سهیلا صارمی
احساسات:
آه! در مناند آنها، فرمان میرانند بر من
سَروری دارم در آسمانها، نامش آفتاب
که به سویش آغوش میگشایم
تا بنمایم او را آتشِ دل،
آتشی همسانِ حضورِ او.
و چنین شکوهی چگونه صورت بندد
گر دل نباشد؟[۱]
لوییز گلِک (گلوک)[۲] (۱۹۴۳ نیویورک)، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی در سال ۲۰۲۰ است که زیبایی و سادگیِ زبان، و چیرگیاش به زبان و ادبیات انگلیسی زبانزد منتقدان آثار ادبی است. وی در آفرینش شعر تمامی نیروی خلّاق خویش را به کار میگیرد تا تافتهای جدابافته، با نگاهی ویژه به انسان و هستی، عرضه کند. به همین سبب، هیئت داورانِ جایزهٔ نوبل شعر او را با این ویژگیها توصیف کردند:
«صدای شاعرانهٔ ویژهای که با زیباییِ بیپیرایه هستیِ فردی را به هستیِ جهان پیوند میزند.»[۳]
اولین دفتر شعر او نخستین فرزند[۴] بود، و پس از آن یازده دفتر دیگر به چاپ رساند. وی از همان آغاز شاعری در میان شاعران برجستهٔ آمریکا جای گرفت و شعرشناسان و منتقدان ادبی به ستایش آثارش پرداختند[۵]. او بهجز جایزهٔ نوبل، جایزههای معتبر دیگری نیز، مانند پولیتزر (۱۹۹۳) و کتاب ملّی[۶] (۲۰۱۴)، دریافت کرده است.
گلِک در هر دفتر شعر خود سبک ویژهای را دنبال میکند، و هنگامیکه از وی میپرسند که آیا این امر خودخواسته و عامدانه است یا نه، پاسخ میدهد: «فکر میکنم تنها هدف آگاهانه غافلگیر کردنِ خوانندهٔ شعرهاست».[۷] و بهراستی میتوان گفت که در بیشتر شعرهایش خواننده را غافلگیر میکند. شعرهای وی معمولاً زبانی ساده دارند، اما در بسیاری از آنها در پشت این سادگی، بیانی استعاری و مبهم بهکاررفته است. او در شعرهایش با وسواس بسیار میکوشد تا با تکرار کلمات یا پارههایی از بیتها، و نیز با کاربردِ واژهها یا ترکیبهای هماهنگ، قافیهها، مفاهیم همگون یا ناهمگون، و لحن آهنگینی که در آنها دنبال میشود موسیقی آنها را حفظ کند. البته در شعرهایی که از لحن و زبان عادی و گفتاری بهره جسته است، ظاهراً برجستگیِ موسیقایی به چشم نمیخورد؛ چنانکه در شعر «حکایت پندآمیز»[۸] به یکی از داستانهای سلیمان اشاره میکند که وی در آن بینِ دو زن که هردو ادعایِ مادریِ کودکی را دارند، داوری میکند. زبان این شعر، به تناسبِ موضوعش، هیچ ابهامی ندارد و شگرد ویژهای نیز در آن دیده نمیشود، جز آنکه بهتر است خواننده به تلمیحِ درونِ آن (سلیمان و داستان دو زن) واقف باشد:
دو زن، به یکی مدّعا
در پای پادشاهِ خِرَدپیشه اوفتادند
دو زن، و تنها یک فرزند.
میدانست شاه که یکی از آن دو دروغزنست،
پس گفت: «میخواهم به دو نیم کنم کودک را
تا هیچیک از شما دستِ خالی روانه نگردد»،
آنگاه شمشیر از نیام به درکشید:
پس یکی از آن دو از نیمهٔ خویش چشم پوشید
و این خود نشانهای بود و درسی.[۹]
وی در عین اینکه از چارچوب شاعرانهٔ منظم و نظام زبانیِ استواری پیروی میکند که بر احساساتِ از بند جسته مهار میزنند تا شعری سنجیده و فهمپذیر بسازند، نمیتواند از سلطهٔ این احساسات بگریزد و بر شیداییِ ژرف خود پرده بیفکند. او خود در شعر «شقایق سرخ» میگوید که مهمترین چیز داشتنِ ذهن و خِرَد نیست، بلکه داشتنِ احساسات است.[۱۰]
لوییز در شعرهایش به گونهای گسترده از اسطورههای جهان، و بهویژه یونان باستان، بهره میگیرد. گاه نیز سر و کلّهٔ شخصیتهای تاریخی یا افسانهای، مثل شاه آرتور، و حتی قهرمانان فیلمهای تخیّلی، مثل پیترپَن، در آثارش پیدا میشود.[۱۱] در شعر «پیمانهٔ خالی»[۱۲] سرنوشت خود و دیگران را به سرنوشت آگامِمنون،[۱۳] پادشاه اسطورهای یونان باستان، گره میزند تا پرسشهای اندوهناک و بیپاسخ خود را دربارهٔ تنهایی و بیپناهیِ انسان در برابر نیروهای قاهر بپرسد:
به حقیقتْ چه داریم؟
شعبدههای اندوهبار با نردبان و کفش،
ترفندهایی بانمک،
تلاشهای تکراریِ دغلکارانه برای کسبِ اعتبار
چه داریم برای آرام کردنِ نیروهای قاهر؟[۱۴]
تعداد شعرهای تلخ و نومیدانه در آثار او کم نیست. شماری از آنها به دشواریهای زندگی وی اشاره دارد، شماری به انسان و گمگشتگیِ او در تاریکنای جهان، و شماری به کوتاهیِ عمر آدمی و دستبهدست شدنِ زندگی، و وابستگیِ آدمیان به شرایطی که در آن پرورده شدهاند.[۱۵] در شعری که ظاهراً به دوران کودکیِ خود او برمیگردد، به روزهای تیرهای اشاره میکند که از پس رسیدند:
اما همیشه همان بودم، حتی در سالهای آغازین
کوچک، تیرهموی و ترسانندهٔ کودکانِ دیگر
و دیگرگون نگشتم هرگز.
درون شیشه، طالعِ سعد
یکشبه به نگونبختی گرایید.[۱۶]
همچنین در شعر «اعتراف» از پنهانکردنِ آرزوها و رویاهایش سخن میگوید، زیرا بر آن است که سرنوشت با هرگونه شادکامی سرِ ستیز دارد، و درحقیقت، آنها خواهرانِ وحشیِ یکدیگرند:
دروغی بیش نیست که بگویم نمیترسم،
میترسم از بیماری، میترسم از تحقیر.
من نیز آرزوهایی دارم چونان همگان،
آموختهام اما که پنهانشان کنم
تا مباد که تحقّق یابند:
شادکامی، خشمِ سرنوشت را برمیانگیزد
آنان خواهرانِ وحشیِ یکدیگرند،
در پایان، آنها را احساسی نیست بهجز حسد.[۱۷]
بخش عمدهای از شعرهای او یادآور خاطراتِ اندوهباری است که او را برمیانگیزد تا با نیروی قهّارِ فراموشی به نبرد با آنها برخیزد، و دیگران را نیز بدین کار فراخوانَد:
بدینسان، عکس کوچک
دوباره به خاک سپرده شد،
راست بدانگونه
که گذشته در آینده مدفونست.
دو واژه در حاشیهٔ کتاب – پیوسته به هم با پیکانی کوچک – دیده میشد:
«رهاکردن»،
و در پایین صفحه:
«فراموشیدن».[۱۸]
روابط تلخ و آزارندهٔ خانوادگی نیز در شعر گلِک نمودی گسترده دارد که با زبانی روشن و عریان بیان میشود،[۱۹] چنانکه در شعر «گفتوگوی درونی در ساعت نُه صبح» به زبان روزمره دراینباره دردِدل میکند. نکتهٔ جالب در این شعر تشبیه تخممرغِ نیمبند به چشمِ خیرهٔ بینگاه است، که بس زیبا و بدیع مینماید:
زیستن در کنار او،
از همان آغاز، از شانزده سال پیش، تبناک بوده است
شانزده سال به انتظار نشستم
تا بهتر شود همهچیز.
خندهام میگیرد!
…
حضورِ غایبش را حس میکردم،
و امروز
تخممرغِ نیمبندش – چونان چشمی خیره روبهمرگ –
و نانِ برشتهاش، دستنخورده برجاست.[۲۰]
اندیشههای فلسفی خیامگونه نیز در شعر وی کم نیست: طرح پرسشهایی بیپاسخ دربارهٔ هستی و سرنوشت انسان و باشندگانِ دیگر. چنانکه در شعر «مادر و فرزند» وجود خود را ساختهٔ ماشینِ کیهان میداند و به دنبال رازِ چراییِ هستیِ آدمی است:
ما همه رویاپردازیم؛ نمیدانیم کهایم
ماشینهایی ساختهاند ما را:
ماشین کیهان، خانوادهٔ درهم تَنگیده
سپس بازگشتهایم به دنیا،
صیقلخورده با شلاقهای نرم.
ما خواب میبینیم؛ به یاد نمیآوریم.
ماشین خانواده: خز تیره، جنگلهای پیکرِ مادر
ماشینِ مادر: شهرِ سپیدِ درونش
و پیش از آن: خاک و آب
خزه در بین صخرهها، پارههای برگ و علف
و پیشتر، یاختهها در تاریکیِ سترگ
و پیش از آن، کیهانِ پنهان.
برای همین به دنیا آمدهاید: خامُش کردنِ من!
یاختههای مادر و پدرم، نوبت از آنِ شماست
که حیاتی باشید، که شاهکار باشید!
بداهه گفتم؛ هرگز در خاطرم نبود.
اکنون نوبت شماست که به کار آیید
شمایید که میخواهید بدانید:
چرا رنج میبرم؟ چرا اینگونه نادان؟
یاختهها در تاریکیِ سترگ
ماشینهایی چند ما را ساختهاند
نوبت از آنِ شماست که آن را وارسید،
و دوباره بپرسید:
از بهر چیست آمدنم؟ این آمدن از بهرِ چه بود؟[۲۱]
یکی از مضمونهای مهم در شعر این شاعر «مرگ» است که بر بسیاری از شعرهایش سایه افکنده است. از دشوارترین و پیچیدهترین شعرهای وی که شاید مضمون اصلی در آن مرگ و اندوه بیپایانِ آن باشد شعر «سنبل» است که به اسطورهٔ آپولون و عاشقِ وی، هایِسین[۲۲] (سنبل)، تلمیح دارد که رقیبِ آپولون، باد غربی یا زِفیروس،[۲۳] او را با نیرنگ به کام مرگ میفرستد.[۲۴] این شعر در شش پاره تنظیم شده است و ابهام آن خواننده را وامیدارد تا چندین بار آن را بخواند و برداشتهای گونهگون از آن به ذهن بیاورد. برای نمونه، در بخش پنجم از شکفتن بنفشهها در بهارِ سرد سخن میگوید، آنگاه قلبی را ترسیم میکند که بهرغمِ شکفتنِ بنفشهها هنوز سیاه است. تشخیص اینکه این قلب از آنِ زِفیروس است یا به خاکِ سرد و سیاهِ باغچه اشاره دارد، یا به سیاهیهایی که معمولاً در وسطِ گلهای بنفشه دیده میشود، یا به دلِ سنگِ چینندهٔ گلها، و یا چیز دیگر، دشوار است:
جاودانگیِ دیگری در کار نیست:
باز میشوند بنفشهها در سرمای بهار
و با این حال، سیاهست قلب،
بهروشنی آشکارست قساوتش
یا قلبی در آن میانه نیست، بل واژهای دیگر در میانست؟
و اکنون
کسی روی آنها خم شدهست
تا آنها را بچیند.[۲۵]
وی همچنانکه در شعرهای گونهگون به پرسشهای بیپاسخش دربارهٔ مرگ ادامه میدهد، برای مردگان افسوس میخورد که این جهان دریچهٔ زیباییهای بیپایانش را به روی آنها بسته است. و سرانجام خود را چنین تسکین میدهد که شاید آنان را «نبودن» بسنده باشد:
این لحظهای است که دوباره میتوان دید:
توتهای قرمزِ کوه خاکستر را
و در تاریکیِ آسمان
هجرتِ شبانهٔ پرندگان را.
میآزاردم اندیشیدن:
آنها را نمیبینند مردگان
آنچه بدان دل بستهایم،
ناپدید میشود.
پس چه میکند روح برای تسکینِ خویش؟
به خود میگویم:
شاید که او را نیاز نباشد دیگر بدین سرخوشیها
گویی که نبودن بسست او را!
بس دشوارست تجسّمِ آن.[۲۶]
لوئیز گلِک در کنار کار نویسندگی به عنوان استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه یِیل در آمریکا به تدریس مشغول است. وی چندین دفتر شعر به چاپ رسانده است، از آن جملهاند:نخستین فرزند، ۱۹۶۸؛ خانه در مارشلَند[۲۷]، ۱۹۷۵؛ پیروزی آشیل (آخیلوس)[۲۸]، ۱۹۸۵؛ آرارات[۲۹]، ۱۹۹۰؛ زنبق وحشی[۳۰]، ۱۹۹۲؛ مرغزارها[۳۱]، ۱۹۹۶؛ ویتانوا[۳۲]، ۱۹۹۹؛ یک زندگیِ روستایی[۳۳]، ۲۰۰۹؛ شعرها (۱۹۶۲ تا ۲۰۱۲)[۳۴]، ۲۰۱۲؛ شبِ مؤمن و بافضیلت[۳۵]، ۲۰۱۴.
وی همچنین چند کتاب، دربردارندهٔ چندین مقاله دربارهٔ شعر و ادبیات، منتشر کرده است.
[۱]. Louise Glück, “The Red Popy”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 271.
Louise Glück .[۲]، نام خانوادگی شاعر بنا به تلفظ خود او “گلِک” نوشته شده است.
[۳]. Hannah Aizenman, “The Nobel Laureate Louise Glück in The New Yorker”, The New Yorker:
https://www.newyorker.com/books/page-turner/nobel-laureate-louise-gluck-in-the-new-yorker
[۴]. Firstborn
[۵]. Anders Olsson, “Bibliographical notes [on Louise Glück]”:
https://www.nobelprize.org/prizes/literature/2020/bio-bibliography/
[۶]. National Book Award
[۷]. Walt Hunter, “The Many Beginnings of Louise Glück”, The Atlantic, October 2020:
https://www.theatlantic.com/culture/archive/2020/10/louise-gluck-nobel-prize-literature-beginnings/616688/
[۸]. A Fable
[۹]. Louise Glück, “A Fable”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 218.
[۱۰]. Louise Glück, “The Red Popy”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 271.
[۱۱]. Hannah Aizenman, “The Nobel Laureate Louise Glück in The New Yorker”, The New Yorker:
https://www.newyorker.com/books/page- turner/nobel-laureate-louise-gluck-in-the-new-yorker
[۱۲]. The Empty Glass
[۱۳]. Agamemnon
[۱۴]. Louise Glück, “The Empty Glass”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 455.
[۱۵]. Charles Bainbridge, “A Village Life by Louise Glück”, The Guardian, ۲۰۱۰:
https://www.theguardian.com/books/2010/jun/19/village-life-louise-gluck-poetry
[۱۶]. Louise Glück, “The Empty Glass”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 455.
[۱۷]. Louise Glück, “Confession”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 209.
[۱۸]. Louise Glück, “A Summer Garden”, ۲۰۱۲:
https://www.poetryfoundation.org/poetrymagazine/poems/55237/a-summer-garden
[۱۹]. Hannah Aizenman, Ibid.
[۲۰]. Louise Glück, “Monologue at Nine AM”, ۱۹۶۶:
https://www.poetryfoundation.org/poetrymagazine/browse?contentId=30287
[۲۱]. Louise Glück, “Mother and Child”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 422.
[۲۲]. Hyacinth
[۲۳]. Zephyrus
[۲۴]. Pierzak Damian, “The Case of Apollo and Hyacinth in the Second Tetralogy, attributed to Antiphon”, Scripta Classica (Vol. 10 s. 53-66), 2013, P. 56: https://rebus.us.edu.pl/bitstream/20.500.12128/2529/1/Pierzak_The_case_of_Apollo_and_Hyacinth.pdf
[۲۵]. Louise Glück, “Hyacinth”, Poems 1962-2012, New York, Farrar, Straus & Giroux & Ecco, 2012, P. 157.
[۲۶]. Louise Glück, “The Night Migrations”, Averno, by Farrar, Straus & Giroux, 2006:
https://poets.org/poem/night-migrations
[۲۷]. The House on Marshland
[۲۸]. The Triumph of Achilles
[۲۹]. Ararat
[۳۰]. The Wild Iris
[۳۱]. Meadowlands
[۳۲]. Vita Nova
[۳۳]. A Village Life
[۳۴]. Poems 1962–۲۰۱۲
[۳۵]. Faithful and Virtuous Night