستجز ترکیب فرهنگ یونانی – رومی از یک سو ، فرهنگ یهودی- مسیحی از سوی دیگر و فرهنگ اسلامی از سوی سوم، که در ترکیبی تاریخی و در طول صدها سال در دو سوی دریای مدیترانه شکل گرفت و سپس به دلیل وقوع انقلاب صنعتی به وسیله اروپا جهانی شد.
بنابراین برای یافتن «فرهنگ» خالص ما به احتمال قوی باید از موقعیت انسانی خارج می شده ایم تا فرهنگ هایی صرفا مبتنی بر یک جامعه بسیار کوچک مثلا یک دسته جماعتی پیدا می کرده ایم که رابطه ای با هیچ جامعه و جماعت دیگری دنداشته باشند اصالتی در کار نیست. اما این امر نافی آن نیست که هر جامعه ای بتواند به صورت داوطلبانه و با تکیه بر گروهی از پیش شرط ها، در قالب قراردادی نوعی «اصالت» و «انسجام» فرهنگی ایجاد کند و همان را پایه پیوند میان اعضایی کمابیش گسترده خود بگیرید.
زبان یکی از این قرارداد ها است که با گسترش پهنه مفهوم پذیری مشترک ایجاد اشتراک و محوریت فرهنگی می کند. سایر باورها نمادین و بسیاری از مهارت ها و محصولات مادی نیز می توانند چنین خاصیتی را داشته باشند. پس در عمل ما دارای هسته های نسبتا سخت و یا بهتر است بگوئیم نسبتا پایدار هستیم که در طول زمان امکان «جامعه پذیری» را به وجود می آورند. این هسته ها اما بسیار انعطاف پذیرند و به صورت متناقض نمایی میزان و شانس بقای آنها بستگی به نوع مبادله ای دارد که با پیرامون های فرهنگی خود، یعنی با هسته های دیگر انجام می دهند. اینجا به پرسش دوم شما می رسیم که به تحول فرهنگ مربوط می شود . تحول برای فرهنگ در حکم زندگی و رشد است، اگر فرهنگی تحول نیابد بی شک از میان خواهد رفت. در قرن نوزده در جوامع غربی گفته می شد که فرهنگ های شرقی ، راکد هستند و در تاریخ «درجا» می زنند. بعدها گروهی از روشنفکران همین جوامع «شرقی» هم تصورکردند کشف جدیدی کرده اند و این موضوع را تکرار کردند غافل از آنکه اصولا امکان ندارد که هیچ فرهنگی «درجا بزند»، در جا زدن در مفهوم فرهنگی مثل آن است که ادعا کنیم یک موجود زنده بدون متابولیسم، بدون حرکت، بدون تولید مثل و سایر خصوصیات حیات، «زنده» است و دارد در زندگی «درجا» می زند.(البته این را بگوئیم که فرهنگ های سنتی در همه جوامع به نسبت فرهنگ های مدرن بسیار ایتسا بوده اند ولی ایستایی به معنای نبود مطلق تغییر نیست) بنابراین همه فرهنگ ها تحول می یابند اما میزان سرعت، کمیت، کیفیت و چگونگی توزیع تغییرات ، نوع تغییرات و بسیاری مولفه های دیگر بین فرهنگ های مختلف و در مقاطع زمانی/مکانی یک فرهنگ واحد هرگز یکسان و ثابت نیست و به وسیله میلیون ها عامل درونی و برونی تغییر می کند. این خصوصیتی است که فرهنگ ها را به پر تحرک ترین، قابل انعطاف ترین، و در عین حال غیر قابل پیش بینی ترین نظام های موجود در عالم حیات تبدیل می کند و اصولا مفهوم پیش بینی را بی معنا می کند مگر آنکه آن را با شرایط بسیار پیچیده و در قالب سناریوهای متعدد نسبی کنیم.
۲- چه چیز باعث تغییر و تحول فرهنگ یک جامعه میشود و این پروسه در گذر زمان چه روندی خواهد داشت؟ دیگر آنکه آیا میتوان بازهی مشخصی از زمان (مثلا پیدایش نسلهای جدید) را برای ایجاد تغییر در فرهنگ یک جامعه عنوان کرد؟
تغییر و تحول، به نظر من «ناگزیر» است که البته معنی این حرف آن نیست که تحول «جبری» است(جبر معنای قانون و عدم قابلیتی جز یک تغییر مشخص در یک روند خاص را دارد که به همین دلیل نیز بی معنا است و دیده ایم که فرایندهای جبری تقریبا هیچ گاه به صورتی که پیش بینی می شده اند اتفاق نیافتاده اند) . اما معنی «ناگزیر» بودن درآن است که تغییر برای فرهنگ حکم شرط اول حیات و تداوم آن را دارد. مثالی که در رابطه با موجود زنده زدم به نظرم کاملا گویاست. تغییر در فرهنگ یعنی مبادله، از زمانی که فرهنگی چیزی را داد و چیزی را گرفت، حال چه این داد و ستد با عناصر درونی خودش باشد و چه با عناصر برونی، دیگر همان فرهنگ پیشین نیست، اما در اینجا هم تمثیل بیولوژیک به یاری ما می آید تا موضوع را درک کنیم: بدنی که گرسنه بماند شروع به استفاده از منابع درونی خود می کند(یک دادو ستد برون سویه) ولی به محض آنکه امکانی برایش فراهم شود از این مبادله خارج شده به طرف یک مبادله برون سویه می رود. مثلا کار می کند تا بتواند خود را تغذیه کند. در موقعیت نخست ما به سوی نوعی «خود کفایی» اجباری می رویم که نتیجه آن در بهترین حالت «بقا» اما به شدت ضعیف شدن و خود را در موقعیت نابودی قرار دادن است. اما در حالت دوم، مبادله اسباب قدرت می شود زیرا به فرهنگ امکان می دهد همه قابلیت های بالقوه خود را به فعل در آورد. البته در اینجا نیز باید توجه داشت که همان طور که استفاده به موقع و به جا از منابع درونی، یعنی حدی از خود کفایی باعث قدرتمند تر شدن فرهنگ می شود، بیش از حد در مبادله با برون پیش رفتن، یعنی مبادله یک سویه مثل آدمی که فقط مصرف کند، ولی کاری نکند ، باز هم باعث نابودی فرهنگ می شود. پس می بینیم همه چیز در رابطه بسیار ظریفی نهفته است که بتواند داده و ستاده ها را با یکدیگر بنا بر فرایند مثبتی برای رشد یک فرهنگ هماهنگ کندو قانونی در اینجا وجود ندارد، اما نیاز به ابتکار های بسیار زیادی است تا فرهنگ ضربه نخورده ضعیف نشود و رشد و شکوفای حداکثری خود را بیابد. این نکته را هم اضافه کنیم که چه در تغییرات حاصل از عناصر درونی و چه در تغیییرات ناشی از عناصر برونی، نیاز به «وجود» اولیه چنین عناصری هم هست، طبعا اگر فرهنگی پیشینه ای تاریخی – فرهنگی برای تغذیه شدن از آن نداشته باشد، و یا به هر دلیلی روابط بیرونی خود را کاهش و یا از میان برده باشد، باز هم همان مشکلات خطرات برایش پیش خواهد آمد.
