انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان شناسی دینی، بازنمایی دینی رمان شهرشیشه ایی پل استر

پل استر(۱۳۹۳) شهر شیشه‌ایی، مترجم شهرزاد لولاچی، تهران: نشر افق(چاپ پنجم)

مقدمه

پل‌استر یکی از مهم‌ترین نویسندگان کنونی دنیاست. این نویسنده مشهور و پرکار آمریکایی، علاوه‌بر کار در حوزه رمان، در ترجمه، فیلم‌نامه ‌نویسی و شعر نیز دستی در کار دارد. با این همه، اهمیت او به طور خاص در رمان‌هایش می باشد که امروز به اغلب زبان‌های جهان ترجمه شده و در دسترس مخاطبین ادبی قرار گرفته است. با تکیه بر نظر منتقدین از بین آثار استر، سه‌گانه نیویرک کلیدی‌ترین نوشته او به شمار می‌آید. این اثر همانگونه که از عنوانش هویداست، مجموعه‌ایی هماهنگ از سه رمان این نویسنده پست‌مدرن آمریکایی می‌باشد که ما در اینجا یکی از این سه رمان به نام شهر شیشه‌ایی را برای تحلیل و بازنمایی در حوزه انسان شناسی‌دین مورد بررسی قرار می‌دهیم. اهمیت این داستان از آنروست که با خوندان این اثر به اصلی‌ترین ایده‌هایی که نویسنده در مجموعه آثارش، پی می بریم. اما اهمیت او برای علوم اجتماعی و به طور خاص انسان شناسی چیست؟ باید گفت؛ شهرت او به کنار، پل استر چه ارتباطی با ما دارد؟ او نویسنده‌ایی پست مدرن است و بسیاری از نوشته‌هایش، در مدرن‌ترین شهرهای قرن و حول انسان مدرن و مسئله‌هایی چون هویت، زمان و زبان، جنگ و گمنامی و دین بشری می‌چرخد. به نظر مسئله‌های او و بسیاری از نظریه پردازان علوم اجتماعی یکی است اما هر یک، روش و پاسخی خاص خود را برای پاسخگویی دارد.

یکی دیگر از عواملی که لزوم توجه به استر را برای ما ضروری می کند، چاپ متعدد و مکرر آثار او در ایران از دهه هشتاد به این روست. آثار او، همانند همین کتاب، خیلی سریع به چاپ دوم و سوم رسیده و گاهی یک اثر او توسط چند مترجم گوناگون در دسترس مخاطبان قرار گرفته است. علت این محبوبیت براستی چیست؟صرف نظر از نوع نگاه، پل استر نویسنده به‌روزی است. آثار او درباره شهرهای بزرگ با دیوارها و تنهایی‌هایش می‌باشد. او از یاس انسان شهرنشین در سالهای ما حرف می زند و با طرح مفاهیمی از این دست، داغ ما انسان‌های شهرنشین را تازه می‌کند. استر در داستان‌هایش همانند شهری که ما را در گمنامی رها کرده، خواننده را در اوج داستان تنها می‌گذارد و قضاوت را بر عهده مخاطب می‌نهد. این بی‌طرفی و خنثی‌گونگیِ نویسنده انتقادهای زیادی را به خصوص از جانب منتقدان چپ برانگیخته اما به نظر وقت دفاع از او فرا رسیده است، استر نویسنده‌ایی خنثی و بی‌طرف نیست، داستان‌هایش مسئله‌ساز و چالش برانگیز است و همین مسئله‌سازی می‌تواند مروج تفکر انتقادی و تلنگرهای رهایی بخش باشد.

او در مصاحبه ایی با عنوان در جنگ غرق شده‌ایم به شدت به سیاست‌های جنگ طلبانه امریکا در طول تاریخ حمله می‌کند در جایی از همین مصاحبه درباره شخصیت بورن در رمان مرد نامریی می گوید: “صورت او از آن صورت‌هایی بود که در لای هر جمعیتی نامرئی می‌شود.” او خود در ادامه توضیح می‌دهد که منظورش افراد رنج‌کشیده و ستمدیده آمریکاست، به خصوص سیاه‌پوست‌های رنجور و بی‌بضاعت که در جامعه آمریکا به ظاهر سیاه اما در حقیقت نامرئی‌اند.

وقت آن رسیده که از پل استر عبور کرده و درباره شهر شیشه‌ایی حرف بزنیم. ما در این یادداشت برانیم که نخست، ضمن توصیف روال کلی رمان؛ سویه‌های دینی این اثر را برجسته و به بحث و گمانه‌زنی درباره آنها بپردازیم و سپس از منظر انسان‌شناسی، نگاهی به بازنمایی دینی شهرشیشه‌ایی داشته باشیم. یاددآوری می‌کنیم که پل استر شاگرد برجسته ادوارد سعید است و از این رو نگاهی خاص به جوامع تاریخی، ادیان شرقی و مذاهب باستان دارد؛ آنهم از دریچه ای انسانی که در شهری چون نیویورک زیست می کند.

