نویسنده: شنگ یون(۱) مترجم: هما مداح
من در ۱۹۸۰ به دنیا آمدم، درست همان سالی که چین سیاست تک فرزندی را به اجرا گذاشت: من خواهر و برادری نداشتم، دوستانم هم همین طور. زمانی که غربی ها می فهمند تک فرزند هستم، چهره شان در هم می رود:” حتما خیلی لوست می کردن” یا ” حتما خیلی تنها بودی”. استنلی هال، روانشناس کودک برجسته، این موقعیت را “نوعی بیماری” می داند. نسل ما در چین به “امپراتورهای کوچک” معروف بودند. در پوسترها و کاریکاتورها، ما نوزادان چاق و چله (وننری) در محاصرۀ پدر و مادرها و پدربزرگ و مادربزرگها بودیم. لوس شدن کم اهمیت ترین بخش ماجرا بود. توجهی که والدین به تنها امیدشان داشتند می توانست کشنده باشد. اغلب آنها بسیار سختگیر بودند. در مدرسه بود که همۀ ما “امپراتورهای کوچک” در معرض شوک درمانی قرار می گرفتیم. پسری در مدرسه ابتدایی من بود که تا ده سالگی مادرش به او غذا می داد. راهکار معلم مان این بود که ما او را دست بیندازیم تا کمی مرد بشود.
تفریح چندانی در کار نبود اما شکایتی هم نداشتیم. من هرگز کتک نخوردم و برخلاف نسل قبل حتا یکروز را بدون غذا نگذراندم. بدترین تنبیه دعوای شدید برای زورگویی به پسرها (در دبستان و راهنمایی، دخترها وضع درسی شان بهتر بود و به همین دلیل تعداد ببرهای مادۀ مغرور کم نبود!) یا برای حرف بدون اجازه و بی مورد بود. مادرم هرگز اجازه نمی داد در کارهای خانه کمک کنم، حتی وقتی که خودم اصرار داشتم:” کار تو فقط درس خواندن است، همین و بس!” والدینم به دانشگاه نرفته بودند-امکانش را نداشتند- و ظاهرا تنها وظیفۀ من این بود که این کار را بکنم. این دستور در تمام طول دوران کودکی من ادامه داشت تا زمانی که عاقبت رویای آنها را محقق کردم. اولین بخش ماموریت با موفقیت به پایان رسیده بود.
بعضی از ما وارد دانشگهای درجه یک می شدند؛ به دنیال زندگی بهتر و در امید “ایجاد تفاوت” بودیم. مسخره این بود که همان موقع فرصت را از دست داده بودیم: فرصتهای همراه با گشایش چین عمر کوتاهی داشتند. دهۀ ۱۹۹۰، سالهای ظهور کسانی بود که دهۀ ۱۹۶۰ به دنیا آمده بودند (چینی ها هر ده سال را یک نسل حساب می کنند): جوان، پرانرژی و آماده برای به ارث بردن چین جدید. آنها خیلی زود همۀ شغلهای کلیدی را در اقتصاد، دانشگاهها، دولت و حتا هنر اشغال کردند و چیز زیادی برای نسل بعد باقی نگذاشتند. برای متولدین دهۀ ۱۹۶۰، سال ۱۹۸۹ زمان تحول بود. در آن زمان همۀ آنها (اغلب به اتفاق خواهر و برادرهایشان) در کالج بودند و در کل ایده آلیستهایی بودند که به اصلاحات و آزادی باور داشتند. ماجرای میدان تیان آن من و چهارم ژوئیه همه چیز را عوض کرد.
