انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

نقد مارکسیسم ارتدکس در تحلیل پدیدۀ انقلاب

تاریخ عبارت است از وقوع و خودآگاهی از وقوع، و پدیدۀ انقلاب به مثابۀ بنیادی‌ترین و عمیق‌ترین وجه خودآگاهی انسان از خود، دیگری، جامعه و طبیعت حدوث می‌یابد و در هستی متبلور می‌شود. انگار با بیدارشدن انسان و جامعه، هستی بیدار می‌شود و بر خود واقف می‌گردد. این پدیدۀ عظیم تاریخی (حدوث انقلاب)، یعنی آگاهی کنش‌مند آدمی در زیست جهانِ اجتماعی، در واقع پدیدارشدن هستی بر قامتی تازه است و در عین حال چنان کهن و با قدمت است که بر تمام جهان و سیر تحولات و فرگشت آن احاطه داشته است. انسان همواره و همیشه در متن و بطن تاریخ در حرکت و تکاپو بوده است، اما با انقلاب به مثابۀ ریشه‌ای‌ترین حرکت هستی، تاریخ و سرنوشتش را از نو سرشته و می‌آفریند و تداوم می‌بخشد.

آنجا که هستیِ اجتماعی به نظر، رو به سکون و پژمردگی و رو به انقراض و تلاشی است و گویی همه چیز رو به پایان است و جامعه زوال خویش را به نظاره نشسته است، با انقلاب و دگرگونیِ بیدار شونده از نو زاییده و خلق می‌شود و این چنین از طریق و با میانجی انقلاب استمرار می‌یابد پس تاریخِ هستیِ بشر، بستر و محمل تحولی است که با ضرب آهنگ انقلاب دوباره از نو جان می‌گیرد.

از این منظر انقلاب لزوما به معنای طرد و گسست تمام و کمال از گذشته نیست، بلکه گشایش و تداوم تاریخ برافق و چشم‌انداز رو به آینده‌ای نوین و سرشار از امید است. انقلاب سرچشمۀ حیات بخشِ درون مایۀ هستیِ جمعی و نشان‌گر عروج همبستگی و منظومه اجتماعی تازه است. چرا که می‌تواند همه آنچه فرسوده و صُلب است را به کناری زده و تازگی و بالندگی را به ارمغان ‌آوَرَد و این چنین هستی در سیر حرکت و حدوث، آفرینش خود را باز ‌یابد. انقلاب در این معنا شگرف‌ترین و شورانگیزترین اثر هنری در ساحت زندگی اجتماعی است.

شناخت پدیدۀ انقلاب به معنای فهم ژرفنای فرگشتِ اجتماعی است که در حوزۀ جامعه‌شناسی انقلاب از مناظر گوناگونی به آن پرداخته شده است. در این مقاله پدیدۀ انقلاب در رویکرد مارکسیسم کلاسیک (ارتدکس) به بررسی و نقد گذاشته شده و نقاط ضعف و نارسایی‌های این رویکرد در تبیین و فهم این پدید‌ۀ شگرف تشریح گردیده است.

 

انگاره‌ها و اصول اساسی رویکرد مارکسیسم ارتدکس

ریشه‌های دیدگاه مارکسیسم کلاسیک در صاحب‌نظرانی مانند کارل کائوتوسکی تا حدی به اندیشه‌های کارل مارکس باز می‌گردد. مارکس به عنوان یک متفکر اجتماعی اساس تحولات اجتماعی را در حرکت تاریخ می‌داند. به نظر او تاریخ آینه‌ای است که نمایان‌گر تغییر و دگرگونی است. مهم‌ترین خصیصه‌ای که در آینۀ تاریخ دیده می‌شود، حرکت است. تاریخ حرکت جاودانه است. زمانی این حرکت کُند و بطئی و زمانی تند و شتاب‌آلود است. ولی حرکت، جوهر تاریخ است. حرکت تاریخ با تناقض و کشاکش عجین است. به بیانی دیگر موتور این حرکت، تضاد است.

اساسی‌ترین دغدغۀ مارکس، پدید‌ۀ انقلاب و فرگشت اجتماعی است. وی برای پی‌ریزی تبیین این پدیده، نقد می‌کند و می‌سازد. به طوری که در برخورد با نظرات هگل، دیالکتیک او را می‌پذیرد، ولی ایده‌آلیسم آن را زیر سئوال می‌برد.

هگل بر این باور بود که اصالت با ذهن و ایده است. به نظر او ایدۀ نخستین یک امر مجرد، انتزاعی و خودآگاه اولیه بوده، به طوری که در آغاز این ایدۀ اولیه هستی داشته است. این ایدۀ سادۀ اولیه برای این که خود را به ظهور برساند و پدیدار شود، به صورت طبیعت و در شکل مادی خودش را آشکار می‌کند و تجلی می‌دهد. یعنی رنگ مادی به خود می‌گیرد و از خود بیگانه می‌شود و در قالب طبیعت یعنی نظام فیزیکی، زیستی و سپس مراتب اجتماعی (خانواده و دولت) تبلور و تکامل می‌یابد و دست آخر در فرایند و صیرورت تاریخی تبدیل به ایده‌ای تکامل یافته و مطلق می‌شود. به عبارت دیگر ایدۀ نخستین در نزولی تکاملی، هستی مادی پیدا می‌کند و در شکل مادی تحول می‌یابد و در نهایت در عروجی تکاملی به عقل کل (خِرَدیا ایده مطلق) بدل می‌شود. بدین ترتیب خودآگاهی و شعور از دست رفته‌اش را باز می‌یابد.

این حرکت به زعم هگل به طریق دیالکتیکی انجام می‌پذیرد، به طوری که بر اساس سه اصل معروف تز، آنتی‌تز و برآیند آنها «سنتز» متحقق می‌گردد. به بیانی دیگر هر ایده‌ای در مقابلش ایدۀ مخالف پدید می‌آید و از تلفیق و برآیند این دو یک امر جامع (سنتز) حاصل می‌شود. به نظر هگل ایدۀ نخستین همان تز است، این تز توسط طبیعت نفی می‌شود (آنتی‌تز) و از برآیند ایدۀ نخستین و طبیعت، سنتز (عقل کل) وجود پیدا می‌کند. این عقل کل (عقل مطلق)، جامعِ ایدۀ نخستین و طبیعت است. پس حقیقت با آن چیزی است که جامع‌تر و عقلانی‌تر باشد.

مارکس منطق دیالکتیکی هگل را می‌پذیرد، ولی ایده‌آلیسم آن را رد می‌کند. به بیان دیگر مارکس، این ایدۀ هگل را که می‌گوید ایده منشاء تضاد است و این ایده تبدیل به عین (ماده) می‌شود را نمی‌پذیرد. مارکس اما تضاد را در واقعیت می‌بیند. یعنی بین زیرساخت (اقتصاد و فن‌آوری) و روساخت (دولت، فرهنگ و ایدئولوژی)، بین نیروهای تولید و روابط تولید، بین حاکمان و محکومان و بین نیروها و طبقات اجتماعی. به نظر مارکس انسان‌ها در واقعیت زندگی می‌کنند، این تضادها را از واقعیت به ذهن منتقل می‌کنند. پس منشاء تضادها را در شرایط مادی می‌بیند و نه ذهن. در اینجاست که مارکس به جای ایده‌الیسم دیالکتیک، ماتریالیسم دیالکتیک را می‌نشاند. این شرایط مادی زندگی است که طرز فکر انسان‌ها و فرهنگ یک جامعه را تعیین می‌کند. یعنی هستی اجتماعی مقدم بر شعور اجتماعی است.

 

مارکس چندین اصل را در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی می‌پذیرد:

– اصل تضاد: تضاد بین نیروهای تولید و روابط تولید، تضاد بین زیرساخت و روساخت جامعه.

– اصل حرکت: تضاد منبع حرکت است و حرکت منبع تضاد. به طوری که وقتی نیروهای مولد با روابط تولید تضاد فزاینده پیدا کنند، سر انجام باعث دگرگونی کل شیوۀ تولید و در نهایت موجب دگرگونی روبنا شده و کل ساختار جامعه متحول گردیده و فرماسیون اقتصادی- اجتماعی نوینی پدیدار می‌شود.

– اصل تبدیل خاص به عام و عام به خاص: بدین معنی که در درون هر پدیده‌ای (عام)، ضد خودش به صورت خاص شکل می‌گیرد و در فرایند تاریخی این خاص به عام تبدیل شده و جای عام قدیمی را می‌گیرد. زمانی کمون اولیه عام و گسترده بود. برده‌داری به صورت خاص در بطن کمون اولیه رشد می‌کند، سپس نظام برده‌داری، عام شده و کمون اولیه را خاص می‌شود. این فرایند در پی تحقق فرماسیون‌های اجتماعی بعدی تداوم می‌یابد.

– اصل انقلاب: منظور تبدیل کمیت به کیفیت است. رشد نیروهای مولد امری کمی است و وقتی به حدی از رشد برسد، منجر به تحولی کیفی در روابط تولید می‌گردد. این تحول در زیرساخت در نهایت کل روساخت را تغییر می‌هد که با وقوع انقلاب به ظهور نظام اقتصادی- اجتماعی جدید منتهی می‌شود.

– اصل نفی در نفی: در بطن کمون‌های اولیه (سازمان اجتماعی غیر طبقاتی) بتدریج نظام‌های طبقاتی شکل گرفته و مسلط شدند (نفی). از درون نظام‌های‌ طبقاتی به ویژه از دل نظام سرمایه‌داری، نظام نوین بی‌طبقه در سطحی متکامل‌تر پدید می‌آید و جای نظام‌های طبقاتی را می‌گیرد (نفی در نفی) و این چنین پیشرفت اجتماعی میسر می‌شود.

– اصل وحدت گذشته، حال و آینده: هر پدیده‌ای امری تاریخی است، به طوری که هر پدیده یک دورۀ پیدایش، یک دورۀ توسعه و یک دوره انقراض دارد. از پس این انقراض، پدیدۀ نوین دیگری سر بر می‌آورد که همین سرنوشت را دارد.

– اصل روابط متقابل نیروهای مولد و روابط تولید: نیروهای مولد شامل نیروی کار، موضوع کار و ابزارکار است و روابط تولید شامل شکل مالکیت، نحوه توزیع ثروت و مناسبات طبقاتی است. به نظر مارکس نیروهای مولد و درجه توسعه آن در نهایت شکل و ماهیت روابط تولید را تعیین می‌کند.

– اصل روابط متقابل زیرساخت (شیوه تولید) و روساخت (دولت، ایدئولوژی و فرهنگ): زیرساخت برآیند نیروهای مولد و روابط تولید است که به آن شیوه تولید اطلاق می‌شود. کم و کیف شیوۀ تولید جامعه، کم و کیف روساخت جامعه یعنی دولت، ایدئولوژی و فرهنگ را تعیین می‌کند.

– اصل تکامل و فرگشت اجتماعی: هر فرماسیون اقتصادی- اجتماعی پیشرفته‌تر از فرماسیون‌های ماقبل خود است.

تحلیل مارکسیسم ارتدکس در باب پدیدۀ انقلاب

دیدگاه مارکسیسم ارتدکس همان رویکرد اقتصادی و جبرگرا در تشریح و تبیین تغییر و تحولات اجتماعی است که با عنایت به اصول و انگارش‌های فوق پدیدۀ انقلاب را مطالعه می کند.

نظریۀ مارکسیسم کلاسیک در تبیین توسعۀ جامعه بشری به روابط دیالکتیکی سه عنصر اساسی تأکید دارد. اول سازمان بدنی انسان، دوم نقش کار و فعالیت آدمی و سوم توانایی اندیشه‌ورزی، مفهوم‌سازی و سخن‌گویی انسان. سه عنصر مزبور مکمل یکدیگرند که با هم موجب شده‌اند انسان قادر شود به عنوان موجود جمعی پا به عرصۀ قوانین تکامل اجتماعی که خارج از اراده و خواست اوست و بر وی تحمیل شده، بگذارد. قوانینی که بر تولید ارزش‌های مادی بنا شده است. بدین ترتیب تاریخ بشری تاریخ تولید، خلق و گسترش ارزش‌های مادی است. این همان ماتریالیسم تاریخی است.

برای تولید ارزش های مادی وجود نیروی کار، موضوع کار و وسایل و ابزار کار که در مجموع نیروهای تولید (نیروهای مولد) را می‌سازند، ضروری است. سطح تکامل نیروهای مولد، تعیین‌کنندۀ سطح ارزش‌های مادی است. نیروهای مولد زیربنایی‌ترین بخش جامعه است که خصلت ذاتی دائماً رو به رشد و پویایی دارد.

در زیر بنای اجتماعی علاوه بر نیروهای مولد، عامل تعیین کنندۀ دیگری مستقر است که همانا مناسبات و روابط تولیدی است. وجود زیر بنای اجتماعی از این نظر اهمیت دارد که امکان قابل استفاده شدن نیروهای مولد را در هر مرحله مشخص تاریخی فراهم می‌آورد. روابط و مناسبات تولیدی از شکل مالکیت بر ابزار تولید، نحوۀ تولید و توزیع ثروت و نعمات مادی و روابط طبقات و گروه‌های اجتماعی سازمان یافته است.

با این که روابط تولید نیز بخشی از زیر بنای جامعه را می‌سازد، اما یک رابطه دیالکتیکی بین نیروهای مولد و روابط تولید با اثر تعیین کننده نیروهای مولد بر مناسبات تولید برقرار است. بدین صورت که سطح تکامل نیرو های مولد، نوع و خصلت روابط تولید را تعیین می‌کند.

از برآیند نیروهای مولد و روابط تولید در زیربنا، شیوه معین تولیدی که پایۀ اقتصادی جامعه است، سازمان می‌یابد. هر شیوه معین تولید برای ماندگاری و توجیه تسلط خود، روبنای مناسبش را ایجاد می‌کند، که همان دولت، ایدئولوژی و فرهنگ غالب هر دوره تاریخی است. با این که بین زیربنا (زیرساخت) و روبنای (روساخت) جامعه، روابط متقابل برقرار است، اما نوع و کم و کیف زیربنا (شیوه تولید) اثری تعیین‌کننده بر نوع و کم کیف روبنای غالب یعنی دولت، ایدئولوژی و فرهنگ دارد.

نظریۀ مارکسیسم کلاسیک (ارتودکس)، زیربنا را در شیوه تولید (نیروهای مولد و روابط تولید) می‌بیند و برای تبیین پدیدۀ انقلاب به زیرساخت اقتصادی جامعه اهمیت اساسی و بنیادین می‌دهد. بدین معنی که در این نظریه موتور حرکت تکامل اجتماعی ریشه در رشد و پویایی ذاتی نیروهای مولد و سازوکار و تضاد رو به تزاید آن با روابط تولید دارد.

در آغاز هر فرماسیون اقتصادی- اجتماعی، بین نیروهای مولد و روابط تولید هماهنگی برقرار است، اما چون نیروهای مولد خصلت پویاییِ ذاتی دارد، رشد آن موجب می‌گردد که روابط تولیدی موجود نتواند با آن هماهنگ شود.

بدین ترتیب با گذر زمان روابط تولید توان تطابق خود را با رشد فزآینده نیروهای مولد از دست می‌دهد و به جای هماهنگی، تضاد بین آن‌ها تشدید می‌شود. به بیانی دیگر بالندگی نیروهای مولد از یک سو و کهنگی روابط تولید از سوی دیگر ناهمگونی بین آن را افزایش می‌دهد. با افزایش این تضاد مبارزه طبقاتی ابعاد تازه‌ای یافته و رفته‌رفته از بطن فرماسیون موجود، زمینه‌های پیدایش روابط تولیدی جدید مهیا می‌گردد.

زمانی که تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید به حد اعلای خود رسید، فرماسیون موجود پای در انقراض می‌گذارد. به طوری که طبقات و نیروهای اجتماعی تازه‌ای از دل تاریخ سر بر می‌آورند که در پی کسب قدرت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در قالب فرماسیون نوظهور خواهند بود. نیروها و طبقات حاکم جدید برای سازمان‌دهی و تثبیت جامعۀ تازه پا گرفته، به ایدئولوژی و فرهنگ مختص به خود مجهز می‌گردند. به گونه‌ای که ایدئولوژی و فرهنگ خودرا به مثابه روبنا بر جامعه جدید مسلط می‌کنند که بیان‌کنندۀ منافع طبقه حاکم جدید خواهد بود. بدین ترتیب با پیدایش شیوۀ تولید نوین و پا گرفتن آن، تضاد بین زیربنای جامعه جدید و روبنای جامعه قدیم به حداکثر رسیده و با اضمحلال روبنای مندرس قدیم و جایگزین شدن روبنای جدید از طریق کسب قدرت سیاسی و اجتماعی به وسیله طبقات نوظهور، کل نظم اجتماعی قدیم در هم می‌ریزد و نظام اجتماعی جدید از طریق انقلاب پا به عرصۀ وجود می‌گذارد و این چنین روایت تکامل اجتماعی با پدید‌ۀ انقلاب به وجهی ساختاری و جبرگرایانه به وقوع می‌پیوندد. در این فرایند به زعم مارکسیسم ارتدکس آدمیان نقش تعیین‌کننده و عاملیتی ندارند و جایگاهشان تنها حمّالی تاریخ است.

 

نقد نظریه مارکسیسم ارتدکس از پدیدۀ انقلاب

نظریه مارکسیسم کلاسیک دربارۀ پدیده انقلاب در قرن ۱۹ و نیمه اول قرن ۲۰ میلادی با اقبال فراوان جنبش‌های انقلابی در سطح جهانی روبه‌رو بود. به طوری که از یک سو به مثابۀ برجسته‌ترین نظریه در محافل علمی با اقبال روبه‌رو شد و از سوی دیگر در احزاب سیاسی چپ اروپا گسترش یافت و به عنوان یک دکترین عملی در دستور کار فعالان ضد سرمایه‌داری قرار گرفت.

اما از نیمه دوم قرن بیستم میلادی به ویژه بدنبال وقایع جنگ جهانی دوم، نقاط ضعف و نارسایی‌ آن بیش از پیش آشکار گشت و مشخص شد که نه تنها در برخی از وجوه انطباق با واقعیت و تحولات جدید ندارد، بلکه حتی در تعارض با آرمان‌ها و آمال برابری، آزادی و صلح قرار دارد. در ذیل مهم‌ترین نقدهای وارد بر نظریۀ مارکسیسم ارتدکس درباب انقلاب بیان می‌شود.

۱- نظریۀ مارکسیسم کلاسیک نقش عمده‌ای به عناصر اقتصادی و نیروهای تولید در تبیین پدیدۀ انقلاب قائل است. در این نظریه نیروهای تولید جایگاهی تعیین کننده و قاطع دارند و به تعاملات و مناسبات فرهنگی وقع چندانی نمی‌گذارد. به وجهی که دچار تقلیل‌گرایی اقتصادی شده است. تک سبب‌بینی در تبیین و فهم پدیده‌های اجتماعی مانند انقلاب، مورد قبول جامعه‌شناسی متأخر نیست، تأملی عمیق و معرفت‌شناختی به سازوکار و پویایی پدیدۀ انقلاب‌ها نشان می‌دهد که نقش شرایط و عوامل فرهنگی و هویت‌های سیاسی نقش همسنگ و گاه برتر نسبت به عوامل اقتصادی دارد. امروز می‌بایست بر روی تک علت‌بینی در تبیین فرایند‌های اجتماعی خط بطلان کشید. تک علت‌بینی افق دید را محدود و تنگ می‌کند و آدمی را از دیدن مناظر متقابل در شناخت مسئله محروم می‌نماید.

۲- ضمن این که امروز تک علت‌بینی جای خود را به چند سبب‌بینی داده است، اما آن چه بیشتر اهمیت داشته و نقشی تعیین کننده دارد، چیزی فراتر و برتر از عوامل و شرایط است و آن نقش انسان‌ها به مثابه موجودی مفسر، انتخاب‌گر و کنش‌گر در فرآیند تحولات اجتماعی است. انسان و جامعه علی‌رغم این که درگیر در شرایط هستند، اما می‌توانند شرطی شده به وسیله شرایط نباشند. این نقش تعیین‌کننده عاملان و کنشگران اجتماعی است که چه راهی را برگزینند. این که قدرت تشخیص درست منافع جمعی را پیدا کنند و یا این که تابع منافع قدرت موجود شده و به آن تسلیم شوند و انفعال پیشه نمایند. این که در بند دیالکتیک ماندگی بمانند یا پای در دیالکتیک تازگی گذارند. تمامی پدیده‌های اجتماعی از جمله پدیده انقلاب در تحلیل نهایی حاصل کنش‌های انسان است. به طوری که این کنش‌ها از انسان ها سر می‌زنند، از وی ساطع می‌شوند و به او باز می‌گردند. این که مردم بتوانند قدرت اجتماعی خلق کنند و یا در بی‌قدرتی باقی بمانند، بستگی به کم و کیف ادراک و فهم اجتماعی آنان از منافع جمعی دارد.

جامعه‌شناسی تفسیری و انتقادی به ما می‌آموزد که در فهم پدیده‌های اجتماعی از جمله پدید‌ۀ انقلاب ضرورت و حتمیتی در کار نیست. این که شرایط و ساختارهای اجتماعی خبر از وقوع انقلاب می‌دهند، اما به دلیل چگونگی تفسیر و فهم مشترک مردمان از موقعیت، امکان برساخت آن فراهم نگردد. عوامل و شرایط اجتماعی تنها نقش اثرگذار یا زمینه‌ای را در وقوع انقلاب بازی می‌کنند، اما آنچه نقش کلیدی را دارد، انسان مفسر، آگاه، انتخاب‌گر و کنش‌گر است. این اوست که با کنش خود انتخاب می‌کند که به چه راهی برود. این اوست که می‌پذیرد شرطیِ شرایط شود، یا در پی راهی نوین روان گردد. عوامل و متغیرهایی چون نیروهای تولید، روابط تولید، شیوه تولید، زیربنا و روبنا را انسان‌ها خلق می‌کنند، انسان‌ها تن به آن‌ها می‌دهند و در نهایت انسان‌ها هستند که می‌توانند متحول‌شان کنند.

۳- هیچ ضرورت و حتمیتی در کار نیست که جبراً از پی هر نظمی، نظم اجتماعی ضروری و از پیش متصورشدۀ دیگری حادث شود. تاریخ بسته نیست که از پی هم مراحل قطعی بیایند. تاریخ باز است و عرصۀ امکانات متعدد در پرتو تفسیر و کنش اراده‌مند انسان‌هاست. از این رو دوران پیش‌بینی‌پذیری‌های مکانیکی از آینده به سر آمده است. پیش‌بینی پذیری قطعی از آینده به ویژه در حوزۀ علوم اجتماعی سرابی بیش نیست و به جای آن الگوهای تمایلی، سناریوهای احتمالی و چندگانه نشسته است. افزون بر این جامعه‌شناس انقلاب باید خود را در مقام شناسنده به طور موقت از علایق ایدئولوژیک رها کند و دانش پیشینی خود را در پرانتز گذارد و بعد از باز شناخت و بازاندیشیِ موضوع در مقام جانبدار حقیقت برآید. به وجهی که جانبداری از حقیقت بعد از شناخت واقعیت قرار گیرد.

۴- امروزه در روش‌شناسی شناخت پدیده‌های اجتماعی از جمله پدیدۀ انقلاب، لازم است خود را از قید و بند علت‌کاوی صرف رهانیده و به فهم و تأویل آن پدیده‌ها نیز عنایت کرد. همان‌‌گونه که علت‌کاوی در شناخت پدیده‌های اجتماعی کارآمد است و به ما نگاه پهنانگر می‌بخشد، معناکاوی نیز بسیار کارساز و مفید می‌باشد و ما را به عمق و فراخنای موضوع رهنمون می‌کند. زمان آن فرا رسیده است که خود را از دوگانه بینی‌های تقلیل‌گرایانه در روش‌شناسی برحذر کنیم و هر دو موضع (علت‌کاوی و معنا‌کاوی) را برای شناخت پدیده‌ها به کار گیریم. جامعه‌شناسی مارکسیستی کلاسیک بیشتر سعی در تبیین (روابط علت و معلولی) و نه تفسیر و تأویل پدیدۀ انقلاب دارد و این چنین خود را گرفتار اسلوب معرفت‌شناسیِ تقلیل‌گرایانۀ علّی کرده است. هم‌چنین مارکسیسم کلاسیک از مارکس که به نقش آگاهی انسان در شرایط باورمند است و آن را در روش‌شناسیِ پس‌کاوی‌اش جستجو می‌کند، فاصلۀ هستی‌شناسانه و معرفت‌شناسانه دارد.

۵- در شناخت پدیده‌های طبیعی و اجتماعی، تبیین دیگری نیز هست که به آن «تبیین اتفاقی وجود» اطلاق می‌شود. طرفداران این تبیین بر این نظرند که پدیده‌های اجتماعی مانند انقلاب را نه از موضع علّی و نه از موضع تفسیری می‌توان نگاه کرد. به وجهی که انقلاب‌ها به دلیل متغیرهای بیشمار و ناشناخته حادث می‌شوند، لذا ما به ازای محاسباتی و پیش‌بینی‌پذیری و یا ما به ازای تفهمی صرف ندارند، بلکه در زمینه و ظرف اجتماعی اما به طور غیر منتظره اتفاق می‌افتند. دیدگاه دیگری در تبیین اتفاقیِ انقلاب مطرح است، بدین ترتیب که اجزایی از جامعه بنابه دلایل ناشناخته‌ای جهش پیدا می‌کنند. به طور مثال جهش‌های معرفتی، نهادی و یا تکنولوژیک که بر حسب احتمال و ناگهانی وقوع می‌یابند و جامعه را وارد فرایند انقلاب می‌کنند. گسست‌های انقلابی از جهش‌های نوظهور و غیر قابل پیش‌بینی در بطن جامعه حادث می‌شوند. جهش‌های ناگهانی‌ای که در بطن خرده نظام‌های اجتماعی حادث می‌شوند، می‌تواند منجر به گرایش‌هایی(ترندهایی) گردند که فرجامشان انقلاب است. انقلاب‌ها برنامه‌ریزی نمی‌شوند، بلکه حادث می‌شوند.

۶- جامعه‌شناسی متأخر به ما می‌آموزد که به کار‌گیری مفهوم «زیرساخت و روساخت» امروزه دیگر چندان قابل قبول نیست و نمی‌توان آن را به تمامی جوامع بشری چه در طول تاریخ و چه در جوامع فعلی تعمیم داد. چراکه همواره عوامل اقتصادی شرایط انقلابی را به صورت تعیین کننده پدید نمی‌آورند. نقش عوامل فرهنگی و فکری و شخصیتی می‌تواند در ایجاد فرآیند انقلابی در بسیاری از جوامع تعیین‌کننده باشد. ضمن این که عوامل روساخت می‌تواند تا حدودی مستقل از عوامل زیرساخت عمل کند. بنابر این در تبیین علل و عوامل شرایط انقلابی لازم است آن را مشروط به مکان و زمان و جامعۀ مشخص نمود. امروز دیدگاه یکسان‌انگاری در فهم و تبیین پدیده‌های اجتماعی مانند انقلاب به پایان کار خود رسیده است.

۷- نیروهای تولید می‌تواند به رشد و توسعه بسیار پیشرفته‌تری از آنچه هست دست یابند. اما این توسعه ممکن است نه تنها منجر به انقلاب رهایی‌بخش نشود، بلکه منجر به استیلای بیشتر عقلانیت ابزاری و فنی بر پیکره وجود آدمی گردد و جوامع را بیش از پیش به انسانیت‌زدایی سوق دهد و از عقلانیت تفاهمی و اجتماعی باز دارد. بدین معنی که از یک سو عقل معطوف به تفکیک کارکردی و سوداگر می‌تواند جهان اجتماعی را به مستعمره خویش در آوَرَد و از آن ارتزاق کند و از سوی دیگر طبیعت و محیط زیست را به بند کشیده و نابود سازد. از این رو رشد نیروهای مولد می‌تواند به رشد نیروهای مخرب بدل شود. تنها در صورتی که نوع انسان با آگاهی و اراده خود در پی گسترش و تعمیق عقلانیت ارتباطی برآید و عقل ابزاری را رام کند، می تواند بر سر آشتی با خویشتن فرود آید و به آغوش طبیعت بازگردد.

۸- محو و نابودی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید الزاماً به معنای محو و زوال نظام سلطه و بهره‌کشی از جامعه و طبیعت نیست. تجربه اسف‌بار شوروی گواه این مدعا است. در شوروی با این که مالکیت خصوصی بر ابزار و نیروهای تولید حضور نداشت، اما روابط سلطه و نابرابر با بی‌رحمی هر چه تمام‌تر بر سریر قدرت حاکم بود و بر جسم و جان و زندگی آدمیان در مدت قریب هفتاد سال صدمات جبران‌ناپذیر وارد ساخت. اردوگاه‌های کار اجباری و تأدیب (گولاگ ها) جان میلیون‌ها انسان را گرفت و بسا بیشتر قوه دماغی ده‌ها میلیون انسان را به خواری و ذلت کشاند. از این رو هیچ تضمینی نیست که از پس محو مالکیت خصوصی نظام اجتماعی عادلانه و دمکراتیک سر بر آورد. اقتصاد تنها یکی از وجوه هستیِ انسان است که نیازمند تغییر است. برای آفریدن دنیای بهتر و رهایی از نظام‌های سلطه علاوه بر ضرورت تغییر در مالکیت خصوصی و دولتی، نیار به تغییرات اساسی در سایر ابعاد وجود انسان دارد. سلطه تنها به استثمار اقتصادی محدود نیست، بلکه ابعاد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و زیست محیطی و هم چنین تحمیل تنانه و بدنمند دارد. تا هنگامی که دیگر وجوه هستی انسان و جامعه تحولی اساسی و عمیق نیابد، امکان پیدایش و استقرار جوامعی سهمگین‌تر و بت‌واره‌تر از نظام سرمایه‌داری مانند اتحاد شوروی و آلمان هیتلری وجود دارد. تقلیل انقلاب به محو مالکیت خصوصی به معنای نادیده انگاشتن تحول در ابعاد دیگر جامعۀ بشری است که می تواند امکان ظهور دنیای اجتماعی بسا ناگوارتر را رقم بزند.

۹- با انقلاب شاید بتوان قدرت سیاسی را بدست گرفت، اما این تنها یک سنگر از ده‌ها سنگری است که لازم است توسط انسانیت فتح شود. به قول آنتونیوگراشی ده‌ها سنگر اجتماعی و فرهنگی دیگر در جامعه وجود دارد که فتح آن‌ها بسیار سخت‌تر و دشوار‌تر از فتح قدرت سیاسی است که تنها از طریق انقلاب سیاسی قابل فتح نیست. فتح این سنگرها به معنای گذشتن از سدهای فرهنگیِ سلطه و قالب‌ها و پیشداوری‌های اجتماعیِ کاذب است که در پی آن امکان شکل‌گیری زیست جهان اجتماعی آزاد، برابر و زیست بوم‌گرا امکان‌پذیر می‌گردد.

۱۰- هر انقلابی ضروتاً به نظام اجتماعی بهتری منتهی نمی‌شود. بشریت با انقلاب‌های محافظه‌کارانه و واپس‌گرایانه نیز مواجه بوده است که نه تنها به بهبود زندگی مردمان منجر نشده‌اند، بلکه آدمی را به ورطه‌ای هولناک‌تر کشانده‌اند و مصیبت‌های فراوانی را برهستی و حیات و ممات جوامع وارد کرده است. باید دید هر انقلابی از چه شکل و ماهیت و جنبشی برخوردار است؟ خاستگاه اجتماعی آن چیست؟ چه نیروهایی آن را سازماندهی می‌کنند؟ چه چشم‌اندازی را پیش می‌کشد و چه اهدافی را ترسیم می‌کند؟ و به خلق چه جامعه‌ای منتهی می‌شود؟

۱۱- تحقق انقلاب به سبک و سیاق مرسوم که طبقه‌ای قدرت را بدست گیرد و آزادی و برابری را به ارمغان ‌آورد، افسانه و تخیلی بیش نیست. افسانه نجات انسان بنام پرولتاریا یا بورژوازی و یا اسطورۀ رهایی بشر بنام دیکتاتوری یک طبقه در شوروی و اروپای شرقی سابق چیزی جز سرکوب، تحمیق، اسارت و در بند کشیدن آزادی و خوشبختی به بار نیاورده است. تاریخ نشان می‌دهد که هرگاه طبقه‌ای در فرایند انقلابی و یا سایر اشکال کسب قدرت به حاکمیت دست یابد، منابع قدرت، ثروت و منزلت را به چنگ آورد و در انحصار خود گیرد و نظام فکری و ایدئولوژیک خویش را به جامعه حقنه کند، توانسته است نظام سلطه را بر جامعه تحمیل کرده و آن را در قالب و فرم جدیدی باز تولید کند. بی‌تردید برای انسانی‌شدن رابطۀ انسان با خودش، انسانی شدن مناسبات انسان‌ها یکدیگر و بازگشت رابطۀ سوخت و سازانه انسان با طبیعت و ایجاد جامعه‌ای مبتنی بر انسجام اجتماعی عام، تنها با مسئولیت جمعی و همت تمامی ابنای بشر و نه نقش اسطوره‌ای یک طبقه امکان‌پذیر است. زمانی که انسان‌ها به شعور جمعی عام فراتر از شرایط اجتماعی دست یابند، خواهند توانست جهان شمولی ارزش‌های انسانی و جهان‌شمولی ارزش‌های زیست محیطی را متحقق کنند.

۱۲- بسیاری از مسائل بشری صرفاً با انقلاب به معنای کلاسیک (قرون ۱۹ و ۲۰) حل و فصل نمی‌شوند، انسان از حدود ۱۲ هزار سال پیش با آغاز عصر کشاورزی به این سو صدمات جبران ناپذیری به طبیعت و محیط زیست وارد کرده است. این وضع با ظهور مدرنیته و به ویژه با صنعتی‌شدن جوامع از حدود ۲۰۰ سال پیش تا کنون به واسطه ابژه کردن طبیعت شکل و محتوایی ویرانگر به خود گرفته است. درست است که نابودی زیستگاه کره زمین تا حدودی در شیوه تولید و سبک مصرف سرمایه‌داری نهفته است، اما نمی‌توان سازوکار آن را تنها به این شیوه تولید تقلیل داد. بشریت از آغاز پیدایش نظام کشاورزی دست‌اندرکار هجوم و نابودی طبیعت بوده است. تخریب جنگل‌ها و مراتع، نابودی تنوع گیاهی و جانوری و اکنون آلودگی هوا و آب و خاک همه و همه ریشه در زیاده‌خواهی نوع بشر دارد. نظام سرمایه‌داری یکی از بستر‌های مهلک این زیاده‌خواهی و دست‌اندازی بی حد و حصر بر طبیعت را مهیا کرده است. لذا این مخاطرات بشر ساخته بیش از آن که ناشی از کم و کیف نظام سرمایه‌داری باشد، شاید ریشه درقدرت تخریب‌گر هموساپینس داشته باشد و به طریق اولی بر آمده از مدرنیته ابزاری و عقل فنی باشد. مدرنیته‌ای که تاکنون نتوانسته است به عقل معطوف به مقابله با مخاطرات زیست محیطی مجهز شود. مدرنیته‌ای که قادر نبوده است، آن‌چنان که باید افق زیست‌بوم‌گرایی را ترسیم نماید و آشتی انسان با محیط زیست را در خود نهادینه کند. لذا مسائلی مانند تخریب بی‌امان طبیعت توسط نوع انسان نمی‌تواند با انقلاب اجتماعی بدون دیدگاه زیست بوم‌محور به یگانگی با محیط زیست و احیای جنگل‌ها و کوه‌ها و اقیانوس‌ها و حفظ کرامت و ارزش‌های محیط زیست تبدیل شود. از این رو واضعان انقلاب‌های پیش رو لازم است درباب مسئله محیط زیست دست به بازاندیشی بزنند و افق تازه‌ای در حوزه حفظ محیط زیست به میان بگذارند.

