انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک الگوی مدیریت فرهنگی

 

حدود سال‌های ۴۰، ۴۵ بود که با فیروز شیروانلو آشنا شدم. مردمی خدنگِ جوان با چشمان روشن، اما نافذ. شیروانلو چهره‌ی انقلابی چپ دوره‌ی خود بود با شهرت بودن در گروه ترور شاه. روشنفکری با نظریه‌ی نقادانه‌ی جامعه‌شناختی و با فهم هنری. از نخستین افراد مارکسیست اروپایی با بوی فرانکفورتی، در جست‌وجوی نظریه‌ی فرهنگ. از نگاره –مؤسسه‌ی خصوصی تبلیغاتی که داشت- برید، و دیگر یکسر به کانون پرداخت. بعدها منوچهر انور گفت در راه‌اندازی کانون، در نشستی که او و همایون صنعتی‌زاده با خانم امیرارجمند و دیگرانی داشته، کل فیلم و زینک‌های آماده‌ی فرانکلین به کانون واگذار شد که مهمان‌های ناخوانده فریده فرجام یکی از آن‌ها بود؛ به‌این‌ترتیب فریده فرجام و پرویز کلانتری به کانونِ تازه‌تأسیس آمدند.

کانون اما، بانوی رئیسش گرچه هوشمند و مواظب بود، درواقع توسط فیروز شیروانلو طراحی می‌شد. طراحی که به ادبیات و طراحی تصویری برای کودکان اعتبار بخشید و این اعتبار تا حدود سال‌های هشتاد معتبر و مستقر ماند. در کانون بجز آن مراکز آموزش هنری در محلات، در مرکزش نخست یک بخش ادبیات پی‌ریزی شد که مستقیماً فیروز شیروانلو دبیر- سرپرستش بود، به‌عنوان معاون کانون. او سه تن را که آشنایی‌های ادبی‌اش در سال‌های اوایل چهل شناخته بود، به کانون آورد. م. آزاد که شاعری بنام بود و سیروس طاهباز که منتقد- نویسنده‌ای شناخته بود با تخصصی عاشقانه در کارِ نیما و آل احمد و دیگری نادر ابراهیمی که نویسنده‌ای حرفه‌ای و پرکار و منظم و سخت‌کوش بود. این سه تن سرویراستاران بخش ادبیات کانون شدند و بعدها البته امامی و دیگران به این حلقه پیوستند. با جمعی از طراحان علاوه بر کلانتری، ازجمله فرشید مثقالی و علی‌اکبر صادقی و …

گرچه نخستین کتاب‌ها، همان فیلم و زینک‌های فرانکلین بود، اما به‌تدریج با بحث و محفل‌هایی حوصله‌گر و حوصله سربر گاهی. اگر از سویی کسانی چون احمدرضا احمدی، به تشویق شیروانلو، نوشتند برای کودک و کارشان می‌رفت به ویرایش، از سوی دیگر کار کسی چون صمد بهرنگی به طمأنینه و صبر در کار ویرایش بود؛ که البته تنها کسی که می‌توانست قانعش کند، شیروانلو بود و استدلال‌هایش که هر بار که از اتاق شیروانلو به درمی‌آمد، سرخ و سیاه شده بود. سالی این کنش و واکنش به طول بود و دیگر نه نثری از صمد بود نه آن جنگ و نفرت طبقاتی که در کارهای بهرنگی القا می‌شد. بل یک شعر روایی روان بود از حماسه و مبارزه که از زیردست شاعری چون م. آزاد به‌در آمده بود. داستانی تمثیلی- سیاسی، اما ادبی و درست نثر که با طراحی‌های فرشید متقالی نمونه‌ی کتاب هنری سیاسی شد که نام کانون را جهانی کرد و الگویی شد رایج برای کتاب کودک که در آن سال‌ها، هر مادر شهری از برای فرزندش می‌خواند، تا یک و دو دهه بعد، این فرزند بشود آنکه به خیابان‌ها آید و آزادی بخواهد. حیرتا که این یک مؤسسه دولتی بود و این روند در کلاس- کارگاه‌های محلات کانون هم به همین منوال بود و شیروانلو حامی این روند بود و هدایتگرش که برسازنده‌ی نوعی هنر سیاسی بود. نه هنر برای سیاست؛ چگونه هنر می‌تواند درنهایت مقام هنری خود، آگاهی‌دهنده و دگرگون‌کننده باشد. دگرگونی سلیقه که منجر به دگرگونی ساختاری اندیشه می‌تواند بود، از این راهبرد، تخیل‌پروری نااسطوره‌ای کودک، در مقابل قالب‌سازی ذهن کودک، خود می‌توانست یک حرکت سیاسی باشد در گشایندگی ذهن کودک و نوجوان به جهان‌های آینده و جهان‌بینی.

