انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

آرنت و پرسش از اُتوریته

در بحث حاضر می‌خواهیم به استقبالِ طرح مسئله‌ی آرنت در خصوص «چیستیِ اتوریته» برویم. اما از آنجا که به هنگام بررسی این طرح، خواهی و نخواهی در چارچوب شرایط تاریخی‌ (محلی و جهانی) خاصی بسر می‌بریم که با انبوهی از ویژگی‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و (…) خاص، ما را احاطه کرده اند، به تجربه جدیدی خواهیم رسید. «جدید» ، نسبت به آن چیزی که آرنت از مفهومِ اُتوریته در نظر دارد.

بنابراین چالش متن حاضر با برخی از نظریات آرنت در خصوص «اتوریته»، بیشتر از آنکه سلیقه‌ای باشد، برخاسته از ضرورتی تاریخی و اجتماعی است. ضرورت‌هایی که با تجربیات زیسته در قلمروی روزمره و عمومی همخوانی دارند.

سردرگمی موجود در معنای اتوریته

آرنت می گوید:«… اتوریته در جهان مدرن ناپدید شده است. چون دیگر نمی‌توانیم به تجربیات بی چون و چرای معتبرِ مشترک میان همه تکیه کنیم، خودِ واژه‌ی اتوریته، با معانی مبهم و متنازع، برایمان نامفهوم شده است» (ص۱۲۳) . آیا از گفته‌ی مذکور‌ ، می توان این تفسیر را کرد که آرنت ضمن آنکه معتقد است در دوران مدرن، تجربه ای مشترک برای همه وجود ندارد، بر این باور نیز هست که همین نبود «تجربه ای مشترک برای همه» ، نشانه‌ی نبود اتوریته در عصر مدرن است؟
واقعیت این است که با کمی تأمل در گفته آرنت، خیلی زود متوجه خطا و لغزشی می‌شویم که در سخن او وجود دارد. به عنوان مثال ، اگر اعتبار، صحت و درستی سخن آرنت، تماماً بستگی به این امر داشته باشد که مخاطبانِ سخن وی، این فقدانِ «تجربیات بی چون و چرای معتبر مشترک در جهان مدرن» را تأئید کنند، این سخن بدین معنی است که هنوز کماکان، هم امکان تجربه‌ی مشترک برای همه (که مسلما منظور می‌باید «همه» در مفهوم تاریخی ـ اجتماعیِ نسبی آن باشد) وجود دارد و هم معتبر بودن آنچه به تجربه درآمده است. زیرا تمامیِ اعتبار این تأئیدیه، از ناحیه‌ی «مشترک بودن تجربه» به دست آمده است.
با این وصف، لازم به تذکر است که برای متن حاضر، مشکلِ سخن آرنت نه در تناقض زبانیِ آن، بل در تنزل موقعیت‌ها و وضعیت‌هایی است که از این سخن ناشی می‌شود. هم تنزل در مجموعه وضعیت و شرایطی که به لحاظ تاریخی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، مدرنیته را در هیئتی فرآیند گونه می‌سازند؛ و هم تقلیل در امکاناتی که (بنا بر شرایط تاریخی و اجتماعی ) ، تألیف‌گرِحاکمیت سیاسیِ اتوریته در اشکالی متفاوت‌اند: اشکال متفاوت اُتوریته، در ساختارهای اجتماعی ـ تاریخیِ متفاوت.
باری، برای بازگرداندن وضعیت‌ تحریف و یا تقلیل داده شده‌ای‌ که در سخن آرنت است، لازم است قبل از هر چیز تا حد امکان به مقصود آرنت از ماهیت«اُتوریته» ‌ای نزدیک شویم که به زعم او در عصر مدرن ناپدید شده است. زیرا تنها پس از درکِ (در حد امکان) صحیح سخن آرنت است که می‌توان آنرا به چالش کشید و سپس دست به آشکار ساختن اُتوریته‌ی زمان خود زد. او می‌گوید:
«از آنجا که لازمه‌ی اتوریته همواره اطاعت است، معمولاً با این یا آن صورت قدرت یا خشونت اشتباه گرفته می‌شد. اتوریته کاربرد ابزار اجبار بیرونی را منتفی می‌سازد، بنابراین، جایی که از زور استفاده شود، اتوریته اعتبار خود را از دست داده است. … [از سویی دیگر] ، اتوریته با اقناع سازگاری ندارد، زیرا پیش‌شرط اقناع، برابری است و از طریق روند استدلال عمل می‌کند. جایی که استدلال به کار آید، اتوریته از دور خارج می‌شود» (ص۱۲۵).

