سمیه مؤمنى
حسنعلیاکبر خزینه براى هنر کاشیکارى ایران از عمر، جسم و روحش مایه گذاشته است. مىگویند اگر تکهاى کاشى را، از هر خرابهاى در هر گوشۀ ایران، از فاصلۀ چندمترى نشانش دهى، در نگاه اول، نوع رنگ، ترکیبات آن، نوع لعاب، نوع کورهاى که کاشى در آن ساخته و پرداخته شده و دورهاى که کاشى متعلق به آن است را تشخیص مىدهد…
نوشتههای مرتبط
– تولد:۱۳۰۶
– وفات: بهمن ۱۳۸۹
-۱۳۱۲: ورود به کارگاه «خاک نگار مقدم»
– ۱۳۱۷: کار بر روى گنبد کاخ مرمر و ورود به ادارۀ هنرهاى زیبا
-کاشىکارى و طراحى نقشهای کاشى و لعاب چندین بقعه و مسجد و امامزاده
– ۱۳۵۹: دریافت نشان درجه ۱ هنرى از سازمان میراث فرهنگى کشور
آنقدر صمیمى است که به شوقمان مىآورد و از اینکه در او فروتنى را بهعنوان شایستهترین خصیصۀ یک هنرمند و یک انسان مىبینیم؛ چیزى که این روزها در کمتر کسى به چشم میآید به وجد مىآییم.
اولین چیزى که در نگاهمان مىنشیند، دستهایى است که پینه بسته، لبخندى که در صورتش هست و خنده هاى صمیمانهاى که از یادآورى «آن روزها» سر میدهد.
حسنعلىاکبر خزینه براى هنر کاشیکارى ایران از عمر، جسم و روحش مایه گذاشته است. مىگویند اگر تکهاى کاشى را، از هر خرابهای در هر گوشه ایران، از فاصله چندمتری نشانش دهى، در نگاه اول، نوع رنگ، ترکیبات آن، نوع لعاب، نوع کورهای که کاشى در آن ساخته و پرداخته شده و دورهای که کاشى متعلق به آن است را تشخیص میدهد. خودش میگوید:
«کار و طرح هر کارگاهى مشخص است و اینکه در کدام شهر ساخته شده است. کار دست هر استادى هم منحصر است و متفاوت با بقیه.».
داشتن این دانش براى کسى که از ۶ سالگى در کارگاه خاک نگار مقدم کاشیکار برجستۀ سردر باغ ملى دست در خاک و گل و چشم بر رنگ و لعاب و کاشى داشته، چندان عجیب نمینماید و اغراق هم نیست اگر بگوییم حسنعلی اکبر خزینه، هیچگاه و هنوز هم، مزد عمر گذرانده در لعاب و کاشیاش را از هیچ لحاظ نگرفته است و البته گلهای هم ندارد.
به گفته خودش، او براى کسى و به سفارش کسى کار نکرده که حالا انتظار دریافت مزد یا توقع هر چیز مادى یا معنوى ازایندست داشته باشد. اما چنین مناعت طبعى قطعاً بار وظیفهای که بر دوش مسئولان امر، جامعۀ هنرى، بهویژه هنرمندان سفالگر و کاشیکار و روزنامهنویسها قرار دارد را نهتنها سبک نمیکند، که حتى باید بیش از گذشته قدرشناسمان کند.
اما خزینه سالها است که دست به ساختن نبرده است. از زمانى که کارگاهشان را در قلعهمرغى خراب کردند. آنها در این کارخانۀ کاشیسازی هفترنگىسازى کار میکردند که کارخانه به دستور شهردارى تخریب و قرار شد که به محلى در جادۀ قم یا قزوین و یا خاتونآباد منتقل شود و چون به دلیل بُعد مسافت، این کار برایشان امکانپذیر نبود، کارخانه براى همیشه تعطیل شد. او چند سالى در کارگاههای بیرون براى مساجد، امامزادهها، سردر مدرسهها و… کار کرد و بعد از ۴ ، ۵ سال براى همیشه کاشیسازی را کنار گذاشت. میگوید:
«این روزها هیچ کارى نمیکنم، کارها همه به کل خوابیده است. نمیتوانم. دستهایم دیگر قدرتش را ندارند و چشمهایم سویش را.»
به دستهایش که دقیق شوى، اثر سالها در رنگ و گل و خاک بودن را لابهلای پینهها و ترکهای آن میتوان دید و نگاهش را که شوخ و درعینحال عمیق و پرتجربه است…
ماجراى کاشیکار شدنش شنیدنى است. چیزى که «تقدیر» مینامندش، به شکل یک «اتفاق» در ۶ سالگى خودش را به زندگى او تحمیل کرد تا پایههای کاشیساز شدنش از دل «تقدیر»ى که این بار فرجام نیکى براى او دنبال داشت، ریخته شود.