اما بگویم که فقط ماهی سیاه کوچولو نبود که کار بخش ادبیات کانون خود یک انقلاب فرهنگی در کار ادبیات کودک بود که به تکرار اینجا می‌گویم البته، که از سوی ادبیات پراگوژیک رئالیسم سوسیالیستی را کنار می‌زد؛ از سوی تخیلات ساده‌لوحانه خاله‌سوسکه‌های درگیر حوادث بی‌جهت را و یک سبک و راه جدید درعین‌حال پرظرافت از تمثیل‌های شعری، سیاسی و زندگی اجتماعی و فهم برآورده بود که هر کتاب آن در آن سال‌ها یک حادثه بود و یک نمایشگاه تصویری خلاق. کانون شده بود مرکز خلاقیت پیشروی ادبی که بگویم که هر دو سوی جریان‌های فرهنگی- سیاسی بر آن احترام آورده بودند، یک مد، بگویم یک مُد آوانگارد در نثر و روایت و تصویر. ظاهراً برای کودکان، اما در اصل برای پدران و فرزندان؛ و این رشد و راهبرد، چنان برنامه‌ریزی شده بود و چنان منظری پدید آورده بود که کسی از نویسندگان از اینکه کارش در این بخش کانون ویرایش شود اعتراضی نداشت و کار ویرایش وسواس‌آمیز –به‌خصوص م. آزاد- گاه سال و اندی دیگر به طول و نوبت می‌ماند. اما این لطافت اقناعی و اعتباری افراد آن بخش بود که همه را به حوصله می‌خواند و اتاق شیروانلو، اتاق مذاکره، تحلیل و ساختار یافتن آثار بود، چه برسد متن، چه برسد تصویر؛ بی‌که خلاقیت و استقلال فردی این آثار خدشه‌ای یابد یا محدودیتی که جهت دادن به گسترش خلاقیت، کشف ظرفیت هر اثر و هر هنرمند، از برای نوآوری بود در متن یک نگاه انتقادی، بگویم فرانکفورتی. بی‌که در آن زمان به زبان آید.

و اما، در همان سال‌ها یک جشنواره برگزار می‌شد به دبیری هژیر داریوش که الحق جشنواره را معتبر و رو‌به‌رشد می‌گرداند، جشنواره‌ی سینمای کودک که به‌تقریب جشنواره‌ی جهانی بود. که بعد الگوی جشنواره‌ی تهران شد با دبیری همچنان هژیر داریوش که باز الحق چنان دبیری کرده بود که جشنواره قرار بود در آخرین سال ناکامی‌اش، جشنواره‌ی درجه یک جهانی شود، هم‌طراز کن و ونیز، برلین و مسکو که بگذریم –باری، این جشنواره می‌توانم گفت کشف دنیای سینمایی کشورهای اروپای شرقی بود-  ایران هیچ فیلمی نداشت، من یادم نمی‌آید- درخشان و ظرافتی در حد رئالیسم به شعر رسیده و تخیل تصویری ساده و پرقدرت از تخیلات نوع ژول‌ورن. و ما جوان‌های تازه از مدرسه آمده، میخ این فیلم‌ها.

