انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آنارشیسم و سیاست بنیادستیز

سائول نیومان ترجمه عباس شهرابی فراهانی

ما اخیراً مباحثات زیادی درباره “تغییر”، “نیاز به تغییر”، شنیده ایم. آیا این شعارِ پویشِ انتخاباتیِ اوباما برای کسب مقام ریاست جمهوری در سال ۲۰۰۸ نبود؟ این تغییراتِ پیشنهادی، هیچگاه حقیقتاً با جزئیات شرح داده نشدند – آن ها صرفاً نشانگر ایده گسستی از گذشته، مسیری نو برای آینده آمریکا، بودهاند. البته، باید دید یک ریاست جمهوری جدید در واشینگتن در واقع چه نوع تغییراتی را به کار خواهد بست. احتمالاً مسئله بر سر اصلاحاتی انگشت شمار خواهد بود – اصلاحاتی که بیشک مهم هستند، مانند بستن خلیج گوانتانامو و بیرون کشیدن سربازان از عراق. اما اگر ما انتظار تحولاتِ اجتماعی و اقتصادیِ عمده را داشته باشیم، این شانس ها ناامیدکننده خواهند بود.

سیاست بنیادستیز [رادیکال]* یقیناً با تغییر سر و کار دارد، اما بر عکسِ شعارهای مبهم و توخالیِ احزاب سیاسی، سیاستِ بنیادستیز بر این مدعاست که تغییر واقعی ممکن نیست از طریق نظامِ رسمیِ قدرت و نمایندگی به دست آید – این تغییر باید از بیرونِ این حوزه محقق شود. میفهمم که این موضع مرا در مخالفت با بسیاری از افراد قرار میدهد، حتی آنان که در جناح پیشروِ سیاست قرار دارند. برخی اشخاص (لیبرالهای چپگرا و سوسیال دموکراتها) خواهند گفت که نظام سیاسی نمایندگی به هیچ وجه کامل نیست – در واقع نقصهایش بسیار و ژرفاند – ولی با این وجود میتوان از آن برای اجرای اصلاحات شدیداً موردنیاز – مانند اقدامات برابری خواهانه و بازتوزیع گرانه، یا قاعده مندی بهتر بازارهای مالی – بهره برد. دیگران (مارکسیستها، لنینیستها، که البته امروزه دیگر تعداد چندانی از آنها وجود خارجی ندارند) خواهند گفت که تغییر اجتماعی و اقتصادی واقعی تنها از طریق شکل انقلابیِ سیاست محقق میشود؛ اما این امر مداخله یک حزب پیشگام را به دنبال دارد که قدرت را در دست میگیرد و از ساختارها و سازوکارهای دولت برای تحقق تحول اقتصادیِ جامعه استفاده میکند (سپس، فرض بر این است که دولت محو میشود، با این وجود تجربه تاریخی دقیقاً خلافِ آن را ثابت کرده است). هر دوی این مواضع – هر قدر متفاوت باشند – درون پارادایمِ دولت عمل میکنند؛ به دولت به مثابه ابزاری برای عملی کردن تغییر اجتماعی نگریسته میشود.

در مقابل، موضعی که من میگیرم، نزدیک به آنارشیسم [سروری ستیزی]** است. به آنارشیسم همواره به عنوان آموزهای انحرافی نگاه شده است، حتی (و به ویژه) از سوی چپ گرایان. به لحاظ تاریخی، آنارشیسم هم به عنوان یک فلسفه و هم به عنوان یک کنشورزی انقلابی به حاشیه رانده شده است: اخراج میخائیل باکونینِ آنارشیست از انترناسیونال اول در سال ۱۸۷۲ – اخراجی که به تحریک مارکس، پس از مجادلهای طولانی و تلخ درباره تاکتیکهای انقلابی، صورت گرفت – پایان غاییاش را در کشتار ملوانان لیبرتاری­ینِ (آزادیخواه/آزادی گرا/آزادخواه)*** کرونشتات توسط تروتسکی در سال ۱۹۲۱ یافت.

