انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نژادپرستی تنها کشتنِ جورج فلوید نیست!

در ردِّ نژادپرستیِ وجودگرا
نقدی بر فیلم ننگ بشری Human Stain، کارگردان: رابرت بنتون Robert Benton ، محصول آمریکا، سال ساخت: ۲۰۰۳

در ابتدای نوشته این توضیح را ضروری می‌دانم. گواینکه به‌واسطه تاریخ خاصِّ این کشور، نژادپرستی همواره تداعی‌گر کشور آمریکا و مساله‌ی سیاه و سیاه‌پوستان است، لیکن مرضی است دامن‌گیر بسیاری از جوامع و بسیاری فرهنگها. خوب یادم هست در دوران دانشجویی، برای منی که از شهری پرت و دوراُفتاده به یکی از کلان‌شهرها رفته بودم – گونه‌ای مهاجرت درونی موقت و چندساله- نژادپرستی مساله و دردی هرروزه و جانکاه بود. از رنگ پوست تیره‌تر و قیافه‌ی ظاهری‌ام بگیر، تا نوع پوشش، لهجه و کلام یا همان گویش محلّی،و تا توداریِ بعضن چاره‌ناپذیر، و مرام سلوک و سبک زندگی‌ای که باب طبع جامعه‌ی میزبان نبود. حتّی غذاهای محلّیِ زادگاهم نیز مورد بی‌حرمتی قرار گرفته با آنها مانند آشغال‌های دورریختنی برخورد می‌شد. با افغان‌ها یکسان قلمداد می‌شدم که هم تحقیر مرا درنظر داشت هم آنها را. می‌گفتند: “هی فلانی/قاچاقچی این ترم چقدر بار آوردی؟” به قول خودشان به شوخی البتّه. اینکه همیشه نصف شوخی‌ها جدّی است بماند، اگرهم شوخی بود همیشه یکسوی ماجرا می‌خندید و سوی دیگر منزوی‌تر و افسرده‌تر می‌شد. امثال همین شوخی‌هاست که کار را به ماجراهای تاثّرانگیز امروز در مرزهای شرقی‌مان کشانده. فضای جغرافیایی زادگاهم مورد تمسخر قرار می‌گرفت و شگفتا که حیوان‌ها و گیاهانش نیز مصون از حمله‌ی نژادپرستی نهان اما گسترده نبودند.در جهان پیچیده‌ای میزیم؛ احساسات و عواطف به شدّت خدشه‌دار شده چراغ‌های رابطه تاریک‌اند و انسان‌ها به هر بهانه‌ای متوسّل شده چنگ می‌اندازند تا ازهمدیگر دور و بیزار شوند. بعضن حاکمیّت‌هایی نابخرد نیز مساله‌ را حادّتر کرده و بر آتش نفرت هیزم می‌ریزند. پول، جوامع بشری را دچار استحاله کرده و هرکس در جزیره‌ی منزوی خویش، به تنهایی روزگار می‌گذراند و فوقش این است که در گروهی مجازی عضو است که سروته‌اش را هم بیاورید چیزی جز تظاهر به شادی و شراکت نیست. در این وانفسا نژادپرستی قوز بالای قوز که بماند، شاید همان بغرنجی باشد که فرد را به سوی خودکشی و مرگ سوق دهد.

نژادپرستی تنها مساله‌ی سیاه، آمریکا و کشتن جورج فلوید نیست برخی‌ها را در طول زندگی آرام‌آرام نفله می‌کند و زخم‌هایی کاری بر روح برجای می‌گذارد که به این راحتی‌ها ترمیم‌شدنی نیستند. گاهی می‌توان همچون کالمن سیلکِ Coleman Silk ننگ بشری پنهانشان کرد و زندگی را در هاله‌ای از رمزوراز به پایان بُرد گاهی نه.

ننگ بشری حمله‌ی کوبنده‌ای است بر نژادپرستی، نه از آن گونه یا سنخی که در رسانه‌ها مطرح شده و نقد می‌شود. نقدهای رسانه‌ای تنها در صورتی پا می‌گیرند که امثال جورج فلوید بمیرند، لیکن تکرار می‌کنم نژادپرستی تنها کشتنِ جورج فلوید نیست. نژادپرستی آن‌گونه که در فیلم به تصویر کشیده می‌شود در تاروپود زندگی دست‌کم در آمریکا تنیده شده و شما را چون یک منبع بیماری‌زای در بدن‌تان هرلحظه آزار داده زندگی را به کام‌تان تلخ می‌کند. راه حلّ کالمن سیلک – با بازیِ آرام تودار و بی‌نظیرِ هاپکینز – استاد دانشگاهِ سرآمد (به ظاهر یهودی) و با نژاد سیاه در رشته‌ی ادبیات، راهی است که هم سویه‌های عاطفی دارد و هم از منظر عقلانی کاملن هوشمندانه پیچیده و روشنفکرانه است. سیلک، از پدر و مادر سیاه خویش، بنا به دلایلی، پوستی سفید را به ارث برده، و این سبب شده تا تمامی زندگیِ خویش را بر مبنای یک دروغ پیش برده و به قول سارا احمد زندگی را از مجرای پوست خود بزید؛ یک زندگیِ به معنای واقعیِ کلمه زیرپوستی در یک بازی زیرپوستی و هنرمندانه از آنتونی هاپکینز. جهان فیلم روی دوش دو خُرده‌درام پیش رفته و مرکز ثقل اثر گویا قرار بوده تا در تلاقی این دو شکل بگیرد. یکی سَروسِرِ سیلک با زنی بیوه با بازیِ همیشه متناقضِ نیکول کیدمن و دیگری مساله‌ی نژادپرستی. لیکن بی‌آنکه شاید فیلم‌ساز خواسته باشد – فیلمنامه اقتباسی است و کتاب را نخوانده‌ام لذا نمی‌دانم که آیا چنین خاصیّتی در کتاب نیز هست یا خیر- گرانیگاه دراماتیکِ اثر به سمت مساله‌ی نژادپرستی میل کرده. کالمن سیلک، نژاد آفریقایی-آمریکاییِ خویش را به قول جامعه‌شناسِ کانادایی ایرونیگ گافمن، همچون یک داغ ننگِ مخفیstigma پذیرفته و بدین قرار در بدنه‌ی جامعه پذیرفته شده است، نوعی پنهان‌سازیِ ابدیِ نژاد و ذات تا لحظه‌ی مرگ، دروغی اجتناب‌ناپذیر در تلقیِ بسیاری افراد داغ‌خورده. داغی چون شبح، ترجمان همان واژه‌ای که برای نام‌بردن از دو دانشجویِ سیاه، سر کلاس به کار می‌بَرَد و همین برایش دردسر ساز می‌شود: spook به معنای شبح. و همین دستاویزی می‌شود برای اخراج او. سیلک از سیاه‌بودن دو دانشجو روحش هم خبر ندارد اما کار از کار می‌گذرد و جامعه‌ی متمدّن دانشگاهی! او را به اتهام نژادپرستی اخراج می‌کند.

یحتمل کالمن سیلک می‌تواند با برملاکردنِ حقیقتِ نژادی‌اش از اخراج بگریزد اما این کار را نمی‌کند. او بدبین و به گمانم واقع‌گراست. زخمهای کاریِ نژادپرستی از همین‌جاهاست که خون‌ریزی می‌کند. اینکه می‌دانی که داغت در جامعه در تاروپودش در میهمانی‌ها، محل کار، در کوی و برزن پذیرفته نخواهد شد و تمامیِ جامعه‌ی به ظاهر فرهیخته و مدرن در کنج و زوایای پنهان وجود خویش بازهم آن را نوعی داغ پنداشته، براساس آن رابطه‌شان را با تو تنظیم خواهند کرد. با فلش‌بکهای متوالی به دوران نوجوانیِ سیلک درمی‌یابیم که داغ‌پذیری passing او ماحصلِ یک تروما یا ناکامیِ عاشقانه است. او به‌نحوی غم‌انگیز توسط دختری سفیدپوست که از نژادِ سیلک بی‌خبر است طرد می‌شود. در یکی از سکانس‌های بی‌نظیر فیلم، وقتی دختر برای دیدار با مادر سیلک دعوت می‌شود، در اولین تلاقی چشم‌ها میان جهان سفید/دختر و دنیای مادر/سیاه، چهره‌ی دختر از نگرانی و خشم درونی همچون سنگ بی‌حرکت می‌ماند، داغ و نژادپرستی در لحظه زاده یا بازتولید می‌شود. داغ‌پذیری گونه‌ای خیانت به هویّت اولیه به وطن به نژاد به خانواده و به اصالت تعبیر می‌شود و از این جهت، گویی که می‌تواند بقا و کامیابیِ مالی به بار آورد لیکن سرمنشا یک افسردگیِ و بدحالیِ دائمی است. حال‌وروزی که هاپکینز، استادانه زیرِ نقاب سیلک آن را اجرا کرده به نمایش می‌گذارد. شاید آنچنانکه منتقد تارنمای راجر ابرت نگاشته، برای هرکدام از ما، داغ‌پوشی یا داغ‌گذری یا داغ‌پذیریِ نژادی قابل تحمّل باشد اما فیلم روایت‌گرِ یک سفر دیگر و وانهادنِ دیگر نیز هست: داغ‌پذیریِ طبقاتی که درام دوم را در کلیّت اثر شکل می‌بخشد. اگر آن دختر مدرسه‌ای سفید، هم‌طبقه‌ی سیلک بود و دست عشقش را در پوست گردوی نژادپرستی گذاشت، این یکی، فونیا فارلی با نقش‌آفرینی نیکول کیدمن، به هیچ‌وجه در طبقه‌ی او نیست. او مستخدمه است بیانش شلخته است و شوهر سابقش یک روانی بازمانده از جنگ ویتنام. اما از چشم‌اندازی دیگر، آنها هردو در طبقه‌ی مطرودین‌اند و هم این است که عامل بلمِ زندگی (lifeboat factor ) را فعّال کرده باعث می‌شود تا بیش از آنکه به دنبال جورشدن با هم باشند در پی آن باشند تا آب ناامیدی را از قایق مستغرق خالی کنند. آنها تنها می‌خواهند تا کنار هم باشند. در سکانسی که میانش نزاعی برپاست کیدمن می‌گوید که حتّی روسپی‌ها هم می‌دانند که مردان پول نمی‌دهند تا کنارشان بمانی آنها پول می‌دهند تا ترکشان کرده به راه خود بروی. دعوایی بر سر اختلاف طبقانی اما درهرحال کنار هم می‌مانند.

بازی کیدمن در غالب اوقات به هیچ‌وجه متقاعدکننده نیست اما در پرتو هنرمندی هاپکینز چندان دافعه‌ای در ما ایجاد نمی‌کند. هم کیدمن و هم خُرده‌درامِ اجتماعِ مطرودین، و داغ‌گذریِ طبقاتی در برابر خُرده‌درام نژادپرستی رنگ می‌بازد. عجیب آنکه شخصا برای من، سکانس اجتماع خانواده‌ی سیلک در زمان کودکی او بر سر میز ناهار و خطابه‌ی تحکم‌آمیز لیکن پرشکوه پدر، از زیباترین‌ها و برای روزگار امروز ما بسیار پندآموز است. نژادپرستی، تلاش مضاعف ستم‌دیدگان و مطرودین برای برکشیدن خویش در جامعه و کسب موقعیّت‌هایی نیز هست که برای همتایانشان و نیز شهروندان عادی، آسان و متعارف است. پدر، کالمن را از پی‌گیری ورزش بوکس بازداشته و به او دستور می‌دهد تا راه تحصیل را برگزیند جای آنکه بخواهد در آینده شاید که لوله‌های آب را در ورزشگاه تعمیر کند. پدرِ سیلک که گارسون قطار است هنگام کار می‌میرد و همسرش در اثر شوک ناشی از اخراج او و از دست‌دادن شغلش. نژادپرستی تنها کشتن جورج فلوید نیست در ذره‌ذره‌ی لحظات زندگی رخ می‌نماید و تنها رفتنِ فلوید هم نیست باری تمامی اعضای خانواده و نیز کل جامعه را متاثر می‌سازد. کار، خانواده، و حتّی عشقی که نژادپرستی و پرده‌پوشی رازها و دروغ‌های برخاسته از آن، از کالمن دریغ کرده، کاری می‌کند که او با جذب هم‌سرنوشت خویش فونیا فارلی تلاش کند تا همه را یک‌جا به فراموشی بسپرد، گذشته و معضل سیاه را، فونیا نیز چنین تصمیمی دارد، اما زندگی در بسیاری اوقات حاوی پایانی خوش نیست. گرچه بازی غالبا تصنعیِ کیدمن که در نقش یک مستخدمه هرگز باورپذیر نمی‌نماید – کیدمن اصولا برای فیلم‌ها یا صحنه‌های عاشقانه گزینه‌ی مناسبی نیست – فیلم را از جهان یک تراژدیِ مدرنِ یونانی دور می‌کند لیکن پایان ماجرا که در همان سکانس ابتداییِ فیلم رو می‌شود، اصولا در بافتار یک تراژدی جا خوش می‌کند. جاده‌ای برف‌گیر، زمستان، نوای غم‌انگیزِ موسیقی و دو مطرودی که با انتقام‌گیریِ شوهر سابق فونیا به کام مرگ می‌روند. جهان بزرگ و زندگی‌ای که می‌توانست برای هردو پرشور و در غایت شادی و سرخوشی و توفیق باشد در غروبی گرگ‌ومیش در دریاچه‌ای یخ‌زده، آرام گرفته به نهایت خویش می‌رسد.. دنیای فانیا و کالمن به وسعت همان هم‌آغوشی نومیدانه‌شان در اتومبیل پیش از مرگ، کوچک و دلگیر است.
بسیاری از مسایل بغرنج زندگی تنها از سوی حاکمیّت‌ها و به نمایندگی از جامعه هستند که ایجاد و تشدید می‌شوند. اگر جامعه‌ای از صمیم قلب و با عزمی راسخ نژادپرستی را نخواهد و راه را برای بیان راستین عواطف بی‌ترس و واهمه از خفقانِ رسم‌های کهنه هموار کند، زندگیِ هرکس شرط شکوفایی زندگیِ دیگری خواهد بود و نه بدبختی و استیصال او. جایی مادر کولمن که از خیانت فرزندش به نژاد و اصالت و هویت راستین! دل‌چرکین است به او می‌گوید: اگر روزی فرزندت سیاه از آب درآمد آیا به همسرت خواهی گفت که با یک کاکاه‌سیاه روی‌هم ریخته و زناکار است؟ نژادپرستیِ وجودی یعنی این دردها، سیاست‌ها و حاکمیّت نژادپرست تنها یک‌سوی ماجراست.