شیروانلو می‌گفت خیال دارد بخش سینمایی کانون را تأسیس کند، اما بودجه ندارند و گفت می‌خواهد سیرک دعوت کند و کرد. سیرکی از شوروی. چنان اقبالی که مردمان پرچین‌ها را می‌شکستند و هجوم می‌بردند به تماشا. درآمد این سیرک شد بودجه که شیروانلو توانست ادوات فنی مرکز سینمایی را در طبقه‌ی همکف ساختمان اصلی کانون فراهم کند، مستقر کند و بودجه تولید را لابد. نمی‌دانم.

من به‌ظاهر به سفارش شیردل، فیلم اولم را –جام حسنلو- بردم به کانون، در اتاقی با پروژکتور شانزده میلی‌متری، با هم دونفره نشستیم و دیدیم، در سکوت. و سکوت شیروانلو، سکوتی رازآلود بود در آن چشمان روشنِ تیز. اما دعوت کرد که بیایم. و من یک نوول کودکانه کار حسین رسائل را –که دوست مدرسه‌ای بودیم- و در نوبت نشر کانون گیر کرده بود، پیشنهاد دادم. می‌پرسیدند کلاغ‌ها را چه خواهی کرد. از اتاق شیروانلو، راضی و متفاهم بیرون آمدم و این نخستین تولید کانون بود. فخیمی را از برای فیلمبرداری پیشنهاد دادم. شیروانلو پذیرفت و بعد کار کیارستمی، بعد کار بیضایی که هر سه در همان سال ساخته شد. و فخیمی شد فیلمبردار رسمی کانون، بی‌حوصله از تلویزیون آن‌وقت، که ما همه از هر نظامی بی‌حوصله بودیم.

باری، در این میان آراپیک باغداساریان، یک جوان پاکیزه شوریده شیشه‌وش، جزو تصویرگران و گرافیکرهای کانون، خواست فیلم انیمیشن بسازد. و تشویق شد، و ساخت. دو فیلم کوتاه طنز. پیشرو و متفاوت در انیمیشن‌سازی آن دوران که هنوز از بهترین‌هاست. چنان شوق‌آمیز شد که زرین‌کلک و علی‌اکبر صادقی و دیگران بی‌فاصله به آن پیوستند و کانون یک سرنمون دیگر در انیمیشن‌سازی شد که هنوز نامش به پویانمایی بدل نشده بود. اما چه حیف که سرکشیِ ساکت باغداساریان نگذاشت که او دوام آورد و ادامه دهد. شیروانلو که دعواش شد و رفت؛ او هم رفت. هم از کانون قهر کرد، هم از شیروانلو که چرا رفت.

این پنج فیلم در جشنواره کودک آن سال –گمان دارم سال ۴۹ بود- به اصطلاح امروز، رونمایی شد. بانوی لهستانی –یا دیگر یادم نیست از کدام ملت اروپای شرقی- داور، به دفتری که آن زمان با نادر ابراهیمی داشتیم- ایران‌پژوه- آمد، به دلیلی دیگر البته که گویا گزارش می‌خواست ساخت سینمای کودک یا کانون یا …، در ضمن گفت که داوران خارجی می‌خواهند تا به بد بده جایزه بدهند، اما داوران ایرانی مخالف‌اند و شاید نشود، که نشد؛ هژیر داریوش از قبل با من خورده‌حسابی داشت، و با شیروانلو خورده‌رقابتی. در مجموع آن دوره به کل فعالیت کانون در فیلم‌سازی، یک تشویق‌نامه دادند که این شکستی بود از هژیر بر شیروانلو. این شکست –که بعدها در کار مدیریت تولید فیلم فرمان‌آرا در جشنواره‌ی تهران تکرار شد که هژیر بر این نوع بازی استاد بود- شیروانلو را در کانون ضعیف کرد.

