انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان‌شناسی درد و رنج (۴۹)

داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور

سیمون، خانم کارمندی در شهرداری و ۳۴ ساله مشکلات [بیمار] مختلفی پیدا می‌کند. او سال‌هاست که زیر فشار و اضطراب و افسردگی در زندگی‌اش قرارد دارد. همسر وی، با دردسرهای حقوقی زیادی مواجه شده بود که ظاهراً عادلانه نبودند و این موضوع خانواده آن‌ها را به شدت مقروض کرده بود، و به تازگی توانسته بودند با یک کمک بانکی از این وضع خارج شوند. اما آنها تقریباً همه‌چیز خود را از دست داده‌اند. او با احساس شرم و بی‌آنکه زیاد بر این موضوع تأکید کند به سوء استفاده جنسی پدرش از او که تصورات کودکی‌اش را «خُرد کرده» صحبت می‌کند و به «ضربه‌ایی» که تجربه کرده اشاره می‌کند. همسرش هم در این مورد وضعیت بهتری ندارد: «ما در ابتدا [ی ازدواج] مشکلاتی در روابط جنسی داشتیم. اما صبر کردیم تا مسئله حل شود. اما مشکل حل نشد. و مسائل زیادی که بعداً ایجاد شدند ما را فلج کردند.» زمانی که سیمون کودک بود والدینش بسیار با او سختگیری می‌کردند و به محض آنکه به دوره بلوغ رسید ناگهان هر نوع خروج از خانه همراه دوستانش را برای او ممنوع کردند» «رابطه من ناگهان با همه دوستانم قطع شد. در حالی که دوستان دختر زیادی داشتم و این ممنوعیت تا زمانی که به سرکار رفتم ادامه داشت.» یک روز، پدرش به دلیل ملاقاتی که ادعا می‌کرد با پسر داشته است، با خشونت زیادی با او برخورد می‌کند. این دوران نوجوانی شکنجه‌وار را نمی‌تواند از یاد ببرد. «حالا وقتش رسیده که بتوانم به پدرم بگویم برو به جهنم!» پس از آنکه سیمون، رفتارهای نامناسبی را که در سرکار با او می‌شد افشاء می‌کند، امروز با یک رئیس خودخواه، بدرفتار که او را تحقیر می‌کند، الکلی سروکار دارد که یک موقعیت وحشت در سرکار ایجاد کرد.» و او تنها کسی نیست که از این وضعیت رنج می‌برد. این جو سنگین درروابط کار که همراه با تهدیدهای دائم وجود دارد، سبب شده که بسیاری از همکاران او دست به شکایت بزنند، احساس کنید به دل بگیرند، کار غیبت کنند و بر سرکار رغبتی نداشته باشند. محیط کاری سیمون، مسئولیت‌های سنگینی را به همراه دارد او را زیرفشار دائم قرار می‌دهد. کار او تأمین وسایل و تجهیزات مورد نیاز سه هزار نفر از مأموران شرکت در یک استان است. این کار قبلاً به وسیله چندین کارمند انجام می‌شد اما در حال حاضر فقط دو نفر آن را برعهده دارند. سیمون اضافه می‌کند:«به جز این‌ها، پروندهایی که برایم گذاشته‌اند هم وحشتناک است.» او مجبور است روزی ده تا یازده ساعت در روز زیر فشار دائمی رئیس کار کند. «کار من واقعاً همه مشکلات را با هم دارد: کارمندان، افراد حرفه‌ای، امورمالی، مسائل جنسی، واقعاً وحشتناک است. آدم خسته و فرسوده می‌شود. همه چیز افتضاح است و فقط مدت کوتاهی است که کمی بهتر شده.» سیمون از درد در ناحیه شکم و مقعد رنج می‌برد و دلیل این دردها یبوستی که سال‌هاست گرفتار آن است و دائم بدتر شده. یک روز مشکلی حادتر از معمول او را در برابر ؟؟؟؟؟ قرار می‌دهد. آن شب او غذایی عادی می‌خورد اما در میانه شب دچار دردهای سختی در ناحیه شکم می‌شود. نمی‌خواهد به پزشک زنگ بزند چون می‌ترسد بستری‌اش کنند و تمام شب یک کیسه آب گرم را روی شکمش نگه می‌دارد. وقتی فردای آن شب به سراغ پزشک عمومی می‌رود، او اذعان می‌کند که دلیل درد را نمی‌فهمد، سیمون در بیمارستان بستری و درون سیر قهقرایی آزمایش‌ها و درمان می‌افتد.

