نقدی بر فیلم قلبی مقیم زمستان Un Coeur en Hiver ، محصول کشور فرانسه، سال ساخت ۱۹۹۲، کارگردان: Claude Sautet
بیآنکه بخواهم منکر فرمول یا رخداد ”عشق در اولین نگاه“ بشوم باید بگویم که آن نوعی از عشق که با مکافات آغاز و رشد میکند، و پس از طی پروسهای که ”سفر از دل تاریکی برای رسیدن به نور” نام مینهمش، محقق شده و به کمال میرسد؛ شاید همانی باشد که شاعر در وصفش سروده: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق. و قلبی مقیم زمستان، شرحی است بر شکلگیری همین گونۀ پرتکلف از عشق. عشقی که تنها در قلب لانه نمیکند، در اشیاء، در نت موسیقی، در آرشههای ویولن، و در زیستبومی که معشوق را احاطه نموده منتشر است؛ و از جهت همین سخاوتمندی و دموکراتمنشی است که برای جوانهزدن، رشدکردن، به بلوغ رسیدن و آنگاه استعلایش باید صبور بود؛ و وقتی صحبت از صبر به میانه میآید باید که بینشی بلندمدت و عاقلانه به عاطفه اتخاذ نمود و عشق را نه یک بیماری یا حالتی دفعی، بلکه پخش در فرایندهای روزمره و در طول زندگی تلقی نمود: حکایت عشق از این حیث، حکایت طوماری است به درازای ابد.
نوشتههای مرتبط
نگاههای یک مرد به زن، نگاههایی نافذ، جادویی، مدتدار، که تا مغز استخوانِ معشوق نفوذ و قلب را پارهپاره میکند، به کم رضایت نمیدهد. نگاهی برآمده از عقل، جاخوش نموده در قلب. نگاههایی که ساختمان عشق را آجر-به-آجر و با صبوری میچیند تا معشوق برای همیشه با اطمینانی بیبدیل در آن سکنی گزیند. نگاههای سیلانیافته در سکوتی احترامبرانگیز.
از ویژگیهای بسیار مهمِ عشق چون یک فرایند، یا فرایندِ شدنِ عشق، ناسازیاش با پدیدۀ تاریخی و اقتصادیِ تملک است: مالک شو!محدود کن! حکم بران! و لذت ببر. لذتی که نه از معشوق یا هممجلسی و همپیالگی و همسخنی با او که از تملکاش نشات میگیرد؛ عشقی میانمایه، معنایافته، متجلیشده و مفهومپردازیشده در جهان سرمایهداری. عشقی تنظیمشده برای زاد-و-ولد، و دیگر هیچ. و حسادتی که درست از همین حس تملک برمیخیزد و عذری میشود برای ستم و تحقیر.
عاشقِ صبوری که قلبش در ظاهر در زمستانی همیشگی منجمد شده و درست به همین علت است که همواره در جوش-و-خروشی همیشگی برای آبکردنِ یخهاست، این عشق نه در کاخ پوشالیِ ایمان، و نه در قلعۀ شنیِ اطمینان، که در شهری پویا و هردم نوشونده از شک- و –تردید است که به حیات خویش ادامه میدهد و همیشه در بیقراری است، لیکن این بیقراری را لوث نمیکند، بیان نمیکند، مبتذل نمیکند به رخ نمیکشد، که فرو میپوشاند، تعمیق میبخشد و آبیاریاش میکند مدام، تا به رشد و کمال خویش ادامه دهد.
حال از برچسبها سخن بگوییم از انواع-و-اقسام بیماریهایی که روانشناسی مدرن ابداع کرده: افسرده، ازخودراضی، متفرعن، درونگرا، مضطرب، و صدالبته زنستیز. ولی اگر مردی یا زنی در برابر تحمیل عشقی یکجانبه از سوی زنی یا مردی مقاومت کند، میشود بیهیچ تردیدی نوعی بیماری روانی به او منتسب ساخت؟ روزگاری که از انسانِ جامعهستیز سخن میرفته، جامعه برای خودش ارج –و- قربی داشته و قداستی، ولی اگر اعضای جامعه هریک به آسیبی مبتلا شده باشند آیا کنارهگیری از چنین جامعهای خود یک آسیب است یا عملی از روی دوراندیشی. مشکلات دوران کودکی، اختلالات و ناکامیهای جنسی، یا فشار کاری آنچنانکه استفان Stéphane به خوبی اشاره میکند میتواند هیچ دخلی به میل بیپایان انسان به تنهایی و تعریف و اجرای عشق در اقلیم تنهایی و انزوا نداشته باشد. برای ترمیم عشق، تفکر در مورد آن، و یادبوداش نیازمند تنهایی هستیم.