وقتی بد بده را شیروانلو دید، در همان سکوت چشم‌هایش رفت. روز بعد که داشتم می‌آمدم به کانون برای کارهایم، شیروانلو بر نردهای ایوان ساختمان تکیه داده، از همان‌جا به لبخندی به تقریب داد زد، آمدی پسره تخس. و این تشویق و حمایت و فهم شیروانلو بود، که با همه مخالفت‌های دوستان و دشمنان، حمایت داشت و می‌گفت ماهی سیاه کوچولوی ماست. گرچه بعداً در فشارها می‌دیدم که خسته است. اما این حرکت قدرتمندتر از آن بود و پیشروتر از آنکه حذف شود، یا بی‌راه شود. چنان متشخص در ساختار که به یک سبک بدل شد در سال‌های بعد، معتبر و گشاینده.

این فیلم‌سازی استراتژیک پیشرو، در دور اولیه، درواقع از کودکان بود نه برای کودکان. که البته این حرکت اولیه، راهپویی اولیه بود برای کودکان؛ که کودکان هم نسبت به آن بی‌حساسیت یا فهم نبودند. کودکان بیشتر از بزرگسالان گرفتار در پارادایم‌های پیش‌ساخته، بر این فیلم‌ها فهم و نزدیکی داشتند. عده‌ای که از دور دستی بر آتش می‌گرفتند، خردمندانه می‌گفتند این‌ها روشنفکرانه است و نه از برای کودکان که فقط کودکان در آن‌ها حضور دارند. اما که در این فیلم‌ها، این حضور کودکان، نه در وجه لوس کودکی‌های خورده بورژوایی به ظاهر آموزشی که بعدها در تلویزیون سال‌های شصت و هفتاد ویرانگر بود که حضور وجودی کودکان در این فیلم‌ها، یک راهپویی ساختاری بود در اعتبار دادن به حضور کودک به‌عنوان امر و حضور جدی کودک در جامعه، و طرح حسی موضوعات که می‌توانست تفکرانگیز باشد، یا انگیزه‌مند از برای کودکان.

کانون آن سال‌ها، پناه فیلم‌سازی نسل جدیدی از فیلم‌سازان شد. سال بعد تقوایی آمد و دیگران آمدند. اما این خلاقیت‌های فردی، اغلب شاعرانه و بسیار متنوع، هیچ‌کدام از راهبرد پیشرو کانون دور نبود. کانون خود یک راهبرد زیبایی‌شناختی و اعتبار فرهنگی شده بود. چه در انتشاراتِ خود، چه در تولید فیلم. فضای فرهنگی ساختارمندی که حتی افرادی که بعدها، از به اصطلاح بدنه سینمای ایران به آنجا آمدند، کاری کردند. حتی از کارهای خودشان هم متفاوت بود. از شاپور غریب تا کیمیایی تا بعد نادری. که می‌توانم گفت در کانون بود که نادری نفس کشید و فیلم‌ساز مؤلف شد –قبلاً فیلم‌ساز خوب بود- و انتظارش، کاری به‌کلی نامنتظر. این نبود مگر آنکه یک مسیر تئوریک و ساختارمند از برای کانون طراحی شده بود؛ چنان زیرساختی که بعد از انقلاب، تنها سازمانی بود که اعتبارش را حفظ کرده. گرچه هم‌اکنون دیگر بر آن نمی‌توان گفت. و چه افسوس.

این بی‌اعتنایی به دوره اول تولید سینمایی کانون –پنهان بود از ما البته- گویا چنان تفرقه‌افکنانه بود که شیروانلو هرچند یک سالی هم ماند، دیگر آن خدنگ لبخند نبود، و رفت. آخرین مقاومت او، البته راه‌اندازی یک بخش به نام پژوهش در کانون بود که نخستین‌اش رضوی بود، جوان، بسیار باسواد، اما بسیار عصبی که هرگاهی آشوبی در راهروهای کانون به‌راه می‌انداخت که آن مسامحه راهجویانه همواره در کار بود، و او آرام می‌رفت به خواندن در کنج میزش، کافکاوار. و بعد من که نخستین صحبت در باب این بخش را باهم داشتیم، و دیگرانی که آمدند، دوستان دور نزدیک نسل جوان بودند، سفر جمعی هم به کرمان و یزد تدارک دیده شد، -نوعی تحقیق میدانی جمعی!- و آنجا دیگر شده بود لانه‌ی زنبور از چپ مائوئیست تا چپ بنفش‌پوش –به تقلید شیروانلو لابد- که خدایشان بیامرزاد. درواقع شیروانلو از بالا به طبقه‌ی زیرین تبعید شده بود و این بخش آخرین آزمایش بود که با انباشته شدن نسل جوان معترض جهانی‌اندیش، سروکله مقام امنیتی هم پیدا شده بود و شیروانلو به‌کلی رفته بود.

