علی ربیعی(ع-بهار)
بر ستیغ صبور کوه کرکس کاشان که می نگرم پوشیده از برف سفیدی ست که گویی هم اینک هم در حال باریدن است وهوا کمی سرد و نیمه ابری است … مزارع گندم و بوته های سیفی دشت اردهال کاشان به زمین و زمان لبخند می زنند ….از تهران به کاشان ساعتها ست که دارم رانندگی می کنم درحالی که تا رسیدن بر خاک سهراب در امامزاده مشهد اردهال راهی نمانده است …
نوشتههای مرتبط
شش سالی گذشته ازسفر قبلی من و امروز که ۳۱ فروردین ۹۶ است یک روز مانده به غروب غمگین اول اردیبهشت ! ۱۳۵۹ .. سهراب هم در بیمارستان پارس تهران به علت سرطان خون از دنیا رفته است… آنروزها من دانشجویی بودم که به علت انقلاب فرهنگی وتعطیلی دانشگاهها در آینده ای از خلاء زندگی می کردم ولذا با احساس بیهودگی محض بی حال و آینده ای روشن مثل خیلی از همنسلانم در اطراف خیابان انقلاب پرسه می زدم .. دوسالی کمتراز انقلاب گذشته بود تصورات و رویاهای من دود آلودهمراه با باران اردیبهشتی بر سر و رویم فرو می ریختند …فضا بشدت ملتهب بود …دلتنگی های پرملالی که هیچ گاه محو نخواهند شد…. واینک دارم مرور می شوم مثل همه آن لحظات رفته با سیاهه خاطراتم در این جاده زیبای مسیر کاشان به اردهال که بار سنگین مرگ سهراب را نیز با خود داشت ….
چه روزهای سخت و خاطره انگیزی !که نبود خانم کنار دستم اشاره می کند چه می گویی داری با خودت حرف می زنی! …می گویم نه هیچی نیست بزرگوار! یه چیزهایی از گذشته یادم آمد …غر می زند این گذشته تو ما را کلافه می کند….اما مرگ سهراب مثل همه واقعیت های زندگی برای ما در عین باور پذیری تمام شدنی نیست هنوز هم… یعنی نمی خواستم نبود آرامش بخش سهراب را در هیاهوی ان سالها که تسلی ی دل بی قراران بود بپذیرم .. اما باید زندگی را به همین صورتی که هست باور کرد …ازآن روز ها ی انقلاب و جنگ ورنج سالها می گذرد البته نه برای نسل من که گویی همین لحظات فعلی ست ..زیرا هر آن منتظری تا کسی در بزند یا خبری برایت بیاورد ….اما تعریف هر نسلی از زمان گذشته متفاوت است . برخاک سهراب ایستاده ام و سنگ قبر تازه را مرور می کنم و بندهایی را .. بسراغ من اگر میایید..نرم و آهسته بیایید…مبادا که ترک بردارد …چینی نازک تنهایی من……و قطرات اشکی که فرو می چکید! از چشمانم …. چند دختر نوجوان وقتی تاریخ مرگ سهراب را بر سنگ قبر او می خوانند با یکدیگر زمزمه می کنند بابا این که مال خیلی وقت پیشه و من بی انکه فکرکنم راست می گفتند یا نه یا بخواهم شرح دهم قصه های آن همه هجران را ـ در ذهنم می گذرد حتما راست می گویند مثل اینکه من باید زیادی زنده باشم …
….باری برای من غروب یکم اردیبهشت ۵۹ همین چند لحظه پیش بود در خیابان انقلاب روبروی درب دانشگاه تهران که پچ پچه مرگ سهراب شاعر و نقاش معاصر را از دوستان اهل شعر و ادبیات می شنوم و تا خاکسپاری در مشهد اردهال در حاشیه یک امامزاده در فاصله ۳۵ کیلومتری تا کاشان راهی نمانده است آنروز اردهال روستایی دور و پراکنده بود وما چند نفر غریبه انگار که به سرزمینی دور افتاده قدم گذاشته باشیم هیچ کدام از اهالی در آن روستا نشانی هرچند اندک از سهراب شاعر و نقاش در ذهن نداشتند … سپس خاکسپاری و ژست هایی ازما که برای مردم محل بیگانه بود و شاید روح سهراب را آزرده می کرد…بهر جهت ما هم حقی برای خود قائل بودیم که از صمیمیت و طبیعت سرشار شعر سهراب می گرفتیم وغمگین در کنا ر ایستادیم وگذشت و زندگی بعد از سهراب سپهری هم با همه حاشیه هایش ادامه یافت هرچند در میان غولهای آن روز من که کسی نبودم درست مثل حالا…..
و امروز که اول اردیبهشت ۱۳۹۶ است آرامگاه امامزاده مشهد اردهال محل خاکسپاری سهراب سپهری نسبت به ۳۵ سال پیش خیلی باشکوه تر شده و سهراب هم در پای عظیم گنبد و بارگاه امام زاده مشهد اردهال همچنان آرمیده …گویی هردو مکمل یکدیگر شده اند وشاید هم خانه دوستی که در فلق بود سهراب حالا پیدایش کرده است زیرا بعضی ها که به قصد زیارت امامزاده میایند با بزرگی و وجاهت سپهری شاعر و نقاش معاصر اشنا می شوند و بر قبرش فاتحه ای می خوانند و دیگرانی هم که به زیارت سهراب آمده اند تحت تاثیر معنویت حرم امامزاده صفایی به دل و جان می دهند به عبارتی می شود در اینجا به آشتی سنت و مدرنیسم در جامعه ایرانی امروز رسید بی دغدغه از درگیری های همیشگی سنت گرایان و مدرنیست ها و تصوراتی که برای خود ساخته بودند اما راستی که در مشهد اردهال در میانه گنبد و بارگاهی با شکوه سهراب و امامزاده مکمل یکدیگرند و مردم هم از سنت گرایان و مدرنیستها در این فضای معنوی مهربانانه تر بهم می نگرند….
یکم اردیبهشت ۱۳۹۶ مشهد اردهال کاشان بر خاک سهراب ع-بهار