انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

افسردگیِ دایی وانیا

نقد و بررسی دایی وانیا، اثر آنتوان چخوف، ترجمه هوشنگ پیر نظر

«کسالت و دلمردگی» چنانچه جمعی باشد، دیگر مسئله‌ای به اصطلاح شخصی و فردی نیست. زیرا جمعی‌ بودنِ آن گواه صادقانه‌ای است بر ساز و کار فاسد و ویرانگری که بر روح زمانه‌ مسلط است. زمانه‌ای که دردمندانه هر دم دگرگونی را انتظار می‌کشد…

آنتوان چخوف نویسنده‌ی متعهد روسی در نمایشنامه «دایی وانیا» (۱۸۹۹) با ترسیم نکبت و ابتذالِ ملالت، یک بار دیگر روایت کننده‌ی فساد و تباهی زمانه‌ی خود می‌شود. او که شهرستانهای روسیه را نماد عقب‌ماندگی و تیره‌روزی روسیه می‌داند، ماجرای نمایشنامه‌ی خود را مطابق معمول در یکی از ملک‌های شهرستانی به تصویر می‌کشد. در این ملک همه گله‌مند سرنوشت و موقعیت خویش‌اند همه به استثنای ماریا واسیلی یونا (مادر وانیا و مادر بزرگ سونیا) . زنی سالمند و روشنفکرنمایی که به نظر می‌رسد تمام عمر خود را صرف مطالعه و یادداشت‌برداری از چیزهایی کرده که برای وانیای عصیانگر امروز اراجیفی بیش نیستند. به بیانی تنها فرد راضی به موقعیت خویش، کسی است که هیچ ارتباط و پیوندی نه با دردسرهای ریز و درشت ملک دارد و نه میلی به مشارکت در گفت‌وگوها و بحث‌های روزمره؛ از اینرو با وجودی که همواره ساکن ملک است، زندگی‌اش در آن همچون مهمان طولانی مدت هتل‌ها می‌ماند: کسی که به مکانی که در آن به سر می‌برد، احساس تعلق خاطر نمی‌کند.

شاید بتوان گفت وجود ماریا (مادر وانیا) در نمایشنامه چخوف، بیانگر نگرش انتقادی وی به جماعت روشنفکر نمای زمانه‌اش است که بی‌اعتنا به اوضاع و احوال اجتماعی سر در لاک محفلی خویش دارند. به طوری که گویی در این جهان و «زمانه» به سر نمی‌برند. بنابراین نمی‌خواهند سهمی برای خود در آنچه در پیرامون آنها می‌گذرد قائل باشند. پس برایشان قلمروعمومی و ماهیت روابط اجتماعی و کندوکاو درباره‌ی آن کمترین اهمیتی ندارد. بهرحال او که نمونه‌ای از افراد تازه به دوران رسیده‌ی به قول چخوف «دهاتی» و یا «شهرستانی» است،کوته بین‌تر از آن است که قادر به درک ناخشنودی پسرش وانیا باشد. از نظر ماریا، پرفسور (داماد سابق‌اش) نمونه‌ی یک مرد موفق و ایده‌آل است. زیرا زندگی‌اش را با کار علمی و تحقیق و پژوهش گذرانده است. بنابراین در پاسخ به افسوس‌های نومیدانه‌ی پسرش وانیا که معتقد است جوانی و عمر خود را به خاطر مشتی عقاید از دست داده، مشکل پسرش را در غفلت از کار علمی و پژوهش می‌بیند (ص۳۵). در حالی که طبق روایتِ نمایشنامه رفاه و آسایش خود ماریا در ملک و یا پرفسور در شهر همگی مدیون کار و تلاش وانیا و خواهر زاده‌اش سونیا در ملک است. چنانکه بدون فداکاری این دو بعید می‌بود ماریا و یا پرفسور بتوانند آنگونه در آسایش و ناز و نعمت زندگی کنند و به پژوهش‌های به اصطلاح علمی خویش مشغول شوند!

