انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اگر «او» را ببینی…

مدت‌هاست که واقعیت‌های تلخ زندگی درهای خیال را به رویمان بسته است، مگر فکرهای تلخ و پر از بیم آینده اما گاهی رفتن به سمت فانتزی و بازی خیال می‌تواند نقطه آغازی باشد برای دریافت‌های تازه و به همین دلیل گفتیم تلنگری بزنیم به ذهن برخی دوستان با این پرسش که دلتان می‌خواهد با کدام شخصیت فرهنگی یا هنری و … که دیگر در میان ما نیست رو در رو شوید و با او حرف بزنید؟ و در این روبرو شدن به او چه خواهید گفت و چه پرسشی از او

دارید.

برخی از افراد مورد سؤال شخصیت یا شخصیت‌های مورد نظرشان را پیش‌تر انتخاب کرده بودند و حرف‌هایشان را به او زده بودند و همان حرف‌ها را تکرار کردند اما برخی هم نیاز داشتند تا کمی فکر کنند و فرد موردنظرشان برای گفتگو را انتخاب کنند.

فرشته نوبخت:

یک فنجان چای با دوراس چند سؤال از دانشور

من دوست دارم مارگاریت دوراس را ببینم. بین نویسندگان ایرانی هم می‌خواهم با سیمین دانشور روبرو بشوم. یعنی یکی از افسوس‌هایم این است که با این شخصیت ملاقات نداشته‌ام.

با دوراس، راجع به فلسفه، روزمرگی و جنس کارهایش گپ خواهم زد. احساس می‌کنم گپ و گفت‌مان در ادامه موضوع نوشته‌های او خواهد بود. این فانتزی ذهن من است و همیشه به آن فکر کرده‌ام. تخیل کرده‌ام که نشسته‌ایم؛ داریم با هم چای می‌خوریم و درباره نانوشته‌های خودم و مسیری را که از داستان‌های او به داستان‌های خودم رسیدم، حرف می‌زنیم.

دوست داشتم جایی بیرون شهر، با مارگاریت دوراس بنشینم و حرف بزنم.

درباره‌ی خانم دانشور هم به عنوان یک نویسنده‌ی معاصر، خجالت می‌کشم که چرا نتوانستم او را ببینم و مصاحبش باشم؛ هرچند که در دوران حیاتش می‌شد این کار را انجام داد و من این موقعیت درخشان را از دست دادم. اولین اثر ادبی ایرانی جدی در روند مطالعاتم “سو و شون” بود. درست است که شاید فضای کاری من و خانم دانشور شبیه به یکدیگر نیست، اما احتمالا اگر او را از نزدیک می‌دیدم، یک گفتگوی معمولی زنانه با هم می‌داشتیم. اما سوالی که از او می‌پرسیدم این بود که “راست می‌گویند که خیلی از کارهایش را جلال نوشته؟” و یا “راست است که خیلی از آثارش متاثر از همسرش بوده است؟” شاید کمتر درباره‌ی داستان حرف می‌زدم و بیشتر از این می‌پرسیدم که چرا یک زن در فرهنگ ما باید این‌چنین زیر سایه‌ی شوهرش برود؟

حرف‌هایم با خانم دانشور بیشتر اجتماعی‌سیاسی می‌شد. او می‌توانسته در داستان‌نویسی مادر من باشد. سوالم در زمینه‌ی داستان‌نویسی هم این خواهد بود که چه‌طور می‌توانم بنویسم و خیلی از موقعیت‌هایی را که او در آن‌ها نفس کشیده، تجربه کنم و آن‌ها را از نو بنویسم؟

جنس گفتگو و مواجهه‌ی من با مارگاریت دوراس و سیمین دانشور متفاوت خواهد بود. حسرت دیدار و گفتگو با این دو نفر همیشه و تا آخر عمر با من خواهد بود. دوراس را که نمی‌شد دید. اما امکان دیدار با خانم دانشور وجود داشت که نشد.

پیمان خاکسار:

بتهوون فقط از دور

من دوست دارم بتهوون را ببینم؛ اما از دور. چون این‌قدر برایم بزرگ و با ابهت است که جرات نمی‌کنم چیزی بگویم و حرفی بزنم! از نزدیک هم که اصلا! چون آدم بداخلاقی بوده است. فقط دوست داشتم این انسان را ببینم. یک بار آن هم از دور.

صالح طباطبایی:

خوش‌به حالت فیودور!

اگر رمان آخرم، “زمستان مومی” را خوانده باشید، می‌بینید که یک اثر میستری است و مباحث فلسفی در آن مطرح شده است. این رمان به تعبیری در کل،‌ ادای احترام من به داستایوفسکی است. من خیلی برای این نویسنده‌ احترام قائلم چون هم صاحب سبک است و هم رمان‌های عمیقی دارد که سطحی بودن در آن‌ها هیچ جایی ندارد. آثار این نویسنده، لایه‌های مختلفی دارند. بنابراین دوست دارم این نویسنده را ببینم و با او گفتگو کنم که از جوانی به او ارادت داشتم.

