پیرسانسو، برگردان ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه
ترجمۀ بوطیقای شهر، اثر ماندگار پیر سانسو، را سالهاست که آغاز کردهایم و قرار بر این است که این کتاب را که حامل سه بخش است، در سه جلد متمایز منتشر کنیم. جلد نخست با عنوان بوطیقای شهر (شاخصها و مواضع) در سال ۱۳۹۹ به همت انتشارات کتابکدۀ کسری منتشر شد. اکنون پس از چندی تأخیر که پاندمی کرونا و البته مسائل دیگر در آن بیتاثیر نبود، بخش دوم کتاب را، با عنوان همسو با مسیرها، منتشر میکنیم. ترجمۀ این بخش تقریبا به اتمام رسیده، و حین بازبینی و ویرایش، همچون گذشته به تدریج در وبگاه انسانشناسی و فرهنگ منتشر میشود. پس از اتمام بازبینی، جلد دوم بوطیقای شهر (همسو با مسیرها) در ماههای آتی به دست ناشر محترم و کوشا، کتابکدۀ کسری، منتشر خواهد شد. امیدواریم این بخش نیز، چون بخش پیشین کتاب، مورد توجه شما قرار گیرد و ما را با ارائۀ دیدگاهها و نظراتتان یاری کنید.
نوشتههای مرتبط
در انتهای مطلب فهرست و مقدمۀ جلد نخست بوطیقای شهر را در قالب فایل پیدیاف در دسترس مخاطبان قرار دادهایم.
بخش دوم: ۸. همسو با مسیرها
دروازههای شهر: ایستگاه راهآهن
چه کسی رؤیای راهیافتن به شهر از خلال دروازههایش را ندارد- و با این همه، آن زمانها که کسی همچون ژان ژاک روسو ناچار بود بیرون دروازههای ژنو بخوابد چون ]شب شده و[ دروازه ها بسته بودند، به نظر بسیار دور میآید. فاتح، یا سفیر، یا میهمان پرآوازۀ ]شهر[ از دروازه وارد میشد و مسیر پیروزمندانهای را طی میکرد- مسیر همۀ فریادهای زندهباد، همۀ جشنها، همۀ آذینبندیها[۱]. بنابراین ]گاه[ کارکرد یک خیابان صرفاً آن بود که در شوروشوق فاتحی را در شهر بپذیرد. روزهای جشن و روزهای مرگ! مردمان در شهر شادی میکردند، اما همانجا محلی برای به دار آویختن و اعدام دشمنان حکومت نیز بود. چه عَلَمها و آذینبندیها، و چه چوبههای دار و جسدهایی که زیر آفتاب می پوسیدند! چهرههای ظریف سیاستمداران، دیپلماتها و بزرگان جهان، نیز تودۀ کودکان، ولگردان، آدمهای ساده؛ قدمزدن دقیق و محتاط کسانی که همیشه آنجا زندگی میکردند- و حرکت اندکهراسانِ کسانی که پیش از رسیدن به شهر، تشنگی و گرسنگی و گرما را تجربه کرده بودند، و کسانی که در این جای ]مملو از[ چشمهها و هوای خنک تعجب میکردند که دیگر ]از حرکتشان[ گردوغباری بلند نمیشود. یک شهر، همچون یک خانه، برای آنکه به محلی برای اسکان بدل شود، به نظر، آنها را آمرانه فرامیخواند. وقتی چنین شهر و خانهای وجود ندارند ما لحظات ارزشمندی از ورود و خروج را از دست میدهیم. بدون چنین گذارهای پرشکوهی، که باارزشتر از واقعیتهایی هستند که ما را به درونش هدایت میکنند، شهر به نوعی ناپدید میشود. زیرا ما از آستانهای عبور نکردهایم و در نتیجه اطمینان نداریم که به شهر وارد شدهایم. دروازهها به همراه خود رویای پیوستۀ قفل، زبانۀ قفل و کلید را نیز دارند. اگر شهر دروازهای نداشته باشد، چه حاصلی دارد در آرزوی آن باشیم که در روزی دوردست «کلید شهر» را به دست آوریم!… با این همه، به گمان ما ایستگاههای راهآهن به صورتی مؤثر جایگزین دروازههای شهر، که از مدتها پیش ناپدید شدهاند، میشوند و یا بهتر است بگوییم شدهاند و این چیزی است که میخواهیم در اینجا نشان دهیم. روشن است که در اینجا ما به دنبال نوعی شباهت در اجزا نیستیم، بلکه در پی یگانگیها و برابریها در امتیازات و کارکردها هستیم.