در نمایشنامه کار و تلاش همه عمریِ دایی وانیا (که در آستانه‌ی پیری به سر می‌برد) و سونیای جوان در ملک نمود برجسته‌ای دارد. ملک که در حقیقیت ارثیه‌ی پدری او و خواهرش (مادر سونیا) است، پس از مرگ پدر گروی بدهی به بانک می‌شود و وانیا تصمیم می‌گیرد برای آزاد کردن سند ملک و همچنین حفاظت از سهم خواهرش (که در واقع جهیزیه‌اش بوده)، از سهم خود بگذرد. هرچند پس از مرگ خواهر ملک رسما به سونیا تعلق می‌گیرد، اما فداکاری وانیا از همان ابتدا از سوی پرفسور نادیده انگاشته می‌شود. با این حال به مرور زمان وانیا به دلیل احترام و شیفتگی عمیق به مقام علمی شوهر خواهرِ خویش، بنا را بر این می‌گذارد که خود در ملک کار کند تا آسایش زندگی پرفسور را حتا پس از مرگ خواهر در شهر فراهم کند، تا او بتواند در کمال آسایش به کارهای علمی خویش که در واقع باعث افتخار و سربلندی خانواده است بپردازد. اما ظاهراً جریان اینگونه که وانیا در نظر داشته رخ نمی‌دهد زیرا پرفسور پس از مرگ همسرش (خواهر وانیا)، بی‌آنکه به زحمات و فداکاری‌های وانیا اهمیت دهد با خیال آسوده با دختری بسیار زیبا که ظاهراً یکی از دانشجویانش بوده ازدواج می‌کند و نه تنها کمافی‌ سابق مقرری خود را ماه به ماه از درآمد ملک دریافت می‌کند بلکه بعد از بازنشستگی پا را از این هم فراتر می‌گذارد و برای رفاه بیشتر خود پیشنهاد فروش ملک را می‌دهد. (ص ۸۴).

اینها همه بر روح وانیا تأثیر می‌گذارد. به طوری که صرف نظر از بحران روحیِ وی (اینکه مرد مجردی در چهل و هفت سالگی به یک باره احساس کند نیرو و شادابی‌اش تحلیل رفته و تمامی فرصت‌های جوانی را بدون هر گونه ثمری از دست داده) ، آنچه بیشتر به عصیان‌اش دامن می‌زند، پی بردن به بیسوادی پرفسور الکساندر سربریاکوف، (شوهر خواهر سابق‌اش) است. شاید در وهله‌ی نخست ارتباط بین این دو عجیب به نظر رسد، اما همینکه به یاد آوریم مقام علمی پرفسور در رشته هنر برای وانیا به منزله‌ی سرمایه‌ای فرهنگی است، آنگاه موقعیت او را بهتر می‌فهمیم. زیرا وانیا علارغم استعدادی که داشت، به دلیل مسئولیت در ملک و تأمین زندگی خانواده هرگز فرصت تحصیل را پیدا نکرده بود. و اکنون برایش بسیار مسخره است که کسی که عمری در دانشگاه هنر تدریس کرده است، هیچ نظری از خود درباره‌ی هنر ندارد و تمام درس گفتارهایش از دیگران بوده؛ وانیا در حقیقت از حماقت خود در لج است . چراکه به آسانی فریب پرفسور را خورده بود. چنانچه می‌گوید: “در زندگی گول خورده‌ام. این پرفسور را می‌پرستیدم، این پیر خرفت نقرسی را، و مثل گاو برایش کار می‌کردم…. من و سونیا تا قوه داشتیم برای اینکه عایدات این ملک را زیاد کنیم زحمت می‌کشیدیم… به خودمان سخت می‌گذراندیم که یکشاهی یکشاهی جمع کنیم و هزار روبل هزار روبل برایش بفرستیم. به او و دانشش افتخار می‌کردیم. پرفسور زندگی من بود… حالا که بازنشسته شده آدم می‌تواند محصول زندگی‌اش را ببیند. یک صفحه نوشته از خودش باقی نگذاشته. کاملا گمنام است. هیچ نیست. مثل کف صابون…” (ص ۵۳).

آری، برای وانیایی که سرمنشاء نارضایتی و ناکامی‌اش در عدم کسب سرمایه‌ی فرهنگی و شأن و منزلت اجتماعی است، عبارت «هیچ، مثل حباب صابون» نه فقط توصیف‌گر وضعیت پرفسور، و یا آرزوهای از دست داده‌ی وانیاست، بلکه از آن مهمتر گویای بسیار مناسبی است در تبیین زمانه‌ای که افرادش برای بیرون کشیدن خود از منجلابِ پوسیده‌ی ساختارهای، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به ساختارهای کاذب فرهنگی روی می‌‌آورند تا با دست و پا کردن عناوینی دانشگاهی و علمی، خود را از همتایان خویش متمایز می‌سازند. بنابراین «تمایزات فرهنگی»، و متکی شدن بدان تنها در زمانه‌ای رواج می‌یابد که افراد امیدی به شکوفایی جامعه و دگرگونی ساختارها ندارند و چشم‌اندازی برای آن نمی‌بینند. و اینجاست که تنها راه گریز از خفقان اجتماعی، یا ثروت‌ است و یا شأن و منزلت فرهنگی؛ روندی که به نظر می‌رسد هنوز هم حتا در هزاره‌ی سوم ـ خصوصاً در جوامع عقب مانده ـ ادامه دارد….

