چکیده: در این مقاله در ابتدا به ساختاریابی جهان حیوانات بر اساس غرایز پیشینی و یا به عبارتی نشانه های تک سویه پرداخته می شود و در ادامه نیز ساخته شدن جهان انسانی براساس دال لکانی مورد بررسی قرار می گیرد. در پایان به این نتیجه رسیدیم که انسان هستنده ای است ذاتاً بی جهت و از این روی همواره در پی جهت و هدایت شدن است. انسان هستنده ای است که مهمترین نیازش در زندگی دسترسی به افق جهتمندی است.
مقدمه:
نوشتههای مرتبط
چندین سال پیش با پیرمردی هم روستایی درباره کفتارها و ترسی که این موجودات وحشتناک برای مردم روستا ایجاد کرده بودند، صحبت می کردیم. در حین این گفت و گو او برایم خاطره ای از کودکیش نقل کرد: زمانی که او بچه بود سه کفتار پی در پی از دره های اطراف وارد روستا می شدند و باعث رعب و وحشت می شدند. سرانجام مردم روستا یک شکارچی را برای کشتن آنها اجیر کردند. شکارچی گوسفندی را ذبح می کند و در محوطه ای باز در روستا به عنوان طعمه قرار می دهد و خود نیز به کمین می نشیند. حدود نیمه شب کفتارها از راه می رسند، در پی اولین شلیک و کشته شدن اولین کفتار، دو کفتار دیگر فرار می کنند اما پس از چند دقیقه دو کفتار برمی گردند و دوباره شلیک و کشته شدن دومین کفتار. آخرین کفتار مجدداً فرار می کند ولی پس از چندی بازمی گردد و با شلیک مجدد زخمی می شود، صبح مردم لاشه آن را بیرون روستا پیدا می کنند. من به پیرمرد گفتم چرا کفتارها پس از شلیک برگشتند؟ چرا متوجه نبودند که کشته خواهند شد؟ پیرمرد در جواب گفت که: اوسه کفتاریا بو مس بی ینه ( در آن لحظه کفتارها مست بو شده بودند ).
در این مقاله کوتاه بعد از بیش از بیست سال با الهام از نظرات و آموزه های ژاک لکان، روانکاو فرانسوی، سعی می شود به این پرسش ها پاسخ داده شود. بنابراین در ابتدا به ساختار جهان حیوانات نظری خواهیم انداخت و در ادامه نیز به تغییر ریشه ای جهان انسانی به واسطه سربرآوردن دال خواهیم پرداخت
جهتمندی پیشینی حیوانات:
جهان حیوانات بر اساس غرایز پیشینی تنطیم می شود. برداشت لکان در این مورد این است که غرایز در حیوانات بواسطه تصاویر[۱] مشخص مقرر می گردند، محرکی که غرایز به آن پاسخ می دهند قسمی فرم تصویری معنامند است که به واسطه عناصر دنیای بیرونی عرضه می شود. این عناصر معمولا باعث جلب توجه حیوانات می شوند و واکنش مشخصی را در آنها ایجاد می کند. دنیای حیوانات همچون جهان انسان ها از عناصر ادراک پذیر متفاوتی تشکیل شده است. در این دنیا اموری که با بقای جانوران در ارتباط است، باعث رفتار معینی از سوی آنها می شود و در همین راستا می توان گفت که ظرفیت های ادارکی در جانوران به نحوی تکامل یافته است که جانور بتواند عناصر و امور مربوط به بقای خود را درک کند و واکنش خاص و از پیش معین شده ای را به آنها بروز دهد این عناصر و امور هم مواردی را در برمی گیرد که برای بقای او ضروریست و هم مواردی که بقای او را در معرض خطر قرار می دهند. مثلاً جانور غذای مخصوص به خود را می شناسد، در مواجهه با جفت رفتار مربوط به جفت گیری را بروز می دهد و از مقابل دشمن می گریزد، خود را استتار می کند و یا با توجه به نوع دشمن با او می جنگد. به گفته لویس، لکان این محرک های محیطی را همچون ریل هایی توصیف می کند که رفتار حیوانی به سوی هدفش را هدایت می کند. این محرک ها یا به زعم لکان تصاویر ساختار معین دنیای هرگونه جانوری را مشخص می کند. به طور کلی می توان گفت که ساختاریابی دنیای حیوانی تحت سلطه تعداد مشخصی از تصاویر بنیادین است که چگونه بودگی هستی شان را معین می کند. این محرک