۳- غالبا وقتی پای تغییر به میان میآید، یکسری از عوامل آن طبیعی و برخی مصنوعی (با خاستگاه های انسانی ولو از سوی بخشی از جامعه) هستند. ضمن پاسخ به این سوال که تا چه اندازه این تغییرات حاصل نیاز و طبیعت جوامع هستند، جریانهای خاص با اهداف مختلف (اعم از جریانهای سیاسی، اقتصادی، هنری و غیره) که از سوی عدهای دنبال میشوند، چقدر میتوانند بر فرهنگ عمومی جوامع تاثیر گذار باشند؟
پاسخ این پرسش را تا حدی در بالا گفتم. با وجود این باید اضافه کنم، که ما نمی توانیم برای همه فرهنگ ها در همه زمان ها و مکان ها قانون صادر کنیم. همه چیز بستگی دارد به اینکه ازچه فرهنگی در چه مقطعی سخن می گوئیم و تازه در چنین حالتی هم باز باید ببینیم که هدف های کوتاه و دراز مدت ما چیست. مثالی برایتان بزنم. ممکن است فرهنگی در زمانی خاص، یک سیاست خود کفائی ، یعنی استفاده از منابع داخلی و کاهش منابع بیرونی را پیش بگیرد تا سبب شود که قابلیت ها و توانایی هایش برای مقاومت در برابر سختی های موجود افزایش یابد ، و سپس بار دیگر شروع به مبادله با بیرون کند. در این زمینه مثال تاریخی روشنی وجود دارد و آن سیاست های پروتکسیونیستی اقتصادی کشورهای توسعه یافته کنونی در دوره ای از تاریخشان که به قرن نوزده و نیمه نخست قرن بیستم بر می گردد، مربوط می شود، در حالی که از نیمه قرن بیستم این کشورها هر چه بیشتر به سوی سیاست های ضد پروتکسیونیستی پیش رفتند و مبادله با بیرون را تشویق کردند. و امروز با بروز بحران، بار دیگر صحبت از سیاست های پروتکسیونیستی در بخش هایی از اقتصاد می شود. در فرنگ نیز چینن است. سیاستگزاری های فرهنگی همه کشورها نشان دهنده نوعی «مدیریت» در مبادلات فرهنگی و تعیین جهت این مبادلات است که در اغلب موارد نیز با حوزه سیاسی پیوند خورده اند. اما اگر خواسته باشیم از نوعی «طبیعت» در اینجا صحبت کنیم باید بگوئیم که فرهنگ ها نیز همچون همه پدیده های انسانی و شاید بتوان گفت طبیعی بر اساس اصل «اقتصاد» عمل می کنند یعنی کمترین هزینه با بیشترین فایده. به همین دلیل است که به عنوان مثال امروز کسی در دنیا نمی تواند با ساختن فیلم های نظیر فیلم های آمریکایی به جنگ فیلم های آمریکایی برود. زیرا در فرایند هزینه-سود از پیش بازنده است. اگر تماشاچی انتخاب آزاد داشته باشد، باید چیزی متفاوت با فیلم آمریکایی اما همانقدر یا بیشتر جذاب به او عرضه کرد تا بتوان وی را به سالن سینما یا پای تلویزیون کشاند، و نه همان فیلم آمریکایی را با کیفیت بدتر. فرهنگ ها، قابلیت های بسیار زیادی برای مبادله و برای تربیت یافتن این مبادله دارند اما هموراه باید بدانیم که نه آن مبادله و نه آن «تربیت» در خلاء انجام نمی گیرند و فرانید های «سرایت»، «تقلید» «مد» و بسیاری دیگر از فرایندهای فرهنگی در اینجا دخیل هستند که باید به آنها در سیاسگزاری توجه داشت. متاسفانه اغلب کشورای جهان سوم به دلیل عدم شناختشان از فرایندهای فرهنگی در این زمینه ها به ساده ترین و بی اثرترین کار، یعنی ممنوعیت ها، متوسل می شوند که در کوتاه مدت اثری بسیار محدود و در دراز مدت اثری درست معکوس با سیاست حمایت از محصول فرهنگی داخلی در برابر محصول فرهنگی خارجی را دارند.
۴- با توجه به نوع حکومتها در طول تاریخ، حاکمان در هر دوره و هر زمانی، به سیاستگذاریهای فرهنگی دست زدهاند و عموما گونهی خاصی از فرهنگ را به عنوان «فرهنگ رسمی» جامعه تبلیغ و ترویج کردهاند. به عنوان مثال فرهنگی که در دوران پهلوی از سوی حکومت ترویج میشد واکنشهای متعددی را در جامعه برانگیخت(مثل داستان کشف حجاب). از این حیث جایگاه حکومتها را در تغییر و تحول فرهنگ یک جامعه چگونه ارزیابی میکنید؟ جایگاه مسوولین دولتی در زمان حاضر را در این باب چگونه میبینید؟
همانگونه که گفتم ، سیاستگزاری فرهنگی به عبارتی همان «جامعه پذیر» کردن گروه های انسانی است که لزوما ولو اینکه در سرزمین خاصی زندگی کنند و ولو آنکه به زبان واحدی سخن بگویند، آمادگی و حتی تمایل «زندگی با هم» را ندارند. این تمایل تا پیش از به وجود آمدن دولت های ملی در قرن نوزده اصولا از آنها خواسته هم نمی شد به همین دلیل جماعت ها به صورت گروه های بسیار کوچکتری دیده می شدند مثلا روستاها، که رابطه آنها با جماعت های دیگر از خلال نقطه ای مرکزی می گذشت: پادشاه، کلیسا، حاکم محلی و غیره. در این حالت تجمع جماعت کوچک با یک فرهنگ مشترک یا نسبتا مشترک در پهنه کوچکی (یک روستا) و در عمق اندکی ( حافظه روستایی) اتفاق می افتاد، در حالی که دولت های ملی نیاز به آن داشتند که این تعلق های عمودی (جماعت به مرکز) را به دو نوع تعلق عمودی و افقی(یک جماعت به جماعت های دیگر) نیز تبدیل کنند در نتیجه نیاز به آن وجود داشت تا از خلال فرایند های «ملت سازی» و «دولت سازی» ایجاد حافظه ملی، تاریخ ملی، گذشته و آینده، هویت های ملی و غیره مفهوم فرهنگ هم در محور افقی گسترش یابد(ملت)، هم در محور عمودی(دولت). بنابراین ابتدا به این نکته توجه داشته باشیم که مفهوم هژمونی دولتی ، یعنی تمایل و اصرار به غالب شدن یک فرهنگ رسمی، در رابطه ای دوگانه میان بالا و پایین و در دولت ملی شکل می گیرد. دولت های باستانی چندان اهمیتی بدان نمی دادند که «اتباعشان» چه رفتارهای روزمره ای داشته باشند و به عبارت دیگر «نظم» ی را که از آنها می خواستند بسیار محدود بود. بسیاری از قدرت ها نظیر امپراتوری های ایران و رم، حتی زمای که کشوری را اشغال می کردند، همان حکام سابق را بر سر جایشان ابقا می کردن و به مردم اجازه می دادند به همان زبان پیشین و همان آداب و رسوم و دین قبلی خود بمانند، پدیده ای که با به وجود آمدن دولت های ملی به کلی از بین رفت. دولت های استعماری که همان دولت های ملی اروپایی بودند تمام فشار و خشونت خود را به کار می بردند که زبان، دین و آداب و رسوم و حتی شیوه های غذا و پوشش مردم زیر قدرت خود را تغییر دهند.
پس ما با پدیده ای مدرن سروکار داریم که از یک رابطه دو گانه ارادی(شکل گیری دولت های ملی دموکراتیک ) یا اجباری (شکل گیری دولت های ملی استبدادی و استعماری)حاصل می شد و می شود.
سیاستگزاری های دولتی در این شرایط هدف اعلام شده «انسجام» را دنبال می کند، در این هم شاید نباید شک کرد که این دولت ها واقعا به دنبال انسجام باشند. اما مشکل آنجا است که هر اندازه این قرارداد یک سویه تر و اجباری تر باشد ( استبداد، استعمار) شکنندگی آن بیشتر شده و هر اندازه قراردادی داوطلبانه تر (ولو بر اساس نظام های از خود بیگانه ساز) باشد، قدرت و قابلیت بیشتری به تداوم دارد. دلیل آنکه نظام های دموکراتیک در جهان امروز به نسبت ده، بیست، سی یا صد سال پیش دائما رو به افزایش دارند ، این است که «اقتصادی» ترین نظام ها، یعنی کم هزینه ترین و پر سود ترین نظام ها هستند، در درجه نخست برای مدیران آنها، یعنی سیاستمداران ، و سپس برای مرم هستند.
البته در اینجا ما شاهد اتفاقی دیگر نیز در تداوم سیاست های استعماری و نواستعماری هم بوده ایم و آن ژئوپلیتیک های پیچیده، خطرنا؛ دستکاری کننده و شکننده قدرت های بزرگ است که در بسیاری موارد با بازی قدرت در کشورهای کوچک، با انجام کودتا ها، بر سر کار آوردن حکومت های خشن ، استبدادی و غیره و حمایت از آنها، بیشتر از آنکه به سود و زیان این کشورها فکر کنند، منافع بلافصل خود را در نظر گرفته اند که البته همین قدرت ها نیز امروز در حال پس دادن تاوان این سیاست در کشورهای خودشان و در همه جهان هستند.
پس، سیاتگزاری فرهنگی باید رابطه ای دوگانه باشد.
قدرت ها بنا بر ذات خود تمایل بدان دارند که خود را بر فراز جامعه احساس کنند، در حالی که هیچ قدرتی، حتی قدرت های توتالیتری نظیر آلمان هیتلری و شوروی استالینیستی نیز چنین نبوده اند و سراشیب سقوط آنها از جایی آغاز شده که تصورکرده اند از جامعه قوی ترند. جامعه اصل است و بنابراین، معادله «اقتصادی» در اینجا آن است، که بیشترین سازش و هماهنگی میان سیستم مرکزی قدرت و پیرامون اجتماعی تابع آن به وجود بیاید. البته در جهان کنونی مسائل بسیار پیچیده تر از این هستند اما اگر خواسته باشیم موصوع را به سادگی بگوئیم همین است. سازگاری و تبعیت قدرت های مرکزی از پیرامون اجتماعی شان و این پیرامون امروز در کشور ما همچون همه جهان بر اساس «تکثر» و «تفاوت» شکل می گیرد. و بنابراین مهم ترین وظیفه هر دولتی آن است که بتواند این تفاوت را مدیریت کرده و از اینکه به سوی آنومی و از هم پاشیدگی سیستم اجتماعی برود جلوگیری کند و ابزار زور باز هم در اینجا بیشتر از آنکه یک درمان باشد، یک داروی مخدر و آرام بخش خطرناک است، زیرا علائم هشدار دهنده بیماری و نقاطی که باید بیشتر به آنها توجه کرد را خاموش می کند. «درد» در سیستم آناتومیک بدن، معادلی برای «تنش» در سیستم اجتماعی است، بنابراین وقتی عضوی به درد می آید، علامتی به ما می دهد که شروع «تشخیص» و درمان نیز تنها از همان نقطه می توان آغاز شود. داروی آرام بخش، در این حالت درد را از میان می برد و بیماری را از چشم ما پنهان و نقاط حساس را به نقاطی شبیه به سایر نقاط تبدیل می کند؛ از این رو در تشخیص هیچ چیز به اندازه موارد مخدر خطرناک نیستند. البته زمانی که تشخیص انجام شد، در عین حال که ما می توانیم «درمان» را آغاز کنیم می توانیم از داروهای آرام بخش نیز استفاده کنیم و در اغلب موارد حتی ناچاریم. برای مثال اگر با پدیده ای چون بزه کاری در جامعه روبرو می شویم، پیش از آنکه سیاست زور را برای از میان بردن آن به کار ببریم باید، دلایل آن را تشخیص دهیم، سپس در عین حال که آن را درمان می کنیم بی شک ناچار خواهیم بود اندکی نیز از زور استفاده کنیم، اما خود می دانیم که این کار موقتی است. در حالی که در حالت اول به دلیل از میان رفتن ظاهری درد ، تشخیص غیر ممکن می شود، و بیماری شروع به رشد پنهاد در کالبد می کند و سپس با عوارض خطرناک تری ظاهر می شود.
