گفتگوی ابراهیم گله دارزاده با دکتر فرهاد مهندس پور در مورد تاثیر اندیشه و قلم دکتر جلال ستاری
در آغاز از شما تشکر فراوان دارم به خاطر فرصتی که به بنده دادید، برای طلوع بحث لطفا در مورد آشنایی خودتان با دکتر ستاری بگویید.
فرهاد مهندس پور: نخستین آشنایی در دوره لیسانس بود. شاید ما تنها دورهای بودیم در دانشکده هنرهای زیبا، که این افتخار را داشتیم تا درس گزارش نویسی را با آقای دکتر ستاری بگذرانیم.
پیش از آن، ستاری یی که میشناختم ستاریِ مترجم بود یا ستارییی که میدانستم هزارویکشب را نسخه نویسی کرده و در ۶ جلد جیبی چاپ شده بود. سپس ترجمه هایی را که توسط آقای ایشان شده بود به ویژه در حوزه اسطوره، خواندم و آشناییم با آقای دکتر ستاری باعث شد که درک روشنتری نسبت به ایشان پیدا کنم؛ از این بابت که من فقط با یک دانشمند طرف نیستم، با یک آدم دوست داشتنی هم طرف هستم. تا اینکه بسیار ساده با هم دوست شدیم.
من یک پژوهش کوچک سادهای انجام داده بودم در مورد صابئین، پیروان حضرت یحیی که در خوزستان هستند، و از ایشان خواهش کردم خواندند و واکنششان برایم حیرت انگیز بود. با اینکه به هر حال بعدتر متوجه شدم کاری که کرده بودم ساده و دم دستی بود ولی واکنش دکتر ستاری به عنوان کسی که بیشتر بنا را بر تشویق داشت، بر من تاثیر گذاشت. تشویقی که هیچوقت یادم نمیرود. این منشِ آقای دکتر ستاری در برخورد با جوانها بود. در عین حال متانت آقای دکتر ستاری در کلاس، تازگی مباحث، زنده بودن مباحث و گفتگوها، و اینکه واقعا در حد و سطح خود ماها با ما بحث میکرد و حرف میزد باعث شد که یکی از کلاسهای جذاب ما بشود برای همه ما در آن دوران.
به خاطر دارید که دقیقا چه سالی ایشان برای تدریس در کلاس شما حاضر شدند؟
مهندس پور: فکر کنم سال ۱۳۶۵، احتمالا دانشجوی ترم ۳ بودم. این درس را پیش از آن با کسی دیگری داشتیم که ایشان هم آدم سرشناسی بود به خصوص در حوزه نقد، ولی کلاس به سرانجامی نرسید، ما همگی اعتراض کردیم و درس را دوباره ارائه کردند. آقای دکتر ناظرزاده، آقای دکتر ستاری را دعوت کرد و ما از رضایت به شعف رسیدیم در آن درس. خیلی جالب بود. بعد از آن من یک بار به منزلشان رفتم، پرسشهایی داشتم درباره نمایشی که میخواستم کار کنم، کتاب هایی را که ایشان ترجمه کرده بود خوانده بودم. به خصوص مقدمه هایی که دکتر ستاری مینوشت مقدمه های روشنگری بودند. گاهی اگر مقدمه نباشد زمینه برای اینکه بتوانیم کتاب را بخوانیم به وجود نمیآید. پس از آن چند بار همدیگر را اتفاقی دیدیم، پس از مدتی کار پژوهش بر هزارویکشب را شروع کردم و کتابی را که ایشان کار کرده بود به دقت خواندم و متوجه شدم که در حوزه ادبیات داستانی ایرانی و به طور مشخص هزارویکشب و تمام پژوهشهایی که در جهان شده و ترجمههایی که بود، چقدر با دقت کار کردهاند. این بود که من هر بار به نظرم میآمد با وجهی تازه از آقای ستاری دارم آشنا میشوم، جالب بود انگار که از یک رودخانه رونده هربار ظرفی آب برمیدارم، بی اندازه تازه است برایم. مجموعه کتابهای جهان اسطوره شناسی، به ویژه بخش ایران اش را خواندم که بسیار شعف انگیز بود.
+ :جهان اسطوره شناسی مجموعه ی بزرگی است، از اسطوره شناسان اروپایی تا جستارهایی در ایران و دنیای عرب، کدام موضوع شما را بیش از دیگر کتابها به خود جلب کرد؟
_ : در جهان اسطوره شناسی بخش اسطوره های ایران بسیار برای من جالب بود و اشارهای که به اسطوره ضحاک بهعنوان اسطوره بنیادین در اساطیر ایران شده بود و تحلیل آن.
