تصویر: ردیف دوم از پایین، نفر دوم سمت راست
نیکمحمد اللهبخش، قدیمیترین عکاس و خبرنگار سیستان و بلوچستان و شاهد مرزبندی ایران و پاکستان
مردی که نامش با اولینهای سیستان و بلوچستان رقم خورده است
نوشتههای مرتبط
بسیاری از اولینها در سیستان و بلوچستان را این مرد به ثبترسانده است. حتی بسیاری از اولینها را خودش رقم زده است؛
تصویر: ردیف دوم از پایین، نفر دوم سمت راست
نیکمحمد اللهبخش، قدیمیترین عکاس و خبرنگار سیستان و بلوچستان و شاهد مرزبندی ایران و پاکستان
مردی که نامش با اولینهای سیستان و بلوچستان رقم خورده است
بسیاری از اولینها در سیستان و بلوچستان را این مرد به ثبترسانده است. حتی بسیاری از اولینها را خودش رقم زده است؛
تصویر: ردیف دوم از پایین، نفر دوم سمت راست
نیکمحمد اللهبخش، قدیمیترین عکاس و خبرنگار سیستان و بلوچستان و شاهد مرزبندی ایران و پاکستان
مردی که نامش با اولینهای سیستان و بلوچستان رقم خورده است
بسیاری از اولینها در سیستان و بلوچستان را این مرد به ثبترسانده است. حتی بسیاری از اولینها را خودش رقم زده است؛مثل فرستادن دخترش به مدرسه وقتی برای نخستین بار در زاهدان مدرسه راهافتاده بود و میگوید دختر بزرگش نخستین دختر بلوچی بوده که به مدرسه رفته است و بعد هم معلم شده است. «نیکمحمد اللهبخش» معروف به «شهبخش» حالا حدود ۸۴ سال دارد و هنوز دوربین عکاسی به گردن دارد و عکس میگیرد. میگوید:« مصاحبهاش با پروفسور توچی ایتالیایی در روزنامه اطلاعات باعث شد که دولت وقت با او قرارداد حفاری در شهر سوخته را منعقد کند و این محوطه مهم تاریخی کشف شود». گفتههای این نخستین عکاس و خبرنگار در سیستان و بلوچستان که مطالبش در روزنامه اطلاعات به چاپ میرسیده به تصویرسازی در مورد دهههایی که نقطه آغازی برای مدرن شدن منطقه بوده کمک می کند. او خود، تاریخ زنده ۶ دهه اخیر در سیستان و بلوچستان است. از ماجرای مرزکشی بین ایران و پاکستان تا دستگیری و اعدام دادشاه را خود حضور داشته است. مدرسه ساخته و به ادامه تحصیلدادن خیلیها کمک کرده است. ۷ فرزند داشته که یکی از آنها شهید شده است و به شوخی میگوید تعداد نوههایم از دستم در رفته است. فرصت مصاحبه با او به واسطه هفته فرهنگی سیستان و بلوچستان در خانه هنرمندان پایتخت روی داد. در گالری ممیز خانه هنرمندان با لباس بلوچی و دوربین به گردن نشسته بود و عکسی که شب قبلش با استاد محمدرضا شجریان در همان محل گرفته بود را نشان میداد. زاهدان که خود شهری نوپاست بسیاری از سنگهای زیربناییاش را با فعالیتهای «نیکمحمد شهبخش» گذاشته زیرا او علاوه بر خبرنگاری و عکاسی عضو انجم شهر زاهدان هم بوده است. بیشتر عکسهای او حکم اسناد تاریخی را داشته و دارد کما اینکه برای مرزکشی او عکاس هیئت ویژه ایران و پاکستان بوده است. گفتگو حاضر مروری بر همین ویژگیها از زبان خود اوست. دوست داشت کمتر وارد جزییات شود تا مزه خاطراتش را که به نام « بلوچی که از تهران آمد» باقی بماند اما باز هم به خوبی همه آن سالها را مرور کرد که در ادامه میخوانید:
***
* شما شاهد وقایع و رخدادهای مهمی در دوران معاصر بوده و هستید. اگر بخواهید برگردید و به سالهایی که تنها خبرنگار و عکاس سیستان و بلوچستان بودید چه ماجراهایی را برایمان مرور خواهید کرد؟
وقایع مهم بسیاری را شاهد بودهام. در بسیاری از آنها به عنوان عکاس ویژه حضور داشتم عکسهای دستگیری و اعدام «دادشاه»* را من گرفتم و همینطور عکاس ویژه هیئت مرزی ایران و پاکستان در سال ۱۳۳۷ بودم. مرا با هواپیمای یک موتوره به محل بردند و من در تمام نشستها حضور داشتم. هیئت به ریاست سپهبد «امانالله جهانبانی» از ایران و ژنرال رضا از پاکستان کار میکردند. من تمام مسیر مرزی بین ایران و پاکستان از شمال زاهدان تا بندر گواتر را با آن هیئت پیمودم و عکاسی کردم.
