بررسی چند فیلم تاثیرگذار ابراهیم حاتمی کیا
حاتمی کیا، فصل به فصل، با موج وسیعتری از مخاطبان خود ارتباط برقرار کرده است. شاید بیدلیل نباشد که او بعدها حتی سریال «حلقهی سبز» را برای تلوزیون که پرمخاطبترین رسانه ایران است کارگردانی کرده است.
نوشتههای مرتبط
حاتمی کیا اما همچنان که مرحله به مرحله بر مخاطبان خود افزوده است، فصل به فصل بر خود نیز «افزوده» و از پوست بایزیدی خودش بیرون خزیده است. اما بر خلاف بایزید که شاید رفته رفته چشم از جهان بیرونی فرو بست و سفر به درون خویش آغازید، حاتمیکیا رفتهرفته چشم به جهان بیرونی میگشاید.
میتوان زندگی سینمایی حاتمیکیا را که انعکاس زندگی واقعی و مسایل و کشمکشهای زندگی اوست، به چهار قسمت تقسیم کرد. نخستین گام، حاتمیکیا در جبهه است. فیلم دیدبان میتواند نماینده این دوره فیلمسازی وی باشد. دوم، بازگشت از جبهه و پرسش از مردم. در این قسمت میتوان از آژانس شیشهای یاد کرد. گام بعدی پرسش از جبهه (فیلم به نام پدر) و در پایان، پرسش از خود است (سریال حلقهی سبز و فیلم سینمایی دعوت).
نکته ای که آثار حاتمی کیا را برجسته و ممتاز میکند، انطباق مرحله به مرحله مسایل شخصی حاتمیکیا با مسایل اجتماعی ماست. در گام نخست، مهمترین مسألهای که تمامی ما را همچون مردمان طاعونزده در رمان آلبر کامو درگیر خود کرده، جنگ است. سپس هویت سربازانی است که از آرمانها و ارزشهای انقلاب دفاع کرده و اینک بازگشتهاند. اما شهر را با خود و خود را با شهر «بیگانه» میبینند. در اینجاست که «جبهه» نمادی از پاکی و تقدس و «شهر» نمادی از فریبکاری و نیرنگ و زراندوزی تلقی شده و در مقابل هم نشانده میشوند.
اما «جبهه» و «سربازان» تنها عناصری نیستند که در متن فرهنگی و زندگی اجتماعی ما، «چیز»هایی در بیرون باشند. «جبهه» نمادی از ارزشها و آرمانهایی است که توسط همه ما در «شهر» و لابلای صفحات زندگی روزمره به خاک سپرده شدهاند. حاتمیکیا در فصل دوم فیلمسازی خود به طرزی معترضانه یادآور این «غفلت» میشود. اما در فصل سوم از زندگی هنریاش او یادآور همین غفلت و فراموشی برای همرزمان خود است. در اینجا حاتمیکیای سرباز بازگشته از جنگ و معترض از مردم، بر علیه همرزمان خود میشورد و خود را به عنوان یک «سرباز» مورد پرسش قرار میدهد. اما پرسش او از «سرباز» چیزی جز پرسش ما و جامعه ما از آرمانها و ارزشهای خویش نیست. مگر نه آنکه «جبهه» نماد ارزشهای مشترک چند نسل از انقلابیون ما، حتی آنهایی که به هر ترتیبی پس از انقلاب مرافقت و موافتی با جبهه و جنگ نداشتند، بود؟
در دو اثر اخیر حاتمیکیا، با گشایش فصل جدیدی از زندگی وی روبرو هستیم. فصلی که در آن حاتمیکیا نماینده گروه یا طبقه مشخصی نیست. در اینجاست که حاتمیکیا به تمامی، حاتمیکیا است. درست در نقطهای که او به تمامی، «خود»اش است، عمیقترین مسایل فرهنگی و اجتماعی ما را نمایندگی میکند. در این مرحله از زندگی سینمایی او، ارزشها و ضدارزشها در عامترین شکل آن مطرح شده و جنگ او میان دو قطب متخاصم (عراق و ایران) نیست. همچنین کشمکش میان «سرباز» و مردم نیست. و نیز او، یعنی «سرباز» با روحیهای خودانتقادگرانه با هویت «سرباز» یعنی هم-رزمانش عنادی ندارد. در فصل پایانی زندگی حاتمیکیا، جبهه بسیار فراختر است و اما به طرز پارادوکسیکالی جنگ بسیار درونیتر و مرزها و سنگرها بسیار مبهمتر اند. با این وجود، در این مرحله نیز او نماینده زمانه است. گفتیم که فصل پایانی فیلمسازی حاتمکیا پرسش از خود است، و مگر نه اینکه مسأله اصلی امروز ما همین «خود» و بحران ارزشها و هویت ما است!؟
حاتمیکیا در این مرحله است که بیش از آنکه همچون همیشه یک پاسخگوی حاضرجواب و شایسته باشد، تنها و تنها یک پرسشگر صادق، شایسته و شجاع است. چرا چون خود او نیز پاسخهایی قانعکننده در چنته ندارد.
