بهروز غریبپور
گریز اول
نوشتههای مرتبط
دو مرد کاملا آس و پاس و ژندهپوش هندی کنار خیابان نشسته و گرم صحبت بودند. چنان گفتوگویی که انگار مسائل جهان را حلاجی و حل و فصل میکنند در حالی که ظاهرشان نشان میداد نه سر پیازند، نه ته پیاز. آن طرفتر مادیانی را به درختی بسته بودند؛ من از «حاجی»، راننده ریکشا، خواستم ترمز کند تا من پیاده شوم و از آن دو نفر فیلم بگیرم. حالت گفتوگویشان و طرز نشستنشان عجیب و قابل تامل بود. دلم میخواست در فیلم مستندی که قصد ساختنش را داشتم بیشتر به این جنبه از هند اشاره کنم: گفتوگو، تعامل و همزیستی. هنوز کارم تمام نشده بود که آن دو مرد هندی متوجهم شدند و پس از ابراز تعجب و رد و بدل کردن نگاههای معنیدار برخاستند و به من حملهور شدند. من دوربین را به طرف مادیان گرفتم و در جواب اعتراض شدید آنها دروغ گفتم و مادیان را نشان دادم و وانمود کردم که اصلا از آنها فیلم نگرفتهام. حاجی ریکشا را روشن کرد و سریعا به من نزدیک شد و اشاره کرد که سوار شوم. سوار که نه، به من فهماند که اگر فرار نکنم آن دو نفر تکهپارهام خواهند کرد. آن روزها به دستور بوش به عراق حمله شده بود و دو مردی که دنبال ریکشا میدویدند فحشهایی نثار بوش میکردند و پیدا بود که هر دوشان من را با یک خبرنگار امریکایی اشتباه گرفتهاند اما یک کلمه را به تکرار میگفتند: “یو هو نات رایت (شما اجازه ندارید).” به هر حال از مهلکه جستیم. حاجی که سیک بود و با فارسی آشنایی داشت، شکسته بسته توضیح داد: “حق با آنها بود. شما بدون اجازه ازشان فیلم میگرفتید.” حاجی سیک از حرکت دو هندو دفاع میکرد و به من که یک روز او را استخدام کرده بودم تا من را به جاهای مختلف دهلی قدیم و جدید ببرد و به گفته خودش «اربابش» بودم توصیه میکرد حقوق دیگران را رعایت کنم و موکد گفت: “حق مردم را پامال نکن.” نمیدانم برای چند ایرانی این جمله را گفته بود، هر چه بود این جمله را چنان روان گفت که قابل فهم و تکان دهنده بود.
از من میپرسید این خاطره چه ارتباطی با فیلم ابراهیم گلستان دارد؟ توضیح خواهم داد.
گریز دوم
آقای گلستان آنچنان که خود گفته است میخواهد دینش را به مردم ایران ادا کند و هجویهای راجع به پول نفت باد آورده، نوکیسگی شاه و جشنهای دو هزار و پانصد ساله بسازد. ادای دینی که خود او با زیر و بمش آشناست و گویا فقط «پرویز صیاد»، «صمد آقا» چهره محبوب فیلمفارسی پسندان آن روزگار، میدانست که موضوع فیلم چیست و گویا «هیچکس»، توجه کنید هیچکس از نیت آنها باخبر نیست و اساسا ابراهیم گلستان «صمد آقا» را انتخاب میکند که وانمود کند یک فیلم سرگرم کننده و غیرسیاسی میسازد و احتمالا گذشته این بازیگر اجازه میداد کمابیش در جریان اهداف گلستان معترض مادرزاد قرار گیرد… خلاصه در جریان این ادای دین(!) قرار بود هیچکس از داستان فیلم و علت حضورش مطلع نشود و به هر کسی «دروغی» گفتند تا جلوی دوربین حاضر شود، از جمله از دو شاعر ابوالحسن ورزی و ابراهیم صهبا خواسته شد که “در این فیلم که برای یک موسسه خیریه است” حضور داشته باشند و شعرخوانی کنند. آنها هم با نیت کمک به یک موسسه خیریه و نه بازی در یک فیلم، دعوت فیلمساز مبارز را پذیرفتند.