+ همچنین در اسطورههای ایرانی در مورد پرومته و آتش هم نکات پر مغزی دارند…
_ به یاد دارم زنگ زدم تلفنی با دکتر ستاری صحبت کردم، گفتم؛ «آقا من زنگ زدهم تشکر کنم از شما برای این کتاب» گفت:«تو دیگه کی هستی که زنگ زدی تشکر میکنی! دیگه کسی از این کارها نمیکنه» گفتم؛ نه آقا! این کتابها خوانده میشوند، و به هر حال فکر میکنم جلال ستاری مثل یک هوایی، مثل یک اکسیژنی وارد ذهن بسیاری از ماها شد و به نظرم میآید کارهایی که به خصوص در حوزه اسطوره شناسی کردند، کارهایی تاملبرانگیز هستند، چه ترجمه ها و چه تالیف ها.
متاسفانه ما در جامعه ای زندگی میکنیم که خیرخواهان جامعه و آدمهای موثر به خصوص در حوزه فرهنگ در آن پنهانند، و واکنشهایی که نسبت به کارهاشان میشود مناسب و کافی نیست. نقد نمیکنیم، حرف نمیزنیم. در این زمینه من آدمی نبودم که بخواهم چیزی بنویسم یا نظری بدهم. به هر حال تمرکز من در بخش تئاتر است و اگر به سمت اسطوره ها، تاریخ یا ادبیات میرفتم همیشه فکر میکردم میروم توبرهام را پر کنم از چیزهایی غیر تئاتری که تئاتر به آنها نیاز داشته و اینقدر دانش نداشتم که بخواهم نسبت به آن کتابها واکنش نشان بدهم.
در سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ که برای تز دکتری روی هزارویکشب کار میکردم، نفسِ اینکه دکتر ستاری کتابی درباره هزارویکشب نوشته بود به من قدرت میداد، شاید خندهدار به نظر بیآید ولی اینکه هموطن من به نام جلال ستاری چنین پژوهشی کرده است مرا قوی میکرد. پژوهشگران خارجی، کارهای پژوهشی فراوان و خوبی کرده بودند. دانشنامهای را که اولریش مارزلوف نوشته بود به کمک دوستی در آلمان توانستم بهدست بیاورم و بخوانم، برای اینکه بدانم دیگران چه کردهاند، با این وجود میتوانستم ببینم که انعکاس جزییات تحلیلی و تاریخی قابلتوجهی از پژوهشهایی که درباره هزارویکشب شده بود در کتاب آقای ستاری هست و ایشان با دقت و مو به مو اینها را دیده و ارزیابی کرده بود و من با اطمینان میتوانستم به آن تکیه کنم، این تکیه کردن به من قدرت میداد. پژوهشهای ایرانی دیگری هم در این حوزه شده بود که ایدههای قابل توجهی داشتند ولی استناد پژوهشی مستحکمی نداشتند و البته همه آن پژوهشها را نیز خوانده بودم. یعنی ناچار بودم بخوانم همه را، ولی این میزان از اطمینان ایجاد نمیشد. دلیلش هم این بود که به نظر میآمد بنیانهای اسطورهشناسانه یا مستنداتی که به آن تکیه میکردند، بهم نمیپیوستند و دستگاه فکری منظمی نمیساختند و گاه جاهایی شاعرانگی و تخیل به میان میآمد و بدیهی است که پژوهشگر مجاز به تخیل نیست. من به یک دستگاه فکری اطمینان بخش استدلالی نیاز داشتم که بگوید اسطوره چگونه به ادبیات تبدیل میشود و چطور انعکاس آن را در ادبیات میتوان دنبال کرد.
+ :اشاره ی شما بیشتر به کتاب گفت و گوی شهرزاد و شهریار است؟
_ : افسون شهرزاد.