سولانژ یک خانم خدمتکار ۴۰ ساله‌ای است که طلاق گرفته و سه فرزند دارد. او از وضعیت روانی خودش می‌گوید. سرش را نشان می‌دهد و می‌گوید: «از اینجا می‌آید» و اضافه می‌کند: «بستگی دارد که خوب باشم یا بد، مشکل پیدا کرده باشم یا نه، همین طور است که بیشتر یا کمتر احساسش می‌کنم». زندگی کمابیش با بدبختی همراه است. امروز آنچه او را به مادرش نزدیک می‌کند ، سرطان پستان اوست، سعی می‌کند بر بستر مادرش حاضر باشد، برایش خرید کند و شاید زمان‌هایی را که بیشتر صرف او نکرده جبران کند و قدر خودش را به مادر نشان دهد. بدون شک مسئله آنست که کودکی از دست رفته جبران شود،کاری کند که بالاخره مادر دوستش داشته باشد. گویی می‌پندارد که در این کارها می‌توان راببطه علت و معلولی پیدا کرد. بهرحال او در ذهنیتش به عنوان دخترکی رنجدیده دوست دارد بر این باور داشته باشد. وقتی او مجبور شد به دلیل بیکاری شوهرش، به سرکار برود، اولین بار بود که از خانه خارج می‌شد. او می‌دید که همکارانش زنانی هستند که از زندگیشان لذت می‌برند، آزادی زیادی دارند که او هرگز نداشته و حتی تصورش را هم نمی‌کرد. سهم او از زندگی آن بوده که شوهرش پولهایش را بگیرد و او را کتک بزند و بالاخره روزی با معشوقه‌ای در همسایگی‌شان، او را ترک کند.

سولانژ از این مرد که زندگیش را خراب کرده بود جدا می‌شود. هرچند او تا مدت‌ها این جدایی را نمی‌خواست زیرا زنی داشت که به او می‌رسید و خرجش را تأمین می‌کرد. «در خانه خیالش راحت بود، همه کارهای اداری را من انجام می‌دادم، خرج‌ها را می‌کردم و او هم به فکر خودش، سرگرمی‌ها و بیرون رفتن‌ها و خوشگذرانی‌هایش بود و بهتر از همه کسی را هم در خانه داشت که به او برسد. تا دو سال بعد هر روز دعوا بود، چون من همه چیز داشتم ولی نمی‌توانستم هیچ چیز را ثابت کنم و بعد شروع کرد به کتک زدن من و دیگر همه چیز وحشتناک شد … و چیزی که نجاتم داد این بود که راهش را کشید و رفت». او که با همسرش بر اساس یک ازدواج با اموال مشترک عقد کرده بود، ناچار می‌شود قرض‌های شوهرش را بپذیرد و سال‌ها صرف بازپرداخت آنها می‌کند. سولانژ بین وضعیت خودش و رفتار همسرش با او رابطه علت و معلولی می‌بیند:«مشکلات اصلی سلامت من همان موقع شروع شد، یعنی همان ساال ۱۹۸۶. وقتی شروع کرد به خیانت به من در ۱۹۸۵ و بعد در ۱۹۸۶ هم که رفت. من حال وحشتناکی داشتم، دچار افسردگی شدم … و بعدش دیگر رها شده بود، دیگر آن دغدغه‌ها را نداشتم ،البته دغدغه‌های دیگر داشتم که هر کدام جای همدیگر را می‌گرفتند تا به این وضعیت رسیدم».