یک گسست
پیش از هرچیز باید توجه کرد که ورود به شهر از طریق ایستگاه راهآهن خود یک گسست به شمار میآید. ما اینجا صرفاً به گذرگاه مقابل مأمور کنترل خروجی ایستگاه فکر نمیکنیم، ]که البته[ اهمیت خود را دارد: ممکن است مسافری بلیت خود را گم کرده باشد و این حسابی به دردسرش خواهد انداخت- بلیط قطار که شرکت مسافرتی صادر کرده، خود چیزی فراتر از نشانهای انتزاعی بوده است: این بلیط دارای اقتدار اسناد رسمی، و به گونهای جادویی به معنای قدرتِ طیکردنِ مسافت مشخصی از راه به کیلومتر بود: دعوتی به سفر. در سختی جنس بلیط، رنگ آن و بویش نشانی از رابطه با جهان لوکوموتیوها، واگنها و بوژیها[۲] بود.
با وجود این، ما به گسستی جدیتر در این قطارهای کُند و مردمی فکر میکنیم. جایی که مسافران غذاهای چرب می خوردند، نفس میکشیدند، عرق میریختند و سرفه میکردند و بیهیچ مشکلی با هم سرصحبت را باز میکردند؛ جایی که طرح دوستیهایی ریخته میشد و روابطی صمیمانه برقرار میشد. بدین ترتیب در طول یک شب دراز گاه حرفهایی را به یکدیگر میزدند که در شرایط عادی به نزدیکانشان هم نمیزدند. بیرون از شهر، جدایی و تفکیک کوپهها، واگنها و لوکوموتیو مشخص بود، اما اتصال شگفتانگیز این سلولهای جدا مسافران را به هم پیوند میداد. هرچقدر این «کاروان» به مقصد نزدیکتر میشد، مسافران بار دیگر، با نوعی عذاب وجدان، از هم فاصله میگرفتند. چیزی فرو میپاشید و نوعی اندوه با شادمانی رسیدن به مقصد همراه میشد. بنابراین ما با یک گسست واقعی سروکار داشتیم، یک جدایی که مثالی معادل آن را در ورود به شهر با اتومبیل نمیبینیم.
یک مشخصۀ ممتاز دیگر، از راه رسیدن جمعی[۳] بود. مسافران با چمدانهایشان، با امیدهایشان، با کودکانشان از قطار پیاده میشدند و در انبوه بینظم خود، به دیدار جمعیت دیگری میشتافتند که در ایستگاه در انتظارشان بود، و کمی بعد نیز به دیدار عابران، مراکز، ساختمانها و تمام خیابانها میرفتند. صرفِ ورود یک قطار کمابیش معادل شأن شهری بود که به آن وارد میشد. میان پنجرههای قطار و پنجرههای ساختمانهایی که از درون آن دیده میشدند، سر مسافران، و چهرههایی که در خیابان یا از پنجرۀ خانهها، در یک نظر، دیده میشدند، نوعی رابطۀ دوسویه و سازش وجود داشت. ]البته[ لازم بود که قطار طول مشخصی داشته باشد و واقعاً نوعی کاروان به حساب بیاید: یک قطار کوتاه[۴] حجم کافی را ندارد و به نظر شبیه وسیلۀ نقلیهای است که بینوبت و به ناحق آمده است. به همین سبب است که امروز وقتی ما مستندهای قدیمی را میبینیم یا فیلمهایی را دربارۀ کاروانهای نظامی- پیروزمند یا شکستخورده، بازگردانده شده از جبهه یا در مرخصی چندروزه- تماشا میکنیم، احساساتی میشویم. بدون شک، پیشزمینۀ جنگ، رنجها و بیعدالتیهای آن کافی است تا تماشاگر را منقلب کند…. اما ما بُعد دیگری را نیز میبینیم: این تودۀ لباسهای فرم و کلاههای نظامی با حملکنندگان برانکاردشان، با سرودها و وحشت خاموششان، همه به نظر با شهری که آنها را در خود میپذیرفت همسنگ بودند. در جاده، باید کاروانی از زرهپوشها و کامیونها را تصور کرد، همان صحنههایی که در هنگام آزادی پاریس شاهدش بودیم. اما چنین شرایط خاصی در قطارهای پرجمعیت پیش از جنگ موردنیاز نبودند. ما میدانیم، با دانشی انتزاعی میدانیم که زیبایی یک شهر در شمار جمعیتش، در حرکات تودههایش، در حجم حماسی آن نهفته بود- و یک پرسهزن میتوانست در خیابان، با ذوب شدن درون شور هولناک انسانی شهر، به لذت برسد. اما شهر – با برتری خردکنندهای که داشت- هرگز نمیتوانست مخاطبی در دسترس خود یابد. قطار، قطارها، هالۀ دودهای آنها، هیجانهایشان، این کار خارقالعاده را تحقق میبخشیدند: هم وزن شدن یا شهر و از این راه عظمت را بهتر نشان دادن. قطارها با چنان اقتدار سنگینی وارد ایستگاه میشدند، که به نظر میآمد یکبار هم شده شهر را به عقب راندهاند، وادارش کردهاند که ارادهاش را برای پابرجا بودن جمع کند.
