داوید لوبروتون ترجمه ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
یک مادر کم توجه یا غیر قابل دسترس کودک را دچار سردرگمی میکند. به همین ترتیب اگر مادر در رفتارهایش پاسخهای متناسب یا متناقضی به انتظارات کودک ندهد او را با همین وضعیت روبرو میکند. نبود پاسخهای مناسب از طرف مادر یا نزدیکان کودک باعث میشود که رفتارهای نامناسب در او به صورت پایدار باقی بماند. فشار عصبی بر کودک منجر به آن میگردد که او تنشهای درونی خود را که به عنوان مثال با برخی از رفتارها روحیه او را در هم میشکنند به بیرون بریزند. بعضی از کودکان خود را زخمی میکنند، بعضی از آنها در رفتارهای غیرقابل کنترلی خود را به دیواره تخت میکوبند. بدین ترتیب شاهد آن هستیم که کودکان خود را با محیط خانوادگی خویش انطباق میدهند اما برای این کار ناچارند بهای سنگینی به صورت ضربهای که بر عواطف آنها میخورد و کاهش کیفیت روابطشان با جهان بیرونی پرداخت کنند. «اگر مادر به دلیل بیتفاوتیاش، ناآگاهی یا افسردگیاش با کودک به صورت متعارف وارد ارتباط نشود درد به تنها ابزاری تبدیل میشود که کودک در اختیار دارد تا توجه او را به خود جلب کند و از این طریق مادر را به ابزار محبت و نشان دادن عشقش بکشاند.» (آنزیو، ۱۹۸۵، ۲۰۴)، کودکان از خلال دردی که تحمل میکنند میتوانند به انگیزههایی دست یابند که برای احساس وجود داشتن در اختیارشان نیست. درد خط تمایزی میان خویشتن و جهان بیرونی ترسیم میکنند، میان خود و دیگری، خطی که نشان میدهد دیگر بزرگسالان نیز نتوانستند کمبودهای ناشی از بیتوجهی مادر را جبران کنند. در بدترین شرایط ما با کودکانی روبرو میشویم که به حال خود رها شدهاند و از هر گونه محبتی محرومند. نظیر کودکانی که تا چند سال پیش در یتیمخانههای رومانی میدیدیم، کودکانی که بدون بهرهبردن از گرمای محبت مادری یا هر پرستار دیگری به حال خود رها شده بودند. این کودکان چارهای جز آن ندارند که عواطفی را که از آن محروم هستند بدل به ابزاری برای احساس وجود داشتن خود بکنند. از اینروست که میدیدیم آنها دائماً پیچ و تاب میخورند، سر خود را به دیوار میکوبیدند یا برخود مشت میزدند، درد برای این کودکان بدل به تنها ابزاری میشود که بدن خود را حس کند. اسپیدس این رفتارها را با عنوان تمایل به موقعیتی بیمارستانی درنهادهای امریکایی تشریح کرده است (اسپیدس، ۱۹۶۸). به هنگام تولد مادر برای کودک همه جهانی است که میشناسد و صرفاً به صورت تدریجی است که کودک از مادر جدا میشود و این امر در حالتی اتفاق میافتد که مادر به اندازه کافی «خوب» باشد و به انتظارات، فریادها و گریههای کودک پاسخ دهد و بدین ترتیب تنشهای احساسی کودک را آرام کرده، نیازهای او را تشخیص دهد و از او در برابر تهدیدهای بیرونی محافظت کند. به صورت اصولی مادر در معنایی که بیوم مطرح کرده است احساسات کودک را «دربرگرفته» و رخدادهایی را که به کودک ربط دارد در طیفی از احساسات قرار میدهد که به اندازه کافی به کودک در برابر جهانی که او را احاطه کرده است اطمینان ببخشد. محافظت مادر از کودک به این صورت انجام میگیرد که مادر بدن خود را بدل به محافظی در برابر دردهایی میکند که از بیرون کودک را تهدید میکند. نوزاد میداند که با قرار گرفتن در آغوش مادر با همه آزارها و