انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان شناسی درد و رنج (۵۷)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

شکنجه پیش از هرچیز، هراس هولناکی است از قرار گرفتن زیر سلطه یک بی‌رحمی، بدون آنکه کم‌ترین کنترلی از بیرون وجود داشته باشد. تفاوت ِ هستی‌شناختی میان شکنجه‌گر و قربانی‌اش مطلق است؛ میان درد یکی، که به عاملی در سیراب کردن ِ [عطش] قدرت دیگری تبدیل می‌شود. شکنجه‌گر هیچ دردی احساس نمی‌کند و از این اختیار برخوردار است که با سرگرمی، درد را تا بی‌نهایت بر بدن دیگری بی‌دفاع تحمیل کند. او ارباب آسوده زمان است. و قربانی، آتشی از درد و رنج ِ نومیدی که شعله می‌کشد و او ناچار به تحملش است. و افزون بر خشونت‌های فیزیکی و اخلاقی که بر قربانی وارد می‌شود باید به گرسنگی، تشنگی، در‌هم ‌آمیزی‌های شرم‌آور [با محیط]، انباشتگی زباله‌ها، تحقیرها، کم‌خوابی، کثافت، قول دادن‌های ساختگی، حرف‌های ضدو‌نقیض، تهدید‌ها علیه خانواده‌اش،… روبرو شود: « فضایی از احتضاری پایان‌ناپذیر، فضایی که درون آن، سوژه خود را به مثابه زباله‌ای از انسانیّت خویش می‌یابد» (وینار، وینار، ۱۹۹۵، ۱۴۴). یورش‌های شکنجه‌گربه بدن قربانی یا به روح او، گویای اراده‌اش در به اطاعت‌ کشاندن فرد هستند، یعنی آنکه او را از وابستگی‌های خود‌شیفته و هویتی پیشینش جدا کند. علائمی که بر بدن ردّ پای شکنجه را رقم می‌زنند، نشانه‌هایی از فروپاشیدن و تکه‌تکه شدن ِ «خود» و تصاحب آن به وسیله دیگری هستند: همان چیزی که می‌توانیم درباره خالکوبی‌[شماره بر دست قربانیان] در اردوگاه‌های مرگ بگوییم. در همان حال که این‌ها نشانه‌هایی فیزیکی از تجاوزی به «خود» هستند: جای زخم‌ها، اندام‌های بریده شده، دندان‌های شکسته. و از این بیشتر نشانه‌های درونی و زخم‌های زنده‌ای که به احساس هویت ضربه می‌زنند.

قربانی به کالبد خود چسبیده است، شکلی پیوسته از رنجی که می‌کشد، کالبدی که ناچار است درونش باشد، همچون گرگوار سامسا [شخصیت داستان مسخ کافکا] و پُشت ِ استخوانی‌اش، ماده‌ای که شکنجه‌گران با بی‌رحمی هدفش می‌گیرند. جدایی از این کالبد بی‌آنکه، قربانی جان دهد، امکان‌پذیر نیست. ثنوّیت دیگر در اینجا یک متافیزیک نیست و با بی‌رحمی خود را درون قالب واقعیت جای می‌دهد، کالبد به یک «دیگری» بدل می‌شود، نزدیکترین دشمن، هراسناک، اسب ِ ترووایی که می‌تواند سخت‌ترین روحیه‌ها برای مقاومت را در هم‌شکند. کارلوس لیسکانو به یاد می‌آورد: « صدای یک قربانی شکنجه را می‌شنوم، و باز یکی دیگر، و باز یکی دیگر، تمام شب. به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. یا به بدن خودم فکر می‌کنم؛ به آن فکر نمی‌کنم بلکه حسّش می‌کنم. بدنم کثیف است، همه جایش را اثر ضربات شکنجه پوشانده، خسته است، بدنم بوی بدی دارد، خوابش می‌آید و گرسنه است. در این لحظه در جهان، فقط من هستم و بدنم. البته این طور به خود نمی‌گویم، اما می‌دانم: هیچ کسی دیگر جز ما دو نفر وجود ندارد. سال‌های سال می‌گدرد، شاید سی سال، تا بتوانم بگویم چه احساسی دارم. نه اینکه بگویم«آدم چه احساسی دارد» بلکه اینکه من و آن بدن چه احساسی داریم(۱). تا بتوانم از بدن خود جدا شوم و از او فاصله بگیرم تا بتوانم به او مثل یک شیئی بیرونی نگاه کنم و به مثابه شکلی از نجات. شکلی موقت برای بیرون آمدن از رنج با فاصله گرفتن از آن و گذاشتن آن در کالبدی دیگر، که هم کالبد من است و هم دیگر کالبد من نیست.