از زمان رویداد آن واقعه به بعد، آنها به جای تلاش برای تغییر نظام سیاسی، بر روی تولید ثروت تمرکز کردند. از خاکستر آرزوهایشان یک طبقۀ نخبۀ زرنگ و مغرور بلند شد که شاخصهای وضعیت اقتصادی چین را به قله های جدیدی رساند. بعد از ۱۹۸۹، شرکتهای بزرگ چندملیتی که تحت تاثیر ارادۀ آهنین و تعهد دولت به ثبات قرار گرفته بودند، شروع به سرمایه گذاری گسترده در کشور کردند. خیلی زود، کودکان دهۀ ۱۹۶۰ رشد دو رقمی اقتصاد را تجربه کردند و با انفجار برابری و ثروت، زندگی مرفهی را در پیش گرفتند. قوانین و مقررات اندکی برای محدود کردن سرمایه گذاری های خطرپذیر وجود داشت و چین برای اولین بار ثروت کثیف را به خود دید (از آن زمان به بعد بسیاری با کارزار ضدفساد شی درافتاده اند).وقتی ما بچه های متولد دهۀ ۱۹۸۰ به سن کار رسیدیم، خودمان را در وضعیتی بسیار دشوار یافتیم. اجارۀ یک آپارتمان یک خوابه در شهری مانند شانگهای حداقل ماهی ۵۰۰۰ یوان است (در منطقۀ اعیان نشین فرنچ کانسیشن(۲) به دو برابر این مقدار هم می رسد) و خرید آپارتمان به معنای بازپرداخت وام برای تمام عمر است. بسیاری از ما هنوز با والدینمان زدگی می کنیم و به کنلائوزو، “بچه های بومرنگی” معروف هستیم: امپراتورهای کوچک در خانه گیر افتاده اند و تفاوت چندانی با “جوانهای علاف”(۳) غربی ندارند.
یک داستان محبوب-و واقعی- هنوز سینه به سینه نقل می شود: مردی در ۱۹۸۴ ویلای کوچکش در محلۀ فرانسوی های شانگهای را به قیمت ۳۰۰ هزار یوان (۳۰ هزار پوند) می فروشد و برای آزمودن بختش راهی ایتالیا می شود ( در آن زمان، هر کس پولی در بساط داشت در رویای رفتن به خارج بود). در ایتالیا روزها یک شغل پرزحمت داشت و شبها زبان می خواند. در محله ای مهاجرنشین در میلان یا رم زندگی می کرد؛ هفت بار از او دزدی کردند و سه بار به او حمله کردند. بعد از سی سال پرمشقت توانست یک ملیون یورو پس انداز کند و به شانگهای برگردد و از بازنشستگی اش لذت ببرد تا روزی که از یک مغازه معاملات املاک گذر کرد و دید که ویلای قدیمی اش را به قیمت ۱۳۰ ملیون یوان برای فروش گذاشته اند ( شانگهای به این افزایش باورنکردنی قیمت مسکن خود می بالد. وقتی اسناد پاناما فاش کرد که ولادیمیر پوتین دو ملیارد دلار در شرکتهای ساحلی سرمایه گذاری کرده، اهالی شانگهای به مسخره می گفتند که او می توانست پارسال با این پول یک ساختمان در مرکز شهر شانگهای بخرد اما قیمت مسکن در سه ماهۀ اول ۲۰۱۶ در شانگهای سه برابر شده و حالا حتی او هم نیاز به یک وام دارد.)
تک فرزندانی که از خانه رفته اند، اغلب با استفاده از احساس گناه اغوای به بازگشت می شوند. یکی از دوستان من شغل خوبی در ساوث بانک لندن را رها کرد و به شانگهای برگشت. هر وقت با پدر و مادرش تلفنی حرف می زد، فضا آکنده از گریه و تهدید به سکته های قلبی قریب الوقوع بود (“اگه وقتی می میریم، تو اینجا نباشی چی؟”). والدین تک فرزندان در مورد همسران بالقوه فرزندانشان هم بسیار سخت گیرند؛ چون هیچ کس به اندازه کافی خوب نیست. آدمهای انگشت شماری را در سن و سال خودم می شناسم که فقط برای راضی کردن والدینشان ازدواج نکرده باشند یا بچه دار نشده باشند یا برنامه ای برای انجام این قبیل کارها نداشته باشند. اکر تک فرزند همجنسگرا باشد، وضعیت خیلی سخت تر می شود. برای نمونه، آقای و. بعد از چندین تلاش ناموفق از جانب مادرش، سرانجام به راه حلی زیرکانه متوسل شد و یک دختر همجنسگرا (که خودش هم تحت فشار والدینش بود) را راضی کرد تا با هم ازدواج کنند. اما تا چشم مادرش به عروس آینده افتاد، نقشه های او نقش بر آب شد. “این دختر اونقدر خوشگل نیست که مادر نوۀ من باشه!”. و مجبور شد دوباره دوره بیفتد.عید پارسال برای مادرش نامه ای طولانی (ده هزار کلمه) نوشت و واقعیت را در مورد ترجیحات جنسی اش آشکار شاخت. اما نتوانست نامه را بفرستند. به من گفت که می ترسد مادرش اول او را بکشد و بعد خودش را.