همانگونه که به وضوح می‌بینیم، آرنت مشخصاً اُتوریته را در چارچوب قلمروی «خود ـ کنترلیِ داوطلبانه» قرار می‌دهد. جایی که آدمی به میل خویش و بی‌آنکه از ناحیه‌ای بیرونی به او امر شود و یا برای اجرای فرمانی مورد خشونت قرار گیرد، به استقبال محدودیت‌هایی می‌رود که بدون نیاز به دلایل عقلانی، مؤمنانه بتواند به آنها تن ‌دهد. و مسئله‌ی عجیبی نیست اگر مخاطب در همین لحظه (برای عینی ساختن صورتِ مفهوم مورد نظر آرنت از اُتوریته) ، فوراً به «مذهب» و کارکرد ایمانی آن بیاندیشد. زیرا آرنت، خود نیز به هنگام گفتن این سخن، آنرا در نظر دارد؛ و از اینرو بین «مذهب، سنت و اتوریته» ارتباطی تنگاتنگ قائل می‌شود؛ ضمن آنکه ظاهراً مراقب است تا یکی به دیگری فروکاهیده نشود. هرچند که از نظر این متن، فرقی در اصل ماجرا نمی‌کند زیرا مفهوم اُتوریته‌ی مورد نظر او، مشروعیت بی‌چون و چرای خود را از چیزی که بنیان و ریشه اش در گذشته است، می‌گیرد. و این یعنی پذیرش این مطلب مهم که «گذشته» از آنجا که نگهدارنده‌ی سنت موجود است خود به خود مرجعیتی ستایشگرانه دارد؛ اما نه صرفا به این دلیل که سابق بر ما است، بل به این دلیل مهم که همواره بیرون از زمان حاضر و نیز خارج از دسترس آدمیان است. که از قضا همین امر کافی است تا با پدیدار شدنِ کوچکترین شکی به هر یک از اجزا ءِ سه گانه‌«مذهب، سنت و اتوریته»، ‌ای که ( در فرمول آرنت) نسبت به هم، در هم تنیدگی مفهومی پیدا کرده‌اند، کلِ ساختار بنیانی و ماهیتی‌‌ «زمان حاضر»، به اغتشاشی سیاسی بدل شود. چنانچه می‌گوید: «تازه اکنون، پس از آنکه از میان رفتن اتوریته به صورت واقعیت درآمده است، از دست رفتن مذهب و سنت به رخدادهای سیاسیِ با اهمیت بدل شده‌اند» (ص۱۲۶).
پرسش مهمی که اکنون مطرح می‌شود، این است که اصلا چرا آرنت، اُتوریته را در جریانی سنتی ـ مذهبی جستجو می‌کند؟ برای پاسخ به این پرسش، لازم است مسیری را که وی‌ طی کرده است، از نظر بگذرانیم. و در اینجاست که آرنت را در کار تلاش اتصالِِ نظریه سه گانه خود (سنت، مذهب، اتوریته) به ساختار اجتماعی ـ سیاسیِ رومیان می‌بینیم. که او آن را به عنوان الگویی معتبر برای اعتبار اتوریته‌ی متکی بر اطاعت شناسایی می‌کند. و همچون هر اصل وصلی، آرنت نه در صدد شناساییِ باستان‌‌شناسانه ساختار اجتماعی ـ سیاسیِ رومیان، بلکه برای اقناع مخاطبان خود (جهت پذیرفتن تئوریِ اُتوریته‌ی خویش به عنوان مثال اینکه، در عصر مدرن اطاعت، یقین و در نتیجه اُتوریته ناپدید شده است) استفاده ‌می‌کند. بهرحال آرنت رابطه‌ی سه گانه‌ی بنیانیِ رومی را اینگونه توصیف می‌کند:
«نزد رومیان، دین‌دار بودن به مفهوم پایبندی به گذشته بود…به این سبب فعالیت‌های مذهبی و سیاسی را می‌شد کم و بیش یکسان تلقی کرد، و سیسرون می‌توانست بگوید: “فضیلت انسانی در هیچ سپهری به اندازه‌ی سپهرِ بنیاد نهادنِ جوامع جدید و حفظ جوامع پیش از این بنیاد شده، نمی‌تواند به طریقت خدایان (numen) نزدیک شود” . قدرت الزام آور بنیان‌گذاری، به خودی خود، قدرتی مذهبی بود… پیشکسوتان، اعضای سنا یا “ریش‌سفیدان” ، از اتوریته برخوردار بودند و آنرا یا از طریق اصل و نسب خود به دست آورده بودند، یا از طریق آنان که بنیاد را برای همه‌ی پسینیان بنا کرده بودند به آنها انتقال یافته بود، از طریق نیاکانی که رومیان آنها را به سبب بنیان‌گذاران روم، “سروران” می‌نامیدند. » (ص ۱۶۲ ، تأکیدها از من است).
به بیانی مطابق پژوهش تاریخی آرنت، جایگاه اجتماعیِ «بنیان‌گذاری» ، (نزد رومیان) اساساً در نفس خود، نه فقط ماهیتی مذهبی، بلکه ماهیتی سیاسی نیز داشته است و از اینرو در سطح «ایمانی» می‌تواند به خود اقتداء کند؛ بی‌آنکه مشروعیتِ سیاسی این اقتداء را برهم زند. زیرا همزمان و توأمان هم، «سنت» است و هم «سنتی» را به جا می‌آورد که به صورت پیشینی، التزام‌های نحوه‌ی هستی در جهان را رقم می‌زند: چگونه زیستن، چگونه درک و فهم کردن، و نیز چگونه عمل کردن در هستی اجتماعی.
باری، صرف نظر از نگرش ارتجاعیِ در پس روابط اجتماعی بین سروران و توده مردم، بر خلاف نظر آرنت که تلاش می‌کند تا برای شعارِ سیسرونیِ «قدرت نزد مردم است و اتوریته نزد سنا» (ص ۱۶۳) ، دلایل و توجیهاتی منطقی بسازد، اُتوریته‌ی «ریش سفیدان سنا» عملاً به اقتدارسیاسیِ تبعیض آمیزی منتهی می‌شود که تلاش می‌کند فراتر از قدرت مردم قرار گیرد تا تصمیمات سیاسی ـ اجتماعی آنها را تأئید یا نفی کند ‌. و از قضا همین تبعیض موجود در ماهیت آن است که اطاعتِ داوطلبانه را با شک مواجه میسازد.
بهر حال، آرنت که در صدد است تا اُتوریته‌ی مورد نظرش را از طریق رابطه‌ی اجتماعیِ نیمه مذهبی ـ نیمه سیاسیِ بین نمایندگان سنا و مردم روم بیرون آورد، به هر چیزی که بتواند خشونتِ اجتماعی ـ سیاسیِ نهفته در رابطه سروران ـ توده مردم را بپوشاند، و آنرا به امری فرهنگی ـ اعتقادی (مسئله‌ای مردم‌شناختی) فرو کاهد، روی می‌آورد. چنانچه می‌گوید:
«رومیان احساس می‌کردند که رشد، رو به سوی گذشته دارد. اگر بخواهیم این نگرش را به نظم سلسله مراتبی پیوند دهیم که به کمک اتوریته قوام می‌یابد، و آنرا به صورت تصویر آشنای هرم مجسم سازیم، در این صورت باید به یاد داشته باشیم که [… ] نوک هرم … به عمق زندگی زمینی گذشته نشانه می‌رود» (ص ۱۶۵).
شاید آنچه در این برخورد آرنت، حیرت انگیز است، فقدان شک و تردید او در خصوص این باور سخت و محکم است که «اُتوریته‌ی ریش سفیدان در صحنه سیاسی، عاری از خشونت و بی نیاز از اقناع سازی بوده است». و حتا از خود نمی‌پرسد که اگر به واقع همین بوده، دیگر چه نیازی به این است که سیسرون در شعار قصارگونه‌ خود بگوید: «قدرت نزد مردم است و اتوریته نزد سنا»!؟ سخنی که آشکارا به تقسیم و جدا سازیِ چیزی بپردازد که هر آن در معرض لغزیدن یکی به قلمروی دیگری بوده! البته بگذریم از این امر واضح که در لابلای مفاهیم سیاسیِ این سخن، خبرهایی از«نافرمانی» به گوش می‌رسد! و احتمالا مومسن (مورخ معروف آلمانی) نخستین کسی نیست که از خطر نادیده انگاشتن «توصیه»ی اُتوریته‌وار ریش سفیدان خبر می‌دهد (ص ۱۶۴). حتا اگر آرنت بلافاصله این توجیه از سوی مومسن را نقل کند که خطر ناشی از نادیده‌گرفتن «توصیه ریش سفیدان» صرفاً به دلیل بی‌کفایتی عقل و خواست «مردم» بوده است:

«در این توصیف، این فرض نیز نهفته است که: “خواست و اعمال مردم، مانند خواست و اعمال کودکان، در معرض لغزش و خطاست و از اینرو، به تحکیم و تأئید از طریق توصیه‌ی شورای ریش سفیدان نیاز دارد” ویژگی استادانه‌ی تحکیم ریش سفیدان در پند محض بودن آن است که برای پذیرفته شدن، نه به دستور نیاز دارد، نه به خشونت بیرونی.» (همانجا).

لازم به گفتن نیست که آنچه آرنت (دانسته یا نادانسته) به استقبالش می‌رود، اُتوریته‌ای خارج از روابط اجتماعیِ روزمره‌ است که همواره و به طور دائم، به منزله منبعی سرنمون در عرصه عمومی حضور دارد و کارش هم تعیین شیوه‌ی سیاسیِ روابط (بخوانیدش جاگیری قدرت) و نیز جایگاه‌ و شأن انسان‌ها در هستی اجتماعی است؛ شاید مهمترین مشکلی که این رویکرد به اُتوریته دارد، نگرش اسطوره‌ای و دروغین به خویش است. زیرا ریش سفیدان را دچار این توهم می‌کند که «هستی اجتماعی» را خارج از فرایند زندگی و قلمرو روزمره تصور کنند. و در نتیجه جایگاه و توصیه‌های خود را فراتر از فرایندِ واقعی روابط اجتماعی به بیند. و بدین ترتیب حقوق‌ شهروندی را (که به طور واقعی، می‌باید از قلمروی روزمره و روابط اجتماعی مشارکت‌آمیزِ موجود در آن اخذ شود) به تصرف خود درآورند.

«مادام که در این سنت گسست پدید نیامده بود، اتوریته از تعرض مصون بود و عمل کردن بدون اتوریته و سنت، بدون نمونه‌ها و هنجارهای ریشه‌دار و پذیرفته شده، بدون کمک فرزانگی نیاکانِ بنیان‌گذار، تصور ناپذیر بود..[.. .] رومیان تصور می‌کردند در زمینه‌ی موضوعات مربوط به اندیشه و نظر نیز به نیاکان بنیان‌گذار و نمونه‌های دارای اعتبار نیاز دارند» (ص ۱۶۶).