اجزای فیزیکی و حسّی به شمار خود، نقاط شکننده‌ای را تشکیل می‌دهند که شکنجه قابل ضربه زدن به آنهاست. زندانیان سیاسی ایران که پس از انقلاب آزاد شده بودند در سال ۱۹۸۲ می‌گفتند: «بدترین چیز در زندان اوین [در دوره شاه] آن بود که چشم‌هایتان را ببندند و روزها و روزها، هفته‌ها و گاه ماه‌ها، به همان صورت باقی بمانی. یک مرد بدین ترتیب بیست و هفت ماه با چشمان بسته، آنجا بود بی‌آنکه خودش یا زندانیان دیگر بدانند دلیل اسارتش چیست. بیشتر این مدت بیست و هفت ماه را او در حالت نشسته بود، در سکوت سرش را تکان می‌داد و گاه پیشانی‌اش را بر دیوار می‌کوفت. روشن است که آن‌ها شما را به این حال رها می‌کردند تا اضطرابتان بیشتر شود. و وقتی ناگهان چشم‌بند را از چشمانتان بر می‌داشتند تا بازجویی کنند، شما تقریبا کور شده بودید، روشنایی آزارتان می‌داد، سرتان گیج می‌رفت. و نمی‌توانستید ذهنتان را بر هیچ چیزی متمرکز کنید.(۲) فنون محروم کردن فرد از روابط حسّی می‌توانند به صورت متناوب با فنون قراردادن فرد در موقعیت‌های افزایش مبالغه آمیز ِ صدا و نور همراه شوند…

منبع دیگر لذت‌بخش برای شکنجه‌گران، خواب است که به ابزاری هراسناک در دست آنها تبدیل می‌شود. آرتور لندن در این باره شهادت داده است: « هیچ چیز بدتر از آن نیست که کسی را به صورت پیوسته از خوابیدن محروم کنند… دشنام‌دادن‌ها، ضربه‌ها، گرسنگی، تشنگی، … همه و همه در برابر محرومیت مرتب از خواب، به بازی‌های کودکانه شبیه می‌شوند، این شکنجه‌ای است دوزخی که انسان را از هرگونه ذهنیتی خالی می‌کند و از او جانوری می‌سازد که تنها غریزه بقا در او باقی مانده است(۳). بدن تبدیل به شکل اولیه شکنجه در می‌آید، یک دشمن خبیث که راه را برای تمایلات شکنجه‌گران باز می‌کند، حتی از خلال محرومیت از ابتدایی‌ترین نیازها: گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و نبود بهداشت. گاه پزشکان نیز به کمک شکنجه‌گران می‌آیند: آنها با «مداوای» زخم‌ها امکان می دهند که شکنجه‌گران بتوانند به بازجوی خود ادامه دهند. پزشکان به آنها توصیه‌هایی برای استفاده از بهترین روش‌های موثر برای تولید درد یا حفظ ظاهر قربانی، اگر روزی پاسخی از آنها خواسته شود، می دهند(۴).

اراده برای درهم شکستن هویت قربانی بدین ترتیب خود را در تجاوز به او و یا به نزدیکانش زیر چشمان او می‌دهد: افزایش بی حدو حصر ِ تحقیر که با افزایش قدرت شکنجه‌گر ایجاد می‌شود: فشار بر خانواده قربانی، انفراد قربانی و یا برعکس قرار دادن او در سلول‌های بسیار شلوغ، بنا بر مورد، حضور هم‌بندانی که دیوانه شده‌اند، صحنه‌سازی‌های متعدد ِ اعدام، مجبور کردن قربانی به تماشای شکنجه دیگران یا نزدیکان خودش: وادار کردن او به خوردن ِ مواد ِ مشمئزکننده؛ استفاده از حیوانات در شکنجه یا تجاوز به قربانیان و غیره. جلاد در پی آن است که هر گونه انسانیّت را در قربانی خود از بین ببرد. تخیل او بی حدو مرز است: همانگونه که در شخصیت اوبراین در رمان جرج اورول «۱۹۸۴» می‌بینیم که به دنبال یافتن نقطه ضعفی در قربانی خود، وینستون است تا او را به طور کامل از انسانیّت خالی کند. سوفسکی می‌نویسد: «شکنجه نه معنی کشتن، بلکه به معنی به احتضار درآوردن است» (۱۹۹۸، ۸۰)یعنی کشتن به صورتی ابدی در تعلیق‌، کشتنن به صورتی که تا ابد تکرار شود. برای نمونه یک مرد ورزشکار که زانویش را لخت کرده و مدت‌ها با چکش بر آن می‌کوبیدند، همان کاری که با قوزک پای چپش کرده بودند. وقتی او ۲۳ ساله بود پزشک معالجش گمان می‌کرد ۴۵ ساله است(دتر، ۲۰۰۷، ۸۲). تخیل هولناک هیچ حدو مرزی نمی‌شناسد، همانگونه که چند شکنجه‌گر، مرد جوانی را واداشته بودند که با سر بریده شده پدر خود فوتبال بازی کند(۱۴۱).