چه چیزِ آنارشیسم این قدر تهدیدکننده بود؟ چالشی که آنارشیستها برای سیاست بنیادستیز به وجود آوردند، چه بود؟ امروزه آنارشیسم برای ما چه درسهایی دارد؟ برای پاسخ به این پرسشها، باید از نزدیکتر نگاهی به سیاست بنیادستیز امروزین بیندازیم. مجادله من در این جا این است که – بر خلاف آنچه بسیاری ادعا میکنند – زمان، زمانِ یأس و دستلرزههای شبهرادیکال نیست. به جای آن، ما شاهد جدایی شمار بسیاری از مردم از شیوههای سنتی کنشورزیِ سیاسی، و پروراندن یا بازپروراندن کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (بدیل) یا خودمختارتر هستیم. این کنشهای سیاسی پیرامون مشارکت در ساختارهای سیاسی رسمی متمرکز نشدهاند – در حقیقت، آنها بیانگر تردیدی آشکار و انکارِ این نظم و ترتیبها و نهادها هستند. به باور من، امروزه سیاست بنیادستیز به طور روزافزونی در حال آنارشیستی شدن است و آرزوی خودمختاری بزرگتری را از قدرت سیاسی در سر دارد.

چرا شمار رو به افزایشی از مردم در حال شکورزی نسبت به قدرت هستند؟ به نظر میرسد درک رو به رشدی وجود دارد از اینکه حکومتها – حتی آن هایی که به شکل دموکراتیک انتخاب شدهاند – دیگر نماینده آمال مردمان و پاسخگو به مردم نیستند. آیا این شکاف مطلق میان مردم و قدرت هنگامی که حرکت نمادین شگفتانگیز میلیونها نفر از مردم در سراسر جهان که در سال ۲۰۰۳ علیه تصمیم حکومتهایشان برای شرکت در جنگ عراق اعتراض کردند، از سوی نخبگان سیاسیشان با بیتفاوتی و تحقیر مطلق مواجه شد، آشکار نشد؟ در انگلستان، حکومت دقیقاً از اعتراضات به عنوان بهانهای برای ممنوع کردنِ اعتراضات سیاسی تا شعاع یک کیلومتری پارلمان انگلیس در وست مینستر (West Minster)، استفاده کرد. به نظر میرسد منظره معترضین پر سر و صدا و شورشی، برای اعصاب لطیفِ (یا وجدانهای گناهکار؟) نمایندگانِ سختکوشِ ما، این خادمین خستگی ناپذیر به خیر عمومی!، بسیار گسترده بوده است. آیا پارلمان انگلیس در وست مینستر – کُرسیِ شکوهمندِ دموکراسی – با نیروهای پلیس مسلح، دوربینهای نظارتی و استحکامات بتونیاش، به شکل روزافزونی به یک قلعه محصور شباهت پیدا نمیکند؟ آیا این مسئله نمادِ اهانت به و در عین حال هراس از مردم، و کوششی برای بیرون نگه داشتن مردم از قدرت، نیست؟

این مسئله شاید شگفت آور نباشد. همانطور که نظریه پردازانِ نخبگان (elite theorists) همواره به ما گفتهاند، رژیمهای دموکراسی در حقیقت سازوکاری هستند که با آنها نخبگان سلطه خود را همیشگی میکنند. به این مسئله “قانون آهنین اُلیگارشی [اندک سالاری]” میگویند. این اصطلاح را سندیکالیست (یک اتحادیه گرای لیبرتارین) و جامعه شناس آلمانی، روبرت میشلز (۱۹۶۲)، برای شرح عملکرد احزابِ سوسیالیست در اروپای اوایل قرن بیستم، به کار برد. حتی پس از آن، حس یأسی در میان بسیاری از بنیادستیزان (رادیکالها) درباره کنشورزیهای جناح چپ رسمی، به خاطر خیانتشان به جنبشهای طبقه کارگر، اقتدارگرایی و ساختارهای سازمانی سلسلهمراتبیشان، وجود داشت.

