انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نگاهی دیگر به رُم، شهر بی‌دفاع

زهرا آخوندی

رُم، شهر بی‌دفاع، فیلمی است به کارگردانی روبرتو روسلینی، کارگردان ایتالیایی، که در سال ۱۹۴۵ ساخته شده است. روسلینی از پایه‌گذاران «نئورئالیسم» در سینمای ایتالیا بود که این فیلم از بهترین‌های نمونه‌های آن به شمار می‌آید. داستان فیلم روایتی از اشغال شهر به دست نازی‌ها در سال ۱۹۴۴ است. فیلم با جستجوی سربازان آلمانی که در جستجوی جورجیو مانفردی، از اعضای نهضت مقاومت ایتالیا، هستند، آغاز می‌شود.

شاید بهتر باشد معرفی فیلم را از منظری غیرمتعارف با نوشتن دربارۀ عشق آغاز کرد، چراکه عشق همیشه نجات‌دهنده است: جورجیو مانفردی معشوقه‌ای به نام «ماریانا» دارد. ماریانا دختری است که برای دست‌یابی به زندگی بهتر، خواسته‌های خود را نادیده گرفته و به زنی تبدیل شده است که دوستش نمی‌دارد، اما امیدوار است عشق جورجیو او را نجات دهد. او در سکانسی از فیلم ماریانا به جورجیو می‌گوید: «اگر عاشقم بودی، تغییر می‌کردم»؛ اما می‌فهمد و می‌داند که جورجیو عاشقش نیست. ترس از رها شدن، طرد شدن و تحقیر از جانب جورجیو او را دچار ناامیدی عمیقی می‌کند. ناامیدی از خودش، زندگی‌اش و ناامیدی از تجربه کردن یک عشق. شاید به همین دلیل او را به نازی‌ها لو می‌دهد. البته این داستان را می‌توان به شکل دیگری هم تفسیر کرد، ژاک لاکان می‌گوید: بدون شک فرمان مسیح درباره اینکه «همسایه‌ات را مثل خودت دوست بدار» یک نکته طعنه‌آمیز داشته است، چرا که مردم در واقع از خودشان نفرت دارند. یا می‌توان گفت که با توجه به رفتار مردم با یکدیگر، شاید همیشه همسایه‌هایشان را همانطور دوست داشته‌اند که خودشان را دوست دارند: یعنی با مقدار قابل توجهی بی‌رحمی و بی‌اعتنایی.

ماریانا هم انگار نسبت به جورجیو همان بی‌اعتنایی و بی‌رحمی را که همیشه نسبت به خودش داشته روا می‌دارد‌. جنبه دیگری از فیلم، مفهوم حقیقت است. گاهی حقیقت و فهمیدن آن آنقدر ساده است که همه، حتی یک کودک هم می‌تواند آن را بفهمد. در سکانس دیگری از فیلم، پسر پینا به نام مارچلو در جواب کشیش که از او می‌پرسد چرا بیشتر به کلیسا نمی‌آید، جواب می‌دهد: این روزها چه کسی حاضر است وقتش را در کلیسا بگذراند در حالی که کارهای مهم‌تری وجود دارد و همه باید علیه دشمن مشترک متحد شوند. و گاهی هم ما مثل افسر نازی حقیقت را می‌فهمیم اما می‌خواهیم آن را نادیده بگیریم. مثلا در نمایی از پایان فیلم، در ضیافتی، گفت‌وگویی بین فرمانده نازی‌ها با افسر نازی شکل می‌گیرد که شاید بتوان گفت درخشان‌ترین و تاثیرگذارترین سکانس فیلم است. فرمانده نازی به افسرش می‌گوید: ایتالیایی‌ها با آلمانی‌ها برابر نیستند و آلمانی‌ها نژاد برترند. افسر به فرمانده‌اش می‌گوید: وقتی جوان‌تر بودم این چنین فکر می‌کردم. اما حقیقت این است که ما نژاد برتر نیستیم، ما جز کشتن چیزی نمی‌دانیم، تمام اروپا را با اجساد پوشانده‌ایم و این اجساد نفرت آفریده‌اند. می‌گوید: ما با نفرت نابود شدیم، همۀ ما خواهیم مرد، مرگ بدون هیچ امیدی. ما هیچ وقت درک نخواهیم کرد که مردم می‌خواستند در آزادی زندگی کنند. فرمانده نازی‌ها با عصبانیت از زیردستش می‌خواهد حرفش را تمام کند و او را مست خطاب می‌کند. افسر در پایان می‌گوید: من هر شب مست می‌کنم تا فراموش کنم، تا به وضوح ببینم. انگار در این مستی هوشیاری‌ای نهفته است که هیچ‌چیز نمی‌تواند آن را بپوشاند. در واقع، به قول ماکس وبر، شاید بتوان گفت: تنها حقیقت است که حقیقت دارد و انکارناشدنی است.

در فیلم، شخصیت‌های فرعی بسیاری وجود دارند که می‌توان درباره‌شان نوشت اما برخی شخصیت‌ها اصلی و پررنگ‌ترند. برای نمونه، شخصیت پینا، زنی که نامزد فرانچسکو دوست جورجیو است و قرار است در کلیسا با فرانچسکو ازدواج کند، درست در همان روزی که نازی‌ها فرانچسکو را دستگیر می‌کنند در حالی که به دنبال فرانچسکو می‌دود با گلوله کشته می‌شود. شخصیت پینا از تمام زوایا نماد شهر رم و تمام قربانیان این جنگ ناعادلانه است، شهری بی‌دفاع که سزاوار این جنگ نیست. دو شخصیت دیگر که از اصلی‌ترین شخصیت‌های فیلم هستند، شخصیت جورجیو مانفردی و کشیش کلیسا دن پیترو است.جورجیو مانفرد را شاید بتوان بیشتر از هر چیز نماد مقاومت دانست. جورجیو از عوامل اصلی و از رهبران نهضت مقاومت و گویی نمودی بیرونی از همین نهضت است. همچنین می‌توان او را نمودی از یک انسان ایدوئولوگ دانست. نکته‌ای که وجود دارد این است که یک ایدوئولوگ، هرگز نمی‌تواند عاشق خوبی باشد. او نمی‌تواند خودش را فدای دوست دخترش ماریانا کند و رابطه‌ای که می‌توانست شکل بگیرد ناکام می‌ماند، چرا که انتخاب بین آرمان و عشق انتخاب بسیار سختی است.

و اما دن پیترو، کشیشی که به نهضت مقاومت و مردمی که به او نیاز دارند کمک می‌کند و به نوعی کلیسا را نقطۀ امن تمام مردم شهر رُم جلوه می‌دهد، بیش از هر چیز بینندۀ فیلم را امیدوار می‌سازد؛ امیدوار به ارزش زندگی در این جهان. دن پیترو حتی در لحظۀ آخر زندگی‌اش، وقتی سربازان آلمانی می‌خواهند به او شلیک ‌کنند، برای آنان دعا می‌کند و می‌گوید: خدایا آن‌ها را ببخش. این صحنه و این شخصیت در فیلم بیش از هر چیز نشان می‌دهد که حتی در سیاه‌ترین و ناعادلانه‌ترین روزهای جهان، چیزهایی وجود دارند که تاریکی بر آن‌ها تأثیر نمی‌گذارد و مثل نوری در تاریکی مایۀ امیدواری‌اند.

– این مطلب برای نخستین بار در ویژه‌نامه نوروزی ۱۴۰۳، در بخش معرفی فیلم‌ منتشر شده است.