گریز سوم
فیلم که به نمایش درمیآید ابراهیم صهبا و ابوالحسن ورزی متوجه میشوند که به بازی گرفته شدهاند و خلاصه کار به نوشتن اعتراضیه و شکایت میکشد. علیالظاهر هیچ روشنفکری، هیچ وکیلی جیکش درنمیآید و از این دو شاعر – به نظر آقای گلستان، شاعران مجیزگو – دفاع نمیکنند که هیچ، به ریششان هم میخندند. خود من هم انگار که با جنایات(!) این دو شاعر آشنا هستم نه تنها به آنها حق نمیدهم بلکه عمل آقای معترض مادرزاد، آقای گلستان را، تایید میکنم و به او دست مریزاد میگویم. بیست و دو سال یا کمی بیشتر از عمرم نگذشته و از حقوق مدنی افراد خبری ندارم. بزرگانمان جلال آلاحمد و گلستان و امثال آنها بودند و هستند که همهشان به روش ماکیاولیستی و با بهانه کردن «هدف وسیله را توجیه میکند» به مبارزه سخت مشکوکشان ادامه میدهند و خواسته یا ناخواسته تعلیممان میدهند که میتوانیم به هر روشی متوسل شویم و «دشمن» را خوار و خفیف کنیم. البته از فیلم خوشم نیامده بود و حالا که پس از سالها به آن نگاه میکنم در قیاس با «خشت و آینه» آن را بیارزش میدانم و مطلقا باور ندارم که تماشاگران عادی عاشق «صمد آقا» را متقاعد کرده باشد که شاه با پول نفت خاصه خرجی میکند و… هر آنچه را خود گلستان گفته یا دیگران درباره اثرش گفتهاند هم تحمیل به اثر میدانم. بگذریم. بعدها فرصتی پیش میآید که در مورد ابراهیم صهبا بیشتر بدانم. او شاعری طنزپرداز بود که با نامهای «شیخ سرنا» و «ابرام سرپا» در مجلاتی همچون «باباشمل» شعرهایی در نقد اوضاع اجتماعی میگفت و طبع روان قافیهپردازی او باعث شده بود در هر مجلسی فیالبداهه شعر بگوید. اما این نقطه ضعف یا قوت گناهی نبود که گلستان فیلمساز به خودش اجازه بدهد تا به او دروغ بگوید و بگوید فیلم در رابطه با یک موسسه خیریه است و نکته بعدی نادان تصور کردن ابراهیم صهبا و ابوالحسن ورزی بود که گویا هرگز متوجه نخواهند شد که از صداقتشان سوءاستفاده شده است. حتی تا آن حد «ابراهیم صهبا» را ذیشعور ندانسته بود که با دیدن فیلم «اسرار گنج دره جنی» متوجه خواهد شد آقای فیلمساز مبارز برای ادای دینش به مردم ایران او را فریب داده است. ابراهیم صهبا فیلم را دید و برآشفته شد و به این بیحرمتی اعتراض و شکایت کرد و معلوم نیست که به دستور چه کسی و به نفع فیلمساز این پرونده مختومه شد و با اکران نصفه نیمه و دخالت ساواک و شکایت ابراهیم صهبا «اسرار گنج دره جنی» پرونده خود فیلم هم بسته شد. اما این پرونده مفتوح است که آیا با دروغگویی یا کتمان حقیقت میتوان مشکلات یک جامعه را از بین برد یا کاهش داد؟
و سوال من: کدام نظام اجتماعی روشنفکرانهتر یا انسانیتر است؛ نظامی که حتی دو مرد تهیدست هندی به حقوق اجتماعیشان آنقدر آگاهند که فیلمبرداری از گفتوگوی آنها – ولو از دور و بدون شنیده شدن صدایشان- را تجاوز به حقوق شهروندیشان تلقی میکنند، یا نظامی که روشنفکرش برای خود این اختیار و آزادی را قائل است که شخصیت آدمها را – ولو برای نقد دیکتاتوری- به بازی بگیرد؟ قصدم این نیست که تنها به قاضی رفته باشم، لذا از شمای خواننده تقاضا میکنم این فیلم را ببینید و اگر با من موافق بودید و این فیلم را واجد هیچ یک از ارزشهای نسبت داده شده به آن ندانستید به یک نکته اساسی «رعایت اخلاق» در همه ابعاد دوباره فکر کنید. احتمالا به این نتیجه خواهید رسید که آب از سرچشمه گلآلود است و ما این روزها تاوان یک روش ریشهدار «ملی» را میپردازیم، چه در عرصه سیاست و چه در عرصه اخلاق.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود