سامال عرفانی
انسانشناسی و توسعه
نوشتههای مرتبط
قسمت سوم
– انسانشناسی و توسعه در سالهای اخیر:
انسانشناسی امروزه در دنیا بیشتر رویکردی انتقادی نسبت به توسعه اتخاذ کردهاست و نظریهپردازان آن به مباحث توسعهی جایگزین، فراتوسعه، و…روی آوردهاند. فرگوسن (۱۹۹۶) می گوید توسعه را میتوان به تعبیر انسانشناسی ” دو قلوی شر” نامید. به این معنا که توسعه در عین آنکه میتواند دارای نکات مثبت و فوایدی باشد، دارای باری از مشکلات و مسائل منفی است.
امروزه انسانشناسی توسعه در برخی دانشگاههای دنیا تدریس میگردد و ادبیات زیادی در زمینهی نقش و شرکت رویکردهای انسانشناسانه در توسعه تولید شدهاست.
در دههی ۱۹۸۰، بیشتر توجه در زیرشاخهی انسانشناسی توسعه بر هدف، خاصیت و آیندهی این زیرشاخه بود. برخی از ادبیات تولید شده در این دهه موارد زیر هستند:
بِنِت و بوُوِن (۱۹۸۸)، گریلو (۱۹۸۵)، گرین (۱۹۸۵)، هوبِن (۱۹۸۲)، اشنایدر ( ۱۹۸۸)، اسکوبار (۱۹۸۸)، شوانتز ( ۱۹۸۵) و… که ارتباط پروبلماتیک میان انسانشناسی و توسعه بطور خلاصه در آنها بحث شده است.
در اواخر دههی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، انتقادات تحت عنوان نقد پساساختارگرای توسعه، متاثر از مارکسیسم و نیز جنبش پساساختارگرا/پست مدرنیسم پاگرفت که تفکرات میشل فوکو ( درباره رابطه دانش و قدرت) بر آنها بسیار تاثیر گذار بود.
این نقدها بر روی توسعه به عنوان یک گفتمان فرهنگی و نقش آن در شکل بخشیدن و تعریف حقیقت، تمرکز دارند. نه همه اما تعداد بسیاری از انسانشناسان، معتقد به رهاسازی معرفتشناسی و زمینهی سیاسی توسعه بعد از جنگ و رفتن بهسوی یک فضای مابعد توسعه هستند. آنها اظهار میدارند که گفتمان توسعه، بهعنوان رژیم بازنمایی یا جهانبینی هژمونیک عمل میکند که بطور سیستماتیک هویتهای آنچه مردمان جهان سوم خوانده میشوند را شکل داده و میسازد و به مردم اجازه نمیدهد تا به قوانین جایگزین سازماندهنده جهت رفاه بیاندیشند. کارهای اسکوبار، وولفگانگ ساش، مجید رهنما و ریست از این قبیل کارها هستند.
البته خود انسانشناسی پسا توسعه نیز آماج انتقاداتی بودهاست. مثلا برخی از محققان بر این عقیدهاند که مکتب انتقادی پساتوسعه، در ارائه توسعه بهعنوان یک بنگاه همگن، بسیار سیستماتیک عمل کردهاست. آنها در تحقیقاتشان درصددند تا بیشتر بر شیوههایی تاکید کنند که در فرایند توسعه، به واسطهی آنها توسعه مورد منازعه قرار گرفته، دربرابرش مقاومت شده و تغییرشکل داده است.
– توسعه، انسانشناسی و پسا توسعه:
رشته های بررسیهای پسا استعماری، در انسانشناسی، تاریخ و ادبیات، از سال ۱۹۷۰ تاکنون اهمیت یافته است. رویکرد پسا استعماری به بررسی هم کنشهای میان ملتهای اروپایی و جوامعی اشاره دارد که آنها استعمار کردهاند (بیشتر پس از سال ۱۸۰۰). در سال ۱۹۱۴، امپراطوریهایی که پس از جنگ جهان دوم فروپاشیدند، بر بیش از ۸۵ درصد جهان فرمانروایی میکردند. اصطلاح ” پسا استعماری” برای توصیف نیمه دوم سده بیستم، یعنی دوره پس از استعمار، نیز بهکار رفته است. حتی از این هم عامتر، این اصطلاح را برای نشان دادن موضعی علیه امپریالیسم و اروپامداری نیز میتوان بکاربست» ( کتاک۱۳۸۶:۷۵۹).
انتقادات انسانشناسی از توسعه امر تازهای نیست. از دههی ۱۹۶۰، که برخی از انسانشناسان درباره امر توسعه تحقیق میکردند، آنرا و فرایندش و نیز پیشفرضهایش را به پرسش کشیدند. با ظهور مکتب وابستگی و نظریه نظامها در دههی ۱۹۷۰، بیشتر ادبیات انتقادی بر بنگاههای توسعه بهعنوان تولیدکننده و پابرجا ساختن توسعه نیافتگی و وابستگی در کشورهای جهان سوم، تمرکز نمودند. این انتقادات چنین بیان مینمودند که توسعه یک پروژهی نواستعماری گسترش استعمارگری جهانی بود که سعیش بر آن بود تا ساختارهای نابرابری را تقویت کرده و سلطهی شمال بر جنوب را بازتولید و تداوم دهد( برای مثال میتوانید نگاه کنید به: چیلکوت و اِدِلشتِین ۱۹۴۷، گالی ۱۹۸۱، لاپِ و کولینز ۱۹۷۷، لاپِ، کولینز و کینلی ۱۹۸۰، پایِر ۱۹۸۲).
علی رغم وجود رهیافتهای انتقادی در انسانشناسی نسبت به توسعه، اخیرا محققان ” پساساختارگرایی” انتقادی را بر زیرشاخه انسانشناسی توسعه واردکردهاند به دلیل ناتوانی آن در واکنش به تغییرات در انسانشناسی و به دلیل حمایتش از اصول گفتمان مدرنیزاسیون و توسعه. بسیاری از این محققان، آینده انسانشناسی و توسعه را در قطع ارتباط با موسسات توسعه و انجام مردمنگاریهای انتقادی نهادی بر روی مدلهای غالب توسعه میدانند. این نقد گاه به پسا توسعه، پیوند داده شده است که در آن چنین بیان میشود که توسعه شکست خورده و باید با اولویتهای نوین دیگر جایگزین گردد ( به کارهای مجید رهنما و باوتری رجوع کنید). علیرغم این جنبش پرقدرت در انسانشناسی، تعداد زیادی از انسانشناسان توسعه در تلاشند تا انسانشناسی را در توسعه دخیل سازند. آنها درحالیکه اهمیت نقد مردمنگاری نهادی را درک میکنند، چنین بیان میکنند که این منتقدان نقش مثبت انسانشناسی توسعه را نادیده میگیرند. گرندر و لیوایس در کتابشان تحت عنوان انسانشناسی، توسعه و چالش پستمدرن (۱۹۹۶)، دربارهی نقش مثبت انسانشناسی در چالش پساتوسعه سخن میگویند و اینکه انسانشناسی میتواند گفتمان توسعه و عمل توسعه را از درون واژگون سازد ( روا و والتون،۲۰۰۴).
– معرفی نظریهپردازان انسانشناسی و توسعه:
دراین بخش به معرفی سه تن از معروفترین انسانشناسان در زمینهی توسعه میپردازیم:
جمیز فرگوسن:
انسانشناسی آمریکایی و استاد دانشگاه استنفورد است که به خاطر کارهایش دربارهی سیاست و انسانشناسی توسعه بین المللی خصوصا در زمینه نقد توسعه معروف است. معروفترین کتاب وی دستگاه ضدسیاست نام دارد که بطورکلی در نقد توسعه نگاشته شده است و ازدریچه ی شکست برنامه های توسعه در لِسوتو به توسعه مینگرد. در این کتاب فرگوسن به عدم توجه عاملهای توسعه به واقعیتهای تاریخی و سیاسی نیز اشاره میکند. از دیگر آثار وی میتوان به سایه های جهانی: آفریقا در نظم دنیای نئو لیبرال ، انتظارات از مدرنیته: افسانهها و معانی زندگی شهری در کوپربلت زامبیا اشاره نمود. وی در حال حاضر مشغول انجام تحقیقی تازه در آفریقای جنوبی دربارهی ظهور مشکلات تازه فقر و سیاست اجتماعی تحت شرایط نئولیبرالیسم است.
– گوستاوو-استاوا :
نویسنده، فعال محلی و بینالمللی و نیز مشاور ارتش زاپاتیستا برای رهایی ملی بودهاست. او از روش داستانپردازی نمادی استفاده میکردهاست. استاوا دربارهی این روش چنین میگوید« گر در روستایی با مردم در رابطه با مشکلی بحث کنم؛ هر چه که باشد؛ و آنها خواهان توصیه و یا نصیحتی از جانب من شوند؛ درباره یک نزاع ارضی، یا یک موضوع فنی یا تولیدی، من هرگز نه به آنها و نه هیچ کس دیگر توصیه ای نمی کنم. بلکه داستانی می گویم درباره یک مورد مشابه، چیزی که در شرایط مشابه رخ داده است؛ آنگاه آنها خود آنچه را که خواهانش هستند از آن اخذ می کنند. این نگرش را با ذکر گفته ای از ایوان ایلیچ ، توصیف می کنم که می گوید ” از خلال مباحث، شما تنها میتوانید به یک سری از نتایج دست یابید. تنها داستان ها معنا دارند.” من به چنین چیزی باور دارم لذا در کارهایم پند و اندرز و مباحثات بسیار ارایه نداده؛ بلکه داستان هایی میگویم(شهرکی،۱۳۸۷).
Erfani.samal@gmail.com