اگر انسان شناسی دین را در معنای کلاسیک آن در نظر بگیریم ، عمدتا با مفاهیم بخصوصی چون جادو ، توتم ، تابو و جمعیّت های کوچک ، کمتر شناخته شده و پراکنده بدوی سر وکار خواهیم داشت که روزگاری مورد توجه سیاحان و انسان شناسان غربی واقع شده اند. اما با توسعه حوزه تمدنی غرب و فراگیر شدن مظاهر و بعضا ارزش های اروپایی در اقصی نقاط جهان معاصر به سختی می توان مردمانی یافت که از امواج سیل آسای جهانی شدن در امان مانده و بکارت فرهنگی خود را حفظ کرده باشند.(هرچند به زعم برخی از باورمندان به ایده تبادل فرهنگی این سخن اعتبار چندانی ندارد.)
از سوی دیگر انسان شناسی از بدو پیدایش با این پیشفرض کار خود را در کنار جامعه شناسی ادامه داده است که مطالعه اجتماعات غیر غربی و عمدتا کوچک را پیگیری کند. خوب این پیشفرض اساسا برای انسان شناسان غیر غربی مناقشه برانگیز است که تفکیک خود و دیگری را چطور در انتخاب میدان مطالعه لحاظ کنند. اگر قرار است انسان شناسی مطالعه محققین مرکز از مردمان پیرامون باشد، مطالعه محققین پیرامون از کدام مردمان خواهد بود؟ چند گام فراتر برویم ، آیا در دومین دهه از قرن بیست و یک اساسا تقسیم بندی غرب/غیر غرب یا مرکز/پیرامون دارای اعتبار است؟
نوشتههای مرتبط
آنچه که اکنون انسان شناسان با آن روبرو هستند امحاء تدریجی فرهنگ های پراکنده و ضعیف جهان غیر غربی است. هژمونی فرهنگ و تمدن غرب چنان بر سر جهان در حال توسعه سایه انداخته است که بعضا بیگانه در نظر گرفته نمی شود. غرب برای غیر غربیان گاهی آشنا تر از گذشته فرهنگی ایشان می نُماید. با این اوصاف شاید شایسته باشد به تعبیر جان کاماروف از پایان انسان شناسی سخن گفت. چراکه این علم هم موضوع خود را از دست داده است هم در روش مطالعه انحصار سابق را ندارد. خصوصا با در نظر گرفتن این مورد که جامعه شناسان بعد از موج دوم روش شناختی به ابزار هایی که سابقا با نام انسان شناسی گره خورده بودند مجهز گشته و ادبیات قابل توجهی را در این حوزه تولید کرده اند. خواه ناخواه روش های کیفی نام خود را از انسان شناسی جدا کرده اند و دیگر صرفا به این رشته اختصاص ندارند.
اما چه چیز حیات انسان شناسی و به تبع آن انسان شناسی دین را در دانشگاه های مطرح معاصر جهان تداوم بخشیده است؟ با از بین رفتن حجم قابل توجهی از میادین مطالعه و تنگ شدن تدریجی دامنه موضوعات چرا این رشته جای خود را به شاخه ای از مطالعات کیفی جامعه شناسی نداده است؟ ارائه پاسخ قانع کننده به این پرسش برای محققین و اساتید انسان شناسی حیاتی است.
به عنوان کسی که دوره کارشناسی را صرف مطالعه جامعه شناسی و ادبیات تولید شده این رشته کرده عمیقا دریافته ام که در مطالعات جامعه شناسی نظریه بر محقق و میدان پژوهش سلطه دارد. هنگامی که مصاحبه ای انجام می شود مصاحبه گر باید فاصله خود را با مصاحبه شونده حفظ کند . چراکه باید دستاوردی نظری از مصاحبه شونده ، متن یا میدان استخراج کند و این فرایندی است که با اطمینان به دانسته های قبلی محقق کامل می شود. اما میادین مطالعه انسان شناسی مانع از پیدایش رویکرد مقتدرانه پژوهشگر نسبت به دانسته هایش می شود. انسان شناسان به خوبی می دانستند که برای آموختن و فراگیری میان اجتماعی ناشناس آمده اند و قرار نیست الگوی مردمان مورد مطالعه خود باشند. ایشان ناخودآگاه تواضع بیشتری برای مطالعه میدان به خرج می دهند و با توجه به نسبت بیگانه ای که به متن یا میدان مورد مطالعه دارند، مواردی را مشاهده می کنند که تا پیش از این سایرین قادر به دیدن آن نبوده اند.