تصور کنید کسی مثل میشلز (۱۹۶۲) چه تفسیری از احزاب سوسیال دموکرات امروزی میکرد – تصور کنید چه تفسیری میکرد از یک موجود معیوب و هیولایی مانند حزب کارگر جدید (New Labour)، که با نولیبرالیسم جهانی و امپراتوریِ آمریکایی همدست است و انگیزه بیرحمانهتر و سرکوبگرانهتری برای امنیت، نظارت و کنترل اجتماعیِ بیشتر دارد. نه حزب کارگر در انگلستان و نه احزاب سوسیال دموکرات در هر جای دیگر، به جز اقتدارگرایی بیشتر، چیزی برای ارائه به ما ندارند. با رها کردنِ حتی معتدلترین اقدامات برای اصلاح نظام سرمایهداری، تنها حوزهای که چنین احزابی میتوانند در آن مداخله کنند – تنها حوزهای که میتوان دید آنها در آن کاری انجام دهند (و توجه کنید که واژه “اصلاح” چقدر برای گفتمان کارگر جدید مرکزیت دارد) – تشدید کنترل و نظارت دولتی است. حکومت ها، پشت نقاب جنگهای اجتماعی علیه جرم، انحراف، رفتار “ضد اجتماعی”، مخالفت سیاسی، تقلب رفاهی یا تروریسم، از هر فرصتی برای افزایش قدرت دولت به منظور جاسوسی کردن از ما، متوقف کردن و بازرسیِ ما، بازداشت کردنِ ما بدون اتهام، کنترلِ ارتباطاتِ الکترونیکیِ ما، فضولی در و قاعده مند کردنِ تمامی جنبههای زندگیِ ما – از شیوه تربیت فرزندانمان گرفته تا شیوه بیرون گذاشتن سطلهای زباله برای جمع آوری، تا به کار بستن آنچه ما حقوق و آزادیهای سیاسی بنیادین خود میدانیم – استفاده میکنند. هر روز صبح که در مسیرم به سمت محل کار، از بخش محلی خود، لویشام (Lewisham) (منطقهای حومهای در جنوب شرق لندن) عبور میکنم، از کنار پوسترهای بیشمارِ نهادهای حکومتی میگذرم که چیزی مثل “ما در حال محاصره کردن هستیم” بر آن نوشته و حاوی تصویر یک “متقلب رفاهیِ” کلیشهای است که به صورت یک زن بیریخت، بدپوش و سنگین وزن یا مردی با چهره دروغگویانه که تصویر یک هدف نیز به او اضافه شده، نمایش داده شده است. آیا این نوع تبلیغات سختگیرانه – که من مثال های فراوانی از آن را روزانه در لندن میبینم؛ تازه اگر دوربینهای نظارتیِ همیشه حاضر و دیگر نشانههای کنترل اجتماعی را ذکر نکنیم – به راستی با تبلیغاتی که در رژیمهای توتالیتر یافت میشود، مترادف نیست؟ یک بار دیگر، ما در مقام یک جامعه فراخوانده شدیم تا چندین “دشمن طبقاتی” را محاصره کنیم – نه دیگر بورژوازی، بلکه آنچه مارکس لومپن پرولتاریا میخواند. هدف چنین تبلیغاتی عبارتست از بازسازی نمایی از وحدت اجتماعی – یک هویت اجتماعی پایدار – از طریق طرد و هدف گرفتنِ بسیاری از دشمنان اجتماعی، مانند بزهکار جوان، متقلب رفاهی، مهاجر غیرقانونی، منحرف جنسی، یا تروریست مسلمان. همچنین، هدف آن دور کردن توجهات از شکستهای حکومت و ناتوانی آن در جلوگیری از جابجاشدگیهای اجتماعیِ ناشی از بازارهای سرمایهداری است.