+ جلال ستاری یکصد کتاب منتشر کرده است، به نوعی تمرکزی حیرت آور بر پژوهش و ترجمه داشته است، این موضوع را چگونه میبینید؟
-:فکر میکنم وجود جلال ستاری از بابت دیگری، جدا از همه کارایی که کرده است و همه هم کارهای قابل توجه و قابل احترامی هستند ولی با این پرسش روبروییم که این همه نیرو و انگیزه از کجا نشات میگیرد؟ چشمهای از انگیزه که میجوشد بی آنکه کسی به او توجه بکند و یا حتی به اندازهای که شایسته آن است به او احترام بگذارند، همچنان در حال نوزایی است. این پدیده غریبی است، جلال ستاری به عنوان یک ایرانی در این دوره یک پدیده عجیب و غریب است. چه چیزی یک پژوهشگر را وا میدارد بر اینکه برود کتاب ورق بزند و وارد جزئیات بشود، آنالیز کند، رابطههای تازه میان پدیدههای جهان پیدا کند و بعد شروع کند به نوشتن! جلال ستاری این انگیزه را از کجا میآورد؟ از این بابت موجود غریبی است.
البته ما نمونههایی از جلال ستاری را در دورههای پیش از این داشتهایم، کسی مانند دهخدا ولی الان کم هستند، شفیعی کدکنی یکی دیگر از این کسان است. شمار و گستره کارهایی که جلال ستاری کرده قابلتوجه است.
+ یکصد جلد ترجمه و تالیف دارند
-: بله، به شماره هم که بخواهیم بگوییم این آدم متمایز است. این خصوصیت متعلق به زمان ما نیست. جلال ستاری از دنیای دیگری آمده است از سرزمین دیگری آمده است.
+ : سوال همین جاست دقیقا جلال ستاری، داریوش شایگان کمی قبلتر از آنها احسان یارشاطر دورتر از این جمع سید حسین نصر و علامه ی طباطبایی و حتی هانری کربین اینها خب جمعی بودند که دیدار میکردند و گفت و گو میکردند و پیش از آن از آقای ستاری شنیدم از طریق داریوش شایگان با ابراهیم پور داوود و نسل قبل یک جمعی میشوند که این جمع، اطرافیان سالهای جوانی ستاری است. درست زمانی که جلال ستاری پس از تحصیل در فرنگ به ایران باز میگردد .
میدانیم که دهخدا و ملک الشعراء بهار و هستند کسانی هستند که از جریانات قدرت و سیاست کشور فاصله میگیرند یا به تعبیری جدای شان میکنند و اینها میشوند پژوهشگر، غزل سرایی نسل امروز ایران را ملک الشعرا زیر و را میکند و دهخدا مینشیند درخانه و فرهنگ واژگان فارسی را مینویسد و ستاری که سالها گوشه نشین است و این همه ترجمه از او حاصل میشود تالیفهای بسیار انجام میدهد میخواهم به این برسم که این نگاه تحت تاثیر تربیت او در دوران تحصیل در اروپا است یا نه نوعی نبوغ و ویژگی درونی اوست، این موضوع را چگونه میبینید؟
-: نظر دادن در اینباره دشوار است. یادم است سالی که آقای ستاری آمد برای تدریس در دانشگاه، مسایل اداری احمقانهای باعث شد ایشان دیگر نیایند. اگر دکتر ستاری وارد گروه استادهای دانشگاه میشد میتوانست تاثیراتی در پیش داشته باشد، هم در حوزههای نقد هم در حوزههای تحلیل هم در حوزههای تفکر در جهان نمایش میتوانست تاثیر بگذارد. موانعی باعث شد این اتفاق نیفتد. به طور مشخص جلال ستاری به گوشهای رانده شد. کمی بعد از آن یا همزمان در فصلنامه تئاتر که انجمن نمایش در میآورد، در کنار خانم لاله تقیان، مقالههای خوبی از ایشان چاپ شد، نقد نمایش هم مینوشتند و هنوز به نظرم دستکم از حیث تاریخی، آن نوشتهها خواندنی هستند. در نقدی به نمایشنامههای عبدالحی شماسی اشارات سنجیدهای به ویژگی فرمی نمایشنامهها شده بود. ولی بعد از آن خانه نشین شدند و خوب این خانه نشینی حتما سخت بوده ولی چقدر برای ما میوه های خوشگوار در پی داشته است؛ این همه ترجمه و تالیف. انگیزه دانستن و آموزاندن دانش در آثارش به شخصیت خودش برمیگردد نه به شکلی از زندگی اجتماعی که در جامعه ایرانی میشود سراغ گرفت که نتیجهاش افسردگی، تنهایی، خمودگی و از این قبیل است، جلال ستاری اتفاقا از آن دست آدمهاست که واکنش معکوس نشان داده و بر خلاف جریان یا فشارهایی که فکر میکردند او با خانه نشینی تمام میشود، جنبش تازهای رخ داد که اینهمه ترجمه و تالیف دستاورد آن است.