*برای کدام روزنامه در آن زمان خبرنگار و عکاس بودید؟
برای روزنامه اطلاعات.آن موقع عباس مسعودی سردبیر بود. اما من مطالب و عکسها را برای آقای نوری با پست میفرستادم.
*چقدر حقوق میگرفتید؟
دستمزدی در کار نبود. درآمد من از مغازه عکاسی بود که در زاهدان دایر کرده بودم. اما در مورد ماجرای دادشاه و اعدام او منحصرا من عکس گرفته بودم و وقتی عکسها را برای روزنامه اطلاعات فرستادم به من ۱هزارتومان سال ۱۳۳۶ پاداش دادند.
*آنچه شما ثبت و روایت کردید به نوعی منحصر به فرد بوده است زیرا در آن زمان با آن شرایط ارتباطی و نبود امکاناتی که در حال حاضر به کار عکاسی و خبرنگاری کمک میکند شما عملا هیچ امکانی نداشتید و سیستان و بلوچستان نیز به این اندازه امکانات نداشت. با این وصف اگر بخواهید مهمترین وقایعی که با انعکاس خبر آن رویداد از سوی شما پیگیری شد یاد کنید به کدام موارد اشاره میکنید؟
من از سال ۱۳۲۷ وقتی در زاهدان مغازه عکاسیام را دایر کردم شروع بع عکاسی کردم و از سال ۱۳۲۸ نیز با روزنامه اطلاعات همکاری کردم. در سال ۱۳۲۹ سیل عظیمی آمد و عملا نیمی از شهر زاهدان را با خود برد.عکسهایی که من از این بلای طبیعی و آنچه بر سر مردم آمده بود گرفتم و برای روزنامه اطلاعات فرستادم موجب شد که آنها علاوه بر تقدیر و تشکر رسمی همکاری مرا بپذیرند و عملا با آن واقعه من هم مشهور شدم. یکی از آن عکسها نشان میداد که چگونه سیل، زیرسازی ریل راهآهن زاهدان – کویته را برده بود و در هوا باقیبودن ریل، حیرتآور بود. اما یک خبر مهمی که از من در روزنامه اطلاعات چاپ شد مربوط به ملاقات من با «پروفسور توچی» بود. از آنجایی که من معتمد شهر بودم و بزرگ طایفه شهبخش در بسیاری موارد از من نظر میخواستند. استاندار آن زمان نیز مرد خوبی بود و با من رابطه خوبی داشت. خبر داد که باستانشناس ایتالیایی به نام پروفسور «توچی» به زاهدان آمده و در جستجوی بقایای شهری تاریخی است. ابتدا من این پروفسور و استاندار را دعوت کردم و سپس او را به محلی به نام «چشمه» بردم. او آنجا ظروفی یافت که نشان میداد مردمان آن خطه توانسته بودند سیمان بسازند و او به من گفت قومی اینجا قبل از فنیقیها میزیستهاند که توانستهاند سیمان بسازند. تیتر آن موقع فکر کنم این بود که «قومی ۵هزار سال قبل از میلاد سیمان ساخته بودند».همین موضوع در روزنامه اطلاعات در سال ۱۳۴۲ چاپ شد و تیتر آن در صفحه اول هم آمد. اما آن پروفسور ایتالیایی را به جایی به نام «دُمَک» بردم و نتیجه تحقیقاتش منجر به شناسایی محل شهرسوخته شد. با او مصاحبهای انجام دادم. نتیجه آن مصاحبه آن شد که دولت ایران با پروفسور توچی قراردادی منعقد کرد و نتیجه حفاری شهرسوخته شد. او همانموقع به من گفت مردمی اینجا ۳هزار و ۵۰۰ سال قبل از میلاد میزیستهاند و فاضلاب داشتهاند ودر جراحی چشم و مغز تبحر یافتهبودند. حال بعد از سالها میشنویم که چشممصنوعی در شهرسوخته کشف شده است.
