«کتاب اندر آداب و احوال مجموعه ای از طنزهای انتقادی و اجتماعی منوچهر صفاست که با نام مستعار غ.داوود در دهه های ۱۳۳۰و۱۳۴۰در مجلات علم و زندگی،کتاب هفته و فردوسی منتشر شده کرده است.منوچهر صفا در این کتاب در مقام یک راوی عادی و البته آگاه به جهان بیرون (بخوانیم فرهنگ دیگری)و هوشیار به جهان درون(بخوانیم فرهنگ خودی)از تناقض های فرهنگی سخن می گوید و به هجو مظاهر مدرنیستی زندگی روزمره ایرانی می پردازد.از این رو،یکی از مضامین اصلی آثار او در این کتاب نمایاندن تناقش میان سنت و مدرنیته درونی نشده و شبه مدرنیستی است که مشخصا از اواسط دهه ۱۳۳۰آغاز می شود.کار مولف در این اثر بازنمایی عمق ابتذال زندگی کاریکاتوریستی آدم های گرفتار چنبره ی روابط بیمارگونه با محیط است که فاصله میان فضایل اجتماعی و واقعیت های موجود و رابطه معکوس میان آنچه هست و آنچه سودایش را در ذهن دارند،موقعیتی طنزآمیز به وجود می آورد.در چنین فضایی است که عبارت عفت عمومی و ادعای نظارت حکومت وقت بر اخلاق ،مضحکه ای بیش نیست که تنها می شود آن را دستمایه طنز قرار داد.(یادداشت ناشرص۹پاراگراف اول) »
حکایت یکم:اندر احوال اولیای اطفال دبستانی.
نوشتههای مرتبط
این حکایت در غالب یک داستان بسیار ساده به انتقاد از سیستم آموزشی وقت و بعضی از ویژگی های اخلاقی رایج که در زمان نویسنده رایج بوده می پردازد.مانند چشم و هم چشمی های بی فایده همچنین رقابت های غیر ضروری ،اما بیشترین تاکیدش بر روش سیستم آموزشی است که در آن روزها متداول بوده و گهگاهی نویسنده با شیطنت انتقادهای سیاسی هم می کند.
«تصویب معاملات و نظارت در آن ها اعم از خرید و فروش و مقاطعه و اجاره و استجاره به نام شهر با درنظر گرفتن صرفه و صلاح و با رعایت اصول مناقصه و مزایده بر طبق قانون محاسبات عمومی.
همشیره معنی هیچ یک از این اصطلاحات را نمی داند و معلوم می شود که معلم هم به آن ها گفته باید حفظ کنید و بیایید امتحان بدهید.(ص ۱۵خط۱۵و۱۶و۱۷و۱۸)»
«باری آثار پریشانی از ناصیه قافله سالار و دیگر کاروانیان هویدا است.(ص ۲۲ پاراگراف سوم.خط۱۲)
حکایت دوم:اندرآداب حفظ عفت عمومی.
حکایت دوم به موضوعات بسیار مهمی می پردازد که می توان آن ها را اجتماعی قلمداد کرد از جمله آزادی های نسبی،حقوق شهروندان،حقوق و منزلت زنان یا شیوه ی برخورد شهروندان با یکدیگر و شیوه برخورد مسئولین با شهروندان و یا بالعکس،دو رویی یا عدم صداقت.این ها موضوعاتی هستند که در این حکایت با چیره دستی تمام در غالب یک خاطره ارائه می شود.
«یک وقت چند روزی رسم شده بود که جلو اتومبیل ها را بگیرند و مثلا پدر و دختری را به داروغه خانه ببرند و پزشک قانونی بیاورند تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.مع التاسف اتومبیل دارها چون زورشان می رسید این سنت ملی را برانداختند؛اما خوشبختانه این شیوه ی مرضیه کماکان در مورد پیاده ها اجرا می شود.(ص ۲۹ پاراگراف سوم.خط۲۰)»
حکایت سوم:اندر احوال هجده سالگان.
این حکایت به قولی اختصاص داده شده است به جدال نو و کهنه،یعنی شکاف های میان نسل جدید و قدیم.نویسنده از عادات و سبک زندگی جدید که نوجوانان آن را برای خود انتخاب می کنند سخن به میان می آورد و این سبک را بررسی می کند، با استعاره و کنایه از آن انتقاد می کند و به طور کلی وجهه ی منفی ومثبتش را به خواننده نشان می دهد.
شبی که فردایش ضربتی یا مسمومیتی در پیش است اخوی یا همشیره در خانه پارتی دارند و چون در چنین شب هایی در همه جا تخته است،بنده ناچار به گوشه خانه تبعید می شوم.از ساعت پنج بعدازظهر ده-دوازده تا از این رنگین جامه ها از در وارد می شوند.ساعتی بعد اخوی که با گردن کج پیش حقیر می آید التماس دعا دارد،چون دکان ها بسته و بروبچه ها مائ الحیات ندارند.این بنده که مصرف شخصی خودش را تا باز شدن در در خم تامین کرده،اگر سرش را بزنند در چنین قحط العرقی از این حاتم بخشی نمی کند.ناچار پیک تند رو به چهار گوشه دارالخلافه اعزام می شود و پس از ساعتی حاجتشان به سه برابر قیمت اصلی برآورده می شود.(ص ۳۶ پارگراف اول.خط۱-۹ )
حکایت چهارم:اندرعوالم کودکی.