البته، اقتدارگرایی دولتی و قدرت پلیسی از زمان اعلامِ “جنگ علیه ترور” تاکنون، افزایش یافته است. تحت واژه همیشه حاضرِ “امنیت”، آنچه پیشتر در یک نظام لیبرال دموکراتیک تصورناپذیر دانسته میشد – حبس بدون محاکمه و استفاده از فنون “بازجویی سختگیرانه” – اکنون به اعمالی رایج بدل شدهاند. نباید فرض کنیم که “امنیت” یک ایده به لحاظ سیاسی خنثی یا بیخطر است – چیزی که صرفاً ما را از هجوم خارجی در امان نگه میدارد. امنیت، یک ایدئولوژی است؛ یک ایده بنیادگرایانه است که در کنار آن هر دغدغه دیگری فرعی است؛ منطقِ آن بیرحمانه و بیقیدوبند است – ما هرگز نمیتوانیم به میزان زیادی، امنیت داشته باشیم. آیا ندیدهایم که این اقداماتِ امنیتی نه صرفاً علیه مظنونین تروریستی، بلکه ضد هر کس دیگر، از معترضین گرفته تا کسانی که فرزندانشان را به مدارسی بیرون از محدوده پذیرش آنها میفرستند، و حتی ضد بانکهای ایسلندی نیز به کار برده میشوند؟

تنها چیزی که امروزه حکومتها برای ارائه دارند، امنیت بیشتر، و به همین میزان ناپسند، پدرسالاریِ بیشتر است. امروزه، حکومتها – و باز هم حکومتهای به اصطلاح سوسیال دموکرات در این زمینه بدتر از بقیهاند – به “مقابله” (واژهای که به آن عشق میورزند!) با “شرابخواریِ نوجوانان” و “اپیدمیِ چاقی” مشغولاند. بدن، به خودی خود، به پایگاهی برای گسترش قدرت بیش از حد دولت بدل شده است، پدیدهای که در آن برنامه تلویزیونیِ مزخرف درباره “موقعیتهای پزشکی خجالت آور” بازتاب و تجسم یافت. فیلسوف فرانسوی، آلکسی دوتوکویل (۱۹۹۴: ۶۶۷)، در بررسی خود درباره دموکراسیِ آمریکایی در قرن نوزدهم، از استبدادی جدید سخن میگوید، “قدرتی عظیم و حراستکننده” که بر فرازِ تبارِ انسانها میایستد و آنان را در وضعِ کودکیِ همیشگی نگه میدارد و “سرتاسر حیات اجتماعی را با شبکهای از قواعدِ ریز و پیچیده که هم جزئی و هم یکنواخت هستند” میپوشاند. امروزه میتوانیم دریابیم که این قدرتِ “حراستکننده” در جوامعی مانند جامعه ما، که در آن ترکیبِ نظارتِ دولتی و پدرسالاری، ما را در بندگی و وابستگیِ همیشگی – وضعیتِ کودکیِ دائمی – نگه میدارد، کارساز واقع شده است. همه ما اصطلاح “دولتِ پرستار” را شنیدهایم – این ایده که دولت نقش والدین را بر عهده گرفته است و با ما مانند کودکانی رفتار میکند که به راهنمایی و نظمی انعطاف ناپذیر نیاز دارند. زمان آن فرا رسیده که این اصطلاح را از دست روزنامههای قطعِ کوچکِ (tabloid newspapers) متعلق به جناح راست نجات دهیم و آن را برای جناح چپِ بنیادستیز (رادیکال) به کار ببریم. ما دیگر نباید دولت را به مثابه بخشی از راهکار بدانیم، بلکه باید آن را به عنوان بخشی از مشکل بنگریم – و من فکر میکنم امروزه تحققِ این امر برای بسیاری از مردم آغاز شده است. البته، همانطور که توکویل به آن اشاره کرد، ما یک جور وابستگی به قدرت را نیز ایجاد کردهایم: سلطه دولتی صرفاً آشکارا و از بالا به پایین نیست، بلکه یک مسئله سیاسی خرد نیز است، به این معنا که خود را، در سطحی خرد، وارد بافت اجتماعی میکند و یک نوع وابستگیِ روانی به قدرت، حتی تمایلی در فرد برای خود-سرکوبی، پدید میآورد. این یکی از موانع عمدهای است که سیاست بنیادستیز باید با آن دست و پنجه نرم کند – جلوتر به این موضوع باز میگردم.