باری، چنانچه گفته شد، پرفسور در عهد و پیمانی ناگفته وظیفه داشته در ازای زحمات برادر زن و دختر خویش، به واسطه‌ی مقام علمی خود و آثار منتشر شده‌ی خویش، این تمایز اجتماعی ـ فرهنگی را برای خانواده فراهم کند، اما به هر دو خیانت کرد. و بدین ترتیب جوانی و آرزوهای وانیا را همچون حباب صابونی بر باد داد…؛

در حقیقت بازنشستگی پرفسور باعث می‌شود زندگی انگل‌وار وی و سنگینی هزینه‌ و توقعاتش برای خانواده که تا آن هنگام همواره از دید وانیا و سونیا پنهان بود به خوبی آشکار شود. او کسی است که بی‌اعتنا به درد و رنجی که برای اطرافیان ایجاد می‌کند، بیشترین انرژی و هزینه را صرف خود و خواسته‌هایش می‌کند. ادا و اطوارش همه را اسیر خود کرده است. روزها در خواب است و شب‌ها بی‌آنکه به وظایف سنگین سونیا و یا خدمتکار پیر و علیل (مارینا) در ملک بیندیشد به بهانه‌ی بیماری و یا کار و مطالعه، هر دو را وامی‌دارد که به تر و خشک کردن او بپردازند. اما نکته‌ی جالب اینجاست که با همه‌ی این‌ها او هم ملول و افسرده است. ملول از بی‌استعدادی خود و افسرده‌حال به دلیل حسادت به موفقیت‌های دیگران: همان اجتماع دانشمندانی که وی در پس نقاب دروغ و خودفریبی سالها در بین‌شان زیسته بود (صص۴۶ ـ ۴۸). در یک کلام ملول و افسرده است، چون همواره با دروغ و سرابِ موفقیت زندگی کرده است.

