انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اخلاق از منظر نیچه-بخش نخست

در حین بررسی اخلاق از منظر نیچه با موارد خارق العاده ای مواجه می شویم. این امر بدین دلیل است که نیچه برای نپذیرفتن کدهای اخلاقی و تلاش برای از بین بردن امر مطلق در قلمرو اخلاق همانند جاهای دیگر تلاش فراوانی کرد. بر خلاف اسلاف خود او بر این باور بود که اخلاق ساخته ی انسان است. در این مقاله سعی بر آن خواهد بود چند مفهوم اخلاق نیچه ای را مورد بررسی قرار دهیم. هرچند باید توجه داشت که در مورد نیچه اخلاق و متافیزیک با یکدیگر در هم تنیده شده اند. ابتدا رابطه ی متافیزیک نیچه با اخلاق از نظر وی و سپس اخلاق به تنهایی مورد بررسی قرار می گیرد. در انتها سعی بر آن خواهد بود تا با چند تن از کج فهمی ها درباره ی اخلاق نیچه ای مواجه شده و تفسیرهای جایگیزینی برای آنها ارائه دهیم.

اراده ی معطوف به قدرت

در نگاه نیچه، قدرت نقش بسیار مهمی را در توضیح وضعیت متافیزیکی بازی می کند. دلیل این امر این است که از نظر او هر موجود زنده ای اساسا با قدرت سروکار دارد به منظور نمایان کردن قدرت خود: “موجود زنده بیش از هرچیز به دنبال تخلیه ی قدرتش است، زندگی اراده ی معطوف به قدرت است.” (نیچه ۱۹۱۱، شماره ی ۱۳) با اطلاق این نظر به جهان به طور کلی نیچه بعد متافیزیکی فلسفه اش را بیان می کند: “این جهان اراده ی معطوف به قدرت است، و هیچ چیز دیگر نیست.” (نیچه، ۱۹۶۷، شماره ی ۱۰۶۷)

این کلیت بخشیدن را می توان با ارجاع به مثال های نقضی که در آنها ضعف مشاهده می شود به چالش کشید. هرچند، نیچه این گونه مثال های نقض را نیز به واسطه ی قدرت تفسیر می کند. موردی که می توان در راستا مثال زد افرادی هستند که جایگاه پایینی به لحاظ اجتماعی و قدرت دارند و تمایلی هم به فراتر از آنچه هستند ندارند مثل بردگان، نیچه در مورد خدمتکاران می گوید که اراده به ارباب شدن در آنها پنهان است (نیچه ۱۹۰۹، شماره ۳۵) علاوه بر بعد متافیزیکی قدرت نیچه بعد ارزش گذارانه ای برای قدرت معرفی میکند. بدین ترتیب او قدرت را وارد عرصه ی اخلاق می کند. یعنی قدرت منبع نهایی ارزش گذاری بر امور به عنوان خوب یا بد است: “اراده ی معطوف به قدرت تنها برای تفسیر نیست بلکه برای ارزش گذاری نیز هست.” (دولوز ۲۰۰۲، ص ۵۴)

نیچه قدرت را همچون رابطه می نگرد و به عنوان امری اتمی به آن نگاه نمی کند. بنابراین قدرت باید به عنوان شبکه ای که افراد را به یکدیگر متصل می کند نگریسته شود نه به عنوان امری ریشه دوانده در یک فرد: “هر نیرویی ضرورتا به نیروی دیگری مرتبط است. وجود نیرو متکثر است، کاملا ابلهانه است که به نیرو به دید واحد نگریسته شود” (دولوز ۲۰۰۲ ص ۶) التبه نیچه نمی گوید که تکثر قدرت از ذره های متمایز قدرت تشکیل شده است. بلکه او این تکثر را در قالب کنش و واکنش می کنگرد. این یک رابطه دینامیک است که در آن شخصی تبدیل به ارباب و دیگری تبدیل به برده می شود. این دینامیسم در بین اراده ها ساری است و نه در بین اراده از یک طرف و اشخاص از طرف دیگر. به همین منظور تبعیت در روابط بین اراده ها مهم است. منظور از تبعیت این نیست که قدرت تنها در حیطه ی ارباب متمرکز شده است بلکه ارباب و برده به یک اندازه با قدرت مرتبط هستند. (دولوز ۲۰۰۲، ص ۴۰)

قدرت چگونه دارای ضرورت می شود

قدرت نقش بسیار ضروری و مهمی در فلسفه ی نیچه دارد. این امر را می توان با دو دیدگاه متفاوت مقایسه کرد، ابتدا نظر داروین که در آن شرایط خارجی در تعیین فعالیت های موجود زنده بسیار تاثیرگذارند و دیگر نظر لذت جویی(Hedonism) که بر لذت تاکید می کند. نیچه بر این باور است که داروین تاکید بیش از اندازه ای بر نقش عوامل خارجی در جهت بخشی به فعالیت های ارگانیسم ها داشته است در حالی که به نظر نیچه ” امر ضروری در فرآیند زندگ دقیقا شکل بخشیدن خارق العاده ای به نیروهای خالق درونی است تا بتوان بوسیله ی آنها “شرایط خارجی” را مورد استفاده قرار داده و تغییر دهیم.” (نیچه ۱۹۶۷، شماره ی ۶۴۷)

و اما در مورد لذت جویان، نیچه بر این باور است که آنها جایگاه مقدم و تالی را اشتباه گرفته اند. به عبارت دیگر او بر این باور است که لذت و درد نتیجه ی جستجوی قدرت است و خود آنها به تنهایی هدف نیستند. بر خلاف لذت جویان نیچ بر این باور است که رنج احساس قدرت را می انگیزاند (نیچه ۱۹۶۷ شمارهی ۷۰۲)

قدرت برای نیچه را می توان در اخلاق به عنوان یک معیار نگریست: “نبرد انگیزه های متعارض، که ما آنها را به عنوان بلوغ انتخاب های اخلاقی مان در نظر می گیریم، ما را به جایگاهی می رساند که در نهایت قوی ترین آنها را انتخاب می کنیم” (واتیمو ۲۰۰۲ صص ۷۲-۷۳)

تفاوت قدرت با نیروی جسمانی چیست
قدرت در نظر نیچه نقشی مرکزی دارد و او آن را به عنوان معیاری برای جایگاه بخشی به افراد انتخاب می کند: “نیچه مطمئنا عنوان می کند که جایگاه انسان به واسطه ی برخورداری آنها از قدرت تعیین می شود و تغییر می کند و نه با هیچ چیز دیگری( کاپلستون ۱۹۷۵، ص ۸۳) البته قدرت را نباید با نیروی جسمانی اشتباه گرفت.

از طرفی برای فهم آنچه که نیچه از آن با نام قدرت یاد می کند باید تفاوت آن را با نیروی جسمانی در ذهن در نظر بگیریم. از نظر نیچه آنچه قدرت را از نیروی جسمانی تمییز می دهد “غرور آگاهانه” است. (نیچه ۱۹۶۷، شماره ی ۵۵) به عنوان مثال ما می توانیم یک شیر قوی را با یک مدرت قدرتمند مقایسه کنیم. شیر هیچ آکاهیی از قدرت خود ندارد و همچنین غروری نیز ندارد، در حالی که مرد قدرتمند از قدرت خود آگاه است و به آن مغرور است. با توجه به نقش آگاهی و تعالی بخشیدن آن به زندگی بشر اوریج عنوان می کند “نخستین خصیصه ی زندگی رو به تعالی آگاهی از قدرت خستگی ناپذیر است. شخص یا مردمی که پشت آنها جریان نیروی زندگی در آنها تکانی ایجاد می کند و خلاقیت، سخاوت، شور و حرارت را در آنها تحریک می کند: فضایل او را اگر بتوان دید از نوع دیونوسیسی هستند.” (اوریج ۱۹۰۶، ص ۵۰)

از طرف دیگر، تفاوت بین ضعف و نداشتن نیروی جسمی این است که در ضعف شخص از توانایی های خود بی خبر است در حالی که در حالت دوم تنها نبود نیروی جسمانی بدون اینکه آگاهیی نسبت به آن در میان باشد مطرح است. “آنچه نیچه ضعیف یا برده گونه می نامد ضعیف ترین به لحاظ جسمی نیست بلکه نیروی او هرچه باشد از آنچه که می تواند انجام دهد جداست.” (دولوز ۲۰۰۲، ص ۶۱)

از آنجایی که توانایی شخص در امر قدرت برای نیچه مهم است، او قدرت صرف را حائز اهمیت نمی داند. بلکه، او بر توانایی هایی که در خود قدرت برای فراتر رفتن از آن در خلق-خویش (خودسازی) به کار می رود تاکید دارد. یکی از مهم ترین ابعاد فراتر رفتن از خود این است که شخص توسط قدرتش اداره نشود بلکه صاحب قدرت باشد. کاوفمن به این خصوصیت با عنوان غلبه برخویش یاد می کند” قدرت برای نیچه یعنی غلبه بر خود (کاوفمن ۱۹۶۸، ص ۲۶۱) به همین دلیل است که نیچه حکمرانی بدون لیاقت را موجه نمی داند و بر این باور است که کسی که دارای قدرت است باید “گونه ای فراتر از انسانها” باشد (کاپلستون ۱۹۷۵، ص ۸۳) و بتواند از قدرت فعلی اش فراتر برود. نیچه فراتر از انسان را اینگونه توصیف می کند: “کسی که تلاش می کند تا فراتر از خود را بسازد از نظر من خالص ترین اراده را داراست.” (نیچه ۱۹۰۹ ، شماره ی ۳۸)

ساختار هرمی قدرت
می توان نظر نیچه درباره ی قدرت را به مثابه هرمی درنظر گرفت، چرا که در یک هرم دامنه ای عریض و قله ای نازک داریم. نیچه جامعه را به دو بخش تقسیم می کند که شامل ارباب و گله (برده) می شود: “فرهنگی بالاتر تنها جایی می تواند شکوفا شود که دو طبقه متمایز اجتماعی وجود داشته باشد” (نیچه ۱۹۱۳، شماره ی ۴۳۹)این تمایز بین طبقات آنقدر برای نیچه اساسی است که برای هر یک از این طبقات یک نوع اخلاق را متصور می شود. اخلاق ارباب و برده “نیچه می خواهد به اخلاق دو قسمتی بازگردد، یکی برای انسان های برتر و دیگری برای گله.” (کاپلستون، ۱۹۷۵، ص ۹۳) بنابر ساختار هرمی این دو اخلاق باید هر دو وجود داشته باشند و هر یک از این اخلاق ها برای طبقه ی خودش برقرار باشد “ایده آل های گله باید در گله حکمفرما باشد.” (نیچه ۱۹۶۷، شماره ی ۲۸۷)

از نظر نیچه ماموریت فرهنگ انسانی این است که ارباب های را پرورش دهد که ضعیفان باید در خدمت فضیلت های او باشند: “این نظر که فرهنگ تنها برای معدودی وجود دارد، نظر نیچه است که کارکرد اکثریت را کمک به اقلیتی می داند.” (کاپلستون ۱۹۷۵، ص ۴۳) تفسیری افراطی تر ما را بدان جا خواهد رساند که بشریت باید بدن وقفه برای تولید ابر انسان ها تلاش کند، و وظیفه ای جز این ندارد.

با این وجود باید در نظر داشت که رابطه ی بین ارباب و برده رابطه ای یک طرفه نیست. بلکه بر عکس، باید رابطه ای دو طرفه در نظر گرفته شود همان طور که مد نظر هگل بود (دولوز ۲۰۰۲، ص ۸۳) به عبارت دیگر همانگونه که گله در خدمت ارباب ست، ارباب به عنوان ارباب به گله وابسته است.(نیچه ۱۹۱۰، شماره ی ۷ و نیچه ۱۹۶۷، شماره ی ۸۹۸) تاریخ بشر بدون وجود هر یک از ارباب و برده به تحقق نمی پیوست و یا شاید بهتر باشد بگویم بی معنا می شد. در صورتی که گروه برده از بین می رفت ارباب هایی که نیچه از آنها سخن می گوید توانایی اخلاقی شدن را نداشتند و بنابراین اخلاقی که آنها دارند به نوعی مدیون بردگان است. از طرفی می توان گفت که بهتر است که گروهی از افراد با اخلاق داشته باشیم و در ازای آن نابرابری وجود داشته باشد تا اینکه همه با هم برابر باشند و هیچ اخلاقی وجود نداشته باشد. ارباب و برده یکدیگر را نقض نمی کنند بلکه با هم زندگی می کنند.

محمد زهیر باقری نوع پرست

دانشجوی دکتری دانشگاه وین

m.z.bagheri.noaparast@gmail.com