انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (قسمت ۵۴)

فصل ششم؛ مدرنیته : مارکس، وبر و هاروی

  1. مدرنیته، مارکس و وبر (ادامه از قبل): در خصوص کالایی که جامعۀ سرمایه‌داری به شیوه و تحت روابط خود تولید می‌کند، همین کیفیتِ بیگانه‌کننده قابل شناسایی است. کیفیتی که کالا را به عنوان شیء مستقل از رابطۀ اجتماعیِ کار جلوه می‌دهد و وارد بازار می‌کند. مارکس در این‌باره می‌گوید: «راز شکل کالایی، صرفاً مبتنی بر این واقعیت است که خصیصۀ اجتماعیِ کار، انسان‌ها را به منزله خصیصۀ عینی خودِ محصولات کار، به منزله کیفیت‌های طبیعی اجتماعیِ این چیزها برای انسان‌ها منعکس می‌کند. در نتیجه، رابطۀ اجتماعی تولیدکنندگان با کارِ جمعی‌ شان خود را به‌مثابه رابطه‌ای اجتماعی میان ابژه‌ها که مستقل از خود آنان وجود دارد به آنان نشان می‌دهد… من این را بت پرستی‌ای می‌نامم که مُرید محصولات کار است»(مارکس ، سرمایه ، ۱۳۸۵: ۱۴۴، ۱۴۵).

ب.  نمود بیگانگی در هستی سیاسی:

مارکس، آن‌ را در تناقض درونیِ دولت مدرن از یک‌سو و جامعۀ بورژوایی از سویی دیگر می‌داند: کیفیتی که به دو پاره کردن انسان به فردی خاص و مستقل، و شهروند عمومی می‌انجامد. از نظر مارکس هدف غایی جامعه سرمایه‌داری، خلق افراد خصوصی یا وجود شخصی و انسانیت خصوصی است. به بیانی افرادی عاری از خصلت سیاسی. «شهروند واقعی خود را در سازمانی دو گانه می‌یابد: [سازمان] بوروکراتیک، که تعیّن خارجی صوری دولت جدا شده است، قدرت حکومت‌‌ای که به شهروند در واقعیت مستقلش ارتباط ندارد، و [سازمان] اجتماعی، سازمان جامعۀ مدنی. ولی در قلمرو دومی او فردی منفرد خارج از دولت می‌ماند: قلمرو خصوصی به دولت سیاسی به معنای دقیق کلمه ارتباطی ندارد…» (مارکس، نقد فلسفه حق هگل،۱۳۸۵ :۱۴۹).

ستیز مارکس با این قلمرو شخصی است که آن‌را غیر سیاسی می‌داند و از این‌رو بیانیه حقوق بشر را هم بیانیه‌ای در خدمت به فرهنگ بورژوایی می‌بیند: « … به این ترتیب هیچ یک از به اصطلاح حقوق بشر، خارج از محدودۀ انسان خود محور نمی‌رود… انسان نه تنها در حقوق بشر ، به عنوان موجود نوعی، لحاظ نمی‌شود، بلکه برعکس، خود زندگی جامعه، همچون نظامی به نظر می‌آید که نسبت به فرد خارجی است… تنها پیوند میان انسان‌ها ضرورت طبیعی، نیاز و نفع شخصی، حفظ دارایی آن‌ها و شخصیت خودمحورانۀ آنهاست»(مارکس، مسئله یهود، ۱۳۸۵: ۱۵۳).

ج. نمود بیگانگی در هستی اجتماعی:

این نمود را مارکس در وجود پرولتاریا یا طبقه کارگر می‌بیند. چرا که وجود کارگر در فرهنگ جامعه سرمایه‌داری، اساساً به معنای کسی است که نفع می‌رساند. در نتیجه شخصیت انسانی‌اش به تمامی از وی گرفته شده است. «هر چند طبقۀ مالک و پرولتاریا اساساً از خود بیگانگیِ یکسانی نشان می‌دهند، طبقه مالک درون این از خود بیگانگی خود را خرسند و پا برجا احساس می‌کند، و آگاهیِ انتقادی از موقعیتش ندارد، در حالیکه آن یک، طبقه‌ای است که از انسانیت‌زدایی شدنش آگاه است و در نتیجه برای غلبه بر آن تلاش می‌کند.» (مارکس ، خانواده مقدس ، ۱۳۸۵ :  ۱۵۶).

اکنون زمان آن رسیده که بین دیدگاه مارکس و وبر مقایسه‌ای انجام دهیم تا تشابه‌ها و تمایزهای این دو دیدگاه را مشخص سازیم. در وهله نخست همان گونه که در ابتدا هم گفتیم، تفاهم هر دو بر سر ”مشکل‌زا بودن جامعه عقلانی است. عقلانیتی که خصیصۀ اصلی جامعه مدرن است و با تقسیم کار و خلق انسان متخصص شناخته می‌شود. یکی دیگر از این تفاهمات ”ناعقلانی بودن“ جامعه مدرن در جابه جا کردن ”هدف“ و ”وسیله“ است. به عنوان مثال از نظر وبر پول درآوردن به منظور تأمین سطح مطلوب معاش، عقلانی و قابل فهم است. اما اگر پول درآوردن غایتی فی‌نفسه شود، با عقلانیت ناعقلانی مواجه هستیم (وبر، ۱۳۸۵، : ۹۲). از نظر مارکس هم همان گونه که در مثال چوب دیده شد، جا به جایی ”وسیله“ و ”هدف“ نشانگر ناعقلانیتی است که منجر به برتری یافتن شیء نسبت به انسان و آگاهی شیء گونه انسان از خود می‌شود.(رساله دکترای مارکس ، ۱۳۸۵ص۱۳۹).