اما که بعد از شیروانلو، به تعجب دیدیم جوانی که تازه آمده بود و آرام‌تر از آن می‌نمود که مدیر باشد، شد جانشین شیروانلو در بخش سینمایی که اکنون به تقریب مهم‌ترین بخش کانون بود. –ابراهیم فروزش- گمان این بود که فاتحه این بخش خوانده است، اما این جوان با چنان درایتی آن ساختار مدیریت فرهنگی را به ساختار مدیریت فرهنگی کل کانون –که سنتی تبدیل شده بود- پیوند داد و چنان مسامحه ساختارمندی را تداوم فعال و خلاقی داد که آنجا کانونِ دوستان بود. همه باهم دوست بودند –نه دارودسته درون‌گروهی البته- و با هم کار می‌کردند، و می‌توانستند علائقشان را بگویند، طرح کنند، و طرح‌شان به اجرا درآید، بی‌که دغدغه‌ای باشد بر اینکه حتماً کار باید کودکانه باشد. چنان که احمدرضا احمدی مجموعه‌ای از موسیقی و خوانش شعرهای کلاسیک- مدرن را تنظیم کرد و سرپرستی کرد که کسانی چون احمد پژمان، شیدا قر‌چه‌داغی و منفردزاده، همراهش بودند، درخشان‌ترین و بگویم شاید نوستالژیک‌ترین خوانش از رودکی بود، که منوچهر انور گوینده‌اش بود. حیرتا که صفحه‌های سی‌و‌سه دور آن مجموعه، در سالی به خیابان ریخته شد که بماند.

کانون پناهگاه و مرجع همه فیلم‌سازان جوان یا میانسالی شد که می‌خواستند تا حرفی برای گفتن یا طرحی برای ساختن داشته باشند. در این دوره کیمیایی، شاپور قریب، امیر نادری و حتی شیردل به کانون آمدند. و من چنین کنند حکایت را ساختم. که دیگر نمی‌شود توقیفش نکرد. بی‌که در این توقیف، اهانتی یا تحریمی باشد. که امیرارجمند در حرمت‌گذاری به هنرمندان و روشنفکران مثال‌زدنی بود.

این مدیریت فرهنگی چنان سیطره‌ی ساختاری داشت که فیلم‌های فیلم‌سازان در کانون، با دیگر کارهاشان –در هر سازمانی که تولید شده بود- متفاوت می‌شد. این تفاوت نه تحمیل یک نظریه- که به تقریب هیچ تحمیلی در کار نبود- که مدارا و پذیرش خلاقیت بود و بی‌هراسی از خلاقیت. که خلاقیت در نهادهای دیگر، خاصه در بخش خصوصی، خصوصاً هراس‌بار بود و مطرود –که درنهایت به اعلام ورشکستگی بخش خصوصی انجامید در آغاز سال ۵۶.