ها یا تصاویر قطعاتی از واقعیت فی نفسه یا آنچه که لکان امر واقع می نامد هستند که به خاطر ماهیت سیستم ادراکی جانوران حائز معنایی برای آنها هستند و همین امر منشاء جذبه این محرک ها و تصاویر برای حیوانات هستند.” فعلیت یابی غریزه بدون محرکی برآمده از محیط رخ نمی دهد. این محرک ها واکنش خاصی را در حیوان ایجاد می کند و رابطه یک به یکی بین دال محیط و مدلول دال یا همان واکنش وجود دارد. رابطه حیوان نسبت به محیطش تشکیل دهنده نشانه در معنای درست سوسوری آن است.” (Lewis, 2002, 170)). فردیناند دو سوسور تعریفی از نشانه به مثابه واحد برسازنده زبان را در اوایل قرن بیستم ارائه داد که به تغییر ریشه ای علم زبانشناسی و به تبع آن علوم انسانی در قرن بیستم انجامید. اما مسئله کلیدی در باب این تعریف این است که برداشتی که سوسور از نشانه عرضه می دارد بیش از زبان انسانی با سیستم ارتباطی جانوران همخوانی دارد. از نظر سوسور نشانه متشکل از دو جزء جدایی ناپذیر است که او دال و مدلول می نامد. دال و مدلول در ارتباط با یکدیگر باعث دلالت می شوند. به نطر سوسور نشانه ها علاوه بر رابطه ایجابی درونی دلالت، دارای رابطه افتراقی با دیگر نشانه های نظام نشانه ای هستند و از این طریق ارزش خود را در نظام نشانه ای کسب می کنند. در یک کلام هویت هر نشانه از دیالکتیک سلب و ایجاب ناشی می شود.” نشانه درگیر یک روند دلالتگر درونی و یک روند افتراقی بیرونی می باشد. از نظر برخی این شاید یکی از تناقضات دیدگاه سوسور باشد، یعنی از یک سو دلالت مبتنی بر پیوندی ایجابی است و از سوی دیگر نشانه ارزش خود را از تقابلی که با نشانه های دیگر در یک نظام کلی دارد به دست می آورد.” (سجودی،۱۳۸۷،۲۴). سوسور و نشانه شناسان معتقدند که نشانه ها واقعیت انسان ها را سازماندهی می کنند اما با این توضیحات و در پرانتز قرار دادن شرط قراردادی بودن نشانه از نظر سوسور، شباهت و توازی برداشت سوسور از نشانه با محرک- واکنش حیوانات روشن می شود. واکنش ها از محرک ها جدایی ناپذیر هستند و محرک های متفاوت واکنش های متفاوت خاص خود را ایجاد می کنند و به طور کلی می توان گفت که ماهیت فرایند محرک- واکنش حیوانی در یک دیالکتیک سلب و ایجاب شکل می گیرد و بر اساس همین شباهت است که ما می توانیم نقد لکان از سوسور را درک کنیم:” لکان برخلاف سوسور بر آن است که دال، که فی نفسه حائز هیچ معنایی نیست تنها به دیگر دال زنجیره دلالتی یا به کل مجموعه دال های تشکیل دهنده زبان ارجاع می دهد. این امر تلوحاً بدین معناست که لکان این تصور را رد می کند که نوعی تناظر بین دال و مدلول وجود دارد. نشانه در یک همبستگی ایجابی تثبیت شده نسبت به واقعیت جهان حیوانی را سازماندهی می کند در حالیکه دال که تنها در ارتباط با دیگر دال ها معنا و ارزش کسب می کند، باعث هم آرایی جهان انسانی می شود.”(Libbrecht,2002,200). ما با مشاهده هر روزه حیوانات به سادگی می توانیم جهتمندی حیوانات بر اساس نشانه های سوسوری را شاهد باشیم. مثالی که کانتین ارائه می دهد به خوبی این امر را نشان می دهد: ” حیوانات سیستم های ارتباطی ای دارند، رمزگانی حائز نشانه های کم و بیش پیچیده که به آنها واکنش نشان می دهند، اما نشانه های آنها تک معنایی هستند. لکان به ثبات همبستگی ایجابی این نشانه ها به واقعیتی که به آن دلالت دارند اشاره کرده است. برای مثال تاریکی ناشی از یک کسوف در بعد از ظهر پرندگان را به لانه هایشان باز می گرداند. گویی شب واقعی آن روز شش ساعت زودتر از راه رسیده است.” (cantin, 2002, 35) با استفاده مجدد از استعاره لکانی