چند هفتهای از اول مهر و آغاز سال تحصیلى گذشته بود که حسن ۶ ساله را براى ثبتنام به مدرسه میبرند، اما مسئولان مدرسه به دلیل تأخیر پیشآمده از او نامنویسی نمیکنند و پدر و مادر تصمیم میگیرند او را به دست استادى که آشنایى مختصرى هم با او داشتند، بسپارند. «خاک نگار مقدم» استاد بزرگ «خاک» و کاشیکار برجستهای بود که در میان هنرمندان آن زمان اسم و رسمى داشت. از آن روز «حسن» خود را میان لعابها، کاشیها، سفالینهها و رنگهای فیروزهای، لاجوردى، سبز و سرخ یافت. او سالها کنار دست خاک نگار مقدم نشسته و حرکت دست او را دیده است. گل کردن خاک را، ورز دادن گل را، شکل دادن این ترکیب آماده را و رنگ کردن آن را و…
میگوید:
«آن روزها کارم پادویى بود. این کاشى را بذار آن طرف، بدو یکدست چلوکباب بخر! کوچک بودم و فکرم هنوز به آنجا نمیرسید که کار کنم و کار یاد بگیرم».
اما در چنان فضایى بودن و در کنار دست استادى که همه زندگیاش را در این کار گذرانده بود، کار کردن، آنقدر کفایت میکرده که خزینه را به کاشیکار شدن ترغیب کند و آیندۀ یک کاشیساز را پیش رویش بگذارد.
با حافظۀ خوبى که دارد، نام آدمها را بهخوبی به یاد میآورد و حساب سالها را دارد. افراد زیادى به کارگاه «خاک نگار مقدم» میآمدند و یکى از افرادى که در ذهن اوست، شخصى به نام «احمد عرشنگار» و سرپرست کارگاه کاشیسازی ادارۀ هنرهاى زیبا بود. سال ۱۳۱۷ بود و احمد عرشنگار به همراه عدهای از افراد کارگاه بر روى گنبد کاخ مرمر کار میکردند و در جریان رفتوآمدهای او به کارگاه، خزینه هم براى کار بر روى گنبد کاخ مرمر انتخاب میشود. این اولین تجربۀ جدى و حرفهای او بود و پس از آن، عرشنگار، او را به کارگاه کاشیسازی ادارۀ هنرهاى زیبا برد. ورود به کارگاه کاشیسازی براى او ورود به دنیاى جدیدى بود که میتوانست در آن کار را، مستقلاً بیاموزد و با فضاى جدیدى، متفاوت از آنچه در کارگاه خاک نگار مقدم بود، آشنا شود. میگوید:
«از شهریور۱۳۲۰ به بعد بهصورت جدى به کار کاشیسازی مشغول شدم عشق کاشى را داشتم».
از کار ساختن، قالب گرفتن، لعاب زدن و طرح و نقش را در کارگاه کاشیسازی ادارۀ هنرهاى زیبا آموخت. در کارگاهى که احمد عرشنگار سرپرست آن بود. خزینه به یاد میآورد که بعد از اختلاف پیشآمده میان عرشنگار و رئیس وقت اداره با فردى به نام معمارزاده ریاست کارگاه را بر عهده گرفته و بهتدریج تغییراتى در وضعیت اداره و بهتبع آن کارگاههای ایجاد شده بود. میگوید:
«وقتى اداره، به وزارت فرهنگ و هنر تغییر یافت در وضعیت اینجا هم تغییراتى ایجاد شد. حتى طرحها و فرمها هم تحول پیدا کردند. البته من هم بسیار جدى تر به کار پرداختم وعلاقه ام براى ادامه هم بیشتر شد. آموزش تکمیل شده بود و مى توانستم، بهصورت مستقل کار کنم».
اساتید قدیم هنرهاى سنتى، از به نگارگرى و صحافى سنتى گرفته تا سفالگرى و کاشیسازی در ارائه تمام دانستهها و تجربیات شخصیشان به شاگردان، احتیاطهای بسیارى به خرج میدادند. معمولاً شاگردان را در عطش دانستن فنون اساسى کار تشنه نگاه میداشتند و این فوت آخر کوزهگری را آنقدر نگفته باقى میگذاشتند تا شاگرد و آموزندهای واقعى بیابند. این شاگرد آنقدر دیریاب بود و اساتید آنقدر در این انتخاب وسواس به خرج میدادند که گاه این فوت کوزهگری با مرگ او، همراه با او دفن میشد و براى همیشه نگفته باقى میماند.
خزینه میگوید:
«اساتید قدیم نمیگفتند به طور مثال یک لعاب به چه شکل ساخته میشود و مثلاً از هر یک از مواد چه درصدى باید مورداستفاده قرار بگیرد تا فلان رنگ به دست بیاید. در هر کارگاه اتاق کوچکى بود که به آنجا میرفتند، مواد را وزن میکردند، اندازههای لازم را جدا میکردند و بعد از انجام همه این کارها میگفتند پسر اینها را آسیاب کن! من هم دیدم اگر به همین شکل پیش برود اینها چیزى به ما نمیگویند و ما هم چیزى یاد نمیگیریم».
او راه ابتکارى جالبى را براى «فهمیدن» در پیش میگیرد. در یکى از دفعاتى که استاد براى تعیین اندازۀ مواد وارد اتاق مخصوص میشود، خزینه پیش از بردن مواد، آنها را وزن و حساب هر کدام را براى خود یادداشت میکند. بلور سنگ چخماق، قلع، سرب و باقى مواد را به داخل اتاق میبرد. استاد، کارهاى لازم را انجام میدهد. مواد را در اندازههای لازم جدا میکند و در ظرفى جداگانه قرار میدهد و از طرفى او میخواهد که آنها را براى آسیاب کردن ببرد. خزینه هم از فرصت استفاده کرده، مواد باقیمانده را جداگانه وزن میکند و با یک محاسبه درمییابد که از هر ماده چه مقدارى استفاده شده است. همه را در جایى یادداشت میکند و نزد خود نگاه میدارد. میگوید:
«یک روز نزدیک غروب بود که گفتم، استاد پسایى نمیگیری؟ عمل تعیین اندازه مواد براى ساختن رنگ و لعاب. گفت: نه دیگر. دیر شده است. فردا این کار میکنیم. گفتم: اجازه میدهید من این کار را الان بکنم. استاد با تعجب گفت: چى؟ چطور؟ گفتم: معلوم است دیگر. سه کیلو از فلان ۲ کیلو از آن یکى و… استاد که خیلى متعجب شده بود گفت: از کجا فهمیدى؟ گفتم: فهمیدم دیگر. کارى نداشت. استاد خیلى اصرار کرد گفتم وقتى میخواستی پسایى بگیرى پشتت را به ما میکردی و هر چقدر اصرار میکردیم چیزى به ما نمیگفتی من هم این کار را کردم.»
اینها را که میگوید با صداى بلند میخندد و تعریف میکند:
«یادم میآید یکى از شاگردها که استادش داخل اتاق در بسته پسایى میگرفت سقف را سوراخ کرده بود و از آنجا داخل را نگاه میکرد که ببیند او چه میکند!»
میگوید:
«آن زمان وضعیت طورى بود که وقتى شاگردى کار را یاد میگرفت شمشیرش را علیه استادش برمیداشت. استاد هم میگفت: کارى میکنم که همیشه محتاج باشى. الان دیگر این وضعیت بهندرت پیش میآید دیگر امکانش نیست. الان همه چیز علمى شده و اندازهها کاملاً مشخص است. دیگر این کارها فایده ندارد.»
علم رنگشناسی در یک اثر هنرى مثل کاشى، کار استادان قدیم، علیرغم نداشتن سواد آکادمیک، آگاهى نداشتن از مبانى رنگ به شکل مدون، آنچنان به قدرت و قوت نمودار است که تحسینبرانگیز مینماید. رنگها در یک اثر هنرى مثل یک تابلوى نگارگرى یک بشقاب، یک کاشى یا یک فرش با چنان هارمونى دقیقى کنار هم قرار گرفتهاند که گویى با دقت بسیار بر اصول زیباشناسانه رنگ که امروزه در کتابهای مختلف موردبحث و بررسى است، پایهریزی شدهاند و شاید حقیقت این باشد که این علم مدون خود بر پایۀ اصولى است که یک استادکار سنتى باتجربه بصرى خود در اثرش پیاده کرده است. خزینه میگوید:
«آن زمان قلع و سرب را باید خودمان خاک میکردیم و رنگها را با اسیدهاى مس و براکس و کبالت ترکیب میکردیم. یعنى خودمان میساختیم میسابیدیم و آسیاب میکردیم. آن هم به آسیاب دستى. در واقع ترکیب اندازههای مواد حاصل تجربههای شخصى خود آنها بوده است. هنرمندى که آن زمان کار میکرده، ارزش کار خود را به دلیل تلاشهای بسیارى که براى کسب آن میکرده، میدانسته است.»
او معتقد است:
«”کاشیهای قدیم“ طاقت بسیارى داشتند و این ویژگى در کاشیهای امروز دیده نمیشود. در قدیم گل را ورز میدادند، در قالب میگذاشتند و کاشى میساختند و لعابى که ساخته و به کاشى زده میشد در جسم گل فرومیرفت. اما حالا خاک را شل میکنند، آبش را میگیرند و در کارخانه، زیر دستگاه پرس میگذارند. کاشیای که بیرون میآید بسیار نازک و «کمطاقت» است، کارهاى قدیم خیلى محکم بودند.»
او معتقد است اگر چه طرحها و نقشهای امروز ظریفتر و بهتر از طرحهای قدیم است اما رنگها قدرى «بزکى» هستند و اصالت رنگهای سنتى قدیم را ندارند.
خزینه مساجد و امامزادههای بسیارى را کاشى کرده و سردرهاى بسیارى ساخته که تمام طرحها و رنگها را خود طراحى و انتخاب کرده است.
– این مقاله ابتدا در مجموعۀ «مهرگان» و در جشننامۀ مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژۀ مهرگان که در موسسۀ فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی میپرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.
– ویرایش نخست توسط انسانشناسی و فرهنگ: ۱۴۰۳
– آمادهسازی متن: فائزه حجاری زاده
-این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:
elitebiography@gmail.com