کار دیگری که کردم مربوط به تحقیقات یک پروفسور گیاهشناس بود که به زاهدان آمده بود. فرانسوی بود. به استاندار مراجعه کرده بود و چون من در انجمن شهر بودم باز هم به من مراجعه کردند. او در جستجوی گیاهی بود که شنیده بود در اینجا یعنی اطراف زاهدان میروید و ریشهاش تا ۶۰ متر در زمین رشد میکند و دیگر خودش آب را میجوید. من و شهردار زاهدان او را به ۴۰کیلومتری شمالغربی زاهدان بردیم و او گیاه «تاگز» را دید. با او نیز مصاحبهای کردم و دریافتم که او تنها برای قسمت کوچکی از فرانسه که خشک است در جستجوی چنین گیاهی است. من نیز مطلبی نوشتم و برای روزنامه اطلاعات فرستادم که ایران این همه سرزمین خشک دارد وکسی به فکر آن نیست و حال یک فرانسوی آمده برای قسمتی اندک از این سرزمین که خشک است چنین گیاهی را جستجو میکند. به گفته آن پروفسور فرانسوی اگر این گیاه را تا دو سال آبیاری میکردی ریشهاش تا ۶۰ متر رشد میکرد و خودش آب میجست و دیگر نیازی به آب نداشت. من اینها را نوشتم و وقتی چاپ شد حکومت دستور اجرای طرحی داد که هنوز آثارش باقی است.در آن دستور مقرر شده بود از گناباد تا تربتحیدریه، از سبزوار تا سمنان، از اردکان تا یزد و از باغین تا کرمان با این گیاه تاگز درختکاری شود تا از شکلگیری بیابان جلوگیری شود.
*حتما این خاطرهها را به صورت یک کتاب دربیاورید. این موارد تاریخ معاصر منطقه و کشورمان خواهد شد؟
اتفاقا به طور مفصل همه این موارد و بسیاری ماجراهای دیگر را نوشتم و ویراستار خوبی هم آن را ویراستاری کرد. اما الان در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی معطل مجوز است. به هر حال این وقایع مربوط به دورهای است که رژیم دیگری حاکم بوده است. اسم کتاب را گذاشتهام «بلوچی که از تهران» آمد. اما من نمیتوانم فراموش کنم وقتی از تهران آمده بودند تا در «باهوکلات» سدی بسازند باز هم موضوع را به من اطلاع دادند. من مخالفت کردم و گفتم این بخش از دیرباز یکی از حاصلخیزترین مناطق بلوچستان بوده است ولی جای دیگری هست که برای احداث سد خوب است. وکیل بلوچستان فردی بود به نام «کریم سعیدی» که در مجلس وقت بود. به همراه او و کارشناسی که از دولت آمده بود سوار بر شتر به منطقهای رفتیم که رودخانههای «سرباز» و «نهنگ» با هم تلاقی پیدا میکردند. آنجا را نشان دادم. خوشبختانه بعدها آنجا شد سد «پیشین» و باهوکلات همچنان به عنوان منطقهای حاصلخیز در خدمت کشاورزان است. بگذارید یک مورد دیگر را هم بگویم. این سه ماجرا و این یکی که الان میگویم ۴ واقعهای است که خودم از انعکاس و تاثیرگذاری آنها خیلی احساس غرور میکنم. مسیر ایرانشهر به چابهار وجود نداشت و جایی بود به نام «تنگه سرحه» که نمیشد از آن عبور کرد. بالاخره دشتیاری مردم و استاندار را دعوت کرد تا موضوع را پیگیری کند. من هم عکس و مقالهای نوشتم که اگر از تنگه سرحه جادهای به سمت چابهار احداث شود وضع مردم و کشاورزان و محصولاتشان بهبود مییابد. انتشار این خبر هم در روزنامه اطلاعات بازخورد خوبی به همراه داشت و نتیجهاش جاده ایرانشهر- نیکشهر- چابهار شد.