می توان گفت که حیوان بر ریلی از پیش موجود حرکت می کند و به تعبیری مسیر و جهت آن در هستی از پیش معین است. و در همین راستا است که می توان علت بازگشت کفتارها ی خاطره پیرمرد و کشته شدنشان را توجیه کرد: کفتار حیوانی است که به بوی لاشه و مرده بسیار حساس است. بوی لاشه اصلی ترین کانال و ریلی است که جهت گیری آن را شکل می دهد. از این روست که در مواجهه با بوی لاشه و با وجود شلیک شکارچی مجدداً باز گشتند. به تعبیری در وضعیتی که کفتارها قرار گرفته بودند و در ساختار معنایی آنها به دلیل یکسویه بودن نشانه های حیوانات فقط بوی لاشه و خوردن غذا برای آنها ثقلیت معنایی داشته است و نه امور دیگری مانند مرگ و لاشه کفتار دیگر، ساختگی بودن صحنه طعمه گذاری، یا مرگ خودشان و بنا به تعبیر پیرد مرد آنها مست بو شده بودند
انسان به مثابه هستنده ای بی جهت:
برخلاف حیوانات در انسان ساحت تصویری بنا به دلایلی دچار مختل کاری شده است و می توان گفت که انسان حیوانیست که از ریل خارج شده است. انسان برخلاف حیوانات هستنده ایست که هستی اش نه بر پایه نشانه های سوسوری که بر پایه دال لکانی تنظیم می شود. اما دال لکانی چیست؟ و چگونه جهت دهی به انسان را برمی سازد؟ ” برای لکان یگانه شرطی که مشخصهی یک چیز به عنوان دال است، این است که آن چیز در نظامی ثبت شود که در آن، ارزشی را که کسب می کند صرفاً به دلیل تفاوت اش با مؤلفه های آن نظام باشد. این سرشت افتراقی دال است که موجب می شود دال هرگز نتواند معنایی یکتا و ثابت داشته باشد برعکس، معنای آن برحسب جایگاهی که در ساختار اشغال می کند، تغییر می کند. ” ( اونز، ۱۳۸۶، ۲۱۸). هویت دال ها تنها بر اساس تفاوتشان با دیگر دال ها شکل می گیرد. دال به مثابه حضوری برساخته شده از غیابها ارزش خود را به طور چندجانبه و بر پس زمینه شبکه ای تار عنکبوتی متشکل از دیگر دال ها کسب می کند. با توجه به این امر اگر بپذیریم که این دال های لکانی هستند که نحوه جهت گیری انسان در هستی را مقرر می دارند و نیز با در نظر گرفتن این حقیقت ریشهای تر که ذهن انسان تحت سلطه دال هاست و به تعبیری اثر دال هاست، باید بپذیریم که این دقیقاً نحوه ی مفصل بندی و چفت و بست یافتن دال هاست که نحوه جهت گیری انسان در واقعیت نمادین را تعیین می کند. . مولّلی به طور کلی در این باره مینویسد: واقعیات در انواع مختلف آن ( اجتماعی، تاریخی، نفسانی و … ) عبارت است از مجموع عناصر هماهنگی از اسماء دلالت (دال ها) که آدمی را در حوزۀ رمزی و اشاری (نمادین) خاصی به جهت ویژه ای سوق داده، هدایت میکنند (موللی، ۱۳۸۶، ۲۷۴). یا آنگونه که ژیژک به سادگی می گوید: ” انسان حیوانی است که زندگی اش توسط قصه های نمادین مقررات بندی می شود ” Zizek,1992,52) ((ترجمه فارسی: ژیژک،۱۳۸۹، ۹۹(. اما اگر هویت هر دال تنها در افتراق با دیگر دال ها شکل می گیرد و سیلان ارجاعی خصلت برسازنده دال هاست متعاقباً باید این امر را بپذیریم که دال جهت دهنده ذاتاً جنون آوریست زیرا خود دال تعینش، تعینی است چند جانبه و کثیرالجهت و از این رو در هر لحظه می تواند انسان را با کثرت جهات، ابهام و سردرگمی مواجه کند. با این تفاسیر می توان گفت انسان هستنده ایست « بی جهت » . البته در اینجا باید دو معنای متفاوت واژه بی جهت را در فارسی مدنظر داشته باشیم. ۱- انسان هستنده ایست بی جهت از آن روی که تنها حیوانیست که بقای او به واسطه داروینیزم قابل تشریح نیست. انسان حیوانی نامناسب برای بقاء و فاقد دانش ارثی چگونه زیستن است از این روی از نظر داروینیزم بقای او بی جهت است زیرا او از ریل محرک- واکنش پیشینی خارج شده است. ۲- انسان حیوانیست بی جهت از آن روی که جهت و مسیر زندگی اش از پیش تعیین نشده است. انسان حیوانیست بی جهت و بدترین درد های او گم گشتی، بلاتکلیفی، سکون، رخوت هستند ( اموری ناشی از بی جهتی). و همین حس گمگشتگی و بلاتکلیفی است که در بسیاری از لحضات زندگی انسان و تولیدات نمادین او بروز پیدا می کند از جمله در ابیات زیر از حافظ شیرازی:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