نسل من به اندازۀ نسل قبلی ثروتمند نیست اما ما مادی تر و اهل حال هستیم. ما پولمان را خرج هر چیزی می کنیم که خوشمان بیاید، احتمالا این کار واکنشی به فشاری است که رویمان است. بسیاری از دوستان من عادت دارند که تنها سفر کنند، تنها فیلم ببینند، تنها خرید کنند، چون واکنشهایشان مبتنی بر هوسهای لحظه ای است و احساس می کنند باید از لحظه لذت ببرند. این به این معنا نیست که ما نمی دانیم چطور داشته هایمان را با دیگران به اشتراک بگذاریم یا اینکه از یکدیگر بیگانه ایم. گاهی تک فرزندها دوست دارند کارهای جمعی انجام دهند. ما خیلی با بچه هایی که خواهر و برادر دارند، فرق نداریم: هر کسی باید یاد بگیرد که چطور تنها باشد و چطور با دیگران.
در سال ۲۰۱۵، سیاست تک فرزندی خاتمه یافت. می فانگ آن را “رادیکال ترین آزمایش چین” می خواند و معلوم است فکر می کند همتراز انقلاب فرهنگی یا برنامه “گام بزرگ به جلو” (۴) است. کی آن جانسون آن را “سنگدلانه”و نوعی “قساوت” می خواند. اغلب شاهدان از این اظهارات دفاع کرده اند اما ما تک فرزندان از خیلی از والدین مان و خواهر و برادرهایشان (که به طور میانگین بین سه تا پنج تا بودند) خوش شانس تر بودیم. آنها زینکینگ یا جوانان روستایی-شده بودند که به “نسل گمشده” هم معروفند، کسانی که در طی انقلاب فرهنگی به روستا فرستاده شدند تا در میان دهقانان، “از نو آموزش ببینند”. وقتی مادرم را فرستادند، تنها ۱۶ سال داشت: تازه دبیرستان را تمام کرده بود که که به او گفتند شانگهای را به مقصد دنیایی ناشناخته و آینده ای مبهم ترک خواهد کرد. اما او با روحیه ای خوب عازم شد، مشتاق بود که خودش را نشان بدهد و ثابت بکند که قدرت لازم برای گسستن از خانوادۀ روشنفکر بورژوایش را دارد. جنبش “پیش به سوی روستا”(۵) ضروری به نظر می رسید چون رشد جمعیت بسیار زیاد بود. دار و دسته های غارتگر ارتش سرخ در شهرها قابل کنترل نبودند و گروههایی از جوانان بیکار در خیابانها ول می گشتند. بعدتر شعرها و داستانها اشکهای زینکینگها را در حین سوارشدن به قاطر به مقصد روستاها توصیف کردند،اما معلوم نیست که همۀ آنها غمگین بوده باشند.مادر من غمگین نبود.اما این حرکت جنبشی رادیکال بود که یک نسل را ازحق تحصیل محروم کرد.
یکبار در حین یک شام خانوادگی، والدینم دورانی را که در میان کشاورزان گذرانیده بودند یادآوری کردند: مادرم شش یا هفت سال و پدرم دو سال. من تازه کتاب نسل گمشده: روستایی کردن جوانان تحصیلکردۀ چینی اثر مایکل بونین را خوانده بودم. حرفشان را قطع کردم و گفتم:” شما را به روستا فرستادند، چون تعدادتان در شهرها زیاد بود و شغل کافی برای همه تان وجود نداشت.”. هنوز چهرۀ شوکه، ناامید و آزردۀ آنان را به خاطر دارم. برای مدت کوتاهی سکوت برقرار شد و بعد مادرم توضیح داد که رفتار روستاییان با آنها چقدر خوب بوده، گفت که آنها همیشه بهترین محصولات را برای زینکینگها کنار می گذاشته اند. گفت که خوش شانس بوده که آنها غذای محبوب او، خرچنگ چینی (که در شانگهای غذای لوکسی بود) را دوست نداشته اند و او می توانسته تا دلش می خواسته از آنها بخورد. اینکه در یک گروه جوان ویلون سل می زده و یاد گرفته بود چطور محصولات متنوعی را رشد و پرورش بدهد. به من پرید که، ” حیلی هم کار بدنی انجام نمی دادم و خوب و سالم غذا می خوردم.” حرف پدرم همیشه یک چیز بود:” از صدقۀ سر رییس جمهور مائو، من یه زن زیبای شانگهایی گیرم آمد.”