اندر این حکایت که از زبان یک کودک است، باید نوشت که نویسنده با قلمش به جنگ معزلات اجتماعی مانند دروغ و اغراقی که در فرهنگ ما وجود دارد و همچنین خرافه پرستی ،تحجرمغزی و عدم انتقاد پذیری،به اصطلاح زیرآب زنی و دیگر رزائل اخلاقی رفته است.
«اخوی عادت داشت که عصرها پس از پایان بازی بچه ها را جمع کند و در اطراف معجزات و کرامات خویش داد سخن دهد و همه را به تعجب وادارد.ماموریت من هم این بود که هرچه را باور نکردنی بود با قسم حضرت عباس تایید کنم.(ص ۴۲پاراگراف پنجم.خط ۲۴-۲۷)»
حکایت پنجم:کیمیاگری در خیابان.
نویسنده این بار به مشکلی می پردازد که هنوز هم به سادگی در جامعه به خصوص اداره ها قابل مشاهده است. نسبت سن به کار وپیچیدگی ها و معزلات و بند و تبصره های اداری(بوروکراسی)که جز وقت تلف کردن و دست و پاگیر بودن هیچ سود دیگری ندارند.قابل ذکر است که نویسنده باز هم از جوهر ادبی خویش بهره گرفته و استعاره و کنایه زیادی به خرج داده است.
«پیر مرد اسکناس را می گیرد و چندین بار زیرورو می کند(اگر مختصر ساییدگی یا پارگی در آن باشد قبول نمی کند )بعد دو سه بار عینکش را جابه جا می کند و فاصله های کانونی آن را به دقت یک کارشناس فیزیک نور،روی چشمش میزان می کند(تا هر آینه مختصر شکی در اصالت نقش های اسکناس وجود داشت،از حقیر یک جاعل اوراق بهادار بسازد)و سرانجام لبخندی می زند و من با خوشحالی متوجه می شوم که اسکناس از بوته این آزمایش دشوار سربلند بیرون آمده است. (ص ۵۱پارگراف دوم.خط ۵-۱۰)»
حکایت ششم:اندر احوال باب پنجم گلستان.
این حکایت به مسئله جوانان و دانشگاه وتبعیض جنسیتی و نوع پذیرش و آموزش در دانشگاه و مدارس عالی می پردازد و روش کار آن ها را مورد نقد قرار می دهد.مسئله تقلید از غرب در این حکایت مطرح می شود و خودباختگی ها والگوبرداری های بدون تامل و مانند آن.
«مطلب عبارت بود از پرسش نامه ای که یک موسسه ی روان شناسی دانشگاهی برای جوانان شرکت کننده در مسابقه ورودی دانشگاه تهیه کرده و به زیورپلی کپی آراسته است.(ص۵۶پاراگراف چهارم.خط۲۳-۲۵)»
«پرسش نامه دویست و نه پرسش دارد.در مقدمه آمده است که چون مسئله جوانان و پشت درهای دانشگاه ماندن و الباقی قضایا یک مسئله مهم اجتماعی است از شما جوانان عزیز خواهش می کنیم که بی پرده پوشی به پرسش ها پاسخ های درست بدهید؛ و تذکر داده اند که لازم نیست نام خود را در پرسش نامه بنویسید و حتی برای اطمینان از رازداری ما می توانید به جای آنکه با خط خود پاسخ را بنویسید می پرسش نامه را با ماشین تحریر پر کنید.(راستش این که،راقم سطور هنوز شگفت زده از خود می پرسد که نویسندگان پرسش نامه که بی اعتمادی جوانان را چنین مسلم فرض کرده اند،چرا به لزوم پاک کردن اثر انگشت از صفحات پرسش نامه اشاره ای نکرده اند.)و نیز یادآوری کرده اند که تکنیک پرسش نامه یک ’’تکنیک کاملا غربی‘‘ است.(ص ۵۶ و ۵۷. )»
«در پرسش ۲۱۸ ناگهان پرسیده اند جنس شما چیست؟۱.زن ۲.مرد(ص ۶۳پاراگراف دوم)»
حکایت هفتم:اندر آداب صنعت زنده خواری.
وضعیت بهداشت و پزشکی و تخصص پزشکان اندر این حکایت (درباب روایتی که در آن عزیزی بیمار می شود و در آخر به لطف پزشکان متبحر و دل سوز به آرامش ابدی می رسد)مورد نقد و انتقاد قرار می گیرد و بسیاری از کم و کاستی های موجود مرتبط با پزشکی در جامعه به تصویر کشیده می شود با همان طنز و هنر منحصر به فرد نویسنده.