نظر من درباره سیاست های فرهنگی نیز چنین است. استفاده از زود و ابزارهای آمرانه باید آخرین انتخاب باشد ، در حالی استفاده از ابزارهای مدنی و پیش بینی شده در قانون، برای مثال افزایش آزادی های مدنی، باز کردن فضای جامعه، بالا بردن امید و نشاط در آن و غیره جزو اولین انتخاب ها. مسئولان دولتی در اینجا همچون همه جا باید بدانند که جامعه اصل است و نه قدرت، بنابراین باید میان قدرت و جامعه هماهنگی به وجود بیابید و اگر به هر دلیلی این هماهنگی ضربه دید، باید دلیل یا دلایل آن یافته شده و درمان شود.
۵– در دهههای پیشتر، نرخ تغییر فرهنگی در ایران به کندی افزایش مییافت و تغییرات در دو دههی مجاور به هم چندان به چشم نمیآمد. اما امروز نرخ تغییرات با تورمی قابل توجه پیش میرود. به طوری که شناخت پدر از فرزندانش نسل به نسل کاهش مییابد. دلیل شتابگرفتن نرخ تغییرات فرهنگی در یکی دو دههی اخیر چیست؟
دلیل این امر در جامعه ما همانطور که چندین بار دیر نیز گفته ام تغییرات اساسی است که انقلاب اسلامی با خود به همراه آورد و عبارتند از : اجتماعی شدن شدید و شتاب یافته زنان و به وجود آمدن جامعه ای که در آن زنان حضوری دائم و همه جانبه دارند و دقیقا به همین دلیل نمی توان آ را به شیوه هایی اداره کرد که یک جامعه کاملا مردانه را . برای مثال در چنین جامعه ای استفاده از خشونت های شدید بهای سنگینی خواهد داشت زیرا با ذات زنانگی در تضاد است. خشونت امری مذکر است و حاصل روابط بیولوژیکی است که در طول هزاران سال شکل گرفته اند و بر غریزه مرگ تکیه می زنند، همانگونه که زنانگی نیز امری بیولوژیک – فرهنگی است که بر غریزه زایش و زندگی تاکید دارد. جوامع انسانی تا دورانی متاخر جوامع کاملا مردانه بوده اند بنابراین وجود خشونت گسترده و عریان در آنها تحمل می شده است اما با گذار این جوامع به جوامعی که در آن زنان، مادران، همسران، دختران، حضور هر چه بیشتری دارند، امکان استفاده از خشونت نیست. و باید راه های مسالمت آمیز پیش گرفته شود و این نیاز به سیاست گزاری های دیگری دارد. اپر حتی یک محیط کوچک مثل یک اداره، یا گروهی از افراد را در نظر بگیرید می بینید که چگونه ورود یک زن، سبب تغییر رفتار حاضران می شود و آنها را از رفتارها و سخن گفتن های خشونت آمیز یا پرخاش جویانهباز می دارد ، این را البته با بسیاری عوامل دیگر که باید در نظر گرفت به سطح یک جامعه نیز می توان تعمیم داد.
دلیل دوم، جوان شدن جامعه ایرانی است، ما به دلایل مختلف، نرخ جمعیتی خود را در طول سال های دهه ۱۹۶۰ تغییر دادیم و این به دنلال یک موج ظرزایی می آمد که در سال های پیش از آن آغاز شده بود، امروز جمعیت ما یکی از جوان ترین جمعیت های جهان است. جوانان بنا بر ماهیت درونی، انرژی، موقعیت بیولوژیک و فرهنگی و نگاهشان به آینده، رویکردی کاملا متفاوت به جهان و به گذشته و آینده خود دارند. به این امر اضافه کنیم که جوانان ما تجربه یک انقلاب بزرگ و یک جنگ ملی را نیز با خود دارند و بنابراین این امر بر خرد اجتماعی و دیدگاه های آنها در جهت مثبت می افزاید باز به این امر اضافه کنید که این جوانان اغلب تحصیلکرده هستند، یعنی ما به برکت درآمدهای نفتی و بالا رفتن ثروت کشور، زیر ساختارهای آموزش دانشگاهی و عالی را بنا کرده ایم که میلیون ها جوان تربیت کرده اند و این جوان ها امروز، قشری چنان گسترده را تشکیل می دهند که هیچ دولت و هیچ سیاستی نمی تواند نسبت به آنها بی تفاوت باشد. بی شک تمام مسئولان و همه مردم ما در هر سنی باشند ، در خانواده خود با جوانانی روبرو هستند که می بینند رویکردی کاملا متفاوت از آنها نسبت به زندگی دارند میان فردی که ۵۰ یا ۶۰ سال دارد یعنی زندگی اش را در پشت سر خود دارد و جوانی ۲۰ یا ۳۰ ساله که آینده اش را پیش رو دارد ، یک دریا فاصله است. بنابراین این امر به شدت تغیرات را افزایش می دهد.