شهرشیشه‌ایی

رمان شهر شیشه‌اییِ پل‌استر داستان مردی نویسنده به نام دانیل کویین است. کویین همانند پل‌استرِ واقعی نویسنده داستان‌های پلیسی عامه‌پسند است و زندگی خویش از این طریق می‌گذراند. همسر و پسر کویین چند سال پیش از دست رفته‌اند و کویین پس از آنها، در انزوا و فرار از جامعه به زیست خود ادامه می‌دهد. او به گمنامی خود دلباخته و حتی داستان‌هایش را با نامی غیر از اسم واقعی خود چاپ می‌کند. هیچ چیز برایش زیبا نیست و تمام وقتش را به مطالعه و نوشتن سپری می‌کند. صرفاً گاهی برای فرار از افکاری که روز و شب درگیر آنهاست، به پرسه‌گردی در خیابان‌های شهر شیشه‌ایی؛ نیویورک می‌پردازد. این آغازِ معمولِ هر داستانی است اما در صفحات بعدی، نویسنده شخصیت‌های متزلزل، نیمه‌واقعی و آشفته‌دیگری را به داستان وارد کرده و مخاطب را در یک وضعیت غیر‌معمول رها می‌کند. همه اتفاقات این رمان به معنی واقعی کلمه اتفاق محض ودر عین حال ساده‌اند. به داستان برمی‌گردیم؛ روزی تلفن خانه کویین پس از مدتها به صدا در می‌آید و پشت تلفن زنی جوان سراغ کارگاهی به نام پل استر را می گیرد. کویین بعد از چند روز کلنجار در تماس بعدی با پاسخ «بله من پل آُستر هستم»، داستان را به فضایی غیر از اتاق دربسته‌اش منتقل می‌کند. این زن، همسر شخصیتی نیمه‌دیوانه به نام پیتر استیلمن است که غرض از تماسش، وضعیت ترومای همسرش می‌باشد. پیتر استیلمن جوانی تقریباً سی ساله است که فکر می‌کند پدرش که هم نام اوست قصد کشتنش را دارد. اما آنچه که ربط وثیقی با موضوع کار ما یعنی انسانشناسی دین دارد روایت‌هایی است که پیتر استیل من از پدر مذهبی خود نقل می کند. پدر او، شخصی به همین نام است؛ خانواده پدری پیتر از اهالی نامدار و برجسته شهر بوستون بوده‌اند که از طریق کشتیرانی و تولید پارچه ثروت هنگفتی را به دست آورده‌اند. پدرش تحصیل کرده دانشگاه هاروارد در رشته فلسفه و دین بوده و عنوان پایان نامه‌اش«تفسیرهای دینی از دنیای جدید در قرن‌های ۱۶ و ۱۷ » بوده است. استیلمنِ پدر، بعد از فارغ‌التحصیلی در دانشگاه علوم دینی کلمبیا دست به تدریس می زند و در جوانی به درجه استاد تمامی می رسد. وقتی پیتر دو ساله بود مادرش، به شکل ناگهانی در وضعیتی مشکوک به قتل یا خودکشی می‌میرد. پدر برای پسر پرستاری جفت و جور می‌کند اما بعد از شش ماه ضمن ترک تدریس، عذر پرستار را خواسته و خود مسولیت تربیت استیلمنِ پسر را بر عهده می‌گیرد.

مجموع این رویدادها سرآغاز انزوای استیل‌من پدر بود. کسی درست نمی‌داند بر او چه گذشت، اما تقریباً هرگز از خانه‌ش بیرون نمی‌رفت. ؛ پنجره‌ها را کیپ و پیتر را در اتاقی در آپارتمان تاریک محبوس کرد و او را به مدت نه سال همانجا نگه داشت. نه سال تمام کودکی در تاریکی و انزوای مطلق، به دور از جهان، بی هیچ تماسِ انسانی به جز گاه و بیگاه کتک خوردن» (شهرشیشه‌ایی:۳۶) انزوای کودک تنها و پدرش به قدری طول کشید، که تقریباً اهل محل وجود پدر و پسر را فراموش کرده بودند. اما وقوع یک آتش‌سوزی در منزل استیلمن‌ها و یافتن کودکی که فاقد توانایی تکلم و راه رفتن بود پلیس را متوجه یک وضعیت غیرطبیعی در خانه فراموش‌شده کرد. دادگاه پسر را به تیمارستان و پدر را راهی زندان نمود و حالا بعد از سالها، پدر در آستانه آزادی از زندان و پسر در حال استمداد از کارگاهی بود که در حقیقت وجود خارجی نداشت.

اینجا ما ضمن طرح یک سوال به ادامه روایت می پردازیم، پدر استیل من متاثر از چه ایده یا روایتی بود که فرزندش را در این وضعیت دهشتناک قرار داد؟ آیا آموزه‌های الهیاتی او در خلق چنین شرایطی برای پسر تاثیرگذار بوده است؟ صبح روز بعد دانیل کویین(اینجا او کارگاه پل استر است) برای تعقیب پدر آزادشده راهی ایستگاه قطار می شود و به یاری بخت، اشتباه یا درست مردی را که شبیه به عکس او بود را تا یک مسافرخانه تعقیب می‌کند. روزهای بعد نیز به این تعقیب ادامه می داد. استیلمن هر روز در خیابان‌های دراندشت نیویورک با آسمان‌خراش‌های بلندش و مردمی که آنها را نمی‌شناسد قدم می‌زند. گام‌های او آنقدر آرام و متین است که گویی خود او نیز نمی‌داند به کجا قصد رفتن دارد. این رفت و آمدها هرچند عادت همیشگی پل استر(دانیل کویین) بوده است اما دانیل کوین(پل استر) پرسه زنی را در جهت آرامش اعصاب به کار می گرفت نه برای زیرنظر داشتن یک قاتل بالقوه که همه رفتارهای او در آن واحد مبهم، ترس‌آور و در عین حال بیهوده می‌نمود.

