زمانی می خواهیم از هنرمند سخن بگوییم احساسمان خواسته یا ناخواسته او را یا در حاشیه زندگی روزمره یا فراتر از نیازهای فیزیولوژیکی بشر در نظر می گیرد. مطمئنا ذهنیت و عقلانیت این موضوع را مورد نقد قرار می دهد. چرا که هنرمند نیز دچار زندگی روزمره است و ممکن است حتی معاشش وابسته به هنرش باشد. به گفته ی بوردیو هنرمندان که خود را بی نیاز از سرمایه ی اقتصادی می دانند آن ها با رسیدن به سرمایه فرهنگی قدرت به دست آوردن ثروت را نیز خواهند داشت. تفاوت زیادی است بین هنرمندی که ما او را در حاشیه ی زندگی روزمره قرار می دهیم با هنرمندی که او را فراتر از نیازهای کوچک بشر می دانیم. نوشتن یا ادبیات به گفته ی ویرجینیا ولف به یک قلم و چند برگ کاغذ و اتاقی خلوت نیاز دارد. بنابراین افرادی که دارای اقتصادی ضعیف و البته بیکار هستند ممکن است به سمت نوشتن داستان و شعر بروند. امروزه زنان هم به دانشگاه می روند و هم در حاشیه اقتصاد مدرن قرار دارند و چه چیزی بهتر از ادبیات می تواند آن ها را آرام کند.
دقیقا نویسندگان زن همان هنرمندانی هستند که در حاشیه ی زندگی روزمره قرار می گیرند و کسی آن ها را جدی نمی گیرد. اگر نگاهی به ادبیات عامه پسند امروز جامعه مان داشته باشیم اکثر آن ها نه تنها نویسندگان زن دارند بلکه مخاطبانشان نیز زن هستند. کتاب هایی که ممکن است به چاپ های ۱۰ هم رسیده باشند. زنان از چه سخن می گویند؟ آیا زنان به دلایل اقتصادی به سمت نوشتن ادبیات رو می آورند؟ سوال هایی بیشتری از این دست می توان داشت. به هر حال اگر زنان به دلایل اقتصادی هم رو به نوشتن آورده باشند تصور خیلی ها این است که آن ها از احساسات خود در کتاب هایشان سخن می گویند؛ احساساتی که در حاشیه ی زندگی اقتصادی چه در گذشته و چه امروزه بوده اند. در این جا سوالی دیگر مطرح می شود آیا زنان احساسات خود را می شناسند؟ چگونه می توان باور کرد هنگامی زنان در حاشیه زندگی اقتصادی قرار دارند و زندگی روزمره شان وابسته به دیگری است، توان شناخت احساسات خود را داشته باشند.
نوشتههای مرتبط
اگر نحوه ی شکل گیری احساسات به این منوط باشد که ما در برابر واقعیت های زندگی هر روزه در حال نشان دادن واکنش هستیم و مطمئنا دچار احساس های متعددی می شویم و بعد می توانیم درباره ی این احساس ها فکر و خودمان را در آن ها غرق کنیم بنابراین می توان نتیجه گرفت که زنان هم توان شناخت احساسات خود و همچنین نوشتن درباره ی آن ها را دارند؛ تنها کافی است قدرت یادگیری چند تکنیک نوشتن را یاد بگیرند. کتاب های ادبیات زنان امروزه پر از احساس های ترس، اضطراب، سرگردانی و … است.
زنان در ادبیات دغدغه ی این را دارند که چگونه هویت خود را در برابر دیگری و زندگی مدرن شکل بدهند. علاوه بر آن در ادبیات عامه پسند با احساسات تخیلی عاشقانه روبرو می شویم که اکثرا منفعلانه هستند و می خواهند زنان را در سنت نگه دارند. گویی زنان برای فرار از بحران های هویت به نوشتن از عشق های خیالی رو می آورند. عشق های خیالی به زنان کمک می کند تا تصور کنند از احساسات مخرب در حال رها شدن هستند و لحظاتی بتوانند در دنیای فانتزی نفس بکشند. زنان حتی در واقعیت هم عشق را این گونه تصور می کنند که آن ها را از بحران های هویتی که رنج می برند نجات دهد.
در این جا می توان پرسید زنان در طول تاریخ چگونه یاد گرفته اند در برابر واقعیت های زندگی واکنش نشان دهند؛ واکنش هایی که احساسات آن ها را می سازد. آیا در جواب نمی توان گفت همان طور که قدرت حاکم چگونگی واکنش به واقعیت های زندگی را ساختارمند می کند به افراد هم اجازه نمی دهد بتوانند خودشان را فراتر از این واکنش ها درک کنند و تصور نکنند محدوده ی آن ها فقط فکر کردن و غرق شدن در این احساسات است. قدرتی شگرف می خواهد انسان بتواند در برابر هستی و زندگی اش دچار شگفتی شود و بخواهد به شناختی جدید بدون وابسته به احساسات ساختارمند شده ی فرهنگی اش برسد؛ همان که هنرمندان مرد همواره در تاریخ ادعایش را داشته اند؛ ادبیاتی فراتر از نیازهای کوچک بشری. زنان نمی توانند به راحتی مدعی چنین قدرتی شوند. چون در مرحله ی اول آن ها باید توان خروج از احساسات ساختارمند شده ی هویت شان را داشته باشند. ادبیات زنان در حاشیه ی زندگی روزمره هست و به نظر نمی رسد به سادگی بتوان چشم انداز خروجش را هم تماشا کرد. زنان در حال حاضر در برابر این احساسات ساختارمند شده یا مقهورند یا واکنش منفی نشان می دهند و در برابرشان به شدت جبهه گیری می کنند؛ در هر صورت زنان دیگر توان نخواهند داشت خودشان را فراتر از این احساسات درک و تصور کنند که می توانند جهان را با احساساتی متفاوت به تماشا بنشینند. فهم این نکته می تواند قدم بزرگی در رشد ادبیات زنان ایجاد کند