دردهایش میتواند به دلیل این حضور پرمحبت و دوست داشتنی کاهش یابد. مادر با حرف زدن، حرکات و حضورش نوزاد را با پوششی از مهر احاطه میکند که به نوزاد یک قدرت درونی برای مقابله با تهدیدهای بیرونی میدهند. نوزاد در حضور خود کیفیتی از این حضور مادرانه را جای میدهد و این امر در تجربه زیستی او تداوم مییابد، برعکس اگر این در او صورت نگیرد نوزاد در آینده خود به موجودی شکننده، ضربهپذیر و دائماً در معرض تهدید تبدیل میشود. نوزاد در رفتارهای مادر است که میآموزد اجازه ندهد تهدیدها بر او غلبه کند و بتواند منابعی را برای کنار زدن رنجهایش بیابد. قابلیت مقاومت آزاد در برابر تهدید بیرونی و یا درد بستگی به این کیفیت محافظت شدن و حضور نزدیکانش در کنار او به خصوص در واهمههایی که خاص یک نوزاد است دارد. مادری که به اندازه کافی «خوب» نباشد نوزاد خود را نیز درون جهانی پرالتهاب فرو میبرد که در آن نوزاد نمیتواند راه خود را بیابد و نشانههایی را که بدنش به او میدهد تشخیص دهد. ژ.بورلو در این مورد با اطمینان میگوید: « [درد] کمر، در بعضی از دردهای عصبی پیدرپی در تصادفات کوچک که منجر به زخم نشده یا زخم کوچکی ایجاد کرده، بستگی به شرایط ضربه به نوزاد دارد: [اما]به راه خود رها کردن نوزاد، یا تغییر ناگهانی محیط عاطفی که در این سن نوزاد اتفاق بیفتد، یعنی در سنی که نوزاد در حال اشراف یافتن به کنترل ستون فقرات خود است (یعنی میتواند بنشیند یا بایستد) بین ۶ ماهگی تا یکسالگی (بستگی دارد] (بورلو، ۲۰۰۴، ۱۵۷). مادری که بیش از اندازه غایب یا آشفته باشد نمیتواند به کودک اعتماد لازم را برای به دست آوردن منابع مورد نیاز وایستادگی در برابر تهدید بیرونی در موقعیتی که ضرورت مقاومت وجود دارد، بدهد و بدون این درونی کردن اعتماد در نوزاد او شکننده و منفعل باقی میماند. به صورت رایج تفسیرهایی که از موقعیت عاطفی یا بدنی کودک در اطرافیانش میشود به او امکان میدهد که هم خود را بفهمد و هم خود را به دیگران بفهماند. نوجوانانی که دچار دردهای مزمن اما نه چندان سخت میشوند رفتار خودرا براساس رفتار مادرانشان تنظیم میکنند اگر این مادران همراه و همدوش آنها با درد مقابله کرده و به اراده آنها به این مقابله کمک کنند، میتوانند تمرینهای لازم را به خوبی انجام داده، کنتر از درد گلایه میکنند و اعتماد بیشتری نسبت به مؤثر بودن درمان نشان میدهد برعکس، زمانی که مادران حالتی از تسلیم و انفعال دارند و ناراحتی خود را به درد کودکان اضافه میکنند نتیجه آن است که کودکان حاضر به انجام تمرینهایی درمانی نشده و بیشتر تمایل دارند که در موقعیت «قربانیان نگونبخت» قرار بگیرند. آنها با انفعال در انتظار راه حلی برای دردهایشان باقی میمانند بدون آنکه خود کمکی به دردهایشان نکند. بدین ترتیب ظرفیت تحمل مادران و اعتمادی که آنها به منابع مقاومت فرزندانشان میکنند میتوانند به ما میزان قابلیت کودکان را در مبارزه با درد و یا برعکس شکنندگی آنها را در این امر نشان دهد. رفتارهای والدین سبب تقویت یا تضعیف کودک در برابر مشکلات جسمانی میشود، این رفتارها قابلیت کودک را در مقاومت در برابر تهدیدهای بیرونی بالا یا پایین برده و به او توان متفاوتی در مقابل با رنج میدهند (دان – گایر، ۱۹۸۲).
نوشتههای مرتبط
ادامه دارد …