و سرانجام ما در کشوری زندگی می کنیم به شدت شهری شده، با گسترش بسیار بالای شبکه های فناورانه و دیجیتالیزه شده از اینترنت و موبایل گرفته تا شبکه های رادیویی و تلویزیونی، در کشوری که با میلیاردها پیوند فرهنگی ایرانیان درون کشور را با گروه میلیونی ایرانیان خارج از کشور و فرهنگ های کشورهای مهاجرت آنها و تبادلات فرهنگی آنها با این کشور ها پیوند می دهند و در نتیجه ما با ایرانی سروکار داریم به شدت جهانی شده. و این جهانی شدن سبب می شود که جامعه ایرانی نه با ریتم یک جماعت محلی بلکه با سرعت یک جامعه جهانی نیازمند تغییر باشد. این تصور که جامعه ایرانی را جامعه ای همچون یکی از جوامع عرب خاور میانه یا شمال آفریقا ، یا یکی از جوامع آسیای جنوب شرقی، یا حتی جماعت های چینی درون قاره و نه قشر کوچک جامعه چینی کرانه های این کشور، با نرخ روستا نشینی بالا، با میزان پایینی از رشد جامعه مدنی و روابط بسیار سنتی تر در نظر بگیریم، یک اشتباه بزرگ است که سبب زنجیره ای از اشتباهات تحلیلی در نگرش نسبت به جامعه ایرانی و ایرانیان امروز می شود.
بنابراین در یک کلام ما با یک جامعه جوان، تحصیلکرده، با سرمایه های فرهنگی و اجتماعی بالا، فناورانه و دیجیتالیزه ، جهانی شده و زنانه شده سروکار داریم که هیچ ربطی به جامعه پیش از انقلاب ندارد واین جامعه نیازهای فرهنگی بسیار بالایی دارد که خواستار پاسخ یافتن به آنها است و تغییرات نیز ناشی از همین امر هستند.
۶- ما همیشه در کنار کلمه فرهنگ، کلمه ضدفرهنگ را شنیدهایم. به بیانی دیگر همیشه در ارزیابی تغییرات فرهنگی از کلمهای با عنوان «ابتذال» ترسیدهایم. اما مرز ابتذال کجاست؟ از سوی دیگر ما در مواجهه با مدرنیته، تجربیاتی که غربیان طی چندین دهه و به تدریج داشتهاند را یک شبه میزبان شدیم. بر این اساس آیا ابتذال یعنی هرچیزی که از بیرونِ دایره فرهنگی هر جامعه به آن وارد میشود؟
من ترجیح می دهم از مفاهیم «مثبت» و «منفی» استفاده کنم. چون فکر می کنم که «ابتذال» مفهوم مبهمی است. ابتدا بگوئیم که بر خلاف آنچه ممکن است تصور شود ما در کشورای غربی نیز مخالفان سرسختی بر علیه فرهنگ هایی که آنها را «مبتذل»، «پست»، «بیگانه»، «بی ارزش» و غیره می دانند داریم که در بسیاری موارد دست به اعمال خشونت آمیز نیز می زنند. اصولا وحشت و هراس از «دیگری» یعنی از موجودی که شبیه ما نیست، نوعی «بیگانه ترسی» است که پیشینه درازی در جوامع انسانی و حتی در نزد جانوران دیگر دارد. در اینجا ما به دو سئوال می رسیم، نخست آنکه آیا یک فرد یا یک جامعه حق دارد هر نوع دیگر از فرهنگ را که هر دلیلی تاییدش نمی کند، رد کند یا دست به نوعی سللسله مراتبی کردن این پدیده بزند و دوم اینکه آیا این رد کردن یا سلسله مراتبی کردن باید به چه صورتی انجام بگیرد و حد آن چیست؟ پاسخ سیاه و سفید به این سئوال می توان از جانب یک جناح ایدئولوژیک سخت گیر کاملا مثبت و از جانب جناح درست معکوس با آن، کاملا منفی باشد. اما در واقعیت فرهنگی، مسائل به صورت دیگری می گذرد. پاسخ های ایدئولوژیک و سخت گیرانه اصولا محلی از اعراب ندارند، زیرا نه عملی هستند و نه کارا مگر آنکه با یک سیستم بسیار گسترده آمرانه همراه شوند که زیان هایش بسیار بیشتر از کنترل ادعایی اش در زمینه فرهنگ است، چنین سیستم آمرانه ای همانطور که بارها در قرن بیستم و حتی در سال های اخیر شاهد آن بوده ایم می تواند کل یک سیستم را با توهم و تصور و ادعای اینکه در حال محافظت و تقویت آن است به سوی نابودی ببرد. این اتفاقی است که در افعانستان و عراق شاهدش بودیم و تا چند سال دیگر بی شک در کشورهایی چون لیبی، کوبا، مصر، کره شمالی هم اتفاق خواهد افتاد. ایدئولوژیره کردن سیستم ها اصولا بردن آنها به سوی ساختار های خیالین است که فوق العاده خطرناک هستند زیرا باواقعیت انطباق ندارند در نتیجه فشار زیادی به آن می آورند تا آن را با خود انطباق دهند و همین فشار می تواند بیشتر یک خودکشی سیاسی تلقی شود تا نوعی راه حل برای از میان بردن مخالفان آن ایدئولوژی. اما از سوی دیگر ، مدعیان به اصطلاح لیبرالی داریم که به صورتی تحمیق کننده از آزادی بی قید و شرط و از نبود هیچ حقی در سلسله مراتبی و ارزش گذاری در فرهنگ صحبت می کنند، این افراد بیشتر گفتمانی دستگاری کننده دارند و البته آدم هایی هم هستند که از روی سادگی و خیالبافی در جهانی کاملا اتوپیایی و غیر واقعی سیر می کنند که هیچ ارتباطی با جهان کنونی و یا تجربه چند قرن مدرنیته ندارد. در تمام این دوران طولانی، همه بخش های فرهنگ همواره در سلسله مراتب های اجتماعی و ارزش گزاری های اجتماعی قرار گرفته اند که بر اساس مولفه های درونی و برونی و با متغییر های بسیار زیادی انجام گرفته اند. البته ما نظریه هایی نیز نظیر سوررئالیسم در هنر داشته ایم که خواسته اند امر هنری را به مثابه امری فرهنگی صرفا نوعی قرارداد تعریف کنند و یا نظریات جامعه شناسانه ای که خواسته اند هنر و فرهنگ را به شدت تابع جریان ها و برساخته هایی عموما کالایی از حوزه اجتماعی بدانند. که در این مورد نمی توان شک داشت که دخالت سیستم های اجتماعی در ارزش گزاری، طبقه بدی و سلسله مراتبی کردن فرهنگ ها بسیار بالاست اما چگونه می توان نظام های زبیبا شناسانه را به طور کامل مردود دانست و به عنوان مثال به اصطلاح امروزی یک «کلیپ لوس آنجلسی» را فرضا با یک آواز اصیل که با مدتها تمرین و در تجربه ای انبباشت شده و چند ده ساله به واقعیت در آمده یکی دانست . چگونه می توان اشعار حافظ و مولوی را با شعر یک جوان ۱۸، ساله یکی کرد. اینکه «هر چیزی جایگاه و کارکرد خود را دارد» در واقع نوعی زیبا سازی گفتمانی برای پریرش ضمنی سلسله مراتب بدون پذیرش صریح آن و در نتیجه بدون نیاز به تحلیل آن است. امروز دیگر کمتر انسان شناسی پیدا می شود که از تز قدیمی شده «نسبیت مطلق فرهنگی» در معنایی کاملا بی محدودیت دفاع کند، انسان شناسان معتقدند که چاره ای جز پذیرش نوعی سلسه مراتبی بودن ارزش های فرهنگی از یک سو یا همان مثبت و منفی کردن های نسبی از یک طرف و پذیرش نوعی مولفه های جهانشمول در فرهنگ، هنر، اخلاق، حقوق بشر و غیره از سوی دیگر وجود ندارد. بنابراین بدون آنکه واژه بسیار فرسوده و تحریف شده «ابتذال» را بپذیریم، باید این را بپذیریم که با پدیده سقوط فرهنگ در بسیاری از آثار و در نزد بسیاری از پدید آورندگان رو بروهستیم که در کشور ما همچون در سراسر جهان یا عاملی ایدئولوزیک و هژمونیک در پشت سر آن قرار دارد که این چندان مهم نیست چون نمی تواند پایدار باشد یا عاملی سرمایه ای که این بسیار مهم است زیرا می تواند کاملا پایدار باشد و در هنرمند درونی شودو یا اغلب هر دو اینها.
بهترین راه حل برای ما و برای همه آن است که با باز کردن فضا و ایجاد امکان گفتوی بدور از جنجال بتوان معیارهای واقعی رشد و شکوفایی فرهنگ ها و آثار فرهنگی ارزشمند را با توجه به اهداف و سیاستگزاری های جامعه تعیین کرد. بیرونی و درونی بودن، معیار نیست زیرا بسیاری از آن چیزهایی که از درون می آیند بسیار زیان بار تر از آنچه هستند که از بیرون می آید و برعکس.
۷- مقوله هنر در هر ملت و کشوری ماهیتی فرهنگی دارد. حتی شاید بتوان هنر را زاییده فرهنگ هر جامعه خواند. آیا هنر آینهی تمامنمای فرهنگ مردم است؟ یا اینکه میتواند پدیدهای خودجوش باشد که از بستری جز فرهنگ، نشئات میگیرد؟
بحث درباره هنر بسیار طولانی و گسترده است اما در دیدگاهی بسیار کلی می توان آن را در دو معنای مهارت های فناورانه در گروهی از ساخته های مادی و غیر مادی یک جامعه و از سوی دیگر در آفرینش «امر زیبا» بنا بر معیار های زمانی/مکانی هر جامعه ای تعریف کرد. از این لحاظ می توان بخش بزرگی از فرهنگ هر جامعه ای را در هنر آن جامعه دید. این امر اما نیاز به تخصص دارد یعنی ما در عرصه علمی شاخه هایی در جامعه شناسی و در انسان شناسی داریم که به هنر تخصص دارند و به طور خلاصه کار آنها این است که از خلال هنر های یک جامعه و چگونگی تولید اجتماعی این هنر ها و اثرات اجتماعی آنها، آن جامعه را تحلیل جامعه شاختی و انسان شناختی بکنند اما این کاری علمی است و من به شدت با اینکه ما از هنر برای تعبیر ها و داوری های سطحی نگرانه درباره جامعه استفاده کنیم و یا برعکس از هنر به عنوان هنرمند استفاده ابزاری کنیم تا ایدئولوژی و عقاید خود را به ظاهر به جامعه ای تحمیل کنیم مخالف هستم.
در پاسخ به سئوال آخرتان، هنر هم می توان امری ساخته شده و آموزش یافته باشد و هم امری خود جوش ، همه چیز بستگی به آن دارد که از چه هنری صحبت کنیم. اما یک چیز مسلم است و آن اینکه هر جامعه ای نیاز به هنر دارد، زیرا هیچ جامعه ای نمی توان بدون ساختارهای فناورانه، نمادین، زیباشناسانه، نشانه شناختی و معنا شناختی هنر به حیات خود ادامه دهد. تجربه مطالعات انسان شناختی نشان می دهد که حتی ابتدایی ترین جوامعی که یافت شده اند دارای اشکال گوناگونی از شدیده فرهنگی بوده اند که با آنچه ما هنرهای مختلف می نامیم مثل موسیقی، رقص، هنرهای تجسمی و غیره انطباق دارند. تاکنون هیچ جامعه یافته نشده که در آن موسیقی وجود نداشته باشد. هنر برای یک جامعه حکم نوعی زبان را دارد و به تعبیری هنر را می توان بخشی از زبان یک جامعه نیز دانست هم در معنای عامل ارتباطاتی و هم در معنای عامل تولید و انباشت و پردازش اندیشه.
۸- در بررسی گونههای هنری در تاریخ ایران به دورهها و متعاقبا سبک و سیاقهای متفاوتی برخورد میکنیم. به عنوان مثال در ادبیات که ریشهدار ترین گرایش هنری در ایران است: اول- در ادبیات کلاسیک شاهد فضایی مبتنی بر عرفان، عشق و اخلاق هستیم. دوم- در ابتدای ورود به سدهی معاصر (پس از مشروطیت) نوعی ادبیات ایدئولوژیک باب میشود و در ادامه با شاعری همچون زندهیاد احمد شاملو به اوج میرسد. سوم- پس از انقلاب اسلامی جریان های پراکندهای متولد میشوند که شاید ماهیت یک ژانر را نمییابند. به عنوان مثال ادبیات حماسه که به شرح مباحثی همچون دفاع و ایثار میپرداخت. چهارم- گونهای که با نگاه به مدرنیته سعی میکرد بیاندیشد. پنجم- … و اکنون این پراکندگیها یا شاید تکثرگرایی ها باعث شدهاند که دیگر ندانیم موقعیت ادبیات امروزی دقیقا چیست. به نظر شما این تحولات چه توجیهی میتواند داشته باشد؟
هنر یک پدیده و یک جریان زنده بسیار پر شور است و باید هم چنین باشد، زیرا هنر به جامعه حیات می بخش و از آن حیات می گیرد. بنابراین همه آنچه بر شمردید، واقعیت دارد و نشان دهنده یک واقعیت محوری است : اینکه جامعه ما در صد سال گذشته یکی از پر شورترین و زنده ترین جوامع جهان بوده و به نظر من امروز نیز چنین است ، البته ما همچون همه جوامع دیگر فرود و فراز هایی بسیاری داشته ایم اما مهم این فرود و فراز ها نیست، بلکه حرکت عمومی است که به نظر من بسیار مثبت بوده است. بیائیم موقعیت امروز خود را در ادبیات، در هنرهای تجسمی یا نمایشی، در ترجمه و در قابلیت های زبانی مان در بیان اندیشه ها و افکار، در سینما یا در هر حوزه دیگری از فرهنگ فرضا با ابتدای دوره مشروطه یعنی حدود صد سال پیش مقایسه کنیم. چنین مقایسه ای به سرعت نشان می دهد که ما دو موقعیت کاملا متفاوت را تجربه کرده ایم: از تعداد اندکی هنرهای بومی و پراکنده که البته ارزشمند بوده اند و هستند، و قدر آنها را به اندازه کافی ندانسته ایم و شاید در حال از دست دادن آنها باشیم (که این بخش بد قضیه است) ما در عین حال توانسته ایم امروز فرهنگی داشته باشیم که در آن با حضور فعال هزاران هنرمند، نویسنده، مترجم و هنرمند، بازیگر، کارگردان، نمایشنامه نویس و غیره در ایران و در سراسر جهان در چارچوب ایران و زبان های ایرانی و زبان محوری فارسی فعالیت می کنند و یا شناخت نسبت به فرهنگ ایرانی را در زبان های بین المللی (هر چند گاه با اشکالات و بدفهمی هایی ناگزیر)گسترش می دهند. این آن چیزی است که من فرایند عمومی و جریان کلی می نامم. البته در تمام این مدت ما هنرهای ایدئولوژیک، هژمونیک، قلابی، سطحی یا به قولی «مبتذل» و غیره را هم داشته ایم که عمر چندانی نداشته اند و هر چند ارزش هنری آنها زیر سئوال است اما از لحاظ اجتماعی برای ما ارزش زیادی در حوزه پژوهش و شناخت جامعه در مقاطع خاص آنها دارند.
جامعه کنونی ما، منظورم، جامعه امروز و امسال نیست، بلکه منظورم جامعه ای است که فرضا ما از پس از دوره جنگ تحمیلی تجربه کرده ایم چه در داخل ایران و چه در جهان ایرانی و دیاسپورای ایرانی، جامعه ای بسیار فعال و زنده در زمینه هنر، فرهنگ و ادبیات و حتی علوم انسانی و دقیقه بوده است و چنین تجربه ای را ما در طول این قرن تنها چند بار داشته ایم. بنابراین نگاه من مثبت است و مشکلات را بخشی اجتناب ناپذیر از همین موفقیت می دانم به عبارت دیگر اگر امروز ما آنقدر مشکل و گاه تنش در حوزه های هنر وادبیات و فرهنگ و حتی جامعه خود داریم، دلیلش پویا بودن جامعه مان در همه این زمینه ها و حرکت آن در جهت تغییر و رشد و شکوفایی است وگرنه در همین منطقه خاور میانه یا در شمال آفریقا که ما کشورهایی به ظاهر «با ثبات» اما کاملا دیکتاتور منش و بی تحرک داریم، نه خبری از شور و هیجان های اجتماعی و فکری هست و نه خبری از آفرینش های هنری و فرهنگی و علمی: آنچه دیده می شود تنها نوعی اسنوبیسم از نوعی است که در حوزه های خاصی در دوره رژیم گذشته در اقشار کوچکی شاهدش بودیم.
۹- حوزه بعدی که قابل توجه است، موسیقی و سینماست. موسیقی ایران که در گذشته به تصنیف و آواز (برگرفته از ادبیات کلاسیک) مشغول بود، فضاهای دیگری را چون موسیقیهای ملودیک با المانهای امروزی، موسیقی کوچه بازاری، موسیقی متعهد، موسیقی پاپ را تجربه و در نهایت به موسیقی رپ که البته مستقیما از غرب به جامعه ما آمده ختم میشود. در سینما نیز شاهد چنین تحولاتی بودهایم. زمانی فیلم فارسی های عصر «فردین« ها و «فرمون» ها، زمانی سینمای جنگ، سپس سینمای تامل گرا که دغدغهاش درک و هضم جهان تازه بود و امروز هم سینمایی که از هر ۱۰ فیلمش ۸ تا کمدی و یا به تعبیر غلط طنز هستند. این تحولات را چگونه میبینید؟
آنچه در مورد هنر به طور کلی گفتم در مورد هنر در هر یک از شاخه هایش نیز تا اندازه زیادی صادق است منتها هر یک از مواردی که گفتید نیاز به بحث های طولانی دارد در حوزه سیمما به نظر من سیاست مبتنی بر پروتکسیونیسم یعنی جلوگیری از وردی فیلم های خارجی به شکلی که صرت گرفته موفق نبوده و به افزایش ورود غیر قانونی و در نتیجه غیر قال کنترل این فیلم ها انجامیده است. در همه زمینه ها من همیشه معتقد بوده ایم که آزادی هر چند راه سخت تری است اما پاسخ خود را در تجربه تاریخی داده است ، زیرا راه حلی عقلانی تر است بنابراین می توانستیم و هنوز هم می توانیم با سیاست های آزاد سازی فضا و مدیرت بهتر تفاوت ها کمک بسیار بیشتری به رشد هنر و فرهنگ و شکوفایی اندیشه های بومی مان بکنیم. در مورد خاص سینما و موسیقی باید به این نکته توجه داشت که کشور ما یک مورد استثنایی نیست در همه کشورهای جهان ما امروز دو گونه متفاوت از این هنر ها داریم که در دو سوی یک محور قرار می گیرند در یک سوی محور هنر نخبگرا و متعهد و با مولفه های زیباشناسی بالا قرار دارد و در سوی دیگرش هنری مردمی، با مولفه های حداقلی زیبا شناسانه اما بیشتر تجاری و در بین این دو نیز ما انواع و اقسام هنر ها را داریم. ما نیز باید بتوانی این امر را در همه جا سیاستگزاری کنیم. راه آنکه مردم به هنرهای با ارزش های بالای اخلاقی و زیباشناسانه علاقمند بشوند اولا در این است که در انتخاب یا عدم انتخاب این هنر ها کاملا آزاد باشند یعنی به آنها چیزی را تحمیل نکنیم و ثانیا اینکه این هنر ها را جذاب کنیم. در کشورهای توسعه یافته برای مثال در فرانسه، از روشهای مختلفی برای این کار استفاده میشود برای نمونه در شهر پاریس مرکز ژرژ پمپیدو که در قلب شهر قرار دارد و محل رفت آمد توریست ها و مردم عادی است، با یک سیاستگزاری کاملا فکر شده، به موزه و مرکز پیشتاز ترین هنرهای مدرن تبدیل شده است و این امر سبب تغییر وسیعی (البته در طول مدت نزدیک به سه دهه) نسبت به این هنرها از طرف مردم عادی شده است که قبلا به هیچ عنوان این هنرها را نمی پسندیدند، و هر روز ، از روش های جدیدی استفاده می شود که هنر نخبگان را برای مردم جذاب کرده و آنها را به انتخاب آزاد این هنر ها و جدا شدن تدریجی و داوطلبانه از هنرهای بی ارزش بکشانند. این بدون شک برای یک جامعه بهتر است که افراد آن اوقات فراغت خود را به مطابعه آثار پر ارزش ادبی بگذرانند تا رمان های بی ارزش کلیشه ای، یا وقت خود را بیشتر به گردش در موزه ها یا حتی در طبیعت بگذرانند تا به تماشای سریال های تلویزیونی بی ارزش، اما این کار تنها هنگامی امکان دارد که هر دو انتخاب با شرایط برابر وجود داشته باشد، وگرنه ممنوعیت و سیاست های آمرانه یا حتی احساس وجود چنسن سیاست هایی همیشه و تقریبا بدون استثنا ایجاد نوعی جذابیت می کند.
۱۰- در گرایشهای فعلی هنری، گرایش رپ در موسیقی (البته زیرزمینی اما در ابعادی بسیار گسترده) که ماهیتش بر اعتراض استوار است، و گرایش کمدی در سینما که تنها در پی خنداندن جامعهای پر مشغله و شاید خسته است را چطور ارزیابی میکنید؟ چه بر سر جامعه ایران آمده است؟
این موارد دلایل زیادی دارد که باز بحث درباره آنها نیاز به زمان زیادی دارد. برای مثال ورود به حوزه طنز و پوشیده گویی و مبهم گویی و رمز و راز و شعر در برخی از موارد، می تواند به دلیل بسته شدن فضا و عدم امکان بحث ها، یا تمایل سیستم اجتماعی به ایجاد تنش های شدید و یافتن راه حلی همچون یک سوپاپ اطمینان، به صورت آزاد اتفاق بیافتد. این امری است که ما در بسیاری از دوره ها شاهدش بوده ایم، یعنی به دلیل آنکه یک کارکرد لازم برای جامعه در فضای عمومی امکان ندارد این کارکرد به فضای خصوصی کشیده شده و آن فضا را به سوی یک کژ کارکرد برده است.
اما از این که بگذریم سیاستگزاری های غلط نیز در این زمینه بسیار موثرند برای مثال وقتی که ما از ساخت فیلم های جدی اجتماعی، سیاسی انتقادی جلوگیری می کنیم یا لااقل از آنها چندان حمایت نمی کنیم و یا حتی وقتی در حوزه کمدی و طنز، از هر گونه اشاره و حرکت طنز به طرف انتفادهای جدی جلوگیری می کنیم، نتیجه همان است که می بینیم : رفتن به طرف سطحی ترین و بی ارزش ترین اشکال طنز که اثری جز تخریب اخلاقی افراد و پایین آوردن سلایق و سیتسم های داوری هنری، زیباشناسانه و فرهنگی آنها ندارد و از سوی دیگر نیز آنها را به سوی استفاده از ابزارهای رسانه ای غیر ایرانی سوق می دهد یعنی خود با دست خود برای دیگران تبلیغات می کنیم. به جای این کار می توانیم با ایجا فضای باز، این امکان را به وجود بیاوریم که فیلم های سیاسی، اجتماعی، کمدی، و غیره ، برنامه های بحث جدی، فیلم های مستند اجتماعی، و غیره در همه جا به نمایش در بیاید و با این کار سیستم را هر چه بیشتر تقویت کنیم. به گمان من هیچ چیز بیشتر از سطحی کردن مردم به یک سیستم صربه نمی زند ، آن هم در شرایطی که ما خود با ایجاد ابزارهای دیگری همچون دانشگاه ها، نظام آموزشی، روزنامه ها و سیستم های دیجیتالی و شبکه ای، با این سطحی شدن مبارزه می کنیم ، نتیجه نوعی تناقض روزافزون است که بی شک و در بهترین حالت به صورت بحران های پی در پی بروز می کند و آنقدر ادامه می یابد تا جامعه بتواند به تعادلی میان سرمایه های فرهنگی – اجتماعی ایجاد شده و فرایندهای مدیریتی، و روابط اجتماعی موجود میان کنشگران اجتماعی و همچنین گفتمان های موجود برسد.