اما کانون، معتبر در این راهبرد، به انقلاب که رسید، بعد از یک بحران و اعتصاب بر سرِ مدیریت درون‌سازمانی، و آشفتگی‌ها و تصفیه‌ها که طبیعی می‌نمود، سرانجام بعد از یک دوره مدیریت آرام و خردورز خرازی، سرانجام، زرین –آقای زرین- در جوانی، نخست مدیر بخش سینمایی شد، و بعد مدیرعامل کانون. و بگویم که علی‌رغم دیرآمدگانِ زودجای‌گرفته که می‌کوشیدند به نفی و بی‌اعتنایی بر دستاوردهای کانون، او –زرین- حق عظیم بر گردن این سازمان و بچه‌های کانون دارد در تداوم اعتبار، شیوه و پیشرو بودن آن. حمایتی که او از بچه‌های کانون کرد، خطرکردنی بود با شهامت، رویکردی که هیچ انتظار نمی‌رفت. به سیاق جو عمومی و در سایر نهادها که چه ویران شده بودند با هجوم فرصت‌یافتگان. بی‌جا نیست اگر بگویم که در آن فضای تنگ سیاسی، کسانی چون کیارستمی، امیر نادری، احمدرضا احمدی، زرین‌کلک و اگر توانستند نفس کشند، کار کنند و سبک و نظریه‌های خود را بازیابند، با درایت صبورانه‌ی زرین بود که اعتبار و ارزش ساختار مدیریت فرهنگیِ سنت‌شده‌ی کانون را هوشمندانه دریافته بود و ارزش نیروی خلاقِ جوانی را که به صبر سالیان در آنجا جمع بودند.

کانون، همچنان مرکز فعال و معتبر فیلم‌سازیِ الگودهنده‌ی سینما و متن‌های پیشرو برقرار ماند، هرچند با گرایش به صفحه‌های تئولوژیک –خاصه در بخش ادبیات کودکان- که البته تا سال‌های هشتاد این صبغه، یک تحمیل نبود، بل برخاسته از ضرورتِ جامعه و نظام بود؛ با حرکتی به‌سوی جامعه‌گرایانه‌تر شدنِ تولیدات سینمایی، که به نمونه در دوره‌ی اولیه، مجموعه فیلم‌های کودک و استثمار ساخته شد. و این یک تقدیر استثنایی بود که می‌توانست الگوی راهبردی مدیریت فرهنگی باشد در بعد از انقلاب. اما که سلولی تک‌یاخته ماند. چنان‌که زرین را در اوایل سال‌های هشتاد، بی‌حرمتی کنار گذاشتند. و کیارستمی هم با این کنارگذاشتن، کنار رفت و دیگرانی هم. زرین بی‌هیچ اعتراضی در سکوت رفت. انگار این سکوت سکوت کانون هم بود. یا نه، من دیگر نمی‌دانم. اما به هروجه کانون رفت به کاربردی شدن. درواقع می‌توان گفت سیاسی، آن هم برای کودکان، برای نوجوانان.

اما این همه گفتم، به یقین یک نشانه‌شناسی از دور است. نمی‌توانم چیزی به‌یقین گفت. اما چیزی هست. چیزی که می‌توانم دید از دور. که دیگر کانون مهمان ناخوانده ندارد که رنگ از روی کانون پریده. در جامعه‌ای که وقتی هر اثر از کانون به‌درمی‌آمد، خود یک حادثه بود. حادثه رنگ به اندیشه و رفتار و رویکرد. این منحصرشدنِ کانون به پویانمایی هم در این ترکیب واژه، خود یک ایهام نشانه‌شناختی دارد. کانون چهار دهه پویا بود. اکنون پویا می‌نماید. طعنه نمی‌زنم، بیگانه‌ شدنم را به‌یاد می‌آورم. چرا باید من که یک پای آب و گِلم در کانون است، چنین دور باشم که ندانم پویانمایی کانون در کجاست.

کانون اکنون، مثل همه سازمان‌ها، یک سازمان است. خوب است که باشد. خوب است که هست، اما بگویم که فقط هست. آه که به قول صائب:

ما از این هستی ده روزه به جان آمده‌ایم

وای بر خضر که محکوم به عمرِ ابد است

 

این مطلب توسط محمدرضا اصلانی نوشته شده و مطلب بر اساس همکاری رسمی و مشترک با مجلۀ آنگاه بازنشر می شود.