مسافر بدون چهره
سرانجام آنکه این ورود میتوانست ناشناس باشد. میدانیم که اکثر مسافران دوستان و اقوامی داشتند که در انتظارشان بودند، اما منظورمان آن است که مسافر خود میدانست که تنها یکی از مسافران است. او این موقعیت را میپذیرفت که هنگام پیاده شدن از قطار، همراهِ همۀ کسان دیگری که مسافر قطار بودند، از سوی آنها احاطه شده و سرنوشتش با آن جمعیت ناشناس که هجوم میبردند، گره خورده است. اما مسافری که هیچ استقبالکنندهای نداشت میتوانست از تنهایی خود در کشف شهر لذت ببرد. قدمهای او، چهرۀ او، دستهای او در شهر قدمها و چهره و دستهای یک مسافر بودند و نه صرفاً یک پرسه زن. تا زمانی که او در شهر با چمدان کوچکی در دستش پرسه میزد، همان مسافر آزادی بود که هرچیزی برایش ممکن بود. مصیبت آن بود که ناچار میشد از لحظۀ خاصی موقعیت مسافر بودن کنار بگذارد و به آدمی مثل دیگران تبدیل شود. البته برخی از افراد بسیار خاص میتوانستند مسافر بودن در شهر را بیشتر برای خودشان حفظ کنند، و از این هتل به آن هتل جا به جا شوند. ]موقعیت[ مسافر بودن به شیئی ضروری تبدیل میشود که در برابر آن تختخواب، سالن رستوران و خیابانها از یاد میروند. این موقعیت معادل موقعیت متعارض کمد غولآسای یک خانۀ روستایی مینماید.
ایستگاه کنترل کننده[۵]
پلیس تعدادی از بازرسان خود را در ایستگاه راه آهن مستقر میکند، زیرا بر این باور است که میتواند مسافران را کنترل کرده و در صورت لزوم برخی از آنها را دستگیر کند. بدین ترتیب، نوعی نگرانی توصیف ناپذیر بر سکوهای ایستگاه، در صف پایانناپذیر واگنها، و البته در خطوط توقف و گاراژ خطآهن و راهروهای ایستگاه جاری است. در دورۀ اشغال فرانسه ]در جنگ جهانی دوم[ خطرناکترین زمان ]برای اعضای جنبش مقاومت فرانسه[ وقتی بود که کسی از ایستگاههای راه آهن گذر میکرد، زیرا در آنجا باید ]برای جلوگیری از دستگیر شدن[ دست به حیلهگری و گاه کارهای مسخره میزد. بعدها، سینما صحنههای واقعی پیشین را به تصرف درآورد و به ما پیشرویهایی جسورانه و بدنهایی افتاده بر سکوهای ایستگاه قطار ]پس از حملات پلیس[ را نشان میداد. باید دقت داشته باشیم که بحث ما توصیف یک ماجرا نیست. آنچه برای ما مهم است و میخواهیم نشان دهیم، آن است که ایستگاه راهآهن یک گذرگاه را شکل میدهد: بنابراین با فضایی سیّال و نگران کننده یا سکرآور، بنابر مورد و موقعیت، سروکار داریم. از این رو اشارهمان به سینما و تاریخی که هنوز متأخر است، به ما نشان میدهد که مسافر میتوانست بیآنکه کاری پوچ انجام داده باشد، [با حضور در ایستگاه] از خود تصویری خاص به دست دهد. منظورم، تصویری از مسافر بودن است و نه صرفاً تصویر آدمی که به سرعت و بیتوجه از نقطهای به نقطۀ دیگر در حرکت است.
برای دانلود فهرست و مقدمۀ جلد نخست بوطیقای شهر کلیک کنید.
[۱] parures
[۲] boggies
[۳] arrivée collective
[۴] autorail
[۵] La gare filtrante