استیل‌من هر روز مسافت‌های طولانی را در محله‌های خاص طی می‌کرد و در حین قدم‌زنی؛ از روی زمین اشیایی بی‌ارزش مانند عروسک‌های از کار افتاده و قیچی‌های شکسته و همه آنچه که ما خِنزِر پِنزِر می‌نامیم را بعد از نگاهی دقیق در کیسه خود قرار می‌دهد و پل استر را مجبور به یادداشت برداری می‌کند. پل استر از طرق گوناگونی در پی رمزگشایی حرکات استیل من است اما نمی‌تواند از سطح گمانه‌زنی فراتر رود. بنابراین بعد از هفته‌ها پل استردر پی برقراری دیالوگ با استیلمن برمی‌آید. در اولین دیالوگ، بعد از سلام، استیلمن ساده و خودمانی، به پل‌استر می گوید:« من دارم زبانی اختراع می‌کنم. زبانی که بالاخره آن چه را که باید بگوییم بیان کند. چون کلمات زبان ما، دیگر با دنیا مطابقت ندارند. کم‌کم این‌ها از هم جدا شدند و هرج و مرج در دنیا ایجاد شد. زیرا کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. به نیویورک آمده‌ام چون این جا پست‌ترین و نکبت بارترین مکان موجود است. ناهماهنگی و تشتت در آن موج می زند. می توان انبار پایان ناپذیری از اشیاء شکسته را در آن پیدا کرد و برایشان نام گذاریم.» بعد از این، آنها یکی دو بار دیگر همدیگر را می‌بینند تا اینکه پل‌استر متوجه غیبت همیشگی استیلمن از هتل و خیابان‌های نیویورگ می‌شود. او برای همیشه رفته بود. حالا که استیل‌من پدر نیست، برای ممانعت از قتل ناگهانی پسرِ ناتوان داستان، کویین تصمیم می‌گیرد به نگهبانی خانه او بپردازد. این نگهبانی دو ماه وقت او را تمام و کمال می‌گیرد. او در کوچه روبرویی بی‌خواب و خوراک دو ماه تمام چشم روی چشم نمی‌گذارد اما هیچ رفت و آمد مشکوکی را ثبت نمی‌کند.

روایت داستان حقیقاً پیچیده است، در آغاز داستان گفتیم که مک کویین خود را کارگاه پل استر جا زده است و همسر پیتر استیلمنِ پسر حق الزحمه کوئین را به نام پل استر نوشته بود. کوئین که حالا بی پول شده برای وصول چک نیازمند آن بود، تا پل استر واقعی را پیدا کند. برای این منظور وی از دفترچه راهنمای مشاغل استفاده نمود تا پل استر را پیدا کند. استر نامی در دفترچه وجود داشت که روحش از کارآگاه بازی و دزد و پلیس بی‌خبر است اما نویسنده داستان معروف سه‌گانه نیویورگ بوده و در منتهن زندگی می کند. کوئین به منزل او می رود تا برای وصول چک از او کمک بگیرد. به ناچار داستان را برای استر تعریف می‌کند و استر همه آنچه که او گفت را باور می‌کند.

او قول می‌دهد که چک را وصول کند و پول آن را به کوئین بدهد. این نگهبانی دو ماه به طول می‌کشد و کویینِ گرسنه تصمیم می‌گیرد برای پیگیری چک با پل استر تماس بگیرد اما پل همه سکه‌های او را بر آب می‌کند. چک بی محل بود و استیلمن‌پدر مدتها پیش خودکشی کرده است. او چیزی در این مورد نمی‌دانست چرا که درگیر مراقبت از خانه استیلمن پسر و زیبایی‌های آسمان نیویورگ در شب‌ها و صدای پرستوها در طول روز بود. مرد شکست خورده داستان به خانه خود بر می‌گردد. اما در خانه همه چیز عوض شده و زنی از او که حالا شبیه ولگردان محله هارلم شده، با ترس و خواهش درخواست خروج از خانه می کند. خانه او به اجاره داده شده و دانیل کویین اکنون باید به تنهایی و افسردگی خویش بی خانمانی و ولگردی را نیز اضافه کند. او اکنون به همه چیز شک کرده و به خانه خالی پیتر استیل من پسر یعنی همان‌جایی که دو ماه آزگار، پاسبانی‌اش را داده بود، می رود و مانند وقتِ کودکیِ استیل من پسر، در تاریکی آنجا لخت و عور نشسته و با جهان خارج به طور کامل ارتباط خود را قطع می‌کند. داستان تمام می‌شود و پل استر ازطریق همان دفترچه‌ایی که کویین آشغال‌برداری‌های استیل من پدر را در آن مکتوب می کرد، سرنخ نوشتن شهر شیشه‌ایی را به دست می‌آورد.