+ : با درجه به اینکه بسیاری معتقدند که تئاتر ریشهی آیینی دارد و آیین همانطور که همه میدانیم جلوهی عملی یک اسطوره است، هرچند که ماندگارتر از یک اسطوره است، همانطور که آیین ها میمانند و اسطورهها گاه میمیرند. درک آیین و اسطوره برای مواجهه با تئاتر ضروری به نظر میرسد و ستاری در این زمینه کار کرده است چه دوره ی اول که مبانی اسطوره شناسی را ترجمه میکند چه دوره ای که دارد تلاش میکند همان مبانی را خودش منطبق کند بر ادبیات ایران یا به قول شما در نقدها یا در مجله ی نمایش این کار را انجام میدهد، اینکه چقدر تاثیر گذاشته را خوب الان نمیشود دقیقا بررسی کرد میشود گمانه زنی کرد به عنوان نمونه در بعضی از افراد به طور مشخص از قبیل، اصغر دشتی و تعدادی نسل قبل از اصغر دشتی متاثر شدند. آیا این یک ضرورت است به سمت آیین و اسطوره رفتن برای تئاتر چون شناخت اسطوره ها و آیین را در جریان تئاتر امروز ایران نمیبینیم حتی در تئاتر دیروزمان هم البته نمی بینیم.
+ اجازه بدهید به شکل دیگری به این موضوع بپردازم وقتی که ترجمه آقای ستاری از کتاب «زبان رمزی افسانهها» نوشته لافلر دو لاشو را خواندم، و فراموش نکنیم که داریم از دورهای حرف میزنیم که کتاب در این موضوعات نبود و این نخستین کتابی بود که در این زمینه ترجمه شده بود و من کتاب را خوردم، بهویژه مقدمه کتاب بسیار راه گشا بود. برای اینکه یکباره گسترهای در ذهنم ایجاد کرد؛ داشتم الفبای چگونگی اندیشیدن به فولکلور یا چیزهایی شبیه به آن را در این کتاب یاد میگرفتم. این وقتی بود که به شدت داشتم تئاتر را جستجو میکردم و اینکه کجا باید پیدایش بکنم. تئاتر را در نمایشنامهها جستجو نمیکردم. و مسئله این بود که تئاتر را در زندگی باید پیدا کنم! تئاتر را در جامعهشناسی باید پیدا کنم! در جستارهای فلسفی یا در تاریخ و سبکهای هنری! وقتی که این کتاب را خواندم بر این تامل کردم که تئاتر در شکل اولیهاش، پیش از اینکه به تئاتر تبدیل بشود، به هنرهای روایی و هنرهای شفاهی برمیگردد؛ جایی و دورانی که هنرهای روایی صورتبندی میشوند. شاید از همینروست که هنرهای روایی مبنایی است که هنرهای اجرایی از آن شکل میگیرند؛ فرمهای گوناگون نمایشی سادهای مانند نقالی که در شکل روایی خود باقی ماندهاند و چه فرمهایی که کمابیش شکل تجسمیتری میگیرند و به تئاتر تبدیل میشوند. با این وجود همچنان در تئاتر، فنون و شکلهای روایی حفظ شدهاند. آنجا میآموختم که چطور باید ادبیات را برای تئاتر بخوانم. میدانیم اینها دو رسانهاند، دو مدیوم متفاوتاند، ولی چیزی که آنها را به هم میپیوندد هنر مادر، هنر روایی است. هنر روایی چیزی است که شعر را به تئاتر میرساند. آیینها نیز دو وجه قابل درک دارند؛ یک بخش مشخص روایی، و یک بخش مشخص تزیینی- فضایی دارند. از این بابت من مدیون جلال ستاری و ترجمه و مقدمه او هستم.
ولی برابر نظریه خاستگاه تئاتر از آیین، برخی هم معتقدند که خاستگاه تئاتر، زندگی است. مرز نامریی بین اینها وجود دارد و آن مرز تئوریکی است که ما میسازیمش. انسان در طی زندگی، آیینها را تولید میکند. و به این ترتیب، خود زندگی که گاهی به آیین شبیه میشود، هم از آیین نشات میگیرد و در کار تولید آیین است. مگر چیزی غیر از تکرار داریم؟ برای فهم خاستگاه این تکرار باید به جهان اسطورهها برگردیم. در آنجا نخستین استعارهای که به آن اشاره میشود دایرههایی است که در آن میچرخیم، تغییرات تکرار شونده طبیعت و دوایری که بزرگتر و بزرگتر میشوند و همچنین ما میدانیم که داریم چیزهایی را تکرار و تکرار میکنیم. بخشی از آدم بودن ما، بخشی از چیزی که به آن شعر میگوییم، زبان، نتیجه همین تکرار است.