هنگامی که آرنت در چیستی اُتوریته، (در همان ابتدای امر) از اینجا آغاز می‌کند که «دیگر، نه از لحاظ تئوریک و نه از نظر عملی، در شرایطی نیستیم که بدانیم اتوریته واقعاً چیست» (ص ۱۲۴، تأکید از آرنت است) ، آیا نخواسته است راهی را انتخاب کند که در نهایت به اتوریته‌ی رومی ختم می‌شود؟ اُتوریته‌ای که مبتنی بر برتریِ غیر عقلانیِ جایگاهِ اجتماعیِ از پیش تعیین شده «ریش سفید»ی است؛ که هم خودِ «ریش‌سفید» و هم توصیه‌های او، از نفس «درون ـ ذاتِ» ، اطاعت و فرمان بردن از آن، برخوردارند. در این سنتِ پیشاپیشی، همانگونه که دیدیم، رکنِ تحکیم کننده‌ی آن، ایمان کورکورانه، غیر عقلانی و غیر قابل شکی است که نه بر امروز و مسائل قلمروی عمومی ـ تجربیِ آن، بلکه بر چیزی بیرون از زمان حاضر و فراتر از تجربیات و عقلانیت و نیازهای زندگی روزمره بنیان دارد. از اینرو بسیار طبیعی است که کوچکترین خدشه‌ای به مشروعیت آن، همانگونه که آرنت خود نیز در سطور بالاتر اذعان داشته است، به معضلی سیاسی بدل می‌شود.
با وجود این، همانگونه که پیشتر هم گفتیم، مشکل ما با نگرش و درک آرنت در خصوص مفهوم‌ اُتوریته، از جایی آغاز می‌شود که وی ناپدید شدنِ این اتوریته را به معنای از دست دادن تجربه مشترک می‌فهمد: «هیچ واقعیتی، چه در تاریخ و چه در تجربه روزمره، نداریم که همگی در مورد آن اتفاق نظر داشته باشیم» (ص ۱۸۲). اما آنچه که بر گفته‌های پیشینِ آرنت در لایه اخیر اضافه خواهیم کرد ذکر این مطلب است که آرنت با اعلام چنین خبری، ناآگاهانه و به خطا، خود را در دامِ این بینش ارتجاعی گرفتار می‌سازد که نتیجه‌ی بلوغ فکری و استقلال آدمی از قیمومیت‌های سیاسی ـ مذهبی، به از دست دادن تجربه‌ی مشترک از واقعیت، (چه در عرصه تاریخی و چه در قلمروی تجربه روزمره) منجر می‌شود.
گمان می‌ کنم بی آنکه نیاز باشد تا از آموزه جسارت، و خطر کردنِ حضرت «آدم» سخنی گوئیم که ـ به قصد دستیابی به «معرفت، شناخت و تجربه هستی‌شناسانه» ـ تبعید از «بهشتِ» لاشعوری را به جان خرید؛ و یا به یاد‌ آوری نخستین اصلِ «وظیفه روشنگریِ کانتی» در «خروج آدمی … از نابالغیِ به تقصیرِ خویشتن» نیازی داشته باشیم، صرفاً کافی باشد تا توجه مخاطبِ آرنت را به مسئله‌‌ی مهمِ شناخت شناسانه‌ا‌ی جلب کنیم که در پسِ رابطه‌ی « واقعیت و تجربه» قرار دارد، و متأسفانه آرنت از آن غفلت کرده و از قضا به واسطه همین رابطه است که می توان این ادعا را داشت که برخلاف تصور آرنت، «واقعیت» امری ذاتی و برای خود نیست؛ یعنی به هیچ وجه نمی‌توان دریافتی از آن، جدا از شرایط اجتماعی و خارج از موقعیتِ خاصی داشت. و بنابراین، متکی بر همان شرایط «زیست جهانی»‌ست که تک تک انسانها عملاً در آن زندگی می‌کنند و دریافت‌های هستی شناختیِ خود را به لحاظ اجتماعی‌، فرهنگی و..، از آن اخذ می‌کنند؛ و بدین ترتیب ضمن تأثیر پذیری از آن ، خود نیز در نحوه شکل‌گیری و حفاظت از آن مشارکتی اجتماعی دارند. این همان فرایندی است که آن چیزی را که در عالم عُرف از آن با نام «واقعیت»یاد می‌کنیم، می‌سازد. در یک کلام: واقعیت، فرایندی ساختنی و هستی‌شناختی است.