تمرکز حاتمیکیا در این مرحله بر حوزه «پزشکی» بیدلیل نیست. حوزهای که در آن مسأله مرگ و زندگی انسان مطرح است. همان حوزهای که میشل فوکو شروع مدرنیته را از آنجا میداند. پزشکی مدرنی که در آغاز ورود خود به ایران، توانست سد پزشکی سینوی را، از پیش روی بردارد. پزشکی سینوی، که از پشتوانه سنت و حتی دین در ایران برخوردار بود. پزشکی مدرن تنها «نظام» و نهادی است که از پیش از انقلاب تاکنون به شکلی پایدار به حیات خود ادامه داده و از قدرت روزافزونی برخوردار شده است. این علم، توانسته رفتهرفته مهمترین تابو در ایران، یعنی جنسیت را به سود خود مصادره کند. و همان مردمان و مردان غیرتمندی که به خاطر قانون کشف حجاب قیامها کردند و خونها ریختند، اینک زنان بیمار خود را به پیش پزشکان جوان از فرنگ برگشتهای میفرستادند که «محرم» محسوب شده و اجازه دیدن و لمس کردن «ناموس» آنها را داشتند.
اگر چه از دیر باز تاکنون پزشکی در ایران از چنین ارج و منزلتی برخوردار بوده است، اما توجه به سه نکته در اینجا حایز اهمیت است. یکم اینکه هیچ یک از علوم مدرن دیگر نتوانستند به این سادگی جایگزین علوم سنتی شوند، چه رسد آنکه مهمترین تابوی ایران -جنسیت- را به سود خود مصادره نمایند. دیگر اینکه باید توجه داشت که مقبولیت عام پزشکان جدید تقریبا در دورهای رخ داد که برخی از مسئولان دینی، حتی با سربازگیری به دلیل آنکه سربازان را در مدت نسبتا طولانی به دور از آموزشهای مذهبی و تحت آموزهای غیر مذهبی قرار میدهند، شدیدا مخالف بودند. از سوی دیگر پزشکان از دوره باستان تا پیش از ورود پزشکی مدرن، یا از طبقه مغان و روحانیان بوده و یا از دینداران و به هر حال قابل اطمینان و اعتماد مردم، به ویژه از نظر اخلاقی بودند. اینکه چه اتفاقاتی رخ میدهد که پزشکان جوانی که در مدت طولانیتری آن هم در کشورهای غربی به تحصیل پرداختهاند، «محرم» مهمترین تابوی ایران میشوند جای بسی تامل است.
البته لازم به ذکر است که مسأله در اینجا این نیست که پزشکان مدرن در این دوران، شخصا چقدر اخلاقی بودهاند یا خیر، و ما مدعی این نیستیم که پزشکان در دورههای قبلی هیچ مشکل اخلاقیای نداشتهاند. اما صحبت بر سر جایگزینی دو نهاد سنتی و مدرن است که میتوانسته از بیشترین میزان حساسیت برخوردار باشد، اما بدون اینکه کمترین حساسیتی برانگیزد، هژمونی خود را حاکم کرده است.
در اینجاست که حاتمیکیا، شاید پیش از هر فیلمساز و کارگردان دیگری ما را نسبت به «غفلتی سراسری» آگاه مینماید. پرسش اصلی حاتمیکیا در سریال حلقهی سبز این است که آیا معجزه در جامعه مدرن ممکن است یا خیر؟ مهمترین نهادی که در این سریال، با ناباوری در مقابل این ایده ایستادگی میکند، نهاد پزشکی است. اگر چه حاتمیکیا با پایانبندیای ضعیف، مسأله را به سود علمباوری و تجربهگرایی پزشکی (فرد مرگمغزی شده امکان بازگشت ندارد) و در مقابل عقاید سنتی-دینی ختم به خیر مینماید، اما با یک سریال تلوزیونی، و فقط با همین سریال، تخم تردیدی را در بین داوطلبین اهدای اعضا میپاشد که تبلیغات وسیع چند ساله پزشکان را بر باد داده و فریاد اعتراض آنها را بلند میکند. این اعتراضات خود نشاندهنده درجه تبلیغاتی بودن و سطحی بودن پذیرش افراد داوطلب عضو در ایران است.