با این حال، نشانهها امیدوارکننده هستند. استدلالهای من تا بدین جا این بوده است که سیاست بنیادستیز نباید هیچ معاملهای با دولت و با دموکراسیِ نمایندگی داشته باشد – دموکراسیِ نمایندگی به راستی تشریفاتی است که به طور نمادین سلطه دولتی را مشروعیت میبخشد و قانون آهنین اُلیگارشی را تأیید میکند. این نارضایتی از دموکراسیِ نمایندگی با افول کلیِ سطوح رأی دهندگان که در بسیاری از جوامع رخ داد، مشخص شد – امری که ضرورتاً نباید آن را به معنای کنار نهادنِ سیاست تفسیر کرد، بلکه میتوان کنار نهادن گونه بسیار محدود و خاصی از سیاست را از آن استنتاج کرد. در جای مناسب خود، مردم در حال سیاستورزی به شکلی متفاوت هستند و شیوههای متفاوتی از کنشورزی سیاسی را به کار میبرند – از جمله اعتراضات و جنبشهای اجتماعیِ گسترده، و همچنین شکلهای ابتکاریترِ سیاست مانند انجمنهای اجتماعی؛ عملِ مستقیم (برای مثال، علیه تأسیسات تسلیحاتی، اردوگاههای بازداشت پناهندگان، آزمایشگاههای زیست-پزشکی، مزارع غذاهای دستکاریشده ژنتیکی)؛ نمایشهای هزل گویانه و دیتورنُمان (detournement) (شکلی از واژگونسازیِ فرهنگی که شامل فنونی مانند ضد-تبلیغ (ad-busting) به عنوان شیوه بیاثر کردن پیامهای سلطه جویانه سرمایهداری و جلبِ توجهات به جامعه معاصر از طریق اجرای نمایشهای آلترناتیو)؛ “مناطق خودمختار موقت” (TAZs) (کنشها و نمایشهایی که در آن نظم موجود به طور موقت معلق میشود و امکان تجربه اشکال جدیدی از آزادی فراهم میشود)؛ بنا نهادن جماعتهای خودمختار دائمی؛ وبلاگ نویسیِ اینترنتی و مراکز رسانهای آلترناتیو؛ هک کردن کامپیوتری و اشکال گوناگون خرابکاری (در این جا تنها میتوانم حس ترس و موافقت خود را نسبت به مرد جوانی که در سال ۲۰۰۷ در انگلستان به خاطر شرکت داشتن در یک پویشِ بمبارانِ نامهای علیه آنچه وی آن را “جامعه نظارتی” میدانست، ابراز کنم؛ چه کسی حق دارد حمله کم قدرت، منفردانه و خشن وی را علیه جامعهای که به طور روزافزون به یک زندانِ عظیم و با فن آوری بالا تبدیل میشود، تحقیر و به عنوان عملی ناشیانه محکوم کند؟).

برخی از این کنشها در بسیجهای گستردهای که در سالهای اخیر علیه اجلاسهای جی ۸ (G-8) و سازمان تجارت جهانی (WTO) دیده ایم، نمایان شدهاند؛ سایر این کنشها، کمتر آشکارند و بیشتر همه روزه و دیدهنشدنی هستند، اما با این وجود، به همان میزان اهمیت دارند. من بر این باور نیستم که این شیوههای نوین به خودی خود جهان را تغییر میدهند – با این حال، باور دارم آنها در سطوح کوچک موثرند، یا حداقل ممکن است در آینده موثر باشند – یا اینکه چالشبرانگیز نیستند. اما با این حال، آنها شیوه جدیدی از سیاستورزی را ارائه میدهند و برای ما یک زبانِ سیاسیِ نو فراهم میکنند. اینکه آنها برای نظمِ کنونی تهدیدآورند را میتوان در حضور گسترده پلیس و اقدامات امنیتی که در این اجلاس ها گسترش مییابند، دید – اربابانِ سیاسی و اقتصادیِ جهانِ ما آشکارا نگران چیزی هستند.

آنچه نظر مرا درباره این اشکال جدید سیاست جلب میکند این است که آن ها ماهیتاً آنارشیستی هستند – در حقیقت، این کیفیتِ آنارشیستی توسط بسیاری از اشخاص تأیید شده است (برای مثال بنگرید به گریبر، ۲۰۰۲؛ گوردون، ۲۰۰۸). این را میتوان به شکل های بیشماری رؤیت کرد. اولاً، همانطور که بحث کردم، این شکلی از سیاست است که دولت را نفی میکند و خارج از محدوده ساختارهای سیاسیِ نمایندگی عمل میکند: کنشورزان علاقهای به شرکت در انتخابات یا به کسب قدرتِ دولتی ندارند. این موجب نمیشود آن ها از دولت مطالبه نداشته باشند – مطالباتی که در عین حال خودِ حاکمیت دولت را به چالش میکشد. برای مثال، مطالبه پایان دادن به نظارتِ پلیسیِ بیرحمانه بر مرزها و بازداشتِ پناهندگان و پناه جویان، در عین حال حاکمیتِ دولت بر قلمروِ ملیاش را نیز زیر سوال میبرد، همچنین توجهات را به تناقضِ مرکزیِ سرمایهداریِ جهانی جلب میکند: این امر که سرمایهداریِ جهانی جریانِ آزاد کالاها و سرمایه را به بیرون از مرزها تشویق میکند، در حالی که سنگینترین محدودیتها را بر جابجاییِ اشخاص اِعمال میکند. ثانیاً، در ساختارهای سازمانی و کنشهای واقعیِ بسیاری از این جنبشهای بنیادستیز، تأکیدی بر عمل مستقیم و تمرکززدایانه و تصمیمگیریِ مردمی و از-پایین وجود دارد. این شکلی از سیاست، بدون یک حزبِ پیشگام، بدون وجود شخصی در نقشِ رهبری، است. گاهی اوقات، این امر چالشبرانگیز و ناجور از کار درمی­آید، به ویژه هنگامی که عمل هماهنگ موردنیاز است – اما به طور کلی، من این انکارِ سلسله مراتب، رهبری و اقتدار را امری خوشایند تلقی میکنم. مسئله مذکور این ایده آنارشیستی را در پی دارد که هر انقلابی علیه قدرت سیاسی باید در صورت و در هدف لیبرتاری­یَن باشد؛ اینکه پروژهای که خواهان براندازیِ قدرت از طریق وسایلِ اقتدارگرایانه است – مانند ایده یک پیشگامِ حزبیِ لنینیستیِ متمرکز – به زودی در دام قدرت فرو میافتد و صرفاً به همیشگی بودن آن خاتمه میدهد. ثالثاً، این سیاست بنیادستیزِ نوین هم از سیاستِ نبردِ طبقاتیِ مارکسیستی و هم از سیاستِ هویت (identity politics) که طی دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی جریان مسلط بود، فراتر میرود. این یک سیاستِ طبقهمحور به معنای سنتی کلمه نیست، زیرا به نسبت موارد صرفاً اقتصادی (حتی آنهایی که اغلب به سرمایهداری جهانی مربوطاند) محدوده بزرگتری از مسائل را در بر میگیرد – مانند محیط زیست، قدرت دولتی، خودمختاری، حقوق بومیان، وضعیت مهاجرانِ “غیرقانونی” و مواردی از این قبیل. از سوی دیگر، این سیاست، سیاستی مبتنی بر ابرازِ یک هویت – فرهنگی، قومی، مذهبی، جنسی – نیست؛ شناختی وجود دارد مبنی بر اینکه یک هویتِ متفاوت، به خودی خود، نظامِ قدرت را تهدید نمیکند (سرمایهداریِ دولتی نظامی است که میتواند تفاوت هویتی را تا حد مشخصی سازگار کند – در واقع، حتی فعالانه آن را تأیید میکند، و تمایزات جنسی، قومی و مذهبی را، تا جایی که از حد مشخصی تجاوز نکنند و غیرسیاسی باقی بمانند، ترویج میکند). در حقیقت، ادعای من این است که سیاست بنیادستیزِ آینده بیشتر به سیاستِ ناهمسانسازی (disidentification) بدل خواهد شد، که منظور من از آن نه صرفاً زیر سوال بردن ساده هویتهای استقرار یافته، بلکه نوعی کنارهگیری از نظام قدرت است. برای روشن شدن این موضوع، قصد دارم مفهوم “شورش” نزد فیلسوفِ اگزیستانسیالیستِ قرن نوزدهمِ آلمان، ماکس اشتیرنر (Max Stirner) (1953: 280)، و معنای متفاوتی را که با انقلاب دارد، پیش بکشم:

