انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دربارهٔ جعفر والی؛ مثل یک عاشق بی‌قرار

مریم منصوری

جعفر والی از آن نام‌هایی است که با تاریخ تئاتر نوین ایران گره خورده است …

۱۳۱۲: تولد در تهران

۱۳۹۵: درگذشت در تهران

۱۳۲۹: ورود به هنرستان هنرپیشگی

۱۳۳۲: فارغ‌التحصیلی از هنرستان هنرپیشگی، حضور در باله نفت کار مادام اسکپنی

۱۳۳۵: حضور در کلاس‌های آموزش تئاتر دیوید سن در دانشگاه تهران و بازی در نمایش «باغ‌وحش شیشه‌ای» به کارگردانی وی و آشنایی با شاهین سرکیسیان

۱۳۳۶: حضور در کلاس کوئین‌بی در دانشگاه تهران و بازی در نمایش «بیلی باد» به کارگردانی او

۱۳۳۷: حضور در کلاس بلچر در دانشگاه تهران و ورود به ادارۀ تئاتر و استخدام در آن

۱۳۳۸: استعفا از ادارۀ تئاتر و همکاری با گروه آناهیتا اسکویی

۱۳۳۹: کناره‌گیری از گروه اسکویی و ورود دوباره به ادارۀ تئاتر و انجام فعالیت‌های تئاتری

کارگردانی نمایش‌های بسیار و اکثراً متن‌های غلامحسین ساعدی ازجمله «چوب به دست‌های ورزیل»، «دعوت»، «گاو»، «بهترین بابای دنیا» و … تا سال ۱۳۵۷

۱۳۷۲: دیپلم افتخار بهترین فیلم‌نامه در نهمین دورۀ جشنواره بین‌المللی فیلم کودکان و نوجوانان

۱۳۷۳: مهاجرت به کانادا

– در سال ۹۳ مستندی با نام «یک حضور» از زندگی و خاطرات جعفر والی به کارگردانی مجتبی سعادت ساخته شد که این اثر به پیشنهاد جعفر والی «یک حضور» نام نهاده شد.

جعفر والی از آن نام‌هایی است که با تاریخ تئاتر نوین ایران گره خورده است. دیگر اینجا نیست. زمان برای آن‌ها، هشت ساعت و نیم عقب‌تر از زمان ماست. اما حواسش هست. غروب که تماس می‌گیرم تازه اول صبح آن‌ها است که برای من آرزوی شبی خوش دارد.

هشت نُه سالی می‌شود که رفته است. خیلی‌هایشان رفته‌اند. شاید به‌خاطر همین رفتن‌هاست که بین آن نسل تئاتری‌ها و نسل فعال امروز گسست عجیبی دیده می‌شود. دوره‌ای که یک‌دفعه، همۀ تجربیات نسل‌های پیشین محو می‌شود و هر فرد، خود شروع به آموختن و تجربه می‌کند. انگارنه‌انگار که تئاتری هم بوده است پیش‌ازاین! اما جعفر والی، آن‌قدرها هم تند و سریع نرفت. اصلاً مانده بود که کار کند. کار هم کرد. اما نشد که ادامه پیدا کند. متوقف شد و حالا ده نُه سالی می‌شود که به کانادا هجرت کرده است.

مهاجرت! کلمه‌ای که با نام و زندگی بسیاری از تئاتری‌های هم‌نسل او مأنوس شده است. نمی‌خواست برود. حتی قصد داشت سینمای کنار سینما رویال را بخرد و تبدیل به یک تئاتر خصوصی کند. هنوز هم خیابان‌های تهران را مثل کف دستش می‌شناسد:

این تئاترـ سینما هم در زیرزمینی کنار سینما رویال بود. خیابان انقلاب، روبه‌روی لاله‌زار نو! صحنۀ گود داشت و از همان موقع که آنجا را می‌ساختند، قولش را به سرکیسیان داده بودند، اما نمی‌دانم چرا بعد از ساختنش، آقای جعفری تصمیم گرفت آن را به تیمسار باتما نقلیچ بدهد و سینما شود که بعدها هم مصادره شد. بعد از انقلاب من آنجا را گرفتم که تئاتر خصوصی داشته باشیم اما ارشاد به ما مجوز نداد. دلم می‌خواست تئاتر کار کنم.

گفتم که! اصلاً مانده بود به‌خاطر همین تئاتر! یک دوره‌ای هم «مهمان ناخوانده» را با نصرت کریمی و گروهی از دانشجوها در سالن نمایش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، در پارک لاله کار کردند. استقبال خیلی خوبی هم شد.

اما هنوز هم دلش پیش ماست! این را خودش می‌گوید. وقتی که از دانشگاه تهران و تدریس کارگردانی در دورۀ ریاست ناظرزادۀ کرمانی در گروه نمایش هنرهای زیبا می‌گوید. دوره‌ای که محمد رحمانیان و فرهاد مهندس‌پور، دانشجو بوده‌اند آنجا. تنها دوره‌ای که دانشجویان باید در طول سال کار روی صحنه می‌آوردند و کلاس کارگاه عملی بود. اما وقتی ناظرزاده را از ریاست آنجا برداشتند والی هم امکان ادامه نداشت. والی از سال ۱۳۲۹ به هنرستان هنرپیشگی می‌رفت.

والی بعدها در کارگردانی نمایشنامه‌های ساعدی حرفه‌ای شد، آن‌قدر که جلال آل‌احمد هم در نقدهایی که بر نمایش‌های آن روزگار نوشته به این نکته اشاره کرده است.

والی بچۀ پنجم خانواده است و ته‌تغاری! پدرش کارمند بانک عثمانی بود. ۲۲ دی‌ماه ۱۳۱۲ به دنیا آمد. در محلۀ پامنار، کوچۀ قائم‌مقام فراهانی! دورۀ دبستان را در مدرسۀ امیر اتابک گذراند و در دبیرستان مروی ادامه تحصیل داد تا کلاس نهم که ازآن‌پس، ضمن رفتن دبیرستان، غروب‌ها هم به هنرستان هنرپیشگی می‌رفت!

تا خرداد ۱۳۳۲ و پیش از ۲۸ مرداد فارغ‌التحصیل شد. در کنار آن، یک سال و نیمی هم شاگرد تئاتر سعدی بود و نظریات و نگاه‌های نوشین را زیر نظر خانم لرتا، خیرخواه و… آموزش می‌دید:

تئاتر سعدی پیشرفته‌ترین و نوگراترین تئاتر آن زمان بود و همۀ جوان‌ها دوست داشتند در آنجا آموزش ببینند. مبارزات طبقاتی و وجه روشنفکری این تئاتر، به ما هم هویت می‌داد. اما به لحاظ بار آموزشی، تئاتر سعدی اصلاً قابل‌مقایسه با هنرستان هنرپیشگی نبود. ما در هنرستان خیلی بیشتر یاد گرفتیم. اولین کتک مفصل را در همان تئاتر سعدی خوردیم. هنگامی که عده‌ای از چماق‌دارهای حزب زحمتکشان بقایی و پاسبان‌ها ریختند و عوامل تئاتر سعدی را دستگیر کردند و بردند. ما بیرون تئاتر ایستاده بودیم. شب اجرای پیس «شنل قرمزی» بود. خاشع، جعفری، کریمی و لرتا در آن بازی می‌کردند. آن‌ها را بردند، اما ما فرار کردیم. پا به گریزمان خوب بود.

پس ‌از آن در دانشکدۀ ادبیات، سه دورۀ آموزشی تئاتر توسط دیویدسن، جورج کوئین‌بی و بلچر برگزار شد. دکتر فروغ مترجم دیویدسن بود و بیژن مفید، مترجم کوئین‌بی!

در سال ۱۳۳۵ با بیژن مفید و خانم ملوک مینو، نمایشنامۀ باغ‌وحش شیشه‌ای تنسی ویلیامز را به کارگردانی دیویدسن، به‌صورت صحنه گرد در دانشگاه تهران اجرا کردند، همان سال بود که از طریق شاملو و فهیمه راستکار با شاهین سرکیسیان آشنا شدند، سپس «بیلی باد» را با چهل بازیگر به کارگردانی کوئین‌بی اجرا کردند.

بعد از ناامیدی‌های ۲۸ مرداد، ۱۳۳۲ این‌ها اولین گروهی بودند که شروع به کار کردند. جوانمرد، پرویز بهرام، بهمن فرسی، بیژن مفید، لایق، داورفر، لطیف‌پور و… بعدها سرکیسیان و خانۀ کوچکش را پیدا کردند که مأمنی بود برای آن‌ها! وقتی‌که پرده‌ها را می‌کشیدند و تئاتر می‌خواندند، اما در آن فضای سیاست‌زده، شاید تعجب‌برانگیز هم نباشد که سازمان امنیت، از این رفت‌وآمدها تعبیر تشکیل جلسات حزبی را داشته باشد. به همین دلیل هم بود که شبی به خانۀ سرکیسیان ریختند و او و کتاب‌هایش را بردند. چهل روز هم نگهش داشتند تا فهمیدند کار سیاسی نمی‌کند و محمدعلی مسعودی، مسئول ژورنال دو تهران که سرکیسیان در آن کار می‌کرد، او را بیرون می‌آورد! اما با تشکیل ادارۀ تئاتر در سال ۳۷ از همه گروه‌ها دعوت شد که به ادارۀ تئاتر بروند گروه آن‌ها هم رفت. سرکیسیان هم! اما دیگر نتوانست با شاگردان قدیمش کار کند. در ادارۀ تئاتر، کسی سرکیسیان را به‌عنوان کارگردان قبول نداشت. به‌خاطر همین هم بود که قهر کرده و رفت و آن گروه ارامنه را تشکیل داد. «من آن‌قدر سرکیسیان را دوست داشتم که اسم پسرم را شاهین گذاشتم. هیچ‌کدام از استادانم به‌اندازۀ شاهین روی من تأثیر نگذاشت. یک ‌تکه نور بود، یک بلور! چیزی شبیه کلماتی که در شعر می‌نشیند و هیچ جایگزینی ندارد.»

والی خاطرات تئاتر کارکردنشان با سرکیسیان را با ذوق تعریف می‌کند. اصلاً صدایش می‌خندد وقتی که می‌گوید:

مواقعی که بچه‌های گروه خوب کار می‌کردند، یک‌دفعه سرحال می‌آمد و بچه‌ها را به شام دعوت می‌کرد. همه باهم به کافه شمرون می‌رفتیم. آن موقع هنوز ویگن، ویگن نشده بود، سرکیسیان می‌خواست بچه‌ها دور هم باشند و خوش بگذرانند، دستور انواع و اقسام غذاهای خوب را می‌داد، اما یادش نبود که پول ندارد! بعد من را صدا می‌زد که؛ جعفر! من پول ندارم! این رفتار و منشش شعر بود! شب‌های اجرا، دلش نمی‌خواست بچه‌ها به خانه‌شان بروند، هول بود. کارهای عجیبی می‌کرد. مثل یک عاشق بی‌قرار معشوق!

در ادارۀ تئاتر که به ریاست دکتر مهدی فروغ کار می‌کرد، جعفر والی به‌عنوان کارمند استخدام می‌شود. هرچند که بعد از یک سالی متوجه می‌شود، با این مدعیان تئاتر نمی‌تواند کار کند و استعفا می‌دهد. همان زمان بود که مصطفی اسکویی به ایران آمد و تئاتر آناهیتا را در یوسف‌آباد راه انداخت و والی به گروه اسکویی‌ها پیوست.

ابتدا گروه در سالن نمایش دارالفنون کار می‌کرد. اسکویی قصد داشت نمایش امیرکبیر را روی صحنه ببرد و همین‌طور دور هم بودیم تا سینمایی خرابه در یوسف‌آباد گیر آوردند. بچه‌های اسکویی آنجا را ساختند و تبدیل به سینما تئاتر آناهیتا شد. آن موقع یوسف‌آباد خارج از شهر بود و هنگام اجراها، می‌ترسیدیم که مبادا گرگ تماشاگران را پاره کند. در نمایش اتللو با ترجمۀ به‌آذین، من دستیار کارگردان و ایفاکنندۀ نقش یاگو بودم. اتللو را هم پرویز بهرام بازی می‌کرد.

پس ‌از آن والی، در نمایش‌ خانۀ عروسک به کارگردانی مهین اسکویی نقش دکتر رانک را ایفا کرد و بعد شروع مشکلات والی با اسکویی بود تا اینکه سال ۱۳۳۹ به این نتیجه رسید که به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند با او کنار بیاید. از آن گروه بیرون آمد و دوباره به ادارۀ تئاتر رفت. در آن زمان، بچه‌های ادارۀ تئاتر هر چهارشنبه در تلویزیون برنامه اجرا می‌کردند و گروه شهر، گروهی بود که سال‌های بسیاری با هم کار کردند و افرادی نظیر فنی‌زاده، فرید، کشاورز، نصیریان، مشایخی، کسبیان، خوروش، شیخی و … در آن حضور داشتند.

ما به تئاتر به‌صورت یک هنر جدی و با مسئولیت اجتماعی نگاه می‌کردیم، نه تفنن بود و نه تئاتر برای تئاتر. مسئولیتی بود که ما آن را به‌صورت اصل زندگی پذیرفته بودیم و به عقاید هم احترام می‌گذاشتیم. هر کس سبک و سیاق خودش را داشت و هیچ‌کس مزاحم دیگری نمی‌شد. البته باهم رقابت هم داشتیم اما همه چیز در حد شرافتمندانه و درست بود. اندیشۀ هنری پابرجا بود و باعث می‌شد که همیشه بتوانیم باهم کار کنیم

و اعضای این گروه از سال ۳۷ تا ۵۷، بیست سال تمام باهم کار کردند.

جعفر والی اولین نمایشنامه از بیضایی ۱۷، ۱۸ساله را با بازی‌های انتظامی، نصیریان، کشاورز و فنی‌زاده و جمشید مشایخی کار کرد به نام «مترسک‌ها در شب»!

«بیضایی از آن جوان‌های شیفتۀ روزگار بود که به ادارۀ تئاتر می‌آمد. به نسبت سنش خیلی جلوتر و باسوادتر بود. بسیار علاقه‌مند، مشتاق و پویا! آن زمان خیلی‌ها به سراغ ما می‌آمدند، ادارۀ تئاتر، قطب جوانان ایران بود. اما بیضایی، انسان دیگری بود.»

آن زمان هنوز تئاتر ۲۵ شهریور ـ سنگلج ـ امروز ساخته نشده بود. گاهی در تالار فرهنگ و گاه در تالار کوچک ادارۀ تئاتر با ۵۰، ۶۰ نفر گنجایش، نمایش‌هایی اجرا می‌شد. اما بیشتر فعالیت گروه‌های تئاتری در نمایش‌های تلویزیونی متمرکز بود:

شش کارگردان بودیم و هر یک ماه و نیم یک‌بار، هرکدام از ما باید کاری را جلوی دوربین می‌برد. اما تلویزیون امکان ضبط این کارها را نداشت و اجراها زنده بود. خودمان هیچ‌وقت نمی‌توانستیم کارمان را ببینیم. اما همان تئاترهای تلویزیونی، باعث شد که تئاتر در جامعۀ ما شناخته شود و این هنر به میان مردم رفت. به همین دلیل بود که با شروع کار تئاتر ۲۵ شهریور، تماشاگر داشتیم و مردم با تئاتر آشنا بودند.

اما در همین زمان درگیری‌ها با ریاست ادارۀ تئاتر شروع شد. دیگر حضوروغیاب امری مهم تلقی می‌شد و حقوق کارمندان ادارۀ تئاتر که حالا دیگر بازیگران سرشناسی بودند، به‌موقع پرداخت نمی‌شد. هرچند فرهنگ و هنر، بودجه‌ای به آن اختصاص داده بود که بر مبنای آن به کارگردان ۴۰۰ تومان، بازیگر ۲۵۰ تومان و نویسنده ۳۰۰ تومان حقوق تعلق می‌گرفت.

به‌این‌ترتیب بود که دکتر فروغ از ادارۀ تئاتر رفت و گروه‌ها باقی ماندند. پس ‌از آن کار ادارۀ تئاتر شورایی شد و شش ماه بعد، فستیوال نمایش‌های ایرانی را در تالار ۲۵ شهریور به راه انداختند.

با نمایش‌های: پهلوان اکبر می‌میرد، نوشتۀ بهرام بیضایی و کارگردانی عباس جوانمرد، کالسکۀ زرین؛ به نویسندگی و کارگردانی خلیل موحد دیلمقانی، بهترین بابای دنیا به نویسندگی ساعدی و کارگردانی انتظامی، کورش پسر ماندانا؛ نوشتۀ کورس سلحشور به کارگردانی رکن‌الدین خسروی و چوب به دست‌های ورزیل نوشتۀ غلامحسین ساعدی و کارگردانی جعفر والی، البته در کنار این‌ها مجموعه‌ای از نمایش‌های سنتی ایرانی ازجمله تعزیه، نقالی، خیمه‌شب‌بازی، روحوضی و … با گردآوری پرویز صیاد ارائه شد.