بعضی از اقامت در روستا ناراضی بودند و بدرفتاری با آنها شدید بود؛ دیگران به آن به چشم دورانی شیرین و کوتاه نگاه می کردند؛ اما همه محتوم به آینده ای تاریک بودند. تا دهۀ ۱۹۵۰، رشد جمعیت از توانایی دولت برای ارائۀ خدمات پیشی گرفته بود. وقتی بچه بودم از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا تحصیلاتشان را ادامه نداده اند: فکر می کردم تنبلی کرده اند. حالا می فهمم که چه اندازه متکبر و نادان بودم. در سال ۱۹۷۷، امتحان ورودی دانشگاه دوباره برقرار شد (کار انقلاب فرهنگی با سیستم آموزشی تمام شده بود)، ۵ ملیون و ۷۰۰ هزار نفر در امتحان شرکت کردند، در حالیکه تنها ۲۷۳ هزار فرصت وجود داشت. پدر و مادر من حتا در امتحان هم شرکت نکردند، می دانستند که بعد از اقامت طولانی در روستا هیچ شانسی ندارند.
سال ۱۹۸۰ تنها سال شروع سیاست تک فرزندی نبود، جنبش “بسوی روستا” هم در همین سال خاتمه یافت. به زینکینگها که به طور میانگین ۵ سال را در روستا گذرانده بودند اجازه بازگشت به شهر دادند و بسیاری از آنها به راحتی همسران و فرزندان روستایی شان را رها کردند، به شهرهایشان بازگشتند و زندگی های جدید را شروع کردند. ژانری ادبی به نام زینکینگ وجود دارد که متمرکز بر تلاشهای فرزندان رهاشده ( که به آنها نی ژای، یا “مدعیان بدهی/شرخر” می گفتند) برای یافتن والدین بیولوژیک شان در شهرهاست.
برای کسانی که در دهۀ ۱۹۸۰ به شهرها برگشتند، زندگی از بعضی جهات خیلی هم بد نبود. دولت به شدت در مسکن عمومی سرمایه گذاری می کرد بنابراین هر خانوادۀ شاغل سقفی بالای سرش داشت و اگر دیگر انواع آزادیها نایاب بود، ولی حداقل همه مثل هم فقیر بودیم. همچنین بعد از دوران برهوت انقلاب فرهنگی، توجه عمومی به خواندن، نوشتن، هنر و فلسفه افزایش یافته بود، بسیاری از متون کلاسیک اروپایی (بدون اجازه) ترجمه و چاپ شدند و هر آخر هفته پدرم من را به خرید کتاب می برد. مردم برای خرید کتابهای جدید صف می بستند و در مورد نویسنده ها و کتابهایشان حرف می زدند. ملیونها نسخه از کتابهای پرطرفدار- که معمولا فلسفه یا ادبیات متعارف بودند- به فروش می رفت. حتا من هم با وجود بچگی می توانستم هیجان موجود در صف را احساس کنم. همه مدل کتابی می خریدیم. من ترجمه چینی ژان کریستف، نوشتۀ رومن رولان را در هشت یا نه سالگی خواندم و حتا از یک کلمۀ آن سردرنیاوردم.
دهۀ ۱۹۹۰، سالهای سختی برای نسل والدینم بود و مشکلات مربوط به آن تا قرن جدید ادامه یافت. در هنگامۀ شکوفایی اقتصادی، آنها آمادۀ رقابت با نسل تحصیلکرده در دهۀ ۶۰ نبودند. نداشتن تحصیلات به این معنا بود که مجبور به بازنشستگی زودرس می شدند (۴۰-۴۵ برای زنان و ۴۵-۵۰ برای مردان) تا جا را برای کارگران جوانتر باز کنند. آنها در چین مدرن عملا غایبند: سواد دیجیتالی ندارند و تلفات یک تجربۀ رادیکالند. اما آیا کسی می تواند بگوید که در مقایسه با والدینشان خوشبخت نبوده اند؟
پدربزرگ مادری من منتقد ادبی و بازیگر بود. در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، عضو حزب کمونیست شد و زندگی زیرزمینی را در پیش گرفت تا به نفع حزب بنویسد. او فساد رژیم کومینتانگ را دیده بود و فکر می کرد مائو ناجی مردم چین است. در سال ۱۹۵۴، شاعر معروف، هو فنگ، نامه ای ۳۰۰ هزار کلمه ای به دفتر کمیته مرکزی نوشت و از مشکلات نویسندگان گفت. مائو این نامه را نشانۀ مخالفت روشنفکران دید و مناقشه ای سیاسی تبدیل به یک پاکسازی سیاسی شد. بیشتر از دو هزار نفر مجازات شدند که ۷۸ نفر از آنها را اعضای گروه ضدانقلابی هو فنگ دانستند و پدربزرگ من هم یکی از آنها بود. او را به جیابیانگو فرستادند (اردوگاه فیلم خندق ساختۀ وانگبینگ در سال ۲۰۱۰) که در مناطق دورافتادۀ استان گانژو بود. جیابیانگو که گاه آن را گولاگ چین می نامند، بدترین اردوگاه کار مخالفان بود. پدربزرگم با اینکه به هوفنگ نزدیک نبود و تنها او را چندبار دیده بود، اما ستایشگر او باقی ماند. حالا و پس از سالها خانواده ام فکر می کنند که دستگیری او یک تسویه حساب شخصی بوده: خلق و خویی سرکش داشت و شاید به مقامی بلندپایه تاخته بود.