*شما گفتید میخواهید نام کتاب خاطراتتان را «بلوچی که از تهران آمد» بگذارید. این نامگذاری به چه دلیلی است؟
من به دلایلی که در همان کتاب شرحش را گفتهام در کودکی به تهران آمده بودم. تا ۱۸ سالگی هم در تهران بودم حدود ۱۲ سالی شد. در پایتخت درس خواندم. وقتی برگشتم به زاهدان تازه جنگ جهانی دوم پایان یافته بود. همان موقع در تهران مردم از گرسنگی در حال تلف شدن بودند و در زاهدان وضع از آنجا بدتر بود. مردم به شدت مشکل داشتند. فرمانداری و استانداری و ادارات اینچنینی تازه شکل گرفته بودند و مردم برای حل مشکلاتشان به آدمی نیاز داشتند که سواد داشته باشد. من شروع کردم به کار برای مردم. کمکم به واسطه اینکه سواددار بودم به من لقب «میرزا» دادند. شدم «میرزا نیکمحمد». برایشان نامه به فرمانداری مینوشتم تا بتوانند از گرسنگی و فقر خود را نجات بدهند. زندگی در تهران و داشتن سواد مرا واداشت که برای مردم در استان سیستان و بلوچستان و در مرکز آن استان کارهایی بکنم. من از موقعیت دیگرم هم استفاده میکردم. بزرگ طایفه شهبخش بودم و همین نفوذ مرا بیشتر میکرد. برای همین در نخستین روزهای ورودم به زاهدان به سراغ ساخت مدرسه رفتم. ۳ مدرسه برای طایفه شهبخش ساختم.
*می دانید که هنوز بلوچستان به نیروهای متخصص و با سواد در سطوح عالی نیازدارد آیا حالا هم آن کار خود را ادامه میدهید؟ منظورم مدرسهسازی و فرهنگ توسعه آموزش است؟
بگذارید برایتان بگویم که نخستین دختری که در بلوچستان به مدرسه رفت دختر بزرگ من بود. من لذت سوادداشتن را برده بودم و دلم میخواست فرزندانم هم تجربه کنند. بنابراین وقتی مدرسه راهاندازی شد دخترم را فرستادم مدرسه. این موضوع موجب برانگیخته شدن بزرگان طوایف و مولویها شد. اما من بزرگ طایفه خودمان بودم و نفوذ داشتم بنابراین آنها نتوانستند مانع مدرسه رفتن دخترم شوند. بعدها دخترم معلم شد و وقتی دیگر خانوادهها هم دیدند که دخترم چه درآمد خوبی دارد به این کار روی آوردند و اجازه دادند دخترانشان ادامه تحصیل بدهند. من این افتخار را دارم که تا کنون شرایط تحصیل و ادامهتحصیل برای بسیاری در بلوچستان فراهم کردم. این افتخار را دارم که نخستین پزشک بلوچستان با زمینهسازی و حمایت من وارد دانشگاه شد.
* چهکار کردید که بتوانید فرهنگ آموزش و ادامه تحصیل را آنجا توسعه بدهید؟
من از بسیاری روابطم استفاده کردم. مثلا به استاندار نامه نوشتم و گفتم چگونه یک دانشآموز چابهاری میتواند در کنکور شرکت کند. با این وضع امکانات باید راهی باشد که دانشآموزان خوب منطقه بتوانند ادامه تحصیل دهند. استاندار آقای نیری مرد بسیار خوبی بود. او با این نامه پیگیر شد و ما توانستیم سهمیه بگیریم و دانشآموزان خوب استان را بدون امتحام به دانشگاه بفرستیم. یک استاندار خوب دیگر فضلالله معتمدی بود که سال قبل به رحمت خدا رفت او هم برای گرفتن همین سهمیهها کمک کرد. در سال ۱۳۵۰ توانستم ۱۷ نفر را به دانشگاه بفرستم و در سال ۱۳۵۱ حدود ۵۳ نفر را از بلوچستان راهی دانشگاه کردم. البته همه فرزندان من درس خواندند. همه آنها لیسانس و فوق لیسانس گرفتند. یکی از دخترانم هم در کانادا صاحب یک مدرسه غیرانتفاعی است. یک پسرم و عروسم هم به سدت یک افغان برای ناچیزی پول شهید شدند.
*اما عکاسی! عکاسی نقطه تمایز شما از همه مردم آن منطقه بوده است. چطور به سراغ عکاسی رفتید؟ چه شد که عکاس شدید؟
سال ۱۳۲۷ به شیراز رفتم. تا قبل از آن در زاهدان با دوستی یک مغازه خوار و بار فروشی داشتیم. من راهی شیراز شدم و آنجا با فردی که میشناختم یک مرغداری راهانداختیم. در همین حال روزی برای تهیه عکس به یک عکاسی رفتم. عکس مرا رتوش نکرده بود و من عکس را لازم داشتم. چون در تهران با مینیاتور آشنایی داشتم گفتم عکس را بده تا خودم روتوش کنم. او وقتی کار مرا دید به من پیشنهاد داد که برایش کار کنم. عکس ها آن موقع به ۱گره، ۲گره و ۶گره موسوم بود. به جا یآنکه الان میگوییم ۶در۴ یا نظیرآن. او گفت شما به من کمک کنید من به شما بابت این کار ۲۵ قران میدهم. آن وقت ۲۵ قران پول چند دست چلوکباب بود. درآمد خیلی خوبی بود. فکر کردم کسی در زاهدان عکاسی ندارد اگر من عکاسی را بیاموزم و به سیستان و بلوچستان برگردم کار بزرگی خواهد بود. برای همین پذیرفتم. مرغداری را فروختیم و سهم من از آن مرغداری که ۲۰۰ مرغ تخمگذار در آن پرورش داده بودیم شده بود ۲هزار و ۵۰۰ تومان. بعدها با همین پول و درآمدم از شاگردی در عکاسی توانستم وسایل عکاسی بخرم و در زاهدان عکاسی راهبیندازم.
*اسم آن مغازه عکاسی که در شیراز از او عکاسی آموختید و کارهای مربوط به ظهور و چاپ رابه خاطر دارید؟
بله آقای «غیبالقلم» در چهارراه زند. او البته به من نمیخواست عکاسی و چاپ را بیاموزد. من وقتی او به تاریکخانه میرفت میشمردم و بعد وقتی بیرون میآمد عکسها را میشمردم و اینگونه شروع کردم به آموختن عکاسی. تا اینکه یک روز غیبالقلم دست تنها بود و عکسی را فوری میخواست. به من گفت بمان این کار را انجام بده و من یک دست چلوکباب علاوه بر دستمزدت میدهم. من از تنهایی در عکاسی استفاده کردم و هر آنچه به ظن و گمان میدانستم را پیاده کردم. عکس را روتوش کردم و بعد روی دستگاه ظهور گذاشتم و در اندازه ۶در۴ تنظیمش کردم. اول باورم نمیشد ولی بعد وقتی عکس رفتهرفته مشخص شد فهمیدم که موفق شدم آنچه ذهنی از رفتار و اعمال غیبالقلم بیاموزم به واقعیت تبدیل کنم. وقتی غیبالقلم آمد و دید عکس چاپ شده و دستیارش هم نبوده نگاهی به من کرد و پرسید چه کسی عکس را چاپ کرده؟ پاسخدادم که من عکس را چاپ کردم. او متعجب گفت باید تا شب بمانی و به من کمک کنی چون خیلی کار دارم. من هم شرط گذاشتم که اگر به من عکاسی و ظهور و چاپ را کامل بیاموزی من هم تمام وقت کمکت میکنم. بدین ترتیب من عکاسی را آموختم.
*چه سالی در زاهدان عکاسی را راه انداختید؟
همان سال ۱۳۲۷ بود. عکاسی الکتریکی زیبا. بعد شد عکاسی افشین.
*یادتان هست نخستین دوربینی که خریدید چقدر قیمت داشت؟
بله ۱۵تومان هم قیمتش شد. اما اسمش یادم نیست. بعد یک دوربین دیگر به نام «رولی فلکس» خریدم.
*این دوربینها را از چگونه میخریدید؟ از کجا؟
عمدتا از جهانگردانی که میآمدند برای گردش در استان.آن دوربین ۱۵ تومانی عکسهای ۶در۹ میگرفت و رولیفلکس را که از یک جهانگرد خریدم عکسهای ۶در۶ میگرفت.
* لوازم و دوربین عکاسیاتان را چقدر خریدید و از کجا؟
برای آتلیه یا همان عکاسی در زاهدان یک دوربین فانوسی از تهران خریدم؛ ۸۰۰ تومان. این دوربین و تمام لوازمی که نیاز بود تا عکاسی را راهاندازی کنم شد ۵هزارتومان. دستمزدم به همراه همان ۲هزار و ۵۰۰ تومانی که بابت کار مرغداری سهمم شده بود سرمایهای شد برای راهاندازی عکاسی.
* و استقبال از عکاسی خوب بود؟
بله مخصوصا اینکه راهاندازی عکاسی در سال ۱۳۲۷ همراه با فعال شدن آمار شد. آن موقع مقرر شد که آمار مردم را به شرطی میگیرند که عکس داشته باشند. من تنها عکاس و تنها عکاسی زاهدان بودم. همین باعث شد درآمد خوبی نصیبم شود. چند شاگرد گرفتم و تا ساعتها بعد از نیمهشب کار میکردیم. در ابتدای کار، همین پول باعث شد بتوانم خانهای بخرم. این تنها سرمایهای است که این کار برایم باقی ماند. من نه از خبرنگاری حقوق گرفتم نه از انجمن شهر و نه از هیئتداوری. من همه وقتم را برای مردم میگذاشتم. همین باعث شد وقتی به سن بازنشستگی رسیدک به خودم آمدم که نه بیمه دارم نه مقرری بازنشستگی و اگر همین خانه هم نبود سرنوشتم معلوم نبود. به همین دلیل تقاضای من از همه فعالان و دستاندرکاران عرصههای هنری این است که به آتیه هنرمندان و اهل فرهنگ توجه کنند.
*از چه سالی عکس و دوربین و فیلم رنگی آمد؟
این مربوط به همین اواخر بود. پیش از انقلاب. البته رنگی به معنای امروز هم نبود. ولی برای شرکت کوداک بود. باید میفرستادیم تهران و آنها میفرستادند آلمان و بعد با تاخیر چاپ میشد و برمیگشت.
*حالا دوربین دیجیتال استفاده میکنید. صفای دوربین و عکاسی با آن سیستم آنالوگ و مکانیکی بیشتر بود یا این دیجیتالها؟
من از سال ۱۳۸۸ دوربین دیجیتال به دست گرفتم. برای من که عکاسی را آنگونه که گفتم یاد گرفتم و درواقع این خودم بودم که زیر زیر به کارهای استاد غیبالقلم نگریستم و کار را از او آموختم کار با دوربین دیجیتال خیلی سخت نبود. البته هر کدام از این دو روش ویژگیهای خاص خودش را دارد. به هر حال برای عکاسی زاویه دید و توجه به نور اساس کار است.
– – – – – – – – – – – – – – – – – – —
* در ویکیپدیا نوشته شده است: دادشاه یا میر دادشاه، یک زمیندار کوچک و کشاورز روستایی بلوچ، ساکن در منطقهٔ کوهستانی (سفید کوه) واقع در مرکز بلوچستان بود، که در اوایل دهه ۵۰ میلادی (اواسط دهه سی خورشیدی)، علیه دولت مرکزی ایران، سر به طغیان گذاشت. وی که برخی او را دادشاه سفیدکوهی، و از منطقه سفیدکوه واقع در مکران بلوچستان دانستهاند، از اعضای قبیله شیرانی محسوب میشد و برخی علت طغیان او را، تعدی و ستمی دانستهاند که از جانب خوانین محلی به وی و خاندان و قبیله اش روا داشته شده بود و بدین دلیل معتقدند که همین موضوع، در کنار حمایت حکومت پهلوی از خوانین محلی، به طغیان وی، سمت و سوی ضد رژیمی دادهاست.