انسان به دلیل زبانمندی اش هستنده ایست محکوم به نوسان بین شک و یقین، مهر و کین، محکوم به مواجهه با لحظه جنون تصمیم و برای کسب به هنجاری مجبور است که خود را از جنون ذاتی اش دور کند. به دیگر سخن انسان همواره مستعد رنجبریست. ژیژک در مقاله ای که در آن به رابطه زبان و خشونت می پردازد به قابلیت ذات پردازی(essencing) زبان می پردازد، قابلیتی که هایدگر آنرا تشریح کرده است. او در بخشی از این مقاله نقدی بر هایدگر وارد می کند که ارزش این را دارد که به تفصیل شرح داده شود: ” (علاوه بر قابلیت ذات پردازی) جنبه خشونت بار دیگری در زبان وجود دارد که در آموزه هایدگر غایب است، جنبه ای که کانون توجه نظریه لکان در باب نظم نمادین است. لکان در سرتاسر عمر حرفه ایش نظری متفاوت با لب کلام هایدگر و برداشتش از زبان به عنوان خانه هستی داشت: زبان صنع و ابزار بشر نیست بلکه این بشر است که در زبان سکنی گزیده است. او بر این اعتقاد است که روانکاوی باید علم زبان باشد، زبانی که سکونت گاه بشر است. چرخش پارانویاک لکان و فوت کوزه گری فرویدی او از خصوصیت پردازی این خانه ( زبان ) به عنوان خانه شکنه ناشی می شود. در پرتو تجربه فرویدی می توان گفت که بشر سوژه ای است که در زبان گرفتار شده و توسط آن شکنجه می شود. انسان نه تنها در زندان خانه زبان سکنی دارد بلکه در یک شکنجه خانه بر ساخته شده از زبان سکونت دارد و در همین راستاست که کل روان آسیب شناسی به کارگرفته شده توسط فروید از مرض-نشان های (symptoms) تبدیلی ثبت شده بر بدن گرفته تا فروپاشی های تمام و کمال روانپریشانه، اثر-زخم های این شکنجه دائمی و نشانه های متعددی از شکاف آغازین و غیر قابل ترمیم بین سوژه و زبان هستند، نشانه های متعددی مبنی بر اینکه انسان هرگز نمی تواند در خانه اش (زبانش) احساس راحتی کند” (Zizek,2008,3-4) البته با اینکه زبان و سرکشی دال چنین تاثیرات نامطلوب و شکنجه آوری بر هستنده انسانی دارد اما با این حال برسازنده ترین رکن انسان است و تنها دلیلی است که برخلاف حیوانات انسان ماشین بیولوژیک نیست و انتخاب می تواند در زندگی او نقشی داشته باشد.” اگر هیچ تباینی بین نحوه ای که شما جهان را دیدید و نحوه ای که من آنرا دیدم، نبود، به عبارت دیگر اگر همه دال ها با همه مدلول ها و همه نشانه ها با همه مصداق ها منطبق بودند، هیچ زنجیره دلالتگری نمی توانست وجود داشته باشد. تنها نظم نمادین را در تطابق کامل با امر واقعی داشتم. چیزی که ما را بدل به انسان می کند یا دقیق تر چیزی که ما را به سوژه تبدیل می کند زنجیزه دلالتگر و تصمیم هایی است که در خصوص آن و در خصوص آنچه می توانست ناپدید شده باشد و بدین ترتیب همراه با آن در خصوص خودمان اتخاذ میکنیم” (مایرس، ۱۳۸۵، ۴۵-۴۴). با اینکه انتخاب جهت و مسیر و تصمیم آنچیزیست که برسازنده انسان است اما کثرت آن نیز باعث دهشت انسانی می شود از این روست که وضعیت نسبتاً نرمال زندگی انسان عبارت است از کانالیزه کردن سیر زندگی و قاعده مندکردن جهت ها و دقیقاً در همین جاست که ما با نقش شبکه های مربوطیّتی مواجه می شویم.