بازنمایی دینی اثر

همانگونه که دیدیم ارائه روایتی منسجم و یکدست از کارهای پل استر امری دشوار می‌نماید چرا که یکی از اساسی‌ترین پیام‌های او در متن، تلقین سردرگمی به مخاطب، هماهنگ با موضوع داستان یعنی سرگشتگی انسان در کلان‌شهرهای مدرن می‌باشد. پیتر استیلمنِ پدر بنا بر روایت داستان، کتاب خود یعنی باغ و برج را در دو بخش می‌نویسد؛ بخش نخست‍‌اسطوره بهشت و دیگری اسطوره بابل نام دارند که پل استر در فصل شش کتاب شهر شیشه‌ایی بی‌آنکه روایت داستان دچار اختلال شود به تفصیل به این دو قسمت پرداخته است. به نظر استیلمن نخستین کاشفان آمریکا از جمله کلمب فکر می‌کردند که بهشت را یافته‌اند. « ظاهراً آنها(بومیان امریکا) در جهانی زندگی می‌کنند که نویسندگان قدیمی بارها توصیف کرده‌اند. جهانی که انسان در آن به سادگی و پاکی می‌زیست، بی‌آنکه قانون، قاضیان خشمگین و جرم و جنایتی در کار باشد.»(همان: ۵۶) تامس مور نویسنده شهیر انگلیسی نیز در سال ۱۵۱۶ چنین نظری داشت؛ «آمریکا کشوری دین‌سالار و آرمانی، کشور واقعی پروردگار خواهد شد.» در دورانی که اروپا رو به سوی صنعتی شدن با آلودگی‌ها و قساوت‌های طبقاتی، اجتماعی‌اش داشت و تغییرات اجتماعی و محیطی فراوانی به خود می‌دید کشف آمریکا امیدهای فراوانی برای فرار از جهنم اروپا بهمراه آورد. از این رو از نظر استیل من آمریکا بهشت گم شده‌ایی بود که نویدش را داده بودند .

پیتر استیلمن در بخش بعدی اما به مسئله هبوط می پردازد و در طرح این بخش نیز تاکید بسیاری بر بهشت گمشده میلتون می‌نماید. «زندگی چنان که ما می‌شناسیم تنها پس از رانده شدن آدم و حوا از بهشت آغاز شده است چرا که در بهشت اگرچه اثری از بدی نبود؛ خوبی نیز یافت نمی‌شد. چشیدن مزه سیب از نظر استیلمن قدرت تشخیص خوبی از بدی را بر آدمیان آشکار نمود. کار آدمی در بهشت اساساً آفرینش زبان و نامگذاری بود و زبان مستقیماً، خود به سوی جهان می‌رفت. به این معنا که کلمات همانند نام‌آواها دقیقاً به سوی مصداق‌های مشخصی که آنان نیز با واژه‌ها در رفت و برگشت بودند، مرتبط می‌شدند. کلمات جوهر اشیا را آشکار و آنها را زنده می‌کردند به طوری که هر شی با نام خود هیچ تفاوتی نداشت و به سادگی قابلیت جابه‌جایی بین آن دو یعنی شی و نامش وجود داشت. اما بعد از هبوط این رابطه تنگاتنگ جای خود را به یک بی‌ارتباطی تام داد و کلمات جای خود را به مجموعه‌ایی از نشانه‌های بی‌ربط دادند. زبان کشته شده، قراردادی و خنثی جای زبان خداوند و کلمات مستقیم او را گرفت. باید گفت که داستان باغ بهشت و میوه‌ایی که حوا از درخت چید و چشید نه تنها هبوط آدمی که سقوط زبان را نیز بازگو می‌کند.

این سقوط اولیه زبان در فصل‌نخست کتاب مقدس بعدها با داستان برج بابل تکمیل می‌شود. استیل‌من این رویداد را خلاصه رویداد باغ بهشت تلقی می‌کند. به بشر فرمان داده شده بود« زاد و ول کن و افزون شو، زمین را پرکن و بر آن چیره شو.»مجازات بابل در پاسخ به این خواست که در تضاد با فرامین قدسی بود در نخستین بخش‌های باب خلقت، نازل گردید. بنابراین انهدام برج بابل یاددآوری فرمان خدا به مردم از این طریق بود. مردم تمام زندگی خود را صرف مرتفع ساختن پیش از پیش این برج می کردند و ارزش خشت‌ها برای آنها از هر چیزی حتی خدا و انسانیت افزون شد. خدا انسان‌ها را پخش و پراکنده می‌خواست اما بابلیان درست برعکس این عمل می‌کردند. به نظر نویسنده سه گروه در گیرودار ساختن برج بودند؛ آنان که سودای بهشت داشتند، آنان که سرستیز با خدا داشتند و بت پرستان. این تکثر اهداف همراه با وحدت ابزار موجب ایجاد زبانی واحد در بین انسان‌ها شد. « و خداوند گفت بنگرید مردمان را که یگانه‌اند و تنها یک زبان دارند و می‌خواهند کاری انجام دهند و اینک هیچ چیز از انجام کاری که تصور کرده‌اند آنان را باز نخواهد داشت.» اینجا کلام خدا غریب نیست و گوش انسان پیش از این هنگام هبوط آدم و حوا از عرش، آن را شنیده بود. قطعاً هدف اصلی از این روایت توضیح گوناگونی اقوام و زبان‌ها است.