 

منابع:

– استانفوردکوهن، آلوین(۱۳۷۵)تئوری‌های انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، چاپ پنجم،تهران: نشر قومس.

– انگلس، فردریش (بی تا) اصول عام دیالکتیک، ترجمه ف. نسیم، بی جا: نشر پویان.

– بشریه، حسین (۱۳۷۶) تاریخ اندیشه‌های سیاسی قرن بیستم، جلد اول، تهران: نشر نی.

– بِک، اولریش (۱۳۹۷)، جامعه خطر به سوی مدرنیته‌ای نوین، ترجمه رضا فاضل و مهدی فرهمند نژاد، چاپ اول، تهران: نشر ثالث.

– پلخانف، گ. و (۱۳۵۶) نقش شخصیت در تاریخ، ترجمه خلیل ملکی، تهران: انتشارات صدا.

– حقیقی، شاهرخ (۱۳۷۹)، گذار از مدرنیته، چاپ اول، تهران: آگاه.

– حمید، حمید (۱۳۵۶) علم تحولات جامعه، چاپ سوم، تهران: انتشارات سیمرغ.

– دارندورف. رالف (۱۳۷۰) ژرف‌نگری در انقلاب اروپا، ترجمه هوشنگ لاهوتی، تهران: اطلاعات.

– راسل، برتراند (۱۳۵۳) تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریا بندری، جلد سوم، چاپ سوم، تهران: شرکت سهامی کتاب‌های جیبی.

– ریتزر، جورج، (۱۳۹۳) نظریه های جامعه‌شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی چاپ نوزدهم، تهران: انتشارات علمی.

– رنتن، دیوید (۱۳۹۶) مارکسیسم دگراندیش، ترجمه نسترن موسوی و اکبر معصوم بیگی، چاپ دوم، تهران: چشمه.

– ساروخانی، باقر (۱۳۷۰) در آمدی بر دایرۀ العمارف علوم اجتماعی، تهران: کیهان.

– ساروخانی، باقر (۱۳۷۷) روش‌های تحقیق در علوم اجتماعی، جلد دوم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.

– فاستر، جان بلامی (۱۳۸۲)، اکولوژی مارکس ماده‌باوری و طبیعت، ترجمه اکبر معصوم بیگی ، چاپ اول ، تهران: نشر دیگر.

– کائوتوسکی، کارل (۱۳۸۳) علیه لنینیسم، ترجمه منوچهر صالحی، تهران: اختران.

– گله، زرمان (۱۳۶۳) قوانین تکامل اجتماعی، ترجمه پرویز بابایی، تهران: نگاه.

– گورویچ، ژرژ (۱۳۵۱) دیالکتیک یا سیر جدالی در جامعه‌شناسی، ترجمه حسن حبیبی، تهران:نشر انتشار.

– لوکزامبورگ، رزا (۱۳۸۷) اصلاح یا انقلاب، ترجمه اسدالله کشاورزی، تهران: آزاد مهر.

– مارکس، کارل (۱۳۹۲) اسنادبین الملل اول، ترجمه مراد فرهاد پور و صالح نجفی، تهران: هرمس.

– متروپولسکی، د. ک و دیگران (بی تا) زمینه تکامل اجتماعی، ترجمه پرویز بابایی، بی جا.

– مگی، بریان (۱۳۷۲) فلاسفه بزرگ آشنایی با فلسفه غرب،ترجمه عزت‌الله فولادوند چاپ اول، تهران: خوارزمی.

– ملکوتیان، مصطفی (۱۳۷۶) سیری در نظریه‌های انقلاب،تهران: نشر قومس.

– هالوپ، رناته (۱۳۷۴) آنتونیو گرامشی، ترجمه محسن حکیمی، تهران: چشمه.

– هانیگان، جان (۱۳۹۳)، جامعه‌شناسی محیط زیست، ترجمه صادق صالحی، چاپ اول، تهران: انتشارات سمت.