و بنابراین، صِرف همین وضعیتِ هستی شناسانه‌ از یکسو، و نیز فرایند دیالکتیکِی «واقعیت ـ تجربه»، از سوی دیگر، کافی است تا تصور اسطوره‌ا‌ی تجربه‌ی «جهان‌شمولی» را در همان جهانی که فرهنگ روم و رومیان را در خود دارد کنار نهاد. نه فقط از اینرو که فرضاً در همان ایامی که رومیان، فرمانبُردارانه از اتوریته ریش‌ سفیدان تبعیت می کردند، در جایی دیگر و خارج از روم، «ساختار اجتماعیِ» دیگری از واقعیت در جهانِ به فرض یونانی یا ایرانی وجود داشته که در حال تثبیت یا تکذیب واقعیت رومی بودند؛ بلکه به این دلیل ساده که همواره امکان «نافرمانی از توصیه‌های ریش سفیدان رومی» وجود داشته است: کنشی کاملاً اجتماعی همراه با مطالباتِ کاملاً مشخص که بیانگر درک و تجربه‌ای متفاوت از «همه و یا همگان رومیِ فرمانبردار به توصیه‌ها اوامر ریش سفیدان» بوده است.
نتیجه‌ای که می‌خواهیم بگیریم این است که خوشبخانه همواره امکان تجربه ای جدا از یک «گونه» شرایطِ اجتماعی ـ فرهنگی وجود داشته است و هیچگاه «همه‌»ی ابنای بشر در معنای دقیق کلمه از دیرباز تا کنون از یک «نوع» واقعیتِ تاریخی ـ اجتماعیِ مسلم و جهان شمول و فراگیر برخوردار نبوده‌اند. ضمن آنکه نمی‌توان شرایط مشترک و یا نسبتا مشترک و نزدیک به همِ اجتماعی را در نحوه‌ی ساختِ تجربه‌ای مشترک نادیده گرفت. و همین امر نشان می‌دهد که برای عموم انسان‌ها، همواره امکان فراتر رفتن از یک تجربه و در نتیجه واقعیتِ متصل و برخاسته از آن و بالعکس، از طریق دگرگونی‌ِ آن در«شرایطی متفاوت» وجود داشته است.
و بدین ترتیب یکی دیگر از مشکلات بینش «بنیانگرایانه»، حال چه در هیئت رومی‌ و یا هر هیئت دیگر آشکار می‌شود. مشکلی که تنها از رویکرد به گذشته و سنت، سرچشمه می‌گیرد. زیرا نفس حفاظت از این جایگاه اسطوره‌ایِ سرنمونی و یا به بیانی دیگر سروریِ گذشته و سنت بر شرایط تاریخی ـ اجتماعیِ حال و آینده، ناچار به مانعی در سیر طبیعی فرآیندِ انضمامیِ هستیِ اجتماعیِ انسان می‌شود؛ و همین امر بالاجبار جهان‌بینیِ بنیان‌گرایانه را در به بکارگیری زور و خشونت در اشکال متفاوت وامی‌دارد.
اکنون می‌دانیم «اتوریته» و «واقعیت»، ذاتی برای خود ندارند و هر دو پدیده‌هایی تاریخی ـ اجتماعی‌اند؛ اما اینکه «اُتوریته به طور مشخص در عصر مدرن چیست» پاسخ آن نمی‌‌تواند جدا از ماهیت عصر مدرن باشد. یعنی اگر «اطاعت و فرمانبُرداریِ داوطلبانه»، مهمترین رکنِ ماهیت«اتوریته» باشد، این اطاعت و فرمانبرداری بلاتردید با ویژگی‌های مدرن ساخته و شناخته می‌شود. یعنی در عصر مدرن دیگر نمی‌توان برای «اُتوریته»، یک مرجعیتِ جهان‌شمول که جدا از قلمروی روزمره و شرایط مبتنی بر تغییر، نقد و شکاکیتِ آن باشد طلب کرد. چرا که وجود انواع مطالبات سیاسی ـ اجتماعیِ گروه‌های متفاوت اجتماعی (که هر یک حامل ارزش‌ها و فرمانبرداری داوطلبانه از ارزش‌های خود هستند) قلمروی عمومی و همگانی را به فتح خود درآورده‌اند. بنابراین به اقتباس از «نزاع ارزش»های ماکس وبر، تنها می‌توان گفت در جهان مدرن، ما با انبوهی از اُتوریته‌های ارزشی سروکار داریم. که در بیشتر مواقع همانند توصیه‌های پزشکی و انواع و اقسام رژیم‌های غذایی، زیبایی و…، کوتاه مدت و موقت‌‌اند (گیدنز) که در صدد پیشی گرفتن از یکدیگرند. و این یعنی می‌شود به آنها شک و تردید روا داشت و علارغم اطاعت و فرمانبُرداری از شیوه مدیریتی‌ای که آنها در سیاست‌های زندگی‌ اعمال می‌کنند، به محض پدیدار شدن «مدیری مناسب‌تر» از آنها روی گرداند و به اطاعت توصیه‌‌های پیشنهادیِ اُتوریته‌ای دیگر تن داد. زیرا قدرت اُتوریته‌ی مدرن، استوار بر «شک و انتقادی» است که بنیانی ترین حقوق شهروندی را در عصر مدرن می‌سازد.

نقد و بررسی مقاله اتوریته چیست، (کتاب میان گذشته و آینده) ، نوشته هانا آرنت،
ترجمه سعید مقدم، تهران: انتشارات اختران، ۱۳۸۸

این مقاله نخست مجله جهان کتاب آبان و آذر ۱۳۸۹ منتشر و برای تجدید انتشار به انسان شناسی و فرهنگ ارائه شده است.