هدف انقلاب، نظمی جدید است؛ شورش دیگر ما را به سوی تحت نظم قرار گرفتن نمیبرد، بلکه ما را به سمت نظم و ترتیب دادن به خودمان رهنمون میشود، و هیچ امیدِ درخشانی به “نهادها” ندارد. شورش، نبردی علیه تشکیلات نیست، زیرا اگر کامیاب شود، تشکیلات به خودی خود نابود میشوند؛ صرفاً عملکردی است که مرا از تشکیلات بیرون میکشد.

آنچه اشتیرنر در اینجا به آن میرسد این است که رابطه ما با قدرت بیش از آنچه ما تصور میکنیم پیچیده است، اینکه ما یک سرمایهگذاریِ روانی در قدرت کردهایم و حتی تمایلی به سلطه داریم که باید پیش از آزاد کردن خودمان، آن را از میان ببریم. بنابراین، نه تنها شورش، تمایلی به پیمودن راهِ نهادها ندارد – چنانکه انقلاب مایل است – بلکه می توان آن را به عنوان نوعی عصیانِ شخصی، تلاشی برای بیرون کشیدنِ خودمان از بندِ قدرت، دید. شورش میتواند اشکالِ متعددی به خود بگیرد – در حقیقت، شورش های متعددی در سطح زندگی روزمره وجود دارد. با این وجود، یکی از مهمترین شورشها، آزمودنِ کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (جایگزین/بدیل) و شیوههای زیستنی است که تحت قاعده مندی دولت قرار ندارند: به عبارتی دیگر، نشان دادنِ این امر که زندگیها و جماعتها را میتوان بدون مداخله دولت، زیست و ساماندهی کرد، خود یک نوع رهایی از قدرت دولت است. این گریز از سیاست نیست – بلکه دقیقاً برعکس است: این یک کنارهگیریِ فعال است که اساساً اقتدارِ نمادینِ دولت را زیر سوال میبرد. قدرت دولت بر ما به شناختمان از این قدرت (به رسمیت شناختن این قدرت از سوی ما .م) بستگی دارد، و چنانکه اشتیرنر (۱۹۹۵: ۲۸۰) میگوید، اگر ما دیگر این قدرت را به رسمیت نشناسیم، آنگاه “تشکیلات به خودی خود نابود میشود.”

منابع

Gordon, U. (2008) Anarchy Alive! Anti-Authoritarian Politics: From Practice to Theory (London: Pluto).

Graeber, D. (2002) ‘The New Anarchists’, New Left Review, 13 (Jan/Feb): 61–۷۳.

