انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تاملی بر کتاب چرا من دانشمند نیستم

 (Why I am NOT a scientist)

جاناتان مارکس در کتابش با نام “چرا من دانشمند نیستم؟” به عنوان یک انسانشناس به تحقیق پیرامون چیستی علم ‏پرداخته و تلاش می‌کند نشان دهد که حقایق علمی به عنوان شبکه پیچیده‌ای از معنی متاثر از زمینه‌های اجتماعی، تاریخی و فرهنگی هستند. یکی از محورهای مهم این اثر، بررسی چگونگی تاثیر فرهنگ بر روش کار دانشمندان در خصوص گردآوری، تفسیر و استفاده از داده‌هایشان است که علم را به یک فعالیت ذهنی تبدیل ‏می‌کند. گاهی اوقات، دانشمندان علوم طبیعی کار در حوزه علوم انسانی را به عنوان مرجعی نامعتبر یا غیرقابل اطمینان به چالش کشیده‌اند. با این وجود مارکس به روشنی بیان ‏می‌کند که چگونه روایت‌هایی که منشا علمی دارند درواقع نوعی فعالیت فرهنگی هستند با این تفاوت که گاهی برداشت واقعیت از تخیل صورت می‌گیرد و این سبب ابهام و تیرگی واقعیت می‌شود در حالیکه علم درصدد است تا جای ممکن شفاف باشد.

علم چیست؟

شاید بتوان گفت نوشتن از علم به زبان فارسی و جایی که برای دانش انسانی نیز از عبارت علوم انسانی استفاده می‌شود کمی پیچیده‌تر باشد. کلمه‌ی دانشمند که مشتقی از واژه‌ی دانش است و در ترجمه‌ی واژه‌ی انگلیسی Knowledge از آن استفاده می‌کنیم چیزیست کاملا متفاوت با Scientist که در ترجمه‌ی لغوی آن هم به اشتباه از دانشمند استفاده می‌کنیم. شاید بهترین توضیح در توصیف تفاوت بین علم و دانش اشاره به جایگاه علم باشد که در واقع زیرمجموعه‌ای از دانش محسوب می‌گردد.  علم، جهان طبیعت را آنچنان که هست توصیف می‌کند، نه آنچنان که باید باشد و نه آنطور که می‌خواهیم باشد و البته که همین توصیف درست پدیده‌ها هم عملکردیست که در خوشبینانه‌ترین حالت می‌توانیم به علم نسبت بدهیم. تفاوت علم با فلسفه و هنر نیز در همین است. به زعم بسیاری، علم یک حرفه دموکراتیک است و برجسته­ترین دانشورزان، چه “نیوتن” و چه “انیشتین” باید به کوچکترین انتقاد پایین‌ترین عضو جامعه علمی پاسخ بدهند و او را از نظر علمی قانع کنند اما من در اینجا با استدلال چامسکی موافقم که گاهی علم در زمان خود نیز قادر به پاسخ همه‌جانبه‌ی مسائل نیست. مانند گالیله که با وجود اثبات چرخش زمین در زمان خود نتوانست به درستی توضیح دهد که چرا ما از روی زمین چرخان پرتاب نمی‌شویم!

همانطور که جاناتان مارکس اشاره ‏می‌کند در تاریخ کشفیات علمی دوره‌های زیادی وجود داشته که مردم تمایلی به پذیرفتن ایده‌هایی که اکنون درست به شمار ‏می‌روند نداشتند و در عین حال عقایدی را که ثابت شده غلط هستند، بسیار راحت می‌پذیرفتند. این تناقض به هنگام بررسی نظراتی که اندیشه‌ی نظام‌های سنتی دانش مانند عقاید دینی را به چالش کشید، بیشتر قابل تفسیر و توجیه است. به بیانی دیگر مارکس به دورانی اشاره می‌کند که علم در سایه‌ی دین قرار داشت و اگر در جهتی مخالف باورهای دینی قدم برمی‌داشت محکوم به عدم پذیرش قطعی بود و به احتمال زیاد برای صاحبان آن اندیشه نیز مجازات مرگ در نظر گرفته می‌شد. تقدس دین در دوران رنسانس و عصر روشنگری فرو ریخت و علم فرصت یافت تا در فضایی بازتر و به دور از تعصبات دینی قد برافراشته و خودی نشان دهد. این امر با پیشرفت فن­آوری و تولید ابزار ارتباطی توسعه پیدا کرد و اندیشه‌های نوین در زمانی بسیار کوتاه در کل دنیا انتشار یافتند.

با این همه قانع‌کنندگی خصوصیتی است که ما در صفحات ابتدایی کتاب جاناتان مارکس نیز به عنوان یکی از ویژگی‌های علم با آن مواجه می‌شویم. به واقع در علم هیچگونه ولی امر، مراد، مرجعیت و رهبری وجود ندارد. اگر ادعای برجسته‌ترین پژوهشگر با مدرک تجربه و آزمایش همراه نباشد، رد می‌شود که البته همین تجربه و آزمایش خود نیز در تعریف چیستی علم مناقشه برانگیز بوده و هست. اما علم به عنوان شاخه‌ای از دانش خود تولیدکننده‌ی دانش هم می‌باشد. در این تعریف علم به عنوان فرآیندی فعالانه در نظر گرفته شده که در حال تولید است و محصول آن برای پذیرش در جامعه‌ی علمی باید مورد تایید اعضای آن قرار بگیرد. اما آیا این تعریف از علم که آن را تولید دانش متقاعد کننده در دنیای مدرن می‌دانیم به اندازه کافی گیرا و واضح است؟ جاناتان مارکس کتاب را با خاطره‌ای آغاز می‌کند که بیانگر تعریف ناقص علم و ابهامات آن می‌باشد. به گفته‌ی مارکس اگر علم در راستای تولید به دنبال آزمایش فرضیه‌ها باشد پروژه‌ی ژنوم انسانی که صرفا در حال جمع‌آوری داده است در هیچ‌یک از دسته‌بندی‌های پروژه‌ی علمی قرار نمی‌گیرد در حالی که در جامعه‌ی علمی انکار پروژه‌ی “علمی” ژنوم انسانی سخت و امری ناممکن است. مارکس در مقابل تعریف پروژه‌های علمی که زمانی خود او با خط‌کش و معیاری نادرست برای آنها کمک هزینه‌های علمی در نظر می‌گرفت و یا به طور کلی اسمشان را از لیست کاری علمی خط می‌زد از شبه‌علم که هیچ جایگاهی ندارد و یا علوم انسانی که جایگاهی محترم اما کاملا متفاوت با علوم طبیعی دارند صحبت می­کند.

نقد علم

جاناتان مارکس نماینده‌ای از جامعه‌ی علوم انسانی و به طور خاص انسانشناسان است که به دنبال نقد اخلاق علمی و جایگاه ویژه‌ی آن به خصوص در دنیای مدرن می‌باشد. او به انتقاد از تعصبات بیش از اندازه روی علم پرداخته و سعی دارد ثابت کند که علم به مانند تمامی دانش‌های پیش از خود تنها روشی برای شناخت جهان است. آیا واقعا تمام راه‌های کسب دانش به غیر از راه‌های علمی طریقی نامشروع و نادرست است؟ آیا هر نوع انتقادی به علم نشان دهنده‌ی موضع غیر علمیست؟ مسلما چنین دیدگاهی بدبینی محض است و می­توان نگاهی انتقادی و اصلاح‌گرایانه به علم داشت. هنوز هم در بسیاری از جوامع اگر کسی به مسائل علمی شک داشته باشد در گروه خرافه‌پرستان قرار می‌گیرد در حالیکه تعداد اشتباهات علمی بسیار زیاد بوده و همین نشان دهنده‌ی جایگاه نه چندان تثبیت شده‌ی علم است که عمری بسیار کوتاه‌تر از دین دارد اما گویا با سرعتی بسیار بالاتر از آن جایگزینی بسیار قدرتمند برای کسب دانش از حقایق جهان بوده.

مارکس اذعان می‌دارد که علم نظام اندیشه و عمل است و از طرف دیگر انسانشناسی هم راهیست برای تجزیه و تحلیل توصیفی و قیاسی همین نظام اندیشه و عمل پس به طور قطع انسانشناسی علمی را می­توان دانشی دانست در جهت توسعه و پیشرفت دو جانبه‌ی انسانشناسی و علم. به عقیده‌ی مارکس تمام مردمان دنیا دانش کافی را برای شناخت پیرامون خود کسب می­کنند اما دانش بعضی از مردمان می‌تواند آنها را در استفاده‌ی بهتر از محیط و تولید محصولات یاری دهد.

درهم تنیدگی علم و فرهنگ

مارکس معتقد است علم به هیچ عنوان قادر به ارائه‌ی توضیحی از جهان به صورت مستقل از فرهنگ نیست. در واقع حقایق جهان، پیش از علم و حتی پیش از حضور گونه‌ی انسانی روی کره‌ی زمین وجود داشته‌اند و حالا علم و زمانی دین و زمانی بسیار دورتر داستان‌های اساطیری به طریقی سعی در توضیح این حقایق داشتند. پس می‌توان گفت آن چیزی که گونه‌ی انسانی را نیازمند ارائه‌ی توضیحی از جهان می‌کند خود حقایق نیستند بلکه فرهنگ است که گویا مستقل از حقایق بیولوژیکی و بدون اینکه به طور دقیقی چرایی پیدایش آن به شکل امروزی‌اش مشخص باشد در مدت زمانی طولانی پدیدار شد و انسان را به سمت کنجکاوی به پیرامونش سوق داد. مطالعات باستانشناسی نشان می‌دهد که با افزایش حجم مغز، دستاوردهای بشری نیز مسیری تکاملی را طی کرده و از ابزاری بسیار ساده به سمت ابزاری پیشرفته‌تر رفته‌اند اما تمام آن چیزی که امروزه به عنوان دستاوردهای عظیم و شگرف بشری شناخته شده‌اند در دورانی ساخته شده‌اند که ساختار بیولوژیکی انسان‌ها با انسان‌های چندین نسل پیش از خود تفاوتی نداشته. پس چه چیزی سبب بروز تغییراتی این چنین شگرف در انسان بوده؟ پاسخ مارکس فرهنگ است.

اهمیت فرهنگ و وابستگی انکار ناپذیر علم به آن پس از جنگ‌های جهانی بیش از پیش مشخص شد. جایی که تمامی ادعای نازیسم برای کشتار بشریت با نگاهی جهان شمول به بستر فرهنگی مردمانی که قتل عام شدند از بین رفت. در این دوران فرضیه‌ای که علم را در هر حالتی حرکتی رو به جلو می‌دانست با بمباران‌های شیمیایی و کوتاه شدن زندگی مردم و بروز انواع بیماری‌های ژنتیکی رد شد. دورانی که سرباز بودن مترادف زندگی در دوران بربریت بود. تاریخ علم در دورانی نزدیک به فاجعه‌ی کشتارهای دسته جمعی شاهد انتشار نظریه‌ها و کتاب‌های به اصطلاح علمی بوده که سعی در توضیح تفاوت‌های نژاد بشری بر پایه‌ی تفاوت‌های ژنتیکی داشته است. این روزها با نگاهی اجمالی به محتوای چنین کتابهایی به راحتی می‌توانیم بپذیریم که نگارندگان آنها کمترین اطلاعی از بستر فرهنگی و تاثیرات محیطی نداشته‌اند. در این زمینه مارکس مثالی از تست هوش مردمان کره در ژاپن زده که در مقایسه با تست هوش همان افراد در امریکا نتیجه‌ی پایین‌تری را نشان می‌دهد و شاید این در نتیجه‌ی فشار محیطی باشد که در طول تاریخ بر تفاوت‌های بین مردمان ژاپن و کره و چین تاکید کرده و مردم ژاپن را در گروه باهوش‌ترین‌ها قرار داده.

حال اگر قرار باشد علوم در سایه‌ی فرهنگ حرکت کنند توضیح و شناخت فرهنگ وظیفه‌ی اصلی همین علوم انسانی خواهد بود. اینجاست که جنگ کهنه‌ی بین اهالی علوم طبیعی و علوم انسانی مانع بزرگی جهت قرار گرفتن علم در جایگاه واقعی خود است!

نتیجه‌گیری

مارکس معتقد است هیچ دانشمندی حق ندارد درستی یا نادرستی اخلاقی در کارش را نادیده بگیرد و صرف دانشمند بودن کسی را از مسئولیت در قبال نتیجه‌ی کار مبرا نمی‌کند. اگر علم را محصول اساسی تکامل انسان بدانیم چنین رویکردی به طور حتم انکار تمامی جوانب تکاملی انسانهاست چرا که اخلاقیات و ارزشها باید هم راستا با تکامل انسان در حرکت باشند. در واقع آن چیزی که بیش از همه جامعه‌ی علمی را تهدید می‌کند نه خرافه‌پرستان هستند و نه دینداران متعصب بلکه این گرایش بیش از اندازه به علم است که با تبدیل شدن به علم‌پرستی می‌تواند چهره‌ی علم را زشت و عملکرد آن را خطرناک کند. “انسانشناسی علم” به درک گذشته و وضعیت کنونی علم می‌پردازد تا بتواند ادعاهای علمی را به نحو بهتری ارزیابی کرده و با درک فرهنگ و تنوع انسانی به انتشار موثر و کاربرد دانش علمی کمک کند. در واقع می‌توان انسانشناسان را بافندگانی دانست که تار و پود علم و دانش و فرهنگ را به هم گره می‌زنند تا تکه‌هایی یکدست و منسجم از زندگی بشری بسازند.

 

 

 

منبع