افق جهتمندی و شبکه های مربوطیّتی
ما می توانیم با شبکه های مربوطیّتی و نمادین مختلفی سروکار داشته باشیم از مهمترین این شبکه های مربوطیّتی کانالیزه کننده ذهن انسان روایت ها هستند. روایت ساختاری است که زندگی حیوان بی جهت را کانالیزه و جهت مند می کند. روایت چیزیست که به جهان و تجربه بشری ساختار می بخشد و تمامیتی قابل هضم برای آگاهی محدود سوژه پدید می آورد، روایت نقطه نظری برای معطوف شدن سوژه به جهان را فراهم می آورد به تعبیری روایت ها واقعیت بشری را بر می سازند و در یک کلام انسان همواره در روایت ها ی تودرتو و یا به عبارتی پیازی روایی ریشه دارد. علاوه بر روایت ها انسان باید به دیگر شبکه ها و زنجیره های دلالتی دسترسی داشته باشد. از جمله کار، مصرف، دوست، جایگاه اجتماعی، تحسین دیگری و کلاً تمام پدیده هایی که حس پویایی و حرکتمندی را به زندگی او القاء می کند، حسی که عدم آن انسان را در معرض افسردگی، پرخاشگری، تنفر به غیر، وسواس و در بدترین حالت خودکشی سوق می دهد زیرا افسردگی و خودکشی حاصل چیزی جز عدم حرکت و پویایی و جهت مندی مطلوب سوژه نیست. در یک کلام انسان در مقام سوژه همواره باید بر ریلی از شبکه های مربوطیتی و نمادین حرکت کند در غیر این صورت همواره در سرگردانی، پریشانی و یا رخوت به سر خواهد برد.
در پایان باید گفت که هستنده انسانی شبی است در قلب و در پس گرداب یا چای شیرینی از دال ها و تصاویر، شبی که برای جلوگیری از مواجهه با آن همواره باید حرکتی در چای شیرین نمادین- تصویری پوشاننده آن حفظ شود. چای شیرینی که همواره سعی می شود بر قطر دایره گردان و مواج آن افزوده شود.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ……………………………….. موجیم که آسودگی ما عدم ماست
صائب تبریزی
نتیجه گیری:
جهان حیوانات بر اساس رابطه یک به یک بین محرک – واکنش ساختار یافته است. حیوان ماشینی بیولوژک است که بر ریلی از غرایز حرکت می کند. اما انسان از ریل جهتمندی پیشینی خارج می شود و به تعبیری مسیرش در هستی گم گشته است. انسان برای بقاء و طی مسیر در هستی به امر نمادین و ریل های معنایی نیاز دارد یعنی همان شبکه های مربوطیتی که حرکت او را جهتمند می کنند و حتی اولیه ترین نیازها و ذهن او را تحت سلطه می گیرند و از نو می سازند. می توان گفت امر نمادین هدیه ای برای حیوان از ریل خارج شده است. اما این هدیه همانند اسب تروا آبستن رنج زایی بی حدو حصر است: انسان با اینکه آزادی و کثیر الجهتی اش را مرهون امر نمادین است اما همواره مستعد و در معرض مضرات این هدیه است: گمگشتگی، بلاتکلیفی، رخوت، مواجهه با دهشت تصمیم های ریشه ای، فریب خوردن، اداره شدن، بیماری های روانی، افسرده گی، جنون و خودکشی. انسانیت ناشی از تناقضی عمیق است: انسان زمانی می تواند آزاد باشد که با امر نمادین و قانون به زنجیر کشیده شود. انسان همواره نیازمند و در پی کانالیزه شدن و پیدا کردن مسیر حرکت و به عبارت بهتر افق جهتمندی اش در هستی است. حال این افق جهتمندی می تواند توسط افراد دیگر طراحی یا پیش نهاده شود و یا با کسب آگاهی و گسترده کردن افق هرمنوتیکی سوژه بر نهاده شود