اما داستان آشنایی و همکاری غلامحسین ساعدی و جعفر والی، خود روایت دیگری است. برای والی دلیل آوردن در این زمینه، کار بیهوده‌ای است، فقط می‌گوید: «چرا شما از بین هزار جوان، عاشق یک نفر می‌شوید؟!» بعد سکوت تو را که می‌شنود، می‌گوید:

«دقیقاً در مورد ساعدی هم همین سکوت صدق می‌کند. او آدمی نبود که به‌سادگی بتوانم درباره‌اش توضیح دهم.»

باوجود همه این سکوت‌ها، اولین‌بار والی نمایشنامۀ «قاصدک‌ها»ی ساعدی را در مجلۀ صدف خوانده بود، پرس‌وجو که کرده بود، گفتند دانشجوی پزشکی دانشکدۀ تبریز است. تا روزی که سیروس طاهباز طی تماس تلفنی به والی خبر می‌دهد که دکتر در سلطنت‌آباد سرباز صفر است.

«که به سلطنت آباد رفتیم و آشنا شدیم باهم و هنوز هم هستیم.»

«هنوز هم هست» این اصطلاح یا نمی‌دانم ترکیب را جعفر والی برای سه نفر به کار می‌برد فقط! شاهین سرکیسیان، بیژن مفید و غلامحسین ساعدی! اما ساعدی بخشی از زندگی جعفر والی است. ۱۵ سال باهم زندگی کردند. از بین ۱۴ نمایشنامۀ ساعدی، ده تا را والی کار کرده است. بگذریم از آنکه دختر کوچک والی ـ فروز ـ را ساعدی به دنیا آورد و پدرخوانده‌اش بود.

والی می‌گوید: «اصلاً قرار بود اگر من نماندم، ساعدی برای فروز پدری کند» و صدایش می‌لرزد.

ساعدی را با پس‌گردنی سیاسی کردند. با دروغ‌ها، با فشارها! مگر می‌شود اسم خودت را هنرمند بگذاری و در پستو زندگی کنی! هنرمند باشی و مسئول نباشی! ساعدی هم با حکومت مخالف بود. به همین دلیل گرفتندش، پهلوش را سوراخ کردند، دندانش را شکستند، ابرویش را … آدم آزاده‌ای بود. روحش، ذهنش، عاطفه‌اش! اما حزبی نبود. عجیب‌وغریب بود. خارج از استانداردهای زمانۀ خودش بود. طرز تفکرش، اخلاق، خلوص و روابطش برای من جالب بود. و در اثر آن‌همه تبادل فکری، پیوندی عمیق و ریشه‌دار به وجود آمد که ساعدی بخشی از زندگی و هستی من شد و ریشه‌هایی که به هم گره خوردند …

والی از میان کارهای ساعدی، «دعوت» را بسیار دوست دارد به‌خاطر نوستالژی غربت و تنهایی و بی‌اعتباری دنیا و «چوب به دست‌های ورزیل» که بسیار حماسی و اجتماعی است و البته «بهترین بابای دنیا» که تمام جامعۀ ایران را با تمام ابعادش در آن می‌دید. استقبال عجیبی از اجرای این کار شد. معمولاً همۀ کارها یک ماهی در تالار ۲۵ شهریور اجرا می‌شدند اما «بهترین بابای دنیا» با بازی جعفری، پرویز فنی‌زاده، علی نصیریان، منوچهر فرید، عزت‌الله انتظامی، جمشید مشایخی، مهین شهابی، محرابی، شجاع‌زاده و محمد مطیع و کارگردانی جعفر والی، سه ماهی روی صحنه بود تا اینکه گرما باعث تعطیلی اجراها شد. مشکلی که تا روزگار ما هم با این تالار همراه بوده است. اما «گاو» را اول‌بار جعفر والی در تلویزیون کار کرد و خودش هم نقش کدخدا را بازی کرد. همان پیرمرد ابله را!، پس‌ازآن چوب به دست‌های ورزیل در تلویزیون اجرا شد و بعد «آی باکلاه، آی بی‌کلاه» در همین هنگام بود که رضا بدیعی از هم‌دوره‌ای‌های هنرستان هنرپیشگی که در امریکا مشغول کار فیلم و مجموعه‌سازی بود، مهرجویی را به اهالی تئاتر معرفی کرد و پس از سه چهار ماه، گاو با همان شخصیت‌ها، فضاسازی و دیالوگ‌ها جلوی دوربین رفت. هیچ‌کدام از عوامل دستمزد نگرفتند و حدود ۲۷۰ هزار تومان، هزینۀ مخارج فیلم شد. و پس‌ازآن داستان‌های توقیف فیلم و موفقیتش در فستیوال ونیز و…

اما آخرین نمایش والی، اردیبهشت سال ۵۷ در تالار ۲۵ شهریور به روی صحنه رفت و به نام «نمایش طولانی»! چیزی شبیه چوب به دست‌های ورزیل که داستان جامعۀ ما بود و اعلیحضرت همایونی را با عنوان آقای سلطی که البته فلج هم بود به روی صحنه آوردند.

«اما این روزها دیگر آدمیزاد از صحنه رفته است. آدم روز، مسائل امروز، دردهای درونی روی صحنه بیان نمی‌شود. مدام به اسطوره و تصوف و حلاج و… می‌پردازند.»

حالا ده سالی می‌شود که رفته است. با خاطراتش، با حرف‌هایش! با غلامحسین ساعدی! که شب مرگش مصادف بود با جشن تولد برادرزاده‌اش! به همین دلیل به برادرش نگفتند. گفتند بماند برای فردا! اما فردا هم که دیگر گفتن نداشت.

اما طاقت نیاورد. دو سال بعد که به پاریس رفت. کلۀ سحر عازم پرلاشز بود. هوا ابری بود. روز بالا آمده بود و تازه درهای گورستان باز شده بود و والی فکر می‌کرد آن روز اولین نفری است که به دیدار گوهر مراد می‌رود و چقدر عجیب بود برایش که پیش از او، فرد دیگری آمده و دو شاخه گل سرخ روی قبر ساعدی گذاشته! کس دیگری که به ‌اندازۀ والی، ساعدی را دوست دارد!

حالا هم در کانادا تئاتر کار می‌کند. دو سال بعد از سفرش تئاتر دونفره‌ای از متن‌های میلو را اجرا کردند. به نام «در گوش سالمم زمزمه کن!» نمایش، روایت زندگی دو پیرمرد مهاجر است که به بن‌بست رسیده‌اند و می‌خواهند خودکشی کنند و در نهایت معلوم می‌شود که این بازی هرروزه‌شان است. البته این کار را پیش‌ازاین برای تلویزیون ملی ایران هم کار کرده بودند. در فضای باز پارک منظریه، دکور زده بودند. اما این بار با آقای حسین‌زاده، سرهنگ اسبق شهربانی آن را اجرا کردند. والی می‌گوید: اجرای موفقی نبود اما دوستش داشتم. حالا با گروهی از هنرمندان مهاجر اروپای شرقی، روسیه و… گروهی به نام «Broken English Theater» راه انداخته‌اند، چون هیچ‌کدامشان به انگلیسی سلیس حرف نمی‌زنند.

در سال ۲۰۰۱ با چهار بازیگر زن حرفه‌ای، نمایشی به نام خانۀ آزادی را کار کرد که قصۀ مهاجرت در کل فرهنگ بشری است. که ابتدا عزیمتی به‌سوی تعالی و آمیختن تمدن‌های بشری بود و امروز تبدیل به‌ تنهایی، بی‌ریشگی و آوارگی شده است.

البته والی قصد دارد بعد از تعطیلات تابستان، متنی از اکبر رادی به نام «شب‌به‌خیر آقای کنت» و پیس زندانی شمارۀ ۲۳۴۰ با ترجمۀ دکتر طباطبایی و داوود رشیدی را روی صحنه ببرد. والی می‌گوید: «در تمام مدت کار هنری‌ام از جایی جایزه نگرفته‌ام. تشویق هم نشده‌ام. عوض همۀ این‌ها در پروندۀ من توبیخ‌نامه است. هفتاد سال سیاه، می‌خواهم برایم بزرگداشت نگیرند. دنیا بزرگ است. خانم! فقط سعی کردیم آدم بمانیم. این بزرگ‌ترین هنر است و بقیه بهانه است.»

 

 

– این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن‌نامۀ مشاهیر معاصر ایران به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژۀ مهرگان که در مؤسسه فرهنگی – مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می‌پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳ در قالب کتاب منتشر شده است.

 

– ویرایش نخست توسط انسان‌شناسی و فرهنگ: ۱۴۰۱

– آماده‌سازی متن: فائزه حجاری‌زاده

– این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید:

elitebiography@gmail.com