در فیلم سینمایی دعوت، اما عملی عکس حلقهی سبز رخ میدهد. در اینجا «از دنیا رفتن» مطرح نیست، بلکه سخن بر سر «به دنیا آمدن» است. در حلقهی سبز مسأله این بود که چه کسی -پزشک یا خدا- زمان و امکان «مرگ» را معین میکند و در اینجا مسئله این است که چه کسی زمان و یا امکان «زندگی» را مشخص مینماید. حاتمیکیا با پرداختن به این دو نقطه مرزی -تولد و مرگ- از خود و از ما میپرسد که آیا مرگ و زندگی ما در اثر یک «دعوت» و با دانش و حکمت الهی رخ میدهد یا آنکه در جامعه مدرن، تعیینکننده همه چیز از جمله مرگ و زندگی، دانش، تخصص و مصالح بشری است!؟
علوم جدید دیریست که ابعاد مختلف زندگی ما را بازنمایی و مدیریت مینمایند. پیشرفت علوم پزشکی تغذیه، فعالیتهای بدنی، شکل اندام ظاهری و… را تحت تاثیر قرار داده و زندگی روزمره ما را پزشکیزده کرده است. اما پیشرفت علوم و فناوری در حوزه پزشکی و ژنتیک، علاوه بر افزایش «طول»عمر و نقاط میانی پیوستار زندگی ما، به تازگی دو نقطه مرزی، یعنی مرگ و تولد را نیز تحتالشعاع خود قرار داده اند.
اهدای اعضای افراد مرگ مغزی شده و سقط جنین دو موضوع جدی و چالشبرانگیز در تمامی دنیا بودهاند که در ایران به سادگی پذیرفته شده و انجام میپذیرند. این «پذیرش» سطحی و ظاهری از سویی ناشی از سیطره گفتمان پزشکی در ایران و شتابزدگی ما در انجام این فعالیتها، بدون در نظر گرفتن پیامدهای اخلاقی، اجتماعی و انسانی آن است، و از سوی دیگر نشانگر ظرفیتهای متفاوتی در اسلام و به ویژه تشیع است که چنین امکانی را (مثبت یا منفی) علیرغم ادیان دیگر، مهیا مینماید.
در فیلم سینمایی «دعوت» زوجهای مختلفی از اقشار اجتماعی متعدد از بازیگر سینما گرفته تا آقایی که زنی را صیغه کرده است، درگیر مسأله بچه ناخواستهای هستند که در راه است. از طرف آزمایشگاه با تمامی این افراد تماس گرفته شده و به آنها گفته میشود که حاملهاند. مطلعین سراسیمه خود را به پزشک -کتایون ریاحی- میرسانند. پس از اطمینان از اینکه کودکی در راه است و ماجراهایی که بین آنها و اطرافیان پیش میآید، آنها به پزشک دیگری که عمل سقط جنین را انجام میدهد مراجعه کرده، اما در مطب پزشک به دلایلی از این کار منصرف میشوند. دو پزشک زن به صورت دو قرینه، یکی حیاتبخش و دیگری سقطکننده زندگیهای جدید، در مقابل هم نقش بازی میکنند. نکته جالب این است که پزشک متخصصِ بارداری خود نیز با مشکل دیگران مواجه بوده و برای سقط جنین به پزشک دیگر مراجعه میکند. این پیروزیِ پزشک سقطکننده با نقش دیگری خنثی میشود. اصلیترین نیروی تاثیرگذار در منصرف کردنِ پزشکِ اولی، پزشک دوم یعنی سقطکننده است، اما نقش پیرزنی که در مطب پزشک دومی حاضر بوده و با پیشنهاد مبلغی پول به زنانِ باردار و خریدن بچه، زنان باردار را از عمل سقط منصرف میکند از همه جالبتر است.
اگر چه فیلم حاتمیکیا کمتر به سیاهیها و مشکلاتی که پیرامون مسأله سقط جنین در ایران است میپردازد، اما بسیار تامل برانگیز است. حاتمیکیا در این فیلم، همچون سریال حلقهیسبز، به عمیقترین دغدغههای وجدان انسانِ ایرانی امروزین نزدیک شده است. مسایلی که مختص به طبقه یا گروه یا سنینی خاص نیستند. از این روست که هم در دعوت، که در پنج اپیزود مختلف ساخته شده است، و هم در سریال حلقهی سبز کارگردان به سراغ افراد از قومیتها، شهرها، طبقات و حتی سنین مختلف رفته و همه آنها را در «داستان» شرکت داده است. در داستانی که «همه»ی ما در آن «شریک»ایم. چنان که حاتمیکیا نشان داده است، در این داستان کسی از ما مقصر نیست. این داستان قهرمان یا ابر انسان ندارد. حاتمیکیا در این قسمت از زندگی خود، مسایلی را برای ساخت آثارش انتخاب کرده است که درست به مانند طاعون همهگیر است. مرگ و تولد، بدیهیترین رخدادهای بشری هستند که برای هر کس رخ میدهند. در مواجهه با این دو نه اختیاری وجود ندارد، نه مقاوتی و نه میشود به دنبال مقصر گشت.
حاتمیکیا در فصل آخر زندگی سینمایی خود، که شاید فصلِ بیفصلی باشد، با فرود آمدن از آسمان مسایل شخصی اولیهاش، در حکم کسی است که به خوبی زبان فهم و سخن گفتن با وجدان و حافظهی جمعی ما را یافته است. او هر چه بیشتر به درون میرود، بیشتر به ما نزدیک میشود.
مرتضی کریمی دانشجوی دکترای انسان شناسی دانشگاه تهران است