Michels, R. (1962) Political Parties: a Sociological Study of the Oligarchical Tendencies of Modern Democracy (New York: Free Press).

Stirner, M. (1995) The Ego and Its Own, ed. D. Leopold (Cambridge: Cambridge University Press).

Tocqueville, A. de (1994) Democracy in America, trans. G. Lawrence (London: Fontana Press).

 

مطلب حاضر، ترجمه مقاله «آنارشیسم» نوشته سائول نیومان (Saul Newman) است که در کتاب «امروزه سیاست بنیادستیز چه معنایی دارد؟» نیز آمده است:

Newman, Saul, “Anarchism”, in What is Radical Politics Today?, ed. Jonathan Pugh, (Hampshire: Palgrave Macmillan). pp. 223-229

 

پانوشتهای مترجم:

 

* و ** معادل «بنیادستیز[ی]» برای Radical[ism] و «سروری ستیزی» را برای Anarchism صالح نجفی در ترجمه زیر استفاده کرده است:

اشمیت، کارل، “مفهوم امر سیاسی”، ترجمه صالح نجفی در قانون و خشونت (۱۳۸۹)، گزینش و ویرایش مراد فرهادپور، امید مهرگان، صالح نجفی، تهران: رخداد نو، چاپ دوم

به چند دلیل معادل صالح نجفی را برای Radicalism مناسب دانستم: اولاً، این معادل با تعریف مارکس از رادیکالیسم، که بهترین تعریف کلاسیک از این واژه است، همخوانی دارد: « رادیکال بودن یعنی دست به ریشه مسایل بردن …». از این رو، سیاستی رادیکال است که به صرف اصلاح جزیی امور بسنده نکند، و با بنیادها و ریشه ها سر و کار داشته باشد. ثانیاً، اغلب به اشتباه رادیکال[یسم] را مترادف با افراطی[گری] یا تندرو[ی] میدانند. نمونه این سوءتفاهم را در ترکیبِ «اسلامگرای رادیکال» یا «صهیونیست رادیکال» میبینیم. ثالثاً، Radicalism نقطه مقابل انواع و اقسام Fundamentalism (بنیادگرایی) قرار دارد؛ خواه بنیادگرایی اسلامگرا و یهودی، خواه بنیادگراییِ [یا ارتدکسیِ] مارکسیستی یا بنیادگرایی سرمایهداری جهانی. بنابراین، معادل «بنیادستیزی» برای Radicalism قادر است تضاد و رویارویی آن را با Fundamentalism یا «بنیادگرایی» نشان دهد.

«سروری ستیزی» نیز معادل جالبی برای Anarchism است؛ زیرا هم به ریشههای لغوی-یونانی آنارشیسم (anarkhos به معنای بیحاکم و بیسرور) متعهد است، و هم با ترجمه بیپایه، اما با این حال کهنه، Anarchism به هرج و مرج طلبی مقابله میکند.

*** برای واژه Libertarian[ism] تاکنون این سه معادل را دیده ام: آزادخواه[ی]، آزادیگرا[یی]، آزادیخواه[ی]. اولی را مرتضی جیریایی در ترجمه کتاب «درآمدی بر فلسفه سیاسی نوین: نگرش دموکراتیک به سیاست» نوشته لزلی جیکوبز (نشر نی، ۱۳۸۶) استفاده کرده است. معادل «آزادیگرا[یی]» را دکتر رضا اسلامی در ترجمه کتاب «آزادیگرایی» نوشته دیوید بوز برگزیده است. «آزادیخواه[ی]» نیز در ترجمههای وبسایت چراغ آزادی استفاده میشود. به نظر من، با توجه به گستره معنایی واژه «آزادی»، هیچ یک از این معادلها، به اندازه خود واژه لیبرتاری­ین[یسم] حق مطلب را ادا نمیکند.

 

مطلبی دیگر از همین مترجم درباره آنارشیسم:

آناتومی دولت ، نوشته موری روتبارد