پدربزرگم بیست و پنج سال بعد و در ۱۹۷۹، مشمول عفو دنگ ژیائوپینگ قرار گرفت و به خانه بازگشت. مادرش در را به روی پیرمردی گوژپشتی باز کرد که برای یک لحظه نفهمید او همان مرد جوان و خوش قیافه ای است که آخرین بار در دهۀ ۱۹۵۰ دیده است. تا جایی که یادم می آید پدربزرگم همیشه ناخوش احوال بود و وقت بالا رفتن از پله ها نفس کم می آورد. برای من داستانهای فوق العاده ای تعریف می کرد که با اطوارهای یک هنرپیشه همراه بود و به من یاد داد چطور درست بخوانم.
مادربزرگم می گفت از وقتی به خانه برگشت کابوسهای شبانه اش هر دویشان را بیدار می کرد. هیچ وقت در مورد اردوگاه به من چیزی نمی گفت. می گفت، “تو مال آینده ای. لازم نیست به گذشته نگاه کنی.” اما یکبار داستانی در مورد یک تربچه برایم تعریف کرد. یک نفر در کمپ این خوراک کمیاب را در بین غذاها یافته بود، اما این معجزۀ خوراکی در سوپ خیلی بیشتر خودش را نشان میداد و مزه میکرد. پدربزرگم و یک زندانی دیگر دنبال آتشزنه گشته بودند اما در نهایت برای روشن کردن آتش مجبور به استفاده از کتاب شده بودند: مجموعۀ کامل کتابهای شی جی (روایات تاریخدان بزرگ سیما ژیان) را آتش زده بودند. برایم تعریف می کرد که بعد از اتمام سوپ تربچه، از شرم گریه می کرده. ” کتاب سیما ژیان را به خاطر اطاعت از خواستۀ شکم ام سوزاندم. چه فاجعۀ اخلاقی ای!”.
این پدربزرگم بود که تشویقم کرد در دانشگاه ادبیات کلاسیک چینی بخوانم. استادم به من می گفت که احتمالا من تنها نوادۀعضوی از گروه هوفنگ هستم که تصمیم گرفته ادبیات بخواند. وقتی به سنی رسیدم که فهمیدم چه اتفاقی برای خانواده ام افتاده، دوستان تاریخدان پدربزرگم مرا تشویق کردند در مکتوب کردن خاطراتش به او کمک کنم. یک دیکتافون خریدم و به او طرز استفاده از آن را یاد دادم. در ابتدا تمایلی نداشت، اما پس از غلبه بر سکوتش تصمیم گرفت که شاید خوب باشد جوانترها بدانند چه اتفاقاتی برایش افتاده. کار با دیکتافون را به خوبی یاد گرفت و حدود نیم ساعت از حرفهایش را ضبط کرد. روز بعد او را به بیمارستان بردند و به کما فرو رفت. دو هفته بعد، در اثر نارسایی ارگانهای داخلی فوت کرد. من هنوز خودم را برای اجبار او به یادآوری کابوسهایش به اسم کمک به آیندگان سرزنش می کنم. فانگ و جانسون حق دارند از شقاوت جاری در سیاست تک فرزندی ناراحت باشند اما به اندازه اش. تنها تعداد کمی از ما اگر داستان والدین و پدربزرگ و مادربزرگهایمان را بدانیم، آنوقت خواهیم گفت که ما قربانی “بدترین” سیاست دوران بوده ایم.