اما مورد اساسی تر در اشتراک نظر هر دو، ”رهایی“ یا ”رستگاریِ“ انسان از حصار عقلانیت (به زبان وبر) یا از خود بیگانگی (به زبان مارکس) است. ضرورتی که هر دو درک می‌کنند اما راهکاری متفاوت اما مکمل یکدیگر ارائه می‌دهند. یکی در قلمرو عمومی و دیگری در قلمرو وجودی؛ مارکس تلاش می‌کند تا حقیقت «از خود بیگانه شدۀ هستی اجتماعی تولیدِ» (برآمده از کار جمعی) را در ساختار جامعه ‌سرمایه‌داری تبیین کند و وبر سعی‌اش تبیین هستیِ اجتماعی «وجود منتشر» در ساختار بروکراتیک جامعه مدرن است.

اما این مکمل‌بودگی، عاری از پارادوکس نیست زیرا چنانچه در خصوص امکان رهاییِ وبر دیدیم، وی برای دستیابی رستگاری فردی در نظام عقلانی، بر تفکیک و آزاد سازی قلمرو خصوصی از قلمرو عمومی پا فشاری می‌کند. اصرار به تفکیکی که مارکس آن‌را نشانۀ از خود بیگانگی می‌داند. به بیانی آنجا که مارکس در نمود سیاسیِ از خود بیگانگی، جامعه بورژوایی را از این‌رو به نقد می‌کشد که محقق کننده فردیت خصوصی شده است، وبر این خصوصی سازی را از آنجا که معیارهای ارزش گذاری‌اش به عهده فرد واگذارمی‌شود، به‌مثابۀ امکان رهایی می‌بیند. از نظر وی نبود ارزش بنیادی در حیطه‌‌های تخصصی شده ، آزادی حرکت (بخوانیدش اجازه ی ورودِ) فرد به هر قلمرویی را امکان پذیر می‌سازد. زیرا پذیرای هر فردی با هر نوع ارزش‌های اعتقادیِ شخصی‌اش است. کارمندِ بی نام و نشان مثال‌مان میتواند حتی در حیطه روشنفکری هم قرار گیرد و با ارزش‌های سیاسی ـ فکری خودش نظام عقلانی را نقد کند. وانگهی اصلاً صِرف وجود قلمرو روشنفکری تنها به دلیل همین امر تفکیک سازی قلمرو شخصی از قلمرو عمومی و واگذاری خلق ارزش به قلمرو شخصی و خصوصی است. قلمرویی که به دلیل جدایی‌اش از قلمرو عمومی با مشروعیت کامل می‌تواند بسیاری از ارزش‌ها را در خود پذیرا گردد  و به عرصه رقابت بین آن‌ها امکان ظهور دهد . وبر می‌گوید:«مبارزه تنها میان منافع طبقاتی روی نمی‌دهد، آن گونه که ما امروزه میل داریم باور کنیم. بلکه در میان جهان بینی‌ها هم رخ می‌دهد ؛ اگر چه، البته این امر کاملا درست باقی می‌ماند که جهان‌بینی‌ای که فرد برمی‌گزیند در میان بسیاری چیزهای دیگر تعیین می‌شود و بی‌تردید تا حد برجسته‌ای، به موجب قرابت گزینشی آن با ”نفع طبقاتی“ او معین می‌شود.» (وبر، ۱۳۸۵ : ۱۷۵). با این حال از نظر وبر صِرف وجود مشروعیت نزاع ارزشی، در قلمرو عمومی و نیز حیطه‌های خصوصی ، بیان کنندۀ آزادیِ اعتقاد و ارزش است. حال آنکه چنانچه دیدیم، از نظر مارکس جدایی بین جامعه مدنی و جامعۀ سیاسی (دولت) منجر به از خود بیگانگی می‌گردد. چرا که می‌توانند مستقل از یکدیگر عمل کنند (مارکس، نقد فلسفه هگل، ۱۳۸۵ :۱۴۹). موجودیت فرد منتزع از سازمان سیاسی (دولت)، از نظر مارکس «خارج از موجودیت اشتراکی او قرار دارد» (همان‌جا). لوویت در توضیح بیشتر سخن مارکس می‌گوید: «دولت او دولتی”انتزاعی“ است. زیرا به‌مثابۀ سازمان اداریِ عقلانیِ بروکراتیک، خود را از زندگی واقعی، یعنی زندگی خصوصی شهروندانش منتزع می‌کند…» (همان‌جا، تاکید از من است). و وبر برای رهایی انسان از قید هرگونه ایدئولوژی حاکم و توتالیتر شده، بر همین انتزاع چنگ می‌اندازد. انتزاعی که دولت را نه تنها از دخالت در حیطۀ شخصی و فردیِ افراد جامعه باز می‌دارد، بلکه با سلب اجازه بنیان گذاری هرگونه ارزشی در قلمروهای خصوصی مواجه می‌شود. و البته ناگفته نماند که بعدها این پی یر بوردیو است که توسط جامعه شناسی ساختارشکنانه اش، سیطرۀ «ارزش گذاریِ دولتِ سرمایه‌داری مدرن» را  افشا می‌کند. دولتی که در عصر حاضر تمایلات سرمایه‌داری‌اش ، چهره‌ای نئولیبرال یافته است … ؛

(ادامه دارد …)