+ نکته ی خیلی خوبی را اشاره کردین من دو تا گزاره دارم که به ظاهر متناقص اند و چون شما نسبت به این گزاره ها پیشتر نظر داده اید و صاحب نظر هستید، هر دو جمله را از دکتر جلال ستاری است، این جملات را بنده از ایشان شنیده و خواندهام؛ ستاری جایی از نوشته هاش می گوید که : «آیین ماندگار است» یعنی شکل و عمل اجرایی یک ذات جاودانه دارد و کمتر ممکن است زوال یابد. رخت عوض می کند رنگ عوض می کند اما بقای طولانی تری دارد اما اسطوره ها می میرند ما بارها دیدیم آیینی برای سوگواری ساخته می شود هزاره های متمادی ما شکل آیین را حفظ می کنیم ولی محتوی اش تغییر می کند، به تحلیلی که از ایشان آموختم محتوی مانند یک مسافر است و بر تاکسی سوار می شود. تاکسی در حقیقت چیزی است که ما می بینیم و مسافر سوار می شود. مسافر تغییر میکند، اما تاکسی همان است. و جمله ی دیگری دارند با ادبیات خود دکتر ستاری میگویم؛ «صورت گری فریفتاری است» به این معنا که اگر صورتگری محض باشیم در حقیقت داریم فریب را برای مخاطبان مان چه در نمایش و چه در ادبیات، داریم فریب ایجاد می سازیم این دو جمله را چگونه شما جمع میکنید؟
_ نکتهای که شما اشاره میکنید در این باره است که آیین، حکمت خودش را فرو میگذارد، فراموش میکند ولی فرمها و آداب خودش را نگه میدارد. این نظر به دو فرض اثبات نشده استوار است. جوری داریم در این باره حرف میزنیم انگار که به تمام آن حکمت اشراف داشتهایم و فرض دوم اینکه کل این حکمت فرو گذاشته شده است. پیداست که نسبتهای زمانی مکانی با آن حکمت تغییر میکند. زیرا اگر بخواهیم بگوییم که آن چه نوع از حکمت است، دلالت بر نوع یا شکلی از ملاقات ما با پدیدههاست آن حکمت. در جهان ما چه چیزِ پایداری وجود دارد؟ هیچ. آیینها و حکمتهایشان پدیدههای زمانی مکانی هستند. آیین مجموعهای از رویدادهاست. و ما در آن، خودمان را و ملاقاتمان را به رویداد تبدیل میکنیم و تاثیراتی تولید میکنیم و تاثیراتی میپذیریم که ممکن است نتوانیم به زبان بیاوریمشان.
درباره فریفتاری، من فکر میکنم هر اقدام انسانی، هر عملیات انسانی در هر فرمی که صورت بگیرد شکلی از زایش معنا را در پی دارد. نمیدانم، دغدغه شاید این است که میخواهیم پیش از اینکه رویداد رخ بدهد در معنا با هم به توافق رسیده باشیم. آیا در جهان هیچ رفتاری، کنشی، رویدادی وجود دارد که معنا نداشته باشه؟ حتی آنجایی که به نظر میآید بی معنیترین ترکیبها دارند رخ میدهند شکلی از معنا، چیزی شبیه معنی در حال تولید شدن است. این را از اسطورهها میتوانیم یاد بگیریم.