«مختصر آن که ما با پافشاری خود بر کنسولتاسیون،موفق شدیم با همکاری جمعی از مسیحا نفسان،اعضای بدن بیمار را یکی پس از دیگری از کار بیندازیم؛و خوب یادم می آید که در سراسر ماه آخر،مواد غذایی را به او تزریق می کردند و از بیمار نه ناله ای برمی خاست و نه حرکتی دیده می شد؛و گفتن ندارد که تمام این دوسال طولانی ،اخوی و من برروی خطوط مثلث هراس انگیز(معاینه،آزمایشگاه،داروخانه)نفس زنان می دویدیم و عرق می ریختیم. (ص ۷۲خط۳-۷)»
حکایت هشتم:اندر مراسم مردن.
نویسنده خوش ذوق در بخش هشتم از ریا و فرصت طلبی قلم می زند و خیلی خوب وجود چنین خصیصه هایی را در جامعه به تصویر می کشد از اتلاف سرمایه و منفعت طلبی و بازهم انتقاد ناپذیری انتقاد می کند.چشم و هم چشمی و ظاهر بینی را در سطح جامعه افشاء می کند.
«بر ارباب بصیرت پوشیده نیست که صنعت مرده خواری از صنایع مهم روزگار است.از جهت وسعت و تعداد رشته های وابسته به آن،می توان آن را از صنایع کلیدی به حساب آورد ؛و از لحاظ ادبیات و مراسم از صنایع مستظرفه محسوب می شود.(ص۷۳خط۱-۴)»
حکایت نهم:جغرافیای طبیعی و انسانی ششم.
این حکایت اختصاص یافته به فضای آموزشی و مشکلاتی که یک دانش آموز باید با آن در مدرسه دست و پنجه نرم کند.کیفیت آموزش و معلمان به خصوص در این فصل بررسی می شود و با کنایه و استعاره از آنها انتقاد می شود همچنین به مساله تبعیض در مدارس و دیگر معضلاتی از این دست پرداخته می شود.
«سقف کلاس تشکیل شده است از بیست و یک تیر چوبی،که شمردن دائمی آن ها برای شاگردان بهترین تمرین ریاضی به شمار می آید.در زمستان چکه می کند،لاجرم هرکسی مجبور است کاسه ای یا قابلمه ای از خانه به همراه خود بیاورد و زیر آبریزگاه های متعدد آن بگذارد تا علم و معرفت بشری را سیل نبرد. (ص۸۸خط۲۰-۲۴)»
حکایت دهم: بر سر دوراهی.
حکایت دهم روشنفکران یا به عبارت دیگر تحصیل کردگان فرنگ را مورد خطاب قرار می دهد و از دیدگاه های سطحی آنان انتقاد می کند.حزب باد بودن و منفعت طلبی ایشان را خیلی زیرکانه نشان می دهد.از بی ارادگی و بازیچه دست بودن ایشان خرده می گیرد.از فساد و تقدیرگرایی در این قشر سخن می گوید،البته فقر و عدم تامین این قشر یا دانشجویان هم را یادآوری می کند.
«وقتی که در ساعت یازده و نیم،سوار قطار شد که برگردد،پاک باخته بود.فقط یک مارک دیگر هم پول داشت و آن هم به این علت بود که نمی شد کم تر از دومارک روی میز گذاشت.سیگارش تمام شده بود و در قطار به دنبال ته سیگار می گشت. (ص۱۰۴و۱۰۵)»
حکایت یازدهم:مژده ی غم انگیز.
نویسنده بخشی از زندگی سفیر یک کشور بیگانه را درتهران نقل می کند و در میان داستان به مسئله ی حقارت در برابر کشورهای اروپایی و یک نوع بیگانه گرایی و خود باختگی در برابر بیگانگان فرنگی وغربی می پردازد.
«ریکاردو!عزیزم!دیگر برای ازدواج مشکلی در میان نیست.مدتی است که هجده سالم تمام شده و مجبور نیستم از پدرومادرم اطاعت کنم.من دیگر مسلمان نیستم وآخرین تشریفات این کارهم امروز صبح توسط اسقف کلیسای کاتولیک،تمام شد به تو چیزی نگفته بودم چون دوست داشتم این خبر برایت غیر منتظره باشد.(ص۱۱۳.پاراگراف سوم) »
حکایت دوازدهم:گفت و گوی منوچهر صفا با غ.داوود
آخرین حکایت، مصاحبه ی نویسنده با شخصیت غ.داوود است. در این بخش نویسنده با روشی استعاری از زبان غ.داوود که گویا روان ناخوشی هم دارد،انتقاد ناپذیری جامعه و ساختاری سیاسی اجتماعی،انزوای روشنفکران،خروج نخبگان و دیکتاتور منشی موجود در جامعه را به باد انتقاد و ریشخند می گیرد
ناشر:انتشارات جاوید ، صفحات:۱۲۱، سال چاپ:۱۳۹۴