داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
درد و رنج با شکست تشدید میشوند، در حالی که کسی که برنده میشود در شادمانی پیروزی خود، درد را حس نمیکند. «من فکر میکنم اینکه در یک مسابقه شنا نفر اول یا دهم بشوی، درد را به یک شکل حس نمیکنی: نفر اول شاید اصلا دردی حس نکند چون برنده شده است. اما نفر آخر، ولو آنکه درون آب هم درد داشته باشد، وقتی میبازد مثل آن است که ضربه چماقی بر سرش فرود بیاید، مثل این است که بازوهای او بیشتر درد کنند، در حالی که در حالت طبیعی با دیگران فرقی نمیکند، آنها همه به اندازه یکدیگر تلاش کرده و خسته شدهاند » (فرانس، ۲۴ ساله). نیکلا میگوید: «بیشترین درد و رنج را زمانی احساس میکنی که مسابقه را رها کنی». او میان زمانی که درد در حال بیشتر شدن است و زمانی که پس از رسیدن به خط پایان از میان میرود تمیز قائل میشود: «وقتی در یک مسابقه دوی استقامت، به ده متر آخر میرسی میزان درد به حالت مرگ می اندازدت، اما به محض آنکه خط پایان را پشت سر میگذاری، دیگر دردی را حس نمیکنی. آدم واقعا در یک حالت شادی عجیب است، یک حالت جادویی، خیلی حس خوبی است.»
در زمان مسابقات، نیکلا حداکثر تلاش خودش را میکند: «بعضی وقتها در طول مسابقه لحظاتی هست که دلم میخواهد بمیرم. شاید احمقانه به نظر برسد، اما این به دلیل شدت فشار نیست، بلکه به دلیل آن است که آدم تا حداکثر اراده خودش جلو میرود. میتوانی همانجا بیافتی و بمیری. دیگر اصلا نمیتوانی جلو بروی، اما در این مسابقات آنچه برای من جذاب است این است که پس از آنها زندگی روزمره برایم راحتتر میشود، خیلی احساس قدرت بیشتری میکنی به خصوص وقتی مشکل بزرگی از راه میرسد […] به برکت مسابقه دو استقامت، من میتوانم این ضربات سخت در زندگی را بهتر تحمل کنم.» در اوج تلاش وقتی درد بالا میگیرد و شروع به تغییر تجربه میکند، فنونی هست که با آنها میتوان از درد فاصله گرفت. ورزشکار از خود جدا میشود و اجازه میدهد نوعی خیال وجودش را پرکند و بدین ترتیب بتواند درد را فراموش کند. او از پیش خودش را برای تلاشهای بعدی آماده میکند تا نگذارد درد وی را غافلگیر کند. او با فاصله گرفتن از دردهایش، میتواند منابع دیگری را در وجود خود به کار بیاندازد. او باید خود را متقاعد کند که میتواند تلاش هایش را تحمل کند اما اکر اعتماد به نفس خودش را از دست بدهد، درد بر او سلطه یافته و ناچارش میکند تسلیم شود و مسابقه را رها کند.
در ورزشهای حاد یا آنچه «ماجراجویی های جدید» نام گرفتهاند، درد تبدیل به بهانهای برای جذب منابع مالی میشود ، بسیاری به همین دلیل جذب آنها شده و کنجکاویشان برانگیخته میشود. بدن به مثابه یک «دیگری» در برابر «خود» قرار میگیرد که باید با او مبارزه کرد. نکته مهم در اینجا انباشتشدن بیش از پیش دردها و زخم ها در بدن است. ل. دو فریرر در طول دو ماه و نیم با پای پیاده و اسکی قطب جنوب را تا کرانه شرقی قطب طی می کند و در سرزمین آردلی سه هزار کیلومتر را زیر پا میگذارد: او میگوید در نخستین روزهای این برنامه: «واقعا کاری جهنمی بود، غیر ممکن بود. سه کیلومتر را در ده ساعت طی کردم و هنوز دو هزار و هشتصد کیلومتر جلویم بود. هوا، منهای ۴۵ درجه سانتی گراد است. دیگر پاهایم را حس نمیکنم» . یک شناگر به نام لیرد هامیلتون که تخصصش موج سواری است میگوید: «من خودم هم تبدیل به یک تخته موج سواری کهنه شدهام که همه جایش را تعمیر کرده باشند.از وقتی که تعداد بخیههایم از هزارتا گذشته است دیگر آنها را نمیشمارم. » (لوموند ۱۶ فوریه ۲۰۰۱).
در اواخر ۱۹۹۹ مایک هورن تصمیم میگیرد که با قایق به آمریکای لاتین برود و از آنجا یک سفر دور جهان را با پای پیاده، دوچرخه، قایق و کرجی آغاز کند که در طول آن روی خط استوا باقی مانده و هیچ وقت بیش از ۴۰ کیلومتر از آن دور نشود. او تاکید دارد به خوانندگان بگوید:« من یک مازوخیست نیستم و برعکس از درد کشیدن متنفرم. اما دلم میخواهد چیزهای ناشناخته را بشناسم، چیزهای غیر قابل تصور را ببینم، کارهایی را بکنم که هیچ کسی تاکنون انجام نداده و چیزهایی را کشف کنم که تا به حال کسی کشف نکرده، دلم میخواهد ببینم آیا این کارها از من بر میآید یا نه…: و سپس مسیر خود را برای ما توضیح میدهد و روایت میکند که چطور در طول این مسیر تجربه او را به یک فرد پخته تبدیل کرده است: « روبروی من ۳۶۰۰ کیلومتر جنگل ِ حاره وجود داشت. هیچ کسی تا به حال از این منطقه جهنمی با پای پیاده عبور نکرده بود. و همه دائم به من می گفتند که این کار از یک انسان بر نمیآید». او کمی بعد به یک مرداب میرسد« ناگهان پاهایم درون یک لجن چسبناک فرو رفتند، لجنی که از اطراف پاهایم حبابهای هوا بیرون می فرستاد و در سطح آن میترکیدند. نمیدانستم که دارم درون چه چیزی جلو میروم و نمیخواستم هم تصورش را بکنم. بهر حال میدانستم هر چه جلوتر بروم بدتر میشود. نخستین بریدگیها پشت دستهایم را می سوزاندند. حالا آنها را فراموش کرده بودم . میخواستم فقط به پیش رفتن فکر کنم. هر قدم که بر میداشتم یک شکنجه بود. هر ضربهای که با داست برای باز کردن راه میزدم، تکهای از پوست دستم هم کنده میشد. چهار ساعت وقت گذاشتم تا نیمی از تکه اول راهم را طی کنم. فقط سیصد متر را .[…] اگر واقعا میخواستم به عظمت جنگل سبزی که احاطهام کرده بود، این گیاهان و این جانوران که همه جا را پر کرده بودند، میلیونها حیوانات شکارچی و میلیاردها حشرهای که در جنگل پرسه میزدند، اگر میخواستم به همه اینها فکر کنم، دیوانه میشدم. حالا میفهمم که چرا بعضی از آدمها که در جنگل گم شدهاند کارشان به جنون کشیده است. و اینکه چرا هیچ کسی در اینجا زندگی نمیکند». هورن یک آدم معتقد به اصول مردانگی است: « در یک حادثه با قایق بادبانیام، بخشی از بدنم پاره شد، زخم تا استخوان پیش رفته بود، اما با یک ضربه منگنه پزشکی، مسئله را حل کردم!» (۱). یک عضو پاره شده نمیتوانست او را از ادامه راه بازدارد.
صفحه ۱۶۴