+ اسطوره هم این چنین است اینکه میگوید آیین یک معنا در خودش دارد هر شکل اجرایی یک معنا در خودش دارد اما او شکل را جاودانه میداند و معنا را فانی. و میگوید معنا فنا پیدا می کند یا به عنوان مثال امروزه معنای چهارشنبه سوری فراموش شده ولی این بی انضباطی فروپاشی مرزهای زمین و زمان در خائوس و پایین آمدن فروشی ها و شیاطین و همه و همه، در خیابان مشهود است و میبینیم که مردم به آن عمل میکنند در حالی که احتمالا نمیدانند و این حیرت آور است همان عمل را بدون در نظر گرفتن معنا، چون شما بر شکل بسیار تمرکز کردید و در هنر اجرا هم صاحب نظر هستید، هم بسیاری از کارهای اجرایی که میبینیم خود را منتسب به نظر شما میدانند، مخصوصا شاگردان شما، این که در حقیقت بقا و معنا در صورت مستتر است، چون اشکال به باوری معناها را در خود حمل میکنند و نکته ی دوم اینکه چرا جلال ستاری جایی می گوید «صورتگری فریفتاری است» نظر شما از این حیث و عنوان کسی که در هزار یک شب هم به شیوه ی او، هم به کار او توجه کرده اید، اهمیت دارد. بگذریم
نکتهی دیگر؛ هفته ی گذشته دیداری داشتم با دکتر ستاری من از ایشان خواهش کردم سرگذشت اساطیر را بوِیژه اساطیر یونان را ترجمه کنند، سرگزشت اساطیر ناقص ترجمه شده است به فارسی، یعنی اگر میگوییم دیونیزوس، دیونیزوس را به روشنی نمی شناسیم خیلی در موردش به فارسی حرف میزنیم مخصوصا در حوزه نمایش بسیار حرف میزنیم اما واقعیت این است که سرگذشتش به فارسی موجود نیست مگر به زبان دیگری خوانده باشیم گسیخته این سو و آنسو چیزهایی در فارسی برگردانده شده اما دینیزوس زندگی خیلی مبسوطی دارد و گوشه های خیلی متفاوتی دارد من خواهش کردم تمامی این سرگذشت را ترجمه کنند و البته ایشان گفت نه! این کار زمان و نیروی بسیار زیادی میطلبد و از ایشان در این سالهای سالخوردگی انتظار زیادی است، بلافاصله متوجه شدم که این انتظار از آن نشات میگیرد که جلال ستاری به جای بسیاری از کم کاری های مترجمین و متفکرین در این زمینه کار کرده است و از همین رو هنوز هم امثال بنده چشممان به قلم ایشان است.
ستاری روانشناسی خوانده شما یک جا اشاره کردین که من بیرون از تئاتر دنبال خوراکی برای تئاتر گشتم این را در آثار ستاری ستاری می شود دید. او روانشناسی میخواند ولی از روان شناسی کوچ میکند، انگاری که از روانشناسی بهره هایی میبرد و آگاهی را در اسطوره شناسی پی میگیرد چقدر این بین رشته ای بودن را در ستاری دیدید و این را چگونه میبینید برای جامعه تئاتر امروز؟
_ در نیمه دهه شصت نمایشنامه «داوری ایندرا» نوشته دان گوپال موکرجی نمایشنامهنویس هندی را استادم دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی ترجمه کرده بود و میخواستم برای پایاننامهام اجرا کنم. تا آنروز متنی با وجوه سیمبلیک، روانکاوانه و اسطورهای اجرا نکرده بودم. و در میان روانکاوی، اسطورهشناسی و ادبیات و سیمبولیزم دنبال رابطهای برای نمایش میگشتم و همین آغازی شد که ستاری را خیلی جدی و با دقت دنبال کنم و بخوانم. آن موقع ظنام این بود که میخواهم یک تئاتر سیمبولیستی اجرا کنم و در حد موجودی، دستگاههای فکری روانشناسی و روانکاوی را خواندم و تصورم این بود که همانجوری که روانکاوی در مورد نشانهها و علامات و تاثیرات آنها حرف میزند، من هم همانجوری میتوانم اجرایشان کنم و کار را اجرا کردم. اجرای بدی نبود. اجرای جذابی هم بود. خیلی هم مورد توجه قرار گرفت ولی برای من یک دستاورد بزرگ داشت. دستاوردم این بود که من اساسا اشتباه کرده بودم و دچار خطایی بزرگ شده بودم. تصورم این