علاوه بر این سیاست تک فرزندی جنبه های مثبتی هم داشت، بخصوص برای دخترها. به شکل سنتی از دخترها به عنوان خدمتکار خانگی، ماشین تولیدمثل یا دارایی های خانواده گسترده برای ازدواجهای مصلحتی یا داد و ستد استفاده میشد. زنها به مدرسه نمی رفتند و تشویق می شدند این گفته را در خود درونی کنند که “بی هنری فضیلت زن است”. بیسوادی برازندۀ موقعیت آنان بود: دلیل وجودی شان تمیزکاری، کشارزی و از همه مهمتر به دنیا آوردن وارثان مذکر بود. با مردها سر یک میز غذا نمی خوردند. سیاست تک فرزندی مردم را وادار کرد تا در بسیاری از پیش فرضهای ذهنی شان تجدیدنظر کنند و حداقل تلاش کنند تا با دخترها مثل پسرها رفتار کنند: به هر حال پدر و مادرها قادر به تعیین جنس فرزندشان نبودند و مجبور بودند واقعیت را بپذیرند و با آن کنار بیایند. این سیاست همچنین به چرندیات مربوط به انقطاع خاندان در صورت داشتن فرزند دختر هم پایان داد. من از طرف پدرم فقط یک عموزاده و عمه زادۀ مذکر دارم (که به او به عنوان ” آخرین قطرۀ” ارزشمند خون خانوادگی نگاه می شد)، اما وقتی او صاحب یک دختر شد، خانوادۀ ما فورا بحثهای پوچ مربوط به استمرار نسل خانواده توسط پسران را خاتمه دادند. به سلامتی!
محققان غربی و فعالان حقوق بشر دوست دارند سیاست تک فرزندی را به دلیل افزایش سقط جنین، زنده به گور کردن نوزادان دختر، گزارش نکردن تولد دختران و غیره مورد نکوهش قرار دهند. همۀ این موضوعات صحت دارد اما بیشتر از آنکه نتیجۀ هر نوع سیاست گذاری ای باشد معلول فرهنگ پدرسالارانۀ چین است که اتفاقا این سیاست هم نقاب از چهرۀ آن برداشت. مردم حاضر به شکستن قانون، پرداخت جریمه و امتحان دوبارۀ شانس شان برای داشتن یک فرزند پسر یا حتا کشتن و رها کردن نوزادان دختر بودند. سیاست تک فرزندی به شکلی پارادوکسیکال اهمیت به نیاکان و انتقال نسب از طریق فرزندان پسر را دست کم گرفت و حتی آن را تشویق و ترویج کرد. من در هیفای در ۵۰۰ کیلومتری غرب شانگهای بزرگ شدم و دختر بااستعدادی را به یاد می آورم که اهل دهات بود و معلم خصوصی ویولن داشت. والدینش دهقانانی بودند که به سختی ماندرین حرف می زدند. اگر سیاست تک فرزندی وجود نداشت، پدرش سرسختانه به تولید مثل ادامه می داد: فرزند دوم، سوم و چهارم … تا زمانی که صاحب وارث ذکوری شود. دخترانش زندگی مصیبت باری داشتند. به جای اینها، او در آموزش ویولن به تنها فرزند دخترش سرمایه گذاری می کرد.
سیاست تک فرزندی به این معنا بود که تعداد بیشتر و بیشتری از دانشجویان دختر روستایی و شهری به دانشگاه رفتند، جایی که زمانی به کلی به مردان تعلق داشت. خیلی زود شاهد حضور زنان در موقعیتهای مهم در حیطه های مختلف خواهیم بود. زنان تحصیلکردۀ چینی اغلب در طبقۀ نفرت انگیز، “زن اضافی” قرار می گیرند: زنان شاغلی که زمان ازدواجشان گذشته است. هنوز هم میلی عمومی به خفیف انگاشتن زنان مجرد و نگرش به آنها به مثابه افرادی شکست خورده وجود دارد اما بسیاری از زنان برجستۀ “اضافی” خوشحالند که والدینشان به تدریج یاد گرفته اند به انتخاب آنها در زندگی احترام بگذارند.