اما افسردگی و ملال سونیا از نوع دیگری است: او در عین جوانی پیر و ملول است. زیرا با وجود جوانی هنوز نتوانسته هیچ تجربه‌ای از هیجانات زندگی عاشقانه داشته باشد و توجه مردی همچون دکتر آستروف را که در اعماق قلبش به شدت علاقه مند به اوست جلب کند و به قول خودش ترجیح می‌دهد با وضعیت نامعلوم «بلاتکلیفی» سر کند تا در صدد فهمیدن احساس دکتر آستروف نسبت به خود شود. بهرحال او بی‌بهره از امکان داشتن عاشقی برای خود است. همانگونه که دایی وانیا هرگز فرصت عاشق شدن و معشوق داشتن را نیافت، و آنزمان هم که عاشق شد بسیار دیر و نابهنگام بود. شاید از آنرو که عشقش توأم بود با نفرت از پرفسور. زیرا به یلنا، همسر بسیار زیبا و جوان پرفسور دل بست. یلنایی که به نظرش همچون عمر و جوانی خودش جواهری بود در زندگی پوچ و بی‌معنای پرفسور. اما این زن نمی‌توانست پاسخگوی عشق او باشد؛ نه به دلیل وفاداری‌اش به پرفسور، بلکه به این دلیل که مرد مورد احترامش اکنون دکتر آستروف بود. مردی که به گفته‌ی وی: “خوشبختی بشریت در آینده را در نظر دارد” (ص۶۵). با چنین تعبیری پر واضح است که برای یلنا عشق و احترام از یکدیگر تفکیک‌ناپذیر و به همین جهت طبیعی است که دیگر عشق و علاقه‌ای به پرفسور نداشته باشد. زیرا همواره آماده است تا به مردی دل ‌بندد که بتواند به او افتخار کند. مردی که به قول خودش بارقه‌ی نبوغ در او نهفته باشد، نه مردی همچون پرفسور که دیگر آشکار شده است که با بهره‌کشی از دیگران و مختل کردن آسایش‌شان زندگی می‌کند؛ و یا وانیایی که جز درد و غم و سوگواری برای گذشته‌ی از دست داده، چیزی برای زندگی و ساختن آن در آینده ندارد. حال آنکه دکتر آستروف با وسواس و تلاشی مدام برای درمان بیماران و یا حتا نگرانی بابت قطع درختان و جنگلِ در حال نابودی، به دیده‌ی یلنا قهرمانی قابل ستایش می‌آید. دکتر آستروف به طور جدی نگران محیط زیست و سرنوشت شوم جنگل‌ها و حیوانات وحشی روسیه است و معتقد است آنچه در شرف وقوع است نه تمدن بلکه فساد است. به باور او آنچه در حال جایگزین زندگی کهنه است، نه دستاوردهای رفاهی مدرنیته، بلکه نابودی ذخائر طبیعی است (ص۷۶). باری در گفتگوی بین سونیا و آستروف، از زبان وی می‌شنویم که عاشق زندگی است، اما نه زندگی شهرستانی در روسیه؛ زیرا در آنجا هیچ «نوری در افق» نمی‌بیند. بنابراین او هم علارغم خصلت‌های نوع‌دوستانه و یا به قول یلنا با وجود بارقه‌ی نبوغی که دارد ملول و افسرده حال است: خسته و دلزده از همه چیز و همه کس این دوره و زمانه‌ (صص۵۸، ۵۹). همانگونه که یلنا نیز با وجودیکه همه را به طرز شگفتی مسحور زیبایی خود کرده، خود نیز به شکلی دیگر در ملال و افسردگی بسر می‌برد. چخوف ملال او را از نگاه سونیا می‌کاود. دختری جوان اما بی‌بهره از زیبایی که عمر و زندگی خود را همچون دایی وانیا به کار در ملک اختصاص داده است، از نگاه سونیا افسردگی یلنا تنها می‌تواند نتیجه‌ی «بیکارگی» و «تنبلی» باشد: “چطور می‌شود کار نکرد…. تو ملولی. تو ملولی و نمی‌دانی با خودت چه کنی. ملال و تنبلی تسخیرت کرده. به این دایی وانیا نگاه کن. هیچ کار نمی‌کند، جز اینکه دایم مثل سایه دنبال توست. من هم کارم را گذاشته‌ام و آمده‌ام با تو صحبت می‌کنم. تنبل شده‌ام دست خودم نیست. دکتر، میخائیل لوویچ (آستروف) ماهی یک بار هم به دیدن ما نمی‌آمد، … حالا هر روز می‌آید…”(ص۷۰).

بنابراین حضور موقت پرفسور و همسر افسونگرش یلنا، با وجودیکه نظم یکنواخت زندگی ملالت‌بار شهرستان کوچک و ساکنان ملک را به هم می‌ریزد، اما از آنجا که هر دو مالامال از افسردگی و روزمرگی هستند، قادر نیستند کمترین شوری رضایت بخش و شکوفاکننده برای ساکنین ملک به وجود آورند. و به نظر می‌رسد این نمای فاقد روح و شادابی اصلی‌ترین تصویری است که چخوف سعی داشته در سال ۱۸۹۹ میلادی به یاری نمایشنامه «دایی وانیا» از زندگی ساکن و از رمق افتاده‌ی جامعه‌ی روسیه ترسیم کند. جامعه‌ای که تنها می‌توانسته از راه دگرگونی اساسی ساختارها خود را متحول سازد، و از افسردگی جمعی خویش رهایی یابد….

بهرحال پس از رفتن پرفسور و یلنا، ساکنین اصلی ملک (وانیا، سونیا و مارینا، همان دایه و خدمتکار پیر و علیل)، نفسی به آسودگی می‌کشند و دیگر بار به آغوش آملال آشنا، خوگرفته و مسخ‌کننده‌‌ی خویش باز می‌گردند. توصیف این وضع را از زبان مارینا دایه‌ی پیر و همیشگی ملک می‌شنویم: “بعد از این مثل گذشته زندگی می‌کنیم. همان‌طور که قبلاً می‌کردیم. ناشتایی را سر ساعت ۸ و ناهار را ساعت یک می‌دهیم و شب هم مانند بقیه‌ مردم سرشام می‌نشینیم. بله همانطور که باید باشد و شایسته‌ی یک خانواده‌ی مسیحی است [آه می‌کشد] …. (ص۹۶).

اصفهان ـ فروردین ۱۳۹۲

مشخصات کامل کتاب:

آنتوان چخوف، دایی وانیا؛ ترجمه هوشنگ پیرنظر، نشر قطره ، ۱۳۸۸