بود که عین خواندههایم، در اجرا نمایان میشوند و تماشاگران هم عینا دریافتشان میکنند. این چیزی بود که باید میآموختم. متوجه شدم که نه! مسیر اینجوری طی نمیشود. چیزها به همان سادگی که میخوانیمشان، وارد اجرا نمیشوند. مسیری باید طی میشد که من آن را طی نکرده بودم و دریافتم که دچار خطای متدولوژیک شدهام. راه گذر از روانکاوی، نمادشناسی و اسطوره به تئاتر را طی نکرده بودم، این روشن بود. برای همین صرفا پناه آورده بودم به تکنیکهایی که در تئاتر فرا گرفته بودم. و تصمیم گرفتم دیگر به این شیوه اجرا نکنم و با خودم گفتم همه چیزهایی که در هر نمایش فرا میگیرم، به کار اجرای دیگری حتی اجرایی از خودم هم نمیخورد و بالکل دیگر نباید از آنها استفاده کنم. آن وقت متوجه شدم که بنیانهای فکری را که میتوان از روانکاوی یا از اسطوره شناسی بگیرم باید تبدیل بشوند به شکلهای تجسم یافته؛ و رفتم سراغ نقاشی و هنرهای تجسمی. وقتی بعد از آن سراغ شعر رفتم، شعر صورتی از معماری و نقاشی داشت. آن زمان دریافتم چگونه از همه چیزهایی که از یونگ و روانکاوی و اسطورهشناسی خواندهام به اندازه کافی دارم فاصله میگیرم و به اندازه کافی از آنها غنی میشوم و بهره میبرم. گاهی پدیدههای فرهنگی از فاصله نزدیک زمانی مکانی، قابل فهم نیستند. به چهارشنبهسوری اشاره کردی. یادم میآید در نخستین سالهایی که چهارشنبهسوری پس از یک دوره کنترل، انفجارآمیز و ناهنجار برگزار میشد، داشتم «استنطاق» پیتر وایس را برای تئاتر تلویزیونی ضبط میکردم در اردوگاه شهید باهنر شمال تهران. صدای انفجارها آنچنان زیاد بود که فیلمبرداری را قطع کردیم و آمدم بیرون و نگاه کردم به این انفجارهایی که که مرا به یاد جنگ انداخته بود، در اهواز، شبهای بمباران. انگار در بلندی ایستادهام و شهری در حال جنگ را نگاه میکنم. با خودم گفتم این انفجارها ضحاک خفته در دماوند را بیدار نمیکند؟ و حس کردم نسبتی معنادار میان چیزی در واقعیت، آیینی خشن و امروزین، با مفهومی اسطورهای برقرار میشود. و به نظرم آمد این یک معنای سیاسی هم به دنبال خودش دارد. زمان طی شده بود، آن خواندهها داشت تاثیرش را نشان میداد و باعث میشد نسبتها برقرار بشود. اینها را میگویم نه برای اینکه ادعا کنم هر کاری کردهام، موفق بوده یا توانستهام همه مسیرها را طی کنم ولی دستکم لحظاتی به نظرم میآمد با واقعیت دیگری روبرویم، و این که چطور مفاهیم تئوریک با مفاهیم روزمره با شعر و ادبیات با همدیگر ارتباطی زنده و تازه برقرار میکنند.
ولی برگردیم به سوال اصلی، اینکه چطور باید از اینها عبور کرد. به نظرم حتی خود این را که چطور اسطورهها را بخوانیم و چطور به روانکاوی نگاه کنیم، تئوری به ما یاد میدهد؛ اینکه چطور نگرشهای پیشین را کنار بگذاریم و نگرشهای تازهای پیدا کنیم و اینکه هر دانشی چقدر به کار ما میآید؛ به تئوری نیاز دارد. و از این بابت دوباره باید برگردیم به سمت کسانی که مینویسند و کسانی که ترجمه میکنند در این زمینه و دوباره برمیگردیم به جلال ستاری که نوشتههایش و اگر ترجمه میکرد، مقدمههایی که مینوشت، کانسپتها و زمینههایی را که ما در آن قرار نداشتیم، برایمان فراهم میکرد. آقای گلهدارزاده نمیدانم یادت هست یا نه، در مورد یونگ چه ترجمه شده بود در دهه شصت؟ ما چند کتاب درباره یونگ داشتیم؟
+خیلی اندک
_ اندک بود. «آناتومی ویرانسازی انسان» را فکر کنم ۶۵ خواندم، همان سالی که در آمد. نمیدانم چطور مجوز گرفته بود این کتاب. مهمتر از همه تاکیدم بر مقدمههایی است که جلال ستاری مینوشت و امکان دریافت مفاهیم کتاب را فراهم میکرد.