مرد تنها یا زن تنها چندان فرقی نمیکند؛ این تنهایی است که انسان را با اصالت و قداستی کمنظیر رویارو میسازد و اگر عشق بتواند این نوع خاص از تنهایی را بارور و به بلوغش مدد رساند یا تنهایی با عشق چنین کند جای بسی خوشوقتی و شادکامی خواهد بود. عشق در ذات خویش غمانگیز اما نیرومند است، تنهایی نیز از همین جنس است و اگر آدمی بتواند عصارهای از این دو را چون کیمیاگری، بر روی هم ریزد و با معنویت و جسم و روحی با یکدیگر هماهنگ، بیامیزد، نتیجۀ کار میشود، استفان، قهرمان قلبی مقیم زمستان.
قلب و روح او تکهپاره نشده تا نیاز به تعمیرکاری عشق باشد، قلب او خود زادگاه عشق است، عشق چون نهالی که برای نموش سالهای سال باید مکافات کشید و تقل کرد. استفان، ویولنها را تعمیر میکند و عشق را نیز هم. گاهی قلب و روح آدمی به چیزهایی نیاز دارد که حتی کاری از عشق نیز برایش برنمیآید، البته آن نوع ساده و سرراستی از عشق که در بسیاری داستانهای عاشقانۀ دمِدستی مییابیم و میخوانیم. آن داستانهایی که با دو انسانی که بایستی به یکدیگر عشق بروزند آغاز و با دو انسانی که عاشق یکدیگراند پایان مییابند. اینجا اما در قلبی مقیم زمستان، با داستان دو انسانی مواجهایم که میانِ مغاکِ باید یا نبایدِ عشقورزی، سرگردانند آنها تحقیر و سرخورده میشوند، معذب میشوند، به فکر فرو میروند و ”تنها“ میشوند لیک، در تلاشی مجدانه برای سرشاخشدن با تراژدیِ عاشقانگی هستند.
عشق نه رطوبت چندشانگیزِ پلشتی است و نه موهبتی الهی، عشق همین هست که هست؛ گاهی مثل بیماری، گاهی مثل پرواز در لایتناهی. دارویی برای مرض عشق کشف نشده هنوز، و پرواز بهسوی آسمان نیز هردم محتمل است که با زنجیر، قفس، یا سوزش بالها مواجه شود؛ اما، چیزی در درون جسم و روح عاشق است که زایندۀ امیدی است برای رفتن به فراسو و تماس با جاودانگی. لحظهلحظۀ قلبی مقیم زمستان، بوی جاودانگی و امید میدهد، غمگین هست اما، امید را از کف نمیدهد.
فیلم، همچنین ردیهای است بر فضاهای وهمآلود و دروغینی که بسیاری از افراد با چنبرهزدن در آن، بیخبر از حال-و-روز طرف مقابل یا پرسش از او، تفسیر و بازخوانی رفتارهای او، یا کسب اطلاع از شخصیت یا گفتارش، تنها با توسل به چند سر نخ یا نشانۀ سطحی و گذرا، ادعای عاشقشدن میکنند. و سپس عشقشان را به کمترین بهایی میفروشند همچون کفی که در اثر غلیانی شدید اما موقتی بر امواج خروشان دریا پدید میآید و در طرفهالعینی بازپس مینشیند.
استفان، این مردِ پیوسته با دیگران و همبسته با خویش، قابل کنترل، و مستعد میل است. اما تعجیلی در گسیل میل خویش به افراد ندارد. با هر استدلالی که او را فردی جامعهگریز یا بیاحساس بپندارد مخالفم و بر این گمانم که درست در همان لحظه که از دوست و همکارش ماکسیم Maxime سیلی میخورد، به اوج میرسد. ناگفته نماند که ادعای او مبنی بر اینکه استاد موسیقیاش تنها فردی بود که طعم عشق را به او چشانده را نیز یک شوخی میپندارم و بر این گمان نیستم که استفان رابطهای مرید-و-مرادی را جایگزین عشقش نسبت به یک زن کرده باشد.
قلبی مقیم زمستان، با آن فیلمنامه و اجراهای شاهکار، یکی از بینظیرترینهای تاریخ سینما در تصویرگری از رمانسی پیچیده، رازآمیز و غیرمتعارف است که سعی دارد، ضمن گوشزدنمودنِ زوایای تاریک و بغرنج عشق، آن را استعلاء بخشیده، پاس دارد، و از عجینبودنش با سرشت آدمی پرده بردارد.
و آن نمای جادوییِ پایانی از کامیل Camille ، با آن قاب قهوهای رنگِ پنجرۀ قهوهخانه، که چون صاعقهای هشداردهنده بر قاب تصویر فرود آمده –همچون آن جمجمه در تابلوی سفیرانِ هلباین- هشداری است به بیننده که اگر عاشق شد، پای در جهانی گذاشته که تنها محصولی که در آن بار میدهد غم و اندوه است و همواره چیزی یا حسی میان قلب/سوژه و خواستهاش/اُبژه فاصله میاندازد و درست همین فاصلهاندازیِ وجودی است که به عاشق قدرتی بیبدیل عطاء میکند.