سیاست تک فرزندی همچنین زنان را از زیر بار کار خانگی و مراقبت از کودکان آزاد کرد. زنان چینی بسیار بیشتر از همتایان هندی شان کار می کنند و کار تمام وقت خانگی دیگر جزو انتخابهای زن مدرن چینی نیست، تنها تعداد اندکی از آنان پس از وضع حمل کار کردن را کنار می گذارند. وقتی سال گذشته سیاست تک فرزندی خاتمه یافت (و جایش را به یک سیاست دوفرزندی داد)، تمایل اندکی به داشتن بیش از یک فرزند وجود داشت: دینکها(زوجهایی که هر دو شاغلند و فرزندی ندارند) شکل غالب خانواده در شهرهای بزرگ هستند- مثلا هیچ یک از هفت ویراستار طرف قرارداد مجله مرور کتاب شانگهای بچه ندارند- و دیگر حتا سیاست تک فرزندی هم بی معنا شده است. وضع روستاییان هم تقریبا به همین ترتیب است. آنها قبلا هم حق داشتند در صورتی که فرزند اولشان دختر شود، یک بار دیگر شانس شان را امتحان کنند: در واقع نوعی سیاست ۱.۵ فرزندی بر آنها حاکم بوده است.
فونگ تصدیق می کند که زنان شهری چینی ذینفعان اصلی سیاست تک فرزندی هستند. “در سال ۲۰۱۰، نیمی از دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد در چین زن بودند. مشارکت زنان در نیروی کار در مقایسه با دیگر کشورهای آسیایی بسیار بالاست، حدود ۷۰ درصد از زنان چینی یا شاغل هستند یا در جستجوی کار، در حالیکه بر طبق آمار موسسۀ گالوپ این آمار در هند تنها ۲۵ درصد است”. جالب است که او رشد کالایی شدن زنان-بخصوص زنان غربی- را به عدم تعادل جنسیتی در چین مربوط می داند: آمار رسمی نشان می دهند که تعداد مردان ۳۴ ملیون نفر بیشتر از زنان است. “شاید سیاست تک فرزندی به نفع بعضی از زنان چینی بوده، اما قطعا به ضرر زنان کشورهای همسایه مانند ویتنام، کامبوج، میانمار و کره شمالی تمام شده، چه در این کشورها قاچاق و ربایش زنان برای {ازدواج/فروش به} مردان چینی در سالهای اخیر به شدت افزایش یافته است”. او رشد سرسام آور صنعت تولید عروسکهای سکسی پلاستیکی در دونگوان را هم از نتایج دیگر عدم تعادل جنسیتی می داند، اما عوامل دیگری هم در این موضوع نقش دارند. درست است که سیاست تک فرزندی مردان سنتی و فقیر چینی را در موقعیتی دشوار قرار داده اما شاید مردانی که از این عروسکها استفاده می کنند ( یا عضو گروههایی هستند که زنان آسیب پذیر و قاچاق شده را به همسری می گیرند) علاقه ای به برقراری ارتباط با یک زنان مستقل و غیرپلاستیکی نداشته باشند، حالا هر چه قدر هم که تعداد این زنان در اطرافشان زیاد باشد.
جانسون و فونگ، هر دو مزایای محیط زیستی سیاست تک فرزندی را رد می کنند. فونگ بر این واقعیت افسوس می خورد که “این سیاست همچنان مورد تحسین قرار می گیرد، بخصوص از جانب هواداران محیط زیست” و شک دارد که آمار کاهش جمعیت ۳۰۰ تا ۴۰۰ ملیونی در سال واقعیت داشته باشد: او باور دارد که این آمار در بهترین حالت ۱۰۰ تا ۲۰۰ ملیون است. او حرف مجلۀ اکونومیست در اینباره که این سیاست موجب کندی تغییرات آب و هوایی می شود را نمی پذیرد. جانسون هم نسبت به یک برنامۀ کنترل موالید ملی “به اسم کاهش تخریب محیط زیست و گرمایش کرۀ زمین” بدبین است. اما این واقیعیت دارد که اگر ما نتوانیم رشد جمعیت را کنترل کنیم و آن را بسیار پایین تر از آمار مربوط به چین پیش از آغاز سیاست تک فرزندی نگه داریم، آن وقت با یک کابوس محیط زیستی روبرو خواهیم بود.
