انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

صدای ِ فرهنگ

معمار و نظریه‌پرداز فنلاندی، یوهانی پالاسما (۱۹۳۶) با کتابش «چشمان پوست» (۱۹۹۶) به شهرتی جهانی رسید زیرا این گزاره مهم را مطرح کرد: تمدن مدرن، باید تجدید نظری اساسی در روابط حسی انسان‌هایی که آن را ساخته و در آینده می‌سازند، با جهان بکند. رنسانس اروپایی بود که مفهوم «پرسپکتیو» (چشم‌انداز ِانسانی) به تعریف فیلیپو برونلسکی(۱۳۷۷-۱۴۴۶) را به نقطه مرکزی تفکری نه فقط انسان-محور (anthropocentric) بلکه خود-محور(ego centrist) تبدیل کرد؛ و این «خود»، خودی نبود جز خود ِ اروپایی (انسان ِ سفید پوست ِ مسیحی) که سپس از قرن نوزدهم به آمریکا نیز تعمیم یافت و از قرن بیستم پس از فرایندی پانصد ساله، به روایت فرنان برودل(۱۹۰۲-۱۹۸۵) در کتابش «پویایی سرمایه‌داری» (۱۹۸۵)، از تجاری شدن (mercantilist) آغاز شد تا به استعمار و جهانی شدن(globalization) برسد و دنیایی جدید را به وجود آورد که در آن فناوری‌ها بسیار پیش‌تر از انسان‌ها قرار می‌گیرند و گاه مدیریت این فنون از دست ایشان خارج شده و جماعت‌های انسانی به آشفتگی کشیده شده و یا در پی سراب‌هایی چون «معنویت‌های جدید» می‌روند. بهر رو نمی‌توان منکر آن شد که دست‌کم بخشی از جهان ِ ویرانشهری (دیستوپیایی) که امروزه بسیاری از آن با عنوان یک «زوال تمدنی» یاد می‌کنند، به دلیل همین خارج شدن کنترل و مدیریت مناسب فناوری‌ها از دست انسان‌ها بوده است: جهانی آکنده از خشونت و زور و بی‌رحمی و درد و رنج و نابرابری، جهانی هر روز خطرناک‌تر چه برای تمام انسان‌ها و چه هر‌چه بیشتر برای ضعیف‌ترین آن‌ها، زنان، کودکان، افراد مُسن، اقلیت‌های دینی و سیاسی و قومی، مردمان جهان سوم و غیره. اما حتی فراتر از انسان‌ها، جهانی بی‌نهایت خطرناک برای کل طبیعت و پیرامون زنده و بی‌جان انسان‌ها.

مسئله‌ای که پالاسما مطرح می‌کند، در نهایت بسیار ساده است: اینکه با تبدیل تنها یکی از حس‌ها (بینایی) به رابط اصلی انسان با جهان پیرامونی و از جمله با فرهنگی که خود او ساخته است، ما درون یک کوچه بن‌بست حرکت وارد می‌شویم که به هیچ چیز جز توقف در نقطه‌ای بحرانی و خطرات بزرگ در آن نخواهد رسید. از این رو، اگر در قرن پانزده میلادی، یعنی پس از چندین قرن فرو رفتن فرهنگ اروپایی در حبابی غیر قابل نفوذ برای اکثریت مردم، ماشین چاپ گوتنبرگ سبب گسترش سواد شد؛ همچون پرسپکتیو این بارهم «چشم» فردی، موضوع قابل اصلی بود:یعنی «دیدن» یک «متن» برای «خواندن» آن و درکش. همچون معماری ایتالیای قرن چهارده و پانزده که با تکیه برمفهوم چشم‌انداز‌، عرصه‌های بی‌پایانی را برای گسترش فرهنگ انسانی گشود تا بدین وسیله بتوان هم به اشکال هر روز جدیدتری از فرهنگ تصویری شده از سطوح بنا رسید: از شهرهای آکنده از آثار تجسمی تا تزئین بیرونی و درونی شهرها و ساختمان‌ها، ورود گسترده رنگ‌ها به درون مکان‌ها و غیره. و این همه راه را برای انقلابی دیگر در تصویر فراهم کرد: از راه رسیدن عکس‌ها و نقاشی‌های دیواری و مطبوعات و تلویزیون و رسانه‌های اطلاعاتی، که امکان می‌دادند کیفیت و کمیت اشکال فرهنگی را بالا برد و به انباشت ثبت بیشتری رسید. اما این اتفاقات با دو خطر هر روز فراگیرتر همراه بودند:
نخستین خطر، این‌که جهانی که ما صرفا با «چشمان» خود می‌بینیم – و از جمله کتابی که تنها با چشمانمان می‌خوانیم- جهانی باشد که به یک هژمونی ناگزیر از تصاویر (از پیش ساخته شده در مغز) منجر شود یعنی به همان چیزی که رولان بارت(۱۹۱۵-۱۹۸۰) به آن نام «بمباران نشانه‌ها» را می‌دهد. و حتی فراتر از بارت‌، با انقلاب اطلاعاتی می‌توان آن را امروز در پدیده «جعل عمیق» (deep fake) مشاهده کرد که پس از بارت، ژان بودریار(۱۹۲۹-۲۰۰۷) با مفهوم «مانسته»(simulacre) یعنی تصویری که جایگزین واقعیت شده و آن را به چیزی از جنس تخیلی سرگرم کننده و غیرواقعی تبدیل می‌کند، سروکار داریم. در این تصویر همه چیز دیده می‌شود، همه چیز تقلیل می‌یابد و خطر ِ تصاویر یا نمادهای دروغین را به یک خطر جدی تبدیل می‌کند. هم از این روست که همه دیکتاتورها و سیستم‌های توتالیتر چنین بر «تصویر» خویش و حتی مردم خویش حساسند، چنین است که همه سیستم‌های اقتدارمدار چنین به موضوعی چون بدن خساسیت و سخت‌گیری دارند: چیزی که دیده می‌شود و باید «تصویر»‌ی باشد که به هر قیمتی، واقعی و «مناسب» تلقی شود، از واقعیتی که اغلب چنین نیست و با این تصویرتفاوتی فاحش دارد.

اما مشکل دومی نیز وجود داشت و آن این‌که: این هژمونی تصویر و بنابراین گسترش فرهنگ، صرفا از خلال آن و نه هیچ شکل دیگری، حتی در منطقی گسترده‌تر، زبان، می‌توانست به قول ژاک دریدا(۱۹۳۰-۲۰۰۴) به یک لوگو‌سنتریسم (logocentrism) نیز منجر شود، اینکه تصاویر، کلام و حضور خود را (که در اینجا خود ِ پسارنسانس ِ استعماری و پسا استعماری) است، با خود «جهان» یکی گرفت و تمایل یافت که همه را شبیه به خود کرد. اگر جهانی شدن و رسیدن به موقعیت کنونی که چندان افتخار‌آفرین نیست، پانصد سال طول کشید، دلیلش آن بود که نقطه مرکزی (اروپا) در پی آن بود که اروپا-محوری (eurocentrism) را در معنای روشنگرانه و ژاکوبینی آن (از نام جناح اقتدارمنش انقلاب فرانسه) به کل جهان تسری دهد. از این رو گرایش‌هایی به قدمت چندین قرن که بر فرهنگ شفاهی استوار بودند، حاشیه‌ای می‌شدند و برعکس شاهد غلبه اشکال پُرنوشتار، رمان‌های پُر ‌واژه، و خوانشی که باید به همراه خود می‌آوردند بودیم. این جایگزینی کتاب ِ «سکولار» به جای «کتاب مقدس»آن هم با همان نام «انجیل» (Bible) که امروز بر سر درهمه کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌های عمومی نوشته شده، صرفا امری نمادین نبود، بلکه خبر از یک فرایند گسترده یکسان‌سازی (assimilation) می داد که باید جهان‌، انسان‌ها و ساخته‌های آن‌ها را شبیه به یکدیگر می‌کرد و برای این کار «تصویر» یا تکیه بر حس «دیداری» و برتری دادن به آن نسبت به همه حس‌های دیگر حتی بر حس شنوایی، اهمیتی ویژه داشت.

در این میان فرهنگ‌شناسان و در رده نخست مردم‌شناسان و انسان‌شناسان در طول بیش از یک قرن با درنوردیدن جهان به دستور استعمارگران، تمدن‌ها و جماعت‌های بزرگ و کوچک بی‌پایانی را شناختند و برخلاف نظر ِ رهبران خویش، حاضر نشدند برتری فرهنگ اروپایی را بر آن‌ها به رسمیت بشناسند و به آن مشروعیت علمی بدهند. تقابلی که میان نظام‌های ثبت نوشتاری و غیر‌نوشتاری در انسان‌شناسی – به ویژه در نزد لوی استروس(۱۹۰۸-۲۰۰۹) – مطرح شده، دقیقا به همین نکته اشاره دارد. این‌که نمی‌توان تمدن یا فرهنگی را کم ارزش‌تر دانست زیرا درآن شکل نوشتاری وجود ندارد یا به آن اندازه که در فرهنگی دیگر وجود دارد، درآن وجود ندارد. نمونه فرهنگ پیش از اسلام در ایران که در مقایسه با عصر طلایی یونان و معاصر با آن، بیشتر شفاهی بوده است و کمتر نوشتاری، نمونه‌ای گویاست. و حتی پس از آنکه ایران به وسیله مسلمانان اشغال شد، برتری اشکال شفاهی بر اشکال نوشتاری در تمدن ایرانی کاملا گویاست: این امر را ما نه به عنوان یک «برتری» بلکه به مثابه یک واقعیت مطرح می‌کنیم. اگر فردوسی سی سال گذاشت تا شاهنامه را «بنویسد» زبان فارسی، هزار سال است که آن نوشتار و نوشتارهای دیگر همتای آن، در پارسی میانه و البته سنت‌های زبان‌های محلی استفاده کرد تا آنن‌ها را تبدیل به میلیون‌ها شکل «شفاهی» کند و در اندیشه ایرانی، در معماری و بافته‌های این پهنه، در نمایش‌ها و شاهنامه‌خوانی‌ها به کارشان بگیرد سپس این سنت باستانی را با سنت‌های دینی ابراهیمی و سنت‌های بازمانده اسطوره‌ای ترکیب کند تا به برای مثال، شبیه‌خوانی‌ها و تعزیه، و سرانجام نمایش و سینمای مدرن برسد.
انسانشناسان، به ویژه در چرخه بزرگی که در قالب فرهنگ‌ها و رویکرد آن‌ها نسبت به یکدیگر از دهه ۱۹۶۰ میلادی به این سو داشتند، هر‌چه بیشتر تلاش کردند که ما را از منطق برتری دادن به یک شکل نسبت به شکل دیگر و از تمایل به نوعی «جوهر گرایی فرهنگی» (essentialism) به معنی اولویت دادن و برتر دانست یک شکل یا محتوای فرهنگی نسبت به شکل دیگری از آن، پرهیز دهند. هم از این رو، تقدس دادن به «کتاب» به مثابه یک امر «نوشتار»ی، هم یک پیشینه دینی بسیار باستانی دارد و هم یک پیشینه متاخرتر در دوران پسارنسانس و روشنگری: از دائره المعارف دالامبر(۱۷۱۷-۱۷۸۳) گرفته تا همه فرهنگ‌هایی که امروز در آخرین نمونه‌های فناوری‌ها، اصل و اساسشان بر «دیدن» و «خوانندن» ولو متن الکترونیک، است آن هم دیدن و خواندی در «انفراد» هرچه بیشتر و بنابراین حذف «دیگری» از جریان سیّالی از اندیشه. حال آن‌که در «خوانش کتاب شنیداری» که به تاریخچه آن در کتاب حاضر پرداخته شده، همواره «دیگری»‌هایی به جز خود، حضور دارند: آن‌که می‌خواند یا روایت‌گر، آن‌که موسیقی می‌نوازد، آنان که صداهای اطراف خوانش را می‌سازند: تخیل به این شکل می‌تواند رشد و آزادی بیشتری بیابد. دقت کنیم که سخن در اینجا بر سر «خلاقیت» نیست، بلکه خوانش ِ خلاقیت موضوع بحث است. همانگونه که یوهانی پالاسما نیز اعتراضش بر هژمونی حس بینایی نسبت به حس های دیگر، نه مبتنی بر نفی حس بینایی بود و نه کاهش و کم جلوه دادن ارزش آن در خلاقیت، بلکه بر این نکته ظریف تکیه داشت که وقتی ما حس‌های بسیار پر اهمیتی چون شنوایی و چشایی و بویایی و از همه بیشتر بساوایی را کنار می‌گذاریم، نمی‌توانیم جهان را به گونه‌ای که هست درک کنیم و از همه زیبایی های آن لذت ببریم.

انسان‌شناسان نیز در پی نظریه‌های خود درباب چگونگی خوانش‌های متفاوت و خلاقیت‌های گوناگون که در آن‌ها مرزهای فرهنگی می‌توانند به شدت انعطاف‌پذیر شوند، بر آن شدند که با مصادیق تاریخی و اتنوگرافیک نشان دهند چگونه فرهنگ‌های متفاوت با میلیون‌ها شکل مختلف و در همه حس‌های انسانی (در فرهنگ این موجود) خلاقیت دارند و نه صرفا در یک حس و یک شکل ثابت. تاکید بر اهمیت کتاب، از این رو باید به همراه تاکید بر اهمیت «خوانش» کتاب به صورت‌های مختلف باشد: مستقیم و غیر مستقیم، در تبدیلش به فیلم و داستان و نمایش، در دگرگونی‌اش به خُرده‌هایی از متن اصلی، در تبدیلش به یک موسیقی، به یک تصویر، به یک مجسمه یا نقاشی، به یک قطعه دیداری-شنیداری‌، به تکه‌ای نیمه فراموش شده از خاطره‌ای که روایت می‌شود، به یک بازی، به ترکیب آن متن به یک «نمایش صوتی» با تکثیرش به چندین «دیگری»: به سفرش از «یک» زبان به «ده ها» زبان دیگر. این تنها یکی از ثمراتی است که کتاب صوتی به ما می‌دهد. ثمره‌ای که در کنارش می‌توانیم از افزایش کاربردها، تسهیل استفاده، کاهش هزینه‌های تولید، کمک به محیط زیست و افزایش حس همدلی میان انسان‌هایی که به «شنیدن» یکدیگر می‌نشینند، نیز اشاره کنیم. آیا این بدان معنا است که باید کتاب چاپ شده و کُنش خوانش کتاب کاغذی را کنار گذاشت؟ در این باره برخی روی به افراط می گذارند و تا جایی پیش می‌روند که به نام محیطزیست، لزوم فاصله گرفتن از هرگونه ماده‌ای که ذره‌ای از طبیعت جدا کند را، نادرست و ضربه به محیط زیست می‌دانند و بنابراین معتقد به کتاب صد در صد، الکترونیک هستند. به نظر ما این گونه گرایش‌ها به فن‌سالاری‌،همان اندازه بیهوده و غیر قابل دفاع است که فن‌ستیزی کسانی که معتقدند باید رویه دوران گوتنبرگ را تا ابد حفظ کرد. این پدیده‌ای شناخته شده است که هر فن جدیدی، دشمنان زیادی را ایجاد می‌کند زیرا بسیاری را به هراس می‌اندازد، از تلویزیون بد می‌گفتند زیرا هراس داشتند رادیو را از بین ببرد، و از رادیو هراس داشتند زیرا می‌گفتند مطبوعات و کتاب را نابود می‌کند. برخی همیشه به دنبال آن هستند که در فنی جدید به جای آن‌که مزایای آن را در گسترش فرهنگ ببینند‌، مثلا همین فن‌آوری رایانه ای، که به هیچ رو به جنبه‌های مثبت آن در گسترش فرهنگ فکر نمی‌کنند. شاهد نادرست بودن این نوع تفکر آن‌که: نه مطبوعات، کتاب را از بین بردند، نه رادیو، مطبوعات را، نه تلویزیون، رادیو را و نه شبکه‌های اینترنتی، هیچ یک دیگر از حامل‌های اندیشه و فکر را. این‌که ما به دلیل سوء مدیریت خود نمی‌توانیم درست از این حامل‌ها استفاده کنیم، ربطی به ذات آن‌ها ندارد. شبکه‌های اجتماعی اینترنتی ما آکنده از آسیب‌های اجتماعی و بروشنی آسیب‌زا هستند، اما این به دلیل آسیب‌هایی است که در خود جامعه وجود دارد و سوـ مدیریتی که بر این شبکه‌ها جود دارد و با ممنوعیت و حکم صادر کردن، نمی‌توان کار فرهنگی کرد.
بدین ترتیب، می‌بینیم که تامل بر این دو دستاورد پژوهشی، در حوزه شناخت فرهنگ، سبب شده است رابطه اکثریت افراد جامعه با فضا و مکان، شیوه‌های خوانش متون، ترکیب آن‌ها، ترکیب اشکال مختلف بیان، استفاده همزمان و یا غیر خطی از زبان‌ها و فرهنگ‌های مختلف بسیار ببیشتر شده، و دایم میان تاکید بر یک فرهنگ و تمایلات برتری‌جویانه در این زمینه به سرعت تبدیل به یک انفراد فرهنگی و خاموش شدن فرهنگ و زوال آن و آمادگی‌اش برای نفوذ‌پذیری منفی از سایر فرنگ‌ها بشود. زندگی روزمره چارچوب‌های بسیار زیادی را به ما تحمیل می‌کند، می‌توان به سادگی و در خیال خود این چارچوب‌ها را نپذیرفت، اما اگر واقعا به امکان زندگی با کیفیت بالاتری باور داشته باشیم، باید به جای فن‌ستیزی و گریز از نوآوری‌های جدید و نوعی محافظه کاری در حفظ به هر قیمت اشکال پیشین (که آن را هم نمی شناسیم)، درست برعکس این اشکال را با یکدیگر در تضاد ندانیم: اگر کتابی نباشد، نه خوانشی کاغذی وجود خواهد داشت، نه خوانشی از خلال صدا، بنابراین نباید این دو شکل مصرف را با یکدیگر اشتباه گرفت. امروز شاهد آن هستیم که در ادبیات‌، داستان‌های کوتاه و مینیمال جایگزین رمان‌های طولانی قرن نوزدهمی می‌شوند. این بدان معنا نیست که دیگر نمی‌توان رمان نوشت. اما باید فرهنگ را دارای انعطافی کرد که بتواند از تفکر محافظه‌کارانه، فاصله گرفته و برای نوآوری و حتی آوانگاردیسم ولو در شکل تجربی‌اش آمادگی داشته و از آن‌ها استقبال کند و کتاب‌های صوتی راهی برای این کار است.

مقدمه برای کتاب «تاریخچه کتاب های صوتی در ایران» – آبان ۱۴۰۰