بعد از فرازونشیبها، اوّلین کودک ادبیام، توسط انتشارات لوگوس به بازار آمد. عشق به ادبیات و مخصوصاً ادبیات داستانی از کودکی در جانم ریشه دوانده بود. اوّلین داستانم را در چهارم ابتدایی نوشته بودم. شاید عشق از آنجایی در من جوشیده بود که کودکی درونگرا بودم و با تخیلاتم زندگی میکردم. در پشت جلد کتاب آمده است: ««بند ناف» از ۱۴ داستان تشکیل شده است که عمدتاً روایتهایی ساده هستند از روابط فردی و چالشهای خانوادگی انسانهایی که تلاش دارند در فرازونشیب زندگی روزمره بهدنبال گشایشی باشند، البته در پس همین روابط مسائل اجتماعی نهفته است. نویسنده سعی کرده است بدون تصنع نگاهی که این اشخاص به زندگی دارند را به قلم آورد و آنها را از انسان مفعول و تسلیم صرف رها کند. هر انسانی، چه کودک و چه بالغ، چه زن و چه مرد، با رنج درونی خود هویت مییابد و شیوۀ مواجهه با آن است که شخصیتش را شکل میدهد. این مجموعه سرگذشت این رنجهاست. همچنین «جنین» یکی از برجستهترین مضامینی است که مرتب ذهن نویسنده را مشغول داشته و بهعناوین مختلف به آن پرداخته است. گویی در پس همۀ دغدغههای انسانی رنج خلقت جا خوش کرده است.»
این داستانها حاصل تجربهٔ زیستهٔ من هستند، شخصیتهای داستانهایم در زندگیهایمان جاری و روان هستند و من تنها تلاش کردم که به آنها جانی تازه دهم و آنها را از بیرنگی درآوردم و برجستهشان کنم. انسانهایی که گاه با رنجهای خود عجیب تنها میمانند و بدانجایی میرسند که میفهمند کسی قرار نیست کمکشان کنند و خود باید گلیم خود را از آب بیرون کشند. همانطور که در پشت جلد آمده است «جنین» مفهومی است که مدام ذهنم را غلغلک میدهد. «جنین» نمادی اصیل هست از تبدیل نیستی به هستی و چقدر برای من باابهت و هولناک است. آنقدر شگفتانگیز که خودش را در چند داستان تحمیل کرد. بخشهایی از داستانهای جنینی:
نوشتههای مرتبط
«به صورت زن حامله نگاه میکنم. بهطرز عجیبی یک چشمش را تخمک و یک چشمش را اسپرم میبینم، ابروهایش را هم همینطور. صورتش که کاملاً یک تخمک بزرگ میشود. دماغش هم یک اسپرم با دمی جنبان است. چشمانم را تند میبندم. دیدن ادامه آن برایم وحشتناک میشود. حالم دگرگون میشود. ترسی عجیب بدنم را به لرزه میاندازد. سرم را میچرخانم و به مسافران نگاه میکنم. تصور اینکه همۀ آنها محصول یک تخمک و یک اسپرم هستند ترسم را بیشتر و بیشتر میکند. به دوران جنینی آنها فکر میکنم، به یکسانتی و سهسانتی و … بودنشان. به زمانی که کلهشان دو حفرۀ خالی، به جای چشم داشت. باز به مسافران نگاه میکنم، به سرهایشان. به دو حفرهای که حالا از چشم پر است. سرهایشان از چی پر است؟ نمیدانم! خیلی از روانشناسی رشد سردرنمیآورم. سرها کی پر میشوند؟ از فکر، اندیشه، حافظه؟ نمیدانم! کدام ایستگاه است؟ یک عدّه جنین یک سانتی، سه سانتی، هفت سانتی و … پیاده میشوند و عدّهای جنین چهار ماهه، هشت ماهه و نُه ماهه سوار میشوند.» (از داستان مترو)
«فکر میکنم پنج، شش ماهه باید باشد. شاید هم تا الان مشخص شده است که دختر است یا پسر. سعی میکنم اندازهاش را در ذهنم تداعی کنم، عدس، نخود، گردو! شاید هم بزرگتر. پنجره باز است و نسیم ملایمی پنجره را تکان میدهد و پوستم مورمور میشود. بلند می شوم تا پنجره را ببندم که زیر پایم چیزی سر میخورد و سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم. به فرش نگاه میکنم گوشی موبایل است! ناخودآگاه یاد جنین مردهای میافتم که چند هفته پیش در جوی کنار خیابان سعدی دیدم. پنجره را نمیبندم و بیشتر بازش میکنم تا تمام سلولهای پوستم مورمور شوند. مورمور میشوند، حتی سلولهای مغزم.» (از داستان ماه)
زنان نقش پررنگی در داستانهایم دارند امّا این بدان معنا نیست که مردان اصلاً حضوری ندارند، همیشه روایت زنان در ارتباط مستقیم و یا غیرمستقیم با مردان است که معنا مییابد. بهدلیل زن بودنم و بهدلیلها تحصیل در حوزهٔ زنان، همیشه به سوی آن جنسیتی که رنجهایی دید که سزاوارش نبود کشانده میشوم. نه اینکه مردان انسانهایی رنجدیده نیستند، نه. مردانی هستند که از برخی از زنان رنجی بیشتر متحمّل شدهاند امّا رنج زنان یک مسئلهٔ تاریخی هست و ابعاد مختلفی دارد. بخشی از زنانگیها در داستانهایم:
«به صورتش خیره میشوم، به صورت پر از چروکش و به پشت خمیدهاش. نوک زبانم میآید که بگویم «بابا، در سن پنجاه سالگی منو میخواستین چیکار آخه؟» چیزی نمیگویم. نمیگویم چون میدانم موجود ناخواستهای بیش نبودم. موجود ناخواستهای که مادرم برای انداختنم چه کارها که نکرد، از خوردن گیاهان گرم صحرایی تا پریدن از چندین پلّه، ولی من سرسخت ایستادگی کردم و مادر را چسبیدم و گفتم میخواهم باشم، هرچه بادا باد! و الان هم تاوان آن خواستن را پس میدهم. صحبت بابا را قطع میکنم:
– بابا، چایت سرد شد، میتونی بخوریش.
و خودم به آشپزخانه میروم. سینی را کف آشپزخانه میگذارم و نایلون مرغ را پاره میکنم. مرغ بیسر را جلوی خودم میگیرم. گردنش کج میشود. دلم برایش میسوزد. حالم از بوی مرغ بهم میخورد. بابا از اتاقش میگوید:
- مرغ آورده؟
حالا گردن مرغ به سمت پایین خم شده است. با بیاعتنایی تمام به این همه فروتنی کارد را با قدرت تمام وسط شکمش فرو میکنم. دو بار… سه بار… حالا کمی آرامتر شدهام. (از داستان رادیو)
«همیشه از این فکر خواندنهایش شوکه میشوم. او میتواند حدس بزند من به چه فکر میکنم ولی فکر مرا درک نمیکند! او درک خودش را از فکرهای من دارد و این درست چیزی است که مرا میرنجاند. طوری حرف میزند که انگار ایدۀ او وحی منزل است. میگویم:
– ایمان، تا به حال شده فکر کنی من درکت میکنم؟
نگاه طولانی به من میاندازد:
– چرا فکر میکنی دو نفری که با هم ازدواج میکنند حتماً باید همدیگه رو درک کنند. تو تفسیر خودت رو از زندگی داری و من هم تفسیر خودم رو!
پوزخندی میزنم:
– پس چرا اینقدر اصرار داری که به من بفهمونی دلسوزی من برای این بچّه اشتباه؟
کمی توانستم توپ را در میدان او بیاندازم و این کمی اعتماد به نفسم را بالا میبرد. ادامه میدهم امّا با صدایی گرفتهتر:
– اگه قرار نیست دو نفر همدیگه رو درک کنن، چرا باید با هم ازدواج کنن؟
– تا زمانی که انتظار داشته باشی یه نفر کامل درکت کنه، نمیتونی ازدواج کنی! یعنی نمیتونی همچین کسی رو پیدا کنی.
– کاملاً نه! ولی تا حدودی که باید حرف همو بفهمن. نمیشه که تو توی یه دنیا دیگه سیر کنی و من یه جایی خیلی دورتر از تو، بعد هم اسمشو بذاریم زندگی زناشویی! (از داستان نیمکت)