سیاست تک فرزندی برای ارتقای منزلت زنان چینی یا کاهش تخریب محیط زیستی طراحی نشده بود؛ سقط جنین اجباری یا قاچاق نوزادان هم جزو اهدافش نبود. برای جانسون، پیامدهای سیاست-بخصوص دو مورد اول- اهمیت کمتری نسبت به احساسات دخترخواندۀ چینی اش دارد: او در کتاب شرح می دهد که والدین بیولوژیک دخترش را برای رها کردن او سرزنش نمی کند؛ آنها به دلیل این سیاست غیرانسانی وادار به انجام این کار شدند. این دختربچه می توانست کشته شود یا او را بدزدند، اما در عوض در خیابانهای یک شهر بزرگ رها شد. احتمالا والدینش امیدوار بودند که کسی او را پیدا کند و تحویل یک پرورشگاه دولتی بدهد، جایی که زندگی بهتری در انتظار او خواهد بود. اما او در عوض سر از بازار جهانی فرزندخواندگی درآورد. و در نهایت صاحب زندگی بهتری شد، البته در جایی بسیار دور از وطنش. برای سیاست گذاران چینی، فرزندخواندگی در آن سوی آبها گزینه ای بهتر {از فقر در داخل چین} است.
تراژدی ها و سوءاستفاده هایی که بعضی از آنها بسیار اندوهبار هستند، پوششی بر این واقعیت نیستند که جمعیت چین زیاد بوده و هست. در طول ۳۵ سال اجرای سیاست تک فرزندی، جمعیت چین همچنان افزایش یافته و از یک ملیارد نفر در ۱۹۸۰ در ۱.۴ ملیارد نفر در حال حاضر رسیده است. امید به زندگی هم افزایش یافته. فونگ باور دارد که نیازی به سیاست تک فرزندی نبوده، چون اقناع هم همین تاثیر را می گذاشته. شاید اقناع در مورد طبقات تحصیلکرده شهری مفید واقع می شد، اما در مورد خانوارهای روستایی این طور نبود. بعد از وضع سیاست، مردم پیش از شکستن قانون بیشتر تامل می کردند، هرچند در بعضی از مناطق روستایی همچنان زور سنت بر سیاست می چربید.
وانگ فنگ، جامعه شناس، بر این باور است که اگر رشد جمعیت را در حدی مشخص نگه نداریم، مزیت جمعیتی ما به تدریج افول خواهد کرد و جامعه ای پیر خواهیم داشت که عواقبی وخیم برای اقتصاد ما دارد. فونگ، که سابقا خبرنگار برجستۀ وال استریت جورنال بوده، نگران است که چین در آیندۀ نزدیک دیگر نیروی کار ارزان نداشته باشد و برتری خود را در رقابت از دست بدهد. من اقتصاددان نیستم و واقعا نمی فهمم که چرا استثمار نیروی کار ارزان و تبدیل خودمان به یک مکان تولیدی بزرگ برای بازار جهانی و نابودی محیط زیستمان اقداماتی خوب هستند. در ابتدای امسال، شرکت چینی چمچاینا غول کشاورزی سویسی؛ سینجنتا را به قیمت ۴۲.۲ ملیارد دلار خرید که بزرگترین خرید خارجی توسط یک شرکت چینی بود. این قرارداد در رسانه های چین بازتاب چندانی نیافت؛ شاید رهبران ما نمی خواستند مردم در مورد معانی ضمنی آن زیاد حرف بزنند یا فکر کنند: اینکه شاید چین به زودی بدون کمک خارجی قادر به سیر کردن شکم مردمش نباشد. اگر اجازه بدهیم جمعیت ما مانند هند افزایش پیدا کند، مقدار بسیار بیشتری غلات و دام مصرف خواهیم کرد (اکونومیست به ما یادآوری می کند که همین حالا هم نصف خوکهای دنیا را ما می خوریم!). بعد از کشف مقدار زیادی ملامین در شیرخشکهای چینی در سال ۲۰۰۸، مادران چینی به سوی هنگ کنگ سرازیر شدند و قفسه های فروشگاهها را خالی کردند و چیزی برای مادران هنگ کنگی باقی نگذاشتند: این تنها مثال کوچکی از کاریست که دو یا سه ملیارد چینی می توانند با منابع روی زمین بکنند.
شنگ یون استاد علوم اجتماعی در دانشگاه شانگهای است. در این مقاله او با نگاهی به تجربۀ شخصی خود، دست به کار مرور و نقد دو کتاب زیر شده است:
One Child: The Story of China’s Most Radical Experiment by Mei Fong,
China’s Hidden Children: Abandonment, Adoption and the Human Costs of the One-Child Policy by Kay Ann Johnson
اصل نوشتۀ شنگ یون را در آدرس زیر می یابید:
http://www.lrb.co.uk/v38/n10/sheng-yun/little-emperors
French Concession
Neets
Great Leap Forward
Down to the Countryside movement