در واقع انسان شناس با میدان مورد مطالعه خود تماس فرهنگی طولانی مدتی پیدا می کند تا بینش فراگیری از مردمان بیگانه بدست آورد. آثار انسان شناسانی چون فرانس بواس و مارگارت مید حاوی توصیف و تشریح جامع ابعاد فرهنگی مردمان مورد مطالعه ایشان است که در مقایسه با آثار تولید شده در ذیل عنوان جامعه شناسی حائز توجه است.
از سوی دیگر انسان شناس با بررسی تطبیقی جوامع ابتدایی و پیشرفته بینش عمیق تری در درک نسبیت فرهنگی دارد و از جزم اندیشی فاصله ای دوچندان می گیرد. چه بسیار نظریاتی که در جامعه شناسی بارها و بارها خوانده و تدریس می شوند درحالیکه عملا هیچ کس به فکر تصدیق یا رد آن ها نیست. صرفا ادبیاتی مشابه نظریات فلسفی و عملا تاریخ تفکر اجتماعی غرب است با این تفاوت که برچسب توضیح مسائل اجتماعی بر آن زده شده است. جالب آن جایی است که انتخاب رویکرد نظری تبدیل به امری سلیقه ای و کاملا منفک از واقعیت اجتماعی می گردد. دانشجو به مطالعه تاریخ نظریات می پردازد و بعد از مدتی در سیر دانش اندوزی با بی نظمی نظری مواجه می شود. مدتی گرایش به نظریات کلان پیدا می کند، و بعد یا در موازات آن سراغ نظریات خرد می رود. احتمالا با پیگیری آثار معاصر تمایل به نظریات ترکیبی پیدا می کند و این تفریح گیچ کننده تا مدتی ادامه خواهد داشت. اما اینسو در انسان شناسی اوضاع طور دیگری است. نظریه خوانی و نظریه پردازی بدون پیگیری شواهد امری مهمل و بی معنی تلقی می شود. به عنوان اصلی یعنی انسان شناسی دین بازگردیم. بخاطر دارم بعد از معرفی شاخه زرین ، اثر سر جیمز فریزر و مرور برخی دستاورد های نظری وی در حوزه انسان شناسی دین با اعتراض استاد روبرو شدم. وی صراحتا به من گفت که فریزر برای مدعای خود شواهد دقیقی نیاورده و نظریاتش توسط یافته های دیگر رد شده است. اعتراض استاد در وهله نخست برای من شگفت آور بود. اما بعد از بررسی مجدد و دقت در شیوه جمع آوری داده ها متوجه شدم گویا ایشان چندان بیراه هم نگفته است. خوب این برای من قبل از هرچیز درسی انسان شناسانه بود که نظریات را فارغ از بررسی شواهد ارائه شده توسط نظریه پرداز مطالعه نکنم و شواهد اجتماعی را مقدم بر استحکام درونی یک نظریه مورد مداقّه قرار دهم. با تمسک به چنین پشتوانه علمی می توان به رویکرد انسان شناسانه در مطالعه جوامع پیشرفته دوشادوش و بلکه جلوتر از جامعه شناسی جدا امیدوار بود.
اما انسان شناسی دین به عنوان زیر شاخه ای مهم از انسان شناسی ، بیانگر چهار توصیه اساسی است که هرکدام به نوبه خود حائز اهمیت اند.