استیل‌من در جریان مطالعاتش، در فصل دیگری از کتابش، به قرون اخیر باز می‌گردد و شخصیتی گمنام به نان چارلز دارک را در قرن هفده کشف می‌کند. چارلز در جوانی منشی جان میلتون و معتمد او بوده است اما بعد از مرگ میلتون در اوج ناامیدی و افسردگی به آمریکا مهاجرت و به احتمالاً در سالهای اولیه در میان سرخپوستان زندگی می‌کند. او چند سال بعد دست به ازدواج می‌زند اما فرزندان او یکی پس از دیگری، در کودکی میمیرند. تنها پسر آنها نیز در پنج سالگی و درحالی که بسیاری از مردم از وجودش بی‌خبر بودند از پنجره به بیرون پرت می‌شود. دارک و همسرش نیز کمتر از یک ماه بعد در جریان یک آتش‌سوزی مشکوک در منزلشان جان خود را از دست می‌دهند. بعدها انتشار جزوه‌ایی از او، نام و ایده‌‌اش را زنده نگه داشت. او در این متن چگونگی ایجاد بهشت در آمریکای تازه کشف شده را تشریح می‌کند. البته نگاه او به بهشت مکان‌مند نیست و آن را باید در درون انسان‌ها یافت. دارک بر این باور بود که لفظ ناکجاآباد در ذات خود جایی است که وجود ندارد مگر آنکه با دستان خویش دست به ساخت آن زنیم. «اگر هبوط و رانده شدن انسان از بهشت، موجب سقوط زبان نیز گشته بود، پس آیا منطقی نبود که فرض کنیم که می‌توان زبانی را که در بهشت به کار می‌بریم را بار دیگر بازسازی کنیم؟»(همان:۶۳) دارک برای تشریح استدلال خود از مسیح در برابر شیطان حرف می‌زند؛ مسیح شفاف سخن می‌گوید مانند خدا، تک‌تک کلماتش ساده و مصداقمندند و در عوض کلام شیطان و شیاطین دوپهلو و پر از ابهام است. مسیح حرف و عملش یکی بود از دل سخن می‌گفت و در زبانش ریا جایگاهی نداشت. بنابراین آنچه دارک می‌خواست، آمریکای زیبابی پاک، سرشار از عشق و عاری از جرم و جنایت نیست بلکه نهایت آمال او «بازیابی حقیقت کامل و ناشکسته است، تا از این طریق به زبان خدا سخن بگوییم و واقعیت درون خویش را از نو بیابیم.» استیلمن پدر هم همین را می‌خواست.

دارک فکر می‌کرد که حرکت مهاجرین مسیحی به سوی غرب مقدس لبیک به فرمان الهی« زاد و ولد کن و افزون شو…زمین را پر کن» بود و هیچ بدور نیست که به زودی یگانگی زبان و سپس دستیابی به بهشت برای فرزندان آدم و حوا بار دیگر امکان‌پذیر گردد. انگلیسی‌زبان‌های جابه‌جا شده اکنون فصل آخر تاریخ را بازی می‌کردند و دارک و استیل‌من در پی ایفای نقش نوح‌وار خود در بازی نهایی بودند که نشانه‌های آن در متروپلیس‌های مملو از آسمان‌خراش‌های آجری،‌مانند بوستون و نیویورک به مرور آشکار می‌شد. پیش‌بینی دارک این بود که در سال ۱۹۶۰ سرانجام از میان انبوه برج‌های شهرهای آمریکا، برج بابل ساخته خواهد شد و این تاریخ دقیقا همان تاریخی است که آپارتمان استیلمن‌ها آتش گرفته بود چرا که استیل‌من پدر دریافته بود که در جهانِ واقعیت‌ها، هیچ خبری از برج بابل نیست.

از داستان خارج می‌شویم اما همچنان به وجوه الهیاتیش می‌پردازیم. روایت‌های الهیاتی که در این رمان مورد اشاره پل استر قرار گرفته پیش از این توجه برخی متفکرین و روشنفکران را به خود جلب کرده بود. اینجا به طور خاص به والتر بنیامین، ژاک لکان و ژاک دریدا اشاره می‌کنیم و سپس بازنمایی دینی رمان را در دستور کار قرار می‌دهیم.