+من معتقدم جلال ستاری ابتدا شروع می کند به مبانی و ترجمه کردن و این مبانی شیوه های ورود به فهم دانش اساطیری، احساس میکنم ستاری متوجه میشود که کسی بهره ی کاملی از این مبانی نمی برد یا به تعبیری متوجه میشود که کار انطباق این مبانی بر ادبیات و هنر ایران را کمتر کسانی میدانند بعد خودشان شروع میکنند، در دوره ی دوم بر ضحاک کار میکنند بر عشق صوفیانه کار میکنند و کار جالبی هم در حوزه ی عشق میکنند سالهای اخیر در مورد اسطوره ی تهران کار میکنند به نوعی اساطیر را روزآمد میخوانند و کارکرد امروزین آنها را بررسی میکنند. و این یک نوعی نگاه در او هست در مجموعه مقالاتی به نام «حماسه و اسطوره از نظر دومزیل» را ترجمه میکند در اول کتاب میگویند من مقاله هایی را ترجمه کردم برای مترجم یا مترجمانی که میخواهند کتاب های دومزیل را ترجمه کنند مقالههایی است که اگر بخواهی کتابی را ترجمه کنی باید اینها را بخوانی و او را بشناسی یک جور شناسنامه است که بتوانی ورود کنی این را شما خوب شناختی و کسی همچین اشاره ای به این حوزه نداشت.
+نکته پایانی را شما در مورد جلال ستاری برای مخاطبی که این پرونده را مطالعه می کند بگویید
_ من دو جلال ستاری میشناسم که هر دو جلال ستاری هم انسانهای دوست داشتنی هستند. یکی جلال ستاری که از دور میبینیم، از درون ترجمهها و نوشتههایش؛ آدمی که دغدغه فرهنگ دارد، دغدغه اندیشیدن و فرهنگ دارد، دغدغه این را که میخواهد وضع ایرانیها روی زمین بهتر بشود. جلال ستاریِ بدون چشمداشت، بی اینکه او را بشناسیم و بدون اینکه بدانیم کجاست، دارد به ما فکر میکند. و من فکر میکنم این آن چیزی که به او انگیزه میدهد برای اینکه بهعنوان نویسنده و مترجمی سختکوش، پیوسته و خستگیناپذیر کار کند و دیگری جلال ستاری در آن زندگی کوتاهی که به عنوان دانشجو در کلاس با او داشتم. یک معلم با مرام، گرم و دوست داشتنی که به دانشجو احترام میگذاشت در دورهای که آدمها خیلی قابل احترام نبودند. و بعدتر هم دیدم توجهی که به نویسندهها و کارگردانهای جوان میکند آگاهانه و محترمانه است. به جوانها توجه خاصی داشت و با احترام درباره آنها حرف میزد. جلال ستاری با عشق و احترام و دوستی با نسل پس از خودش رابطه برقرار میکرد. رفتار عمومی و حرفهای جلال ستاری مایه فخر نسل خودش و نسلهای پس از خودش است.
دوست شدن با او کار ساده و راحتی بود، کافی بود سر حرف را باز کنی. جلال ستاری به دلیل توجهاش به جوانان تئاتر، و نوشتهها و نقدهایش، عضوی متشخص در تئاتر ایران است. بارها در تالار نمایشِ کارگردانهای جوان، جلال ستاری را دیدهام. او انتخاب کرد با نسل پس از خودش وارد گفتوگو بشود و میدانست این نسل میتواند پیوند او را با نسل بعدی برقرار کند. به این ترتیب به نظر میآید که جلال ستاری با یک پیرنگ ساده و بسیار شخصی، تاثیری بزرگ را ایجاد کرده است.
از این بابت موجود شگفتانگیزی است؛ کسی که میتواند در خودش، در روان خودش، در ذهن خودش اینهمه انگیزه پیدا کند برای اینکه امیدوار به آینده باشد و برای اینکه جامعه ایرانی به بیشترین چیزی که نیاز دارد، همین امید است. امید چیزی است که میتواند ما را نجات بدهد و به نظرم نشانیاش جلال ستاری است. خوشبختانه ما آدمهای موثر دیگری هم داریم و آنان نیز شکوهمند و محترماند و پیداست که ستایش جلال ستاری، ستایش همه آنهاست.
نکته پایانی این که میخواهم بگویم جلال ستاری از نسلی که مخاطبش بوده واقعا جلو زده و این حاصل انگیزه و انرژی است که داشته و دارد و از شخصیت خودش نشات میگیرد، این چیزی مربوط به تربیتش، مربوط به درونمایههای شخصی اوست. باید از خودش بپرسیم چگونه زندگی میکند، و میان خودش و جامعه چگونه رفت و آمد میکند. باید از او بپرسیم چگونه میتوان این همه شکیبا و دانا بود.
این یادداشت در پرونده دکتر جلال ستاری برای نکوداشت ایشان در نشریه نمایش منتشر و برای بازنشر در اختیار انسانشناسی و فرهنگ قرار گرفته است.
پست قبلی
پست بعدی