اول آنکه انسان شناس در مطالعه باید بر پیشفرض ها و پیش داوری های فرهنگ خویش غلبه پیدا کند. مثلا اگر انسان شناسی همچون جیمز لت که معتقد به اقتدار اساسی علم است[۱] و فرهنگ غیر علمی را ناشی از جهل انسان می داند به مطالعه فرهنگ نذر در جوامع اسلامی دعوت می کردیم تنها نتیجه ای که انتظار می رفت بدست آید تخطئه و تحقیر مردمانی ساده اندیش در پهنه خاورمیانه بود.
البته برای ذکر مثال از غلبه پیشداوری ها ، صدها فیلسوف و متکلم پیش از لت استحقاق نام بردن دارند. کسانی که برای سنجش میزان اعتبار مدعای خود جهان بینی سایر دستگاه های فرهنگی را ابدا ذی صلاح می دانند. اما از این حیث نام لت مطرح شد تا خواننده تشخیص دهد که صرف حمل برچسب انسان شناسی موجب اعتقاد و التزام به درک نسبیت فرهنگی نمی شود.
توصیه دوم مطالعه تطبیقی است. انسان شناسی دین با مطالعه یک دین و فرهنگ ممکن نیست. فهم دلایل پیدایش بسیاری از باور ها ، مناسک و اعمال مذهبی تنها هنگامی میسر می شود که مردمانی متعدد با فرهنگ های متعدد از این حیث مورد مطالعه قرار گیرند. خصوصا زمانی که انسان شناس از بستر فرهنگ مذهبی برخاسته باشد.
توصیه سوم تاکید بر رویکرد امیک و تلاش برای درون فهمی است. بخشی از ابعاد فرهنگی مناسک و باورهای دینی تنها زمانی برای پژوهشگر روشن می شود که خود را در جایگاه متدینین قرار دهد و سعی کند جهان ذهنی ایشان را درک کند. هرچند این شیوه اگر با رعایت ملاحظاتی همراه نباشد ممکن است انسان شناس را از نظر فرهنگی دچار سردرگمی کند. تجربه مایکل کرنی بعد از ابتلا به سحر و سرگردانی وی از این ماجرا خواندنی است : “ذهنم مانند موتوری که خفه کرده است شروع به دوران کرد، در حالی که شاهد از هم پاشیدگی جهان بینی عقلانی، علمی و مادی گرایانه ام بودم، یک آگاهی غیر قابل سرکوب در ذهنم سر بلند کرد مبنی بر این که همه ی این ها خطا هستند، و این مردمی که من در میانشان زندگی می کرده ام با آنچه گمان کرده بودم رسومی عجیب، عقب مانده و خرافی است، از دانش نیروهایی که من به هیچ وجه آمادگی نداشتم به آنها بپردازم آگاه هستند و با آنها در تماس اند. چنان از جانم ترسیدم که هرگز قبل از آن نترسیده بودم.” (کرنی ، ۱۹۹۲)[۲] چنین وقایعی ناشی از عدم فاصله گیری به هنگام محقق از میدان تحقیق است. در هرصورت باید توجه داشت که در تجارب انسان شناسانه در حوزه دین و جادو ممکن است پیامد های فرهنگی پیش بینی نشده در پی داشته باشد.
اما نکته پایانی لزوم اتخاذ نگاه کل گرایانه در مطالعه و پژوهش پیرامون دین است. فهم یک نهاد در یک فرهنگ، با فهم ارتباط سایر نهاد های اجتماعی مستقر در آن فرهنگ گره خورده است. انسان شناسی دین نیز از این اصل مستثنی نیست. قطعا مطالعه ادیان و مذاهب در ارتباط با سیاست و اقتصاد شکل دیگری پیدا می کند تا مطالعه منفرد آن. لذا شایسته است انسان شناس به ابعاد ضمنی و حاشیه ای مورد مطالعه خود توجه ویژه ای داشته باشد تا فهم برخی گره های فرهنگی مورد مطالعه ساده گردد.
[۱] رجوع کنید به علم ، خرد و انسان شناسی۱۹۷۷
[۲] باد های ایخته پژی (۱۹۹۲)