زبانی که بتوانیم با آن بالاخره آنچه را که لازم است بیان کنیم. زیرا واژگان ما دیگر با جهان منطبق نیستند در گذشته وقتی چیزها هنوز تمامیت داشتند، مطمئن بودیم که کلمات توانایی شرح بیان آنها را دارند. اما رفته رفته چیزها شکستند و هزار تکه شدند و واژه‌های باقی مانده با واقعیت‌های تازه مطابقت نداشتند.(همان:۹۸) بنیامین می‌گوید: زبان در اولین گام کلام خداست. در این مرحله، خلق خدا با کلام او یکی است: «در آغاز کلمه بود.» اینکه انسان بر دیگر خلقتهای خداوند نام می‌گذارد خود تقلیدی از کنش خلق خداوند است. در این مرحله، کلمات (یا بهتر بگوییم «نامها») کیفیت ارتباطی ندارند آنها تنها خود را بازنمایی می‌کنند.» در دنیای مدرن و جهان مفهومی‌شده ارتباط کلمات هرچه بیشتر و بیشتر با مصداق‌های عینی‌شان قراردادی می‌شود. کلمات به کار گرفته شده، در ذات خود؛ هیچ ارتباطی با آنچه که درموردش حرف ‌می‌زنند، ندارند. استیل‌من برای حل این مسئله راه بازگشت به زبان مصداقی را سکوت و قطع ارتباط با جامعه می‌دانست. او در تحلیل ضداجتماعی‌اش به این نتیجه رسیده بود که هریک از ما در درون خود زبانی داریم-زبانی ذاتی- و به واسطه استفاده از زبان خلق هر روز بیش از قبل زبان حقیقی خود را فراموش می‌کنیم. تو گویی، بیراه‌روی، کج‌فهمی و در کل خوانش اشتباه، یگانه خوانش ممکن در جامعه مدرن است. بکارگیری زبان به معنای از خودبیگانگی است و دوری از آن به معنای وحدانیت و دستیابی به حقیقت. آیا چنین چیزی ممکن است؟ بنیامین به طور خاص در دو اثر خود به مسئله‌ی استیل‌من پدر می‌پردازد. در این دو مقاله «زبان به مثابه خود» و« زبان انسان و وظیفه مترجم» نام دارند. او در مقاله وظیفه مترجم بر این باور است که وظیفه مترجم آزادسازی زبان محبوس در اثر می‌باشد، در ترجمه ما در پی انتقال متن اصلی به زبانی خالص‌تر و بالاتری که در آغاز بوده، می‌باشیم. یعنی زبان مصداق، زبان خدا. او در مقاله دیگرش، خوانشی بی‌سابقه، از genesis سفر پیدایش دارد، که در واقع روایت توامان خلق جهان و خلق زبان می‌باشد. اینجا از نظر بنیامین سه رویداد مهم دینی در سفر پیدایش، اساساً سه مرحله تاریخی زبانی است؛

(۱ کنش نام نهادن انسان بر خلقت خداوند

(۲ داستان درخت دانش و هبوط انسان از عدن؛ باغ بهشت

(۳ داستان برج بابل و پراکندگی انسان و زبان

به نظر بنیامین از آغاز آفرینش، آفریدگار درگیر فرایندهای زبانی بود. او نام گذاری کرد و این نوعی کنش ترجمه است. این مرحله‌ی «نام نهادن» است و زبان به کار رفته «زبان اصلی» یا «زبان خالص» است. زبان باغ عدن بی‌واسطه و خالص است و هر شی عینیِ، نامش و هر نامی همان شی است؛ یعنی بین نام و شی هیچ فاصله‌ایی وجود نداشت و برای هر واژه ما به ازایی بود. اما بعد از گناه نخستین، زبان، واسطه‌ایی، قراردادی و ارتباطی شد. این داستان، بار دیگر در سقوط برج بابل اتفاق می‌افتد. در این مرحله ما از درک چیزها، مفاهیم اولیه و اشیای طبیعی که توسط پروردگار خلق شده‌اند، اما توسط آدمیان نامگذاری شده‌اند، دور می‌شود. تا اینجا ما شاهد خوانشی یک دست از بنیامین و استیل‌من هستیم اما این نقطه، سرآغاز جدایی فکری این دو می‌باشد. استیل‌‌من فکر می‌کرد چاره جدایی از دنیایی بیرون و پناه جستن به انزوا و تنهایی است و صرفاً در این صورت انسان توانایی دست‌یافتن به زبان خدا یا زبان اصلی را باز خواهد یافت. بنیامین نظر دیگری دارد، او درباره ترجمه متن معتقد است از دست رفتن اصل، زوالی است که ترجمه درصدد مقاومت دربرابر آن و وارونه کردن روند آن دارد. البته او معتقد به ارتباط و دریافت بین متون نیست، چرا که اگر مترجمی در پی القای معنی به مخاطب باشد متن اصلی و زبان خالص را فراموش کرده و صرفاً به برقراری ارتباط با مخاطب اکتفا می‌کند. بنیامین دم از نوعی دیالکتیک و فضای گفتگویی می‌زند. که بر مبنای آن دو زبان، یعنی زبان خدا و زبانی که ما با آن سخن می گوییم، برهم تاثیر مثبت داشته باشند. ترجمه رابطه دوستانه میان زبان‌هاست و برج بابل جایی است که زبان‌ها با یکدیگر آشتی می‌کنند و به کمال می‌رسند.

از این رو، در خوانش بنیامینی، متن سربسته، حتی اگر زبان خدا باشد، از آنجایی که در بازی متقابل با سایر زبان‌ها نیست. می‌میرد. از نظر بنیامین زبان‌ها با یکدیگر بیگانه نیستند، او به ما نشان داد که نخستین کسی که درگیر نام‌گذاری شد خدا بود و از این رو، نام‌گذاری ما اگرچه، موجب از خودبیگانگی ما با دنیای اطرافمان شده، اما با زبان خدا ارتباطی وثیق دارد. پل استر در بخش‌هایی از کتاب، پل کویین را به کتابخانه‌ایی در نیویورک می‌کشاند، او در متون تاریخی به انسان‌هایی اشاره می‌کند که در جنگل گم شده یا به طور آزمایشی بدون ارتباط زیسته‌اند اما ماحصل زبانی این گمشدگان، گنگی و ادا اطوارهایی حیوانی بود نه زبان عبری یا زبان خدا.

