fingure gesture
امیر مقدم
نوشتههای مرتبط
سال ۸۰ بود که در رشته مردمشناسی دانشگاه مازندران پذیرفته شدم. پیش از ما و در سال ۷۹، نخستین ورودی مردمشناسی در این دانشگاه پذیرفته شده بودند و ما گروه و ورودی دوم بودیم. اما سال پیش هیچ استاد و مدرس انسانشناسیای نداشتند و تازه سال ۱۳۸۰ بود که نخستین عضو گروه با مدرک کارشناسی ارشد انسانشناسی، وارد دانشگاه و گروه علوم اجتماعی شد. با این همه، در نیمسال نخست، ما با این استاد هیچ درسی نداشتیم. تصور کنید رشته مردمشناسی را برگزیده و وارد دانشگاه شدهایم، اما درس مبانی مردمشناسی که پایهایترین درس برای رشتهمان است را به یک استاد جامعهشناسی میدهند؛ آن هم استادی که سر کلاسش با افتخار میگفت: «من شش سال است هیچ کتابی نخواندهام!». میدانم باور نمیکنید که توی یک دانشگاه دولتی بزرگ، آن هم نه امروزه، بلکه شانزده سال پیش، آن هم نه یک مدرس حقالتدریسی، بلکه یک عضو هیئت علمی تماموقت، چنین سخنی بگوید. مثل این است که کودکی به شما بگوید یک دایناسور دیده که توی اتاق راه میرود. شما بیگمان باور نمیکنید. اما این استاد سر کلاس ما چنین حرفی زد. من هم با گوشهای خودم شنیدم. نه تنها من، که نزدیک چهل دانشجوی دیگر هم شنیدند. حالا شما میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید. اما مدیونید اگر گمان برید من دیوانه یا دروغگو باشم (دستکم این یکی را دروغ نگفتهام). بیشتر زمان کلاس و درس ما با این استاد (که اتفاقا در همان نیمسال نخست، دو تا درس با وی داشتیم) به بحث درباره هزینه تعمیرات یخچال و پولی که کنار گذاشته برای خرید خودرو و دیگر هزینههای زندگیاش میگذشت.
اعتراضات به مدیر گروه هم به جایی نمیرسید؛ مدیر گروه که خودش اتفاقا آدم باسوادی بود، فکر میکرد اعتراض به استاد، ماهیت گروه را زیر سوال میبرد. انتقادات ما را با صبر و حوصله میشنید؛ اما دستآخر با لبخند ملیحی که همیشه روی لبانش داشت، میگفت: «متاسفانه نمیشود کاری کرد». یعنی اینجور مواقع، آن لبخندش از هزار تا فحش ناموسی بدتر بود. کارد بهمان میزدند، خونمان در نمیآمد. بهویژه وقتی میدانستیم مدیر گروه، سال پیش از همین استاد چگونه تمامقد دفاع کرده بود. ماجرای سال پیش از ورود ما این بود که درس جامعهشناسی دانشجویان یک رشته غیر علوم اجتماعی را به این استاد داده بودند. دانشجویان هم در یکی از کلاسهای درس، به یکی از رفتارهای عحیب این استاد خندیده بودند، استاد هم پایان ترم، همه را با نمرات بین نیم تا یک و نیم انداخته بود. تحصن و اعتراضات دانشجویان یادشده هم ره به جایی نبرد و تنها لطفی که گروه به آن دانشجویان کرد این بود که نیمسال بعدی، آن کلاس را به یک استاد دیگر داد.
بههر حال. جلسه پنجم یا ششم درس مبانی مردمشناسی بود که به مبحث انسانشناسی زیستی رسیدیم. استاد یادشده داشت برایمان توضیح میداد که چگونه مثلا در کاوشهای باستانشناسی، اسکلتهای زن را از مرد تشخیص میدهند. میگفت اصلیترین تفاوت این است که انگشت اشاره مردها از انگشت میانهشان بلندتر است. گفتن این جمله همان و نگاه کردن همه ما پسران کلاس به انگشتهای دستانمان، همان. اما یک جای کار ایراد داشت؛ انگشت نشانه همه ما پسرها، کوتاهتر از انگشت میانهمان بود. به استاد گفتیم که انگشتان ما اینگونه نیست. گفت غیرممکن است و همزمان، انگشتان دست خودش را نگاه کرد. اما حتما یک جای کار خودش هم ایراد داشت. انگشت اشاره خودش هم کوتاهتر بود. گویی تاکنون انگشتان خودش را ندیده بود که اینگونه با شگفتی نگاهشان می کرد. با تعجب گفت: «البته هیچ چیز مطلق نیست و گاهی هم استثنا داریم. مثل انگشتان من و شما که استثنا است. اما کلیت همان است که گفتم: انگشت اشاره مردها، از انگشت میانهشان درازتر است».
این مطلب مربوط به ویژه نامه نوروزی سال ۹۷ انسان شناسی و فرهنگ است.