جوان‌تر که بودم، همپای راسکولْنیکُفِ رمان “جنابت و مکافات” زندگی می‌کردم، شب‌ها را روز می‌کردم، عرق می‌کردم، تب می‌کردم و تا این حد با این شخصیت همدلی داشتم. نویسندگان روس، معمولا از باقی نویسندگان دنیا،‌ بزرگ‌تر هستند اما از بخت بدشان،‌ پرآوازه نمی‌شوند. وقتی به سمت غرب و آمریکا بروید، می‌بینید که نویسندگانی چون سلینجر و امثال او مطرح‌اند و بیشتر شناخته‌شده‌اند.

خیلی دوست دارم آثارم به آثار داستایوفسکی نزدیک شود. پیش از این‌که بگویم در دیدار با این نویسنده، چه چیزی به او خواهم گفت، این را بگویم که یک قمارباز بوده و از طرف ناشرها استثمار می‌شده است. او پول پیش‌فروش آثارش را می‌گرفته قمار می‌کرده است. از منظر اقتصادی، دوران ما با دوران داستایوفسکی شباهت دارد. ولی با آن وضعیت، مرتب می‌نوشته و مردم هم نوشته‌هایش را می‌خواندند.

اگر داستایوسکی را می‌دیدم. به او می‌گفتم خوش به حالت که خوانندگان و مخاطبان هم‌عصرت با وجود مسائل و مشکلاتشان، همچنان به ادبیات پایبند بودند. چون هیچ جایزه و پاداشی برای نویسنده، بزرگ‌تر از این نیست که آثارش خوانده شود. پس به داستایوفسکی خواهم گفت که خوش به حالت! چون بسیاری از آثار خیلی از نویسندگان ما هنوز ناخوانده باقی مانده است.

اصغر نوری:

با ساعدی خیلی حرف دارم

خیلی سوال سختی است چون به محض مطرح شدنش، خیلی‌ها در ذهنم صف می‌کشند.

از بین ایرانی‌ها، دوست داشتم غلامحسین ساعدی را ببینم و خیلی حرف‌ها با او دارم. شاید یکی از حرف‌هایم با او این باشد که ای کاش فقط داستان و نمایشنامه می‌نوشتی! یعنی کاش همه‌ی وقتش را برای نمایشنامه، رمان و داستان می‌گذاشت.

بین شخصیت‌های خارجی هم یک بازیگر و کارگردان فرانسوی کمتر شناخته‌شده است که دوست دارم او را از نزدیک ببینم؛ آنتوان ویتِز تئاترهایش را دیده‌ام، از او مطلب خوانده‌ام و یاد گرفته‌ام. اگر او را از نزدیک می‌دیدم، چیزی نمی‌گفتم. فقط از او می‌خواستم اجازه دهد در کلاس‌هایش بنشینم یا در کارهایش به عنوان دستیار کارگردان فعالیت کنم و تئاتر یاد بگیرم.

کوروش نریمانی:

پای درددل هدایت

من دوست دارم صادق هدایت را ببینم. فکر نمی‌کنم بخواهم با او حرف بزنم. بلکه بیشتر می‌خواهم بشنوم. چون به هرحال، آدمی است که خیلی حرف‌ها برای گفتن داشته است. اما چون از زمانه‌ی خودش جدا بوده، نتوانسته خیلی چیزها را بگوید.

البته اگر فرصتش پیش بیاید، دوست دارم از هدایت بپرسم راجع به تهران و وضعیت امروز ما چه فکری می‌کند؟ حداقل من فکر می‌کنم حرف‌های نگفته زیادی در این‌باره داشته باشد. جامعه‌ی زمانِ او، خیلی از او عقب بوده و او هم حرف‌های زیادی برای گفتن داشته و شاید الان و زمان حال، وقتش باشد که او حرف‌هایش را بزند!

حسین فرخی:

آقاجلال تماشاچی بینوایان می‌شدی؟

دوست دارم جلال آل احمد را از نزدیک ببینم و چند سوال از او بپرسم. اول این‌که آیا در شرایط کنونی باز هم “خسی در میقات” را می‌نویسی و نگاهت به غرب هنوز همان است که در کتاب “غربزدگی” مطرح کرده‌ای؟ یک سوال دیگرم این است که آیا حاضر است در صورت برگشت به دنیا، دوباره با سیمین ازدواج کند؟ و این‌که آیا در شرایط زندگی ما، می‌رفت دلار بخرد تا کاسبی کند؟

سوال دیگرم از آل احمد این است که حاضر است ۲۵۰ هزار تومان بدهد تا برود نمایش “بینوایانِ” حسین پارسایی را در تالار وحدت ببیند؟ یا حاضر بود پول بدهد دستمال کاغذی بخرد تا اشک‌هایش را

پاک کند؟

حمیدرضا شعیری:

چارلی جان آلمان خنده می‌خواهد.

وقتی این سوال را پرسیدید، شخصیت‌ها در ذهنم قطار شدند اما روی یک شخصیت متوقف شدم؛ چارلی چاپلین.

به او خواهم گفت که ما همه از درون غمگینم و از بیرون هم؛ به‌ویژه نسل جوان ما که به خنده از درون، نیازی جدی دارد. به او می‌گویم ما نیازمند خنده از درون هستیم و از او می‌خواهم که خنده را احیا کند؛ خنده‌ی فلسفی را که اندیشه هم پشتش باشد.

ما نیازمند این هستیم که کسی بیاید و خنده‌ی درست را احیا کند. چرا نمی‌خندیم؟ چون مسائل اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و در کل زندگی‌مان تبدیل به دغدغه شده است؛ دغدغه‌ی رفتن، دغدغه‌ی رسیدن، دغدغه‌ی آلودگی صوتی، دغدغه‌ی آلودگی هوا و …. و کل زندگی‌مان دغدغه شده است. بنابراین فرصت از ما گرفته شده و تمام فرصت‌های ما تبدیل به مسائل مکانیکی روزمره شده است. وقتی به فیلم “عصر جدید” چارلی چاپلین فکر می‌کنم، می‌بینم که چاپلین سرنخ را به ما داده است. معضل انسان مدرن این است که خودش را گم کرده و به دنبال هویتش است. همچنین به دنبال روزمرگی افتاده است.  ما آدم‌های نگران و مضطربی هستیم و چارلی چاپلین می‌خواست به ما بگوید که می‌شود در “حال” زندگی کرد و از اضطراب به دور بود. حرف کلی او این است که ما می‌توانیم خودمان باشیم. پس دلم می‌خواهد چارلی چاپلین را ببینم چون واقعا محتاج یک چاپلین هستیم که در دورانی که همه با زندگی قهریم، خندیدن عاقلانه را به ما یاد بدهد تا با زندگی آشتی کنیم.

بلقیس سلیمانی:

آقای تولستوی چرا آناکارنینا را کشتی؟

‌ دوست دارم تولستوی را ببینم. دلم می‌خواست چند سوال اساسی را از او بپرسم. اول این‌که چه‌چیزی در هنر دید که از آن عبور کرد و راه رستگاری را در هنر ندید؟ چرا آن را پشت سر گذاشت؟ من کتاب “هنر چیست” او را خواندم و راضی‌ام نکرد. سوال دومم این خواهد بود که این‌همه آدم و شخصیت را چه‌طور در درون خودش به حرکت وا داشته است؟ چون می‌گوییم که شخصیت‌های داستانی، ابعادی از شخصیت و وجود نویسنده را با خود دارند. در رمان “جنگ و صلح” ۱۵۰ شخصیت هستند که تولستوی آن‌ها را به حرکت وا داشته است. دلم می‌خواهد بدانم چه‌طور این کار را کرده. سوال بعدی‌ام از تولستوی این خواهد بود که چرا آناکارنینا را وادار کرد که خودش را زیر قطار بیندازد و بکشد؟ آیا معنای این کار این است که به عشق، نه بگوید؟ آیا راه رستگاری را در عشق نمی‌دانست یا کل آن رابطه را عشق نمی‌دانست و برایش یک مجازات اخلاقی تعیین کرد؟ و آیا این مجازات حق این زن بود؟ و سؤال آخرم این است که: آقای تولستوی می‌دانم که حکومت شوراها از تو قدردانی می‌کرد و تو را بر صدر می‌نشاند. اما اگر خودت در حکومت آن زمان نقش و مسئولیتی داشتی چه می‌کردی؟

اسد امرایی:

آقای قاضی این‌بار تو بگو …

اسد امرایی اما می‌گوید: دوست دارم ریموند کارور را ببینم و از او بخواهم دوباره کتاب کلیسای جامع را بنویسد، چون بخش عمده‌ای از این کتاب حاصل اصلاحات ویراستار اوست. (که البته تن دادن به توصیه‌های ویراستار یک امر شایسته‌ی تحسین است) اما از او می‌خواستم دوباره و با حوصله این داستان را بنویسد. فرد دیگری که دوست داشتم او را دوباره ببینم محمد قاضی است در دوران قبل از عمل و بر داشتن حنجره‌اش، این بار اما کم‌تر می‌گفتم و بیشتر از او می‌شنیدم.

 

نویسنده صادق وفایی است و این مطلب در مجله آزما منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.