مقایسه آرای استیل‌من، بنیامین، پل‌استر، و ژاک دریدا نشان می‌دهد که بیشترین قرابت فکری در این بین، با دو نفر آخر است. برای دریدا ترجمه هرگز توانایی ایجاد معنایی نزدیک به متن اصلی را ندارد. وقتی معنای زبان را به یک فهم واحد، یا زبان خالص تقلیل می‌دهیم، در واقع نیرویی محدودکننده بر آن گماشته‌ایم. مخالفت او در واقع با تک‌صدایی کردن متن اصلی است، با زبان مصداق‌مند استیل‌من. از نظر دریدا، ترجمه هیچگاه به معنای اصلی متن نخواهد رسید و صرفاً از آن رو حائز اهمیت است که به زنده بودن متن اصلی و معناهای جدید کمک کند. متن و زبان دریدایی مولد و همواره در حال زایشند. بنابراین اگر زبان ایده‌آل استیل‌من زبان واحد الهی است زبان دریدایی معوق و بین‌الاذهانی است. در داستان برج بابل اگر انسان‌ها در سودای بازگشت به بهشتِ از دست رفته برجی بنا می‌نهند خداوند با تخریب آن، انسان و زبانش را در پهنه خاکی پراکنده می‌کند. از نظر دریدا ساخت برج، نماد زبان واحد و تخریب آن نماد ترجمه است. مزیت ترجمه، نه در رساندن معنای اصلی بلکه در باز کردن یک دریچه تازه برای خوانش‌های جدید و معانی نوست. با این جملات می‌توان گفت در قیاس با زبان الهیاتی استیل‌من، دریدا شیفته زبان ابلیس است، زبانی رازآلود و مبهم و وسوسه‌انگیز. به نظر نویسنده داستان که خود به مکتب فراساختارگرایی دلبستگی فکری دارد در طول داستان ایده‌های دریدا را تایید می‌کند. مک‌کویین در نهایت از تعقیب و گریز و پرسش و پاسخ با استیل‌من چیزی دستگیرش نمی‌شود و جز جملاتی من درآوردی به هیچ نتیجه‌ایی نمی‌رسد. شاید نویسنده با هشیاری خانمان‌براندازی روایت‌های کلان مانند زبان مطلق الهی را یاددآوری می‌کند.

بازنمایی دین در این داستان در حقیقت بازنمایی دین در جامعه آمریکایی است. شهرهای بزرگ و آسمان‌خراش‌های بلند، انسان‌ها غریبه و منزوی و صورت‌های خسته بارها در داستان تکرار می‌شوند. این وضعیت از خودبیگانه‌کننده بسیاری از شهروندان آمریکایی را به سوی جنبش‌های عصر جدید و فرقه‌هایی کشاند که بعضاً عقایدی کاملاً شبیه به عقیده‌های پل استیل‌من داشتند. پرسش اینجاست که چرا این فرقه‌ها که برخی شمار آنها را در آمریکا تا سی‌هزار مورد تخمین زده‌اند،(آنتونی گیدنز) درست از بطن جریان مدرنیته و شهرهای بزرگ متولد شدند؟ در مقدمات نویسنده به شخصیت بسیار افسرده، بی‌رمق و درگوشه افتاده کویین به عنوان یک شهروند نیویورگی اشاره می‌کند، که در خانه تنها و در خیابان مورد ستم دائم صورت‌هاست. ظهور فرقه‌های منزوی با دعاوی غیرقابل باور در علوم اجتماعی واکنش‌های بسیاری درپی داشت. این فرقه‌ها پیش‌بینی ساده‌لوحانه اولیه درمورد اضمحلال تدریجی دین در سایه آسمان‌خراش‌ها و اطلاعات را زیر سوال بردند. البته التزام به اعتقادات مذهبی سنتی و پرداختن به دین مرسوم در سرتاسر اروپایی غربی و آمریکا به‌ویژه از دهه شصت پیوسته کاهش‌یافته است» (اینگلهارت، ۱۳۸۹: ۱۳۰) اما همچنان‌که اینگلهارت می‌گوید جای این ادیانِ نهادمند را ادیان جدید و نوظهور گرفته‌اند؛ و این به معنای اثابت ادعای لاکمن است؛ او گفته بود که بله، ادیان کلاسیک نقشی کمرنگ‌تر از گذشته را بازی می‌کنند اما این به معنای بی‌دین شدن جامعه نیست. او بر این باور است که وقت تغییر در شاخص‌ها دیندارانه در جامعه مدرن کنونی رسیده و باید از معیارهای متناسبی با جامعه امروزی برای تعریف دین استفاده نمود. یکی از علل این سردرگمی تازگی تاریخی این جنبش‌هاست که محصول تجربه زیسته دنیای غرب بعد از جنگ جهانی دوم به‌ویژه از دهه ۱۹۶۰ به بعد می‌باشد. دورانی که گروهای ضد نژادپرست، فمینیست، دگرباشان جنسی، سوسیالیست، ضد جنگ و…زمینه لازم برای ایجاد تغییرات اساسی در بستر اجتماع را فراهم آورده بودند. جنبش‌هایی دینی جدید و معنویت‌های نوظهور که بیشتر حول مصرف‌گرایی و سبک زندگی می‌چرخند، با ادیان، افکار، جوامع و انسان‌های نسل قبل به صورتی چالش‌برانگیز روبرو می‌شوند. همیلتون می‌گوید: «بیشتر اعضای این گروه‌های دینی پیش از پیوستن به این جنبش‌ها، از هیپی‌ها، ترک تحصیل‌کرده‌ها و ضد فرهنگ‌های معتاد بودند.»(همیلتون:۳۵۷)

در پایان، می‌توان گفت رمان شهر شیشه‌ایی پل استر را می‌توان از چند سو از منظر بازنمایی دینی مورد توجه قرار داد. از سویی نویسنده به شکل مستقیم موضوع داستان را به شخصیتی گره می‌زند که دغدغه‌های دینی‌ دارد که از دیرباز موضوع الهیات و علوم‌اجتماعی بوده است. ما برای مثال به بنیامین و دریدا اشاره نمودیم. استیل‌من شخصیت اصلی داستان در پی بازسازی مدینه فاضله‌ایی است که مردم درست مانند باغ عدن، با یک زبان/دین واحد سخن می‌گویند. این شخصیت از طریق رمزگشایی، مطالعه، تحقیق و پیش‌بینی مطمئن می‌شود که در سال ۱۹۶۰ در شهر بوستن برج بابل ساخته خواهد شد. نکته حائز اهمیت اینجاست که جنبش‌های موعودگرایانه با گرایشات انزواطلبانه‌، یکی از اصلی‌ترین جریانات اجتماعی آمریکا در رویدادهای دهه شصت و کل جریان تاریخ معاصر آمریکاست. به نظر می‌توان بازنمایی دینی، داستان را حول دو شخصیت اصلی داستان، یعنی استیل‌من و کویین تقسیم نمود. استیل‌من نماد رهبران دینی فرقه‌ها و جریاناتی است که بخش عمده‌ایی از تاریخ معاصر آمریکا را تحت تاثیر خود قرار داده‌اند. از این دست گروه‌ها می‌توان به فرقه داوودیه اشاره کرد که رهبر آن داوود کورش به شدت به وضعیت عدالت در جامعه آمریکا انتقاد کرده و آن را با عدالت بعد از ظهور مسیح موعود مقایسه نمود. این فرد در جریان حمله اف بی آی به مقرش با جمعیتی نزدیک به صد نفر از پیروانش کشته شد و تیموتی مک وی (timothy McVeigh )که از مریدان کورش بود به تلافی این عمل ساختمان فدرال آمریکا در اوکلاهاما را منفجر کرد که ۱۶۸ نفر در این حادثه جان باختند ولقب بزرگترین عملیات تروریستی تاریخ ایالات متحده را به خود گرفت. پل استر به خوبی در این رمان شخصیت‌ها و ویژگی‌های چنین گروه‌های اجتماعی را به ما نشان می‌دهد؛ رهبران این گروه‌ها اغلب دارای سرمایه فرهنگی و اقتصادی بالایی هستند، آنها خصیصه‌های استنثایی و فرهمندانه‌ایی دارند و از جریان عمومی جامعه به دور هستند. بسیاری از این گروه‌ها در مزارع اشتراکی و دور از جامعه زیست می‌کنند و این دقیقاً برمبنای دوری گزیدن از جامعه و نیز فرار از زبان روزمره مردم است.

شخصیت دیگر داستان مک‌کویین است که مسول پیگیری پرونده استیل‌من است. او در این داستان فردی سردرگم، تنها، رنجور، بی‌مسولیت و گم را نشان می‌دهد که هیچ کس سراغی از او نمی‌گیرد. او تقریباً هیچ تماسی ندارد و به جز نیاز به پرسه‌زنی در خیابان‌های بی‌انتهای نیویورگ، وابستگی به بیرون ندارد. شخصیت کویین، نمونه کامل افرادی اتمیزه‌ایی است که در جامعه شهری آمریکا، در جستجوی معنا خود را به یک حلقه وصل می‌کنند. این یک واقعیت است که«جنبش‌های دینی به کسانی متوسل می‌شوند که از جریان اصلی حاکم بر جامعه احساس بیگانگی می‌کنند بنا بر استدلال برخی نویسندگان، رهیافت‌های جمعی و اشتراکی فرقه‌ها و کیش‌ها می‌تواند حس تعلق و اطمینان قلبی به پیروان خود اهدا کند»(گیدنز،۱۳۸۹: ۸۰۲)

منابع مورد استفاده:

اینگلهارت، رونالد. نوریس، پیپا (۱۳۸۹) مقدس و عرفی دین و سیاست در جهان، تهران: انتشارات کویر

گیدنز، انتونی (۱۳۸۹) جامعه‌شناسی، ترجمه حسن چاووشیان، تهران: نشر نی

همیلتون، ملکم (